لکان گُزاره ها و جملات معروف و مهمی دارد که در اینجا سه جمله و گزاره ی معروف از او را برای خواننده ی ایرانی ترجمه و رمزگُشایی می کنم. با انکه برداشت من نیز تاویلی از آنهاست و همیشه می توان تاویلهای قویتر و جدیدتر از آنها افرید و با قدرت و ضعفهای مختلف. همانطور که اگر تاویلت خطا باشد، سریع در حین تلاش برای بازکردن راز و معنای جملات پارادوکس، ایجابی و از سوی دیگر رندانه ی لکان تیرت به خطا می رود و تاویلت کور و بی رمق می شود. زیرا نه تنها هر متنی دارای مرزهای تاویلی خویش است، بلکه بویژه نظرات لکان در عین ابهام و ایهام درون واژه ها و متون پارادوکسیکالش همزمان مرزهای مشخص و دقیقی دارد که دست هر متقلبی را رو می کند و با اینکه «لکان نهایی» هیچگاه وجود ندارد. یا خوشبختانه وجود ندارد. تا بتوان مرتب تاویلهای نو از او افرید و یا حتی او را بجایی بُرد که او شاید هنوز بشخصه درست نمی دیده است و یا شناخت علمی دورانش اجازه نمی داد. اینکه با لکان بایستی همانگونه برخورد کرد که او با متون «زیگموند فروید» انجام داد. زیرا لکان از در عقبی متون فروید وارد شد و با حفظ ساختار اولیه فروید همزمان پتانسیلها و امکاناتی را در آن دید و زنده کرد که فروید کم دیده و یا اصلا ندیده بود. همانطور که او در واقع فروید را به جایی می برد که شاید فروید خوابش را هم نمی دید و از ورود به آنجا می ترسید. زیرا اگر «اُدیپ» خواب و رویای فروید و بزرگترین تاویلش بود، انگاه ادیپ و تاویل فرویدی از آن برای لکان در واقع یک «تاویل نویروتیک» بود و اینکه اُدیپ در واقع «رویا و کُمپلکس فروید» می باشد. همینگونه نیز بایستی به لکان برخورد کرد و او را با دانش نظری نو و با تجارب عملی خویش به عنوان روانکاو و روان درمانگر جلوتر بُرد، بویژه که لکان معتقد بود که هر روانکاوی باید شیوه ی روانکاوی خویش را بیافریند و در عین حفظ ساختار اصلی روانکاوی و روان درمانی فرویدی یا لکانی. یا باید نظرات او را با نقطه ی متقابلش چون نظریات دلوز/گواتاری رویارو کرد تا به امکانات و هوبریدهای نوینی رسید که شاید هیچکدام به ان دست نیافته باشند. اینکه اگر لکان از این حرکت می کند که انسان «دارای جسمی» است و دلوز/گواتاری ازین حرکت می کنند که «انسان جسم است»، انگاه بتوانی ازین حرکت بکنی که انسان جسمی دارد که مرتب جسمها و پرفورمانسهای مختلف می شود و می تواند بشود و یا انسان جسمی است که می تواند و باید مرتب جسم ها و پرفورمانسهای مختلف و بنا به شرایط داشته باشد یا بیافریند. اینکه همه چیز زنده و همزمان همه چیز زبانمند و راوی است و ازینرو بقول لکان «دماغ کلئوپاتر مشکل افرین می شود، چون یک دماغ سخنگو است». یک دماغ راوی و اغواگر است. زیرا اگر کوچکی یا بزرگی دماغ او می توانست باعث تغییر مسیر دنیا بشود، انگاه به این دلیل است که آین یک دماغ سخنگو و راوی است، مثل تمامی هستی انسانی ما. یا ازینرو یک نگاه یا یک صدا می تواند ما را تعقیب بکند و زجر بدهد، بی انکه بدنی داشته باشد. یا ازینرو ما مجبوریم مرتب تاویل بکنیم و واقعیت ما همیشه دیسکورس و تاویلی نمادین/خیالی است و می تواند از نو نوشته بشود و یا باید مرتب از نو و بهتر نوشته بشود و بر بستر تمنامندی فردی و جمعی و بر اساس ضرورتهای تحول و سلامتی فردی و جمعی.

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

گُزاره ی آفوریسمی از لکان و معانی و تاویل آن ۱

جمله و آفوریسم اول از لکان، به فارسی، انگلیسی و المانی:

«فرستنده (فاعل نفسانی) همواره پیام خویش را به شکل معکوس از گیرنده (غیر) دریافت می کند»

(The sender receives his own message from the receiver in an inverted form. (Jacques Lacan Écrits

Der Sender erhält vom Empfänger seine eigene Botschaft in
umgekehrter Form. Lacan

توضیح گزاره و آفوریسم لکانی:

وقتی تو به دیگری می گویی « تو زن من هستی»، یعنی اینکه «من مردت و همسرت هستم» و این واژگان زن یا شوهر بودن با خویش توقعات و انتظاراتی دارد که حال باید به آن تن بدهی و راه خویش از مرد یا زن بودن و یا راه مشترک و متفاوت خویش از زناشویی را بیافرینید. اینکه با زن و همسر خواندن دیگری به نقش و هویت خویش در این صحنه پی می بری که حال بسویت برمی گردد و به تو می گوید که مرد یا شوهر خوبی باش و به وظایفت درست عمل بکن و یا ازین ببعد ترا تحت قضاوت قرار می دهد. همانطور که مجبوری با دیگری و همسرت راه و کامجویی متفاوت خویش از زناشویی و نقش های زنانه یا مردانه را بوجود بیاورید و ببینید که تا چه حد می خواهید به رسم و قاعده ی عمومی در روابط زناشویی تن بدهید و کجا می توانید این حالات و رسوم را تمنامند و نو بسازید، تا به عشق و زناشویی قوی و به کامجویی متفاوت و رنگارنگ خویش دست بیابید. یا وقتی می گویی «شما استادید»، یعنی می خواهی بگویی که شاگردش هستی». پس وقتی می گویی شما استاد بزرگی هستید، یعنی می خواهی بشنوی که پس من هم شاگرد بزرگ شما هستم. وقتی می گویی « مرگ بر دیکتاتور» جواب می گیری که «پس تو همان قربانی» هستی و اینگونه خویش را می بینی. قربانی که حال به احتمال زیاد می خواهد انتقام از دیکتاتور بگیرد. ازینرو بهتر است بگویی که «نمی گذارم دیکتاتور باشی و باید به مسئولیتهای قانونیتان عمل بکنی» تا جواب به شکل معکوس برگردد که « پس تو شهروندی و مسئولیت داری». وقتی می گویی که «عاشقم باش»، جواب برمی گردد که «پس بگذار عاشقت باشم، یا اینگونه بشو، برده ام باش تا عاشقتم باشم»،یا دلگیر جواب می دهد که چرا نمی گذاری عاشقت باشم و اینجاست که گاه می توانی گیر بیافتی و مجبوری بهای خواستت را و در نهایت بهای عشق وحدت طلبانه ات را بپردازی و اینکه بخواهی به رنگی در بیایی که دیگری و معشوق یا ارباب جدیدت می خواهد. وقتی می گویی که «به من برس و مواظبم باش»، جواب می گیری که «بگذار مواظبت باشم».چیزی که به این معنا نیزاست که حال برایت تعیین بکنم که چگونه زندگی بکنی چون می خواهی کودکی باشی و پدر یا مادری داشته باشی.

وقتی در عوض می گویی که عشقت و دوستیت را ارزومندم یا صداقتت را، انگاه جواب می شنوی که «پس ارزومند و جاری بشو و بگذار عشق و دوستی و صداقتمان جاری بشود». زیرا ما همیشه دقیقا جوابی را دریافت می کنیم که خواست نهفته ی پیام و سخن ماست. زیرا ما در هر سخن گفتنی همیشه در حال اجرای صحنه و نقشی هستیم و جوابی متناسب با نقش و خواست خوداگاه یا ناخوداگاهمان می گیریم. ازینرو بقول لکان «همان لحظه که می نگریم، نگریسته می شویم».

پانویس ۱: تصویر و نقاش بالا معروف به « زوج عاشق گوتارد» است و مربوط به قرن شانزدهم میلادی است و یک جفت را در حال اجرای « عهد وفا یا زناشویی» نشان می دهد. دو جمله ی بالا به این معناست، البته یک بار معنای کلامی و دیگری معنای نهفته. چون عاشقان در آن زمان حرف عشقشان را مستقیم نمی زدند بلکه در لفافه و دیگری هم در لفافه جواب می داد، اما همانطور که در ترجمه می بییند، همیشه بگونه ایی که فرستنده پیام خویش را به شکل معکوس از گیرنده می گیرند.

جمله ی اول را زن می گوید و جواب را مرد می دهد.

زن: سخن در لفانه
آن زنی که این ریسمانکها را برای شما درست کرده است، از شما متنفر نبوده است.
( ترجمه ی بی پرده آن: آن زنی که این ریسمانک را برای شما درست کرده است، از شما خوشش می اید.)

مرد: جواب در لفافه

و ارزان قیمت این کار را انجام داده است و من می گذارم لذت و کامش را از آن ببرد.
ترجمه ی مستقیم و صریح آن: و او کارش را خوب انجام داده است و من کاری می کنم که زندگی بهش خوش بگذره.). به زبان دیگر مرد قول می دهد که در اینده مشترک سلامت و رفاه همسرش را فراهم بکند.

پانویس ۲: برای توضیحات بیشتر در باب این جمله ی معروف لکانی و یا در باب جملات بعدی می توانید در زبان المانی به صحفه ی اینترنتی از «رولف نمیتز» لکان شناس معروف المانی مراجعه بکنید که در این متون نیز از انها استفاده شده است. این لینکش در باب این افوریسم و جمله ی لکان است.

https://lacan-entziffern.de/anderer/ohne-wieder/

گُزاره آفوریسمی از لکان و معانی و تاویل آن ۲

«فقط گدایی که خودش را پادشاه می‌داند دیوانه نیست، بلکه همچنین پادشاهی نیز که خویش را پادشاه می‌داند.». لکان

Nicht nur der Bettler ist verrückt, der glaubt, er ist ein König, sondern auch der König, der glaubt er ist
ein König.

معنای این جمله این است که انسان هیچگاه با نقش و رلی که در جامعه و در واقعیت ( واقعیت سمبولیک به زبان لکان) به او داده می شود، یگانه و یکی نیست و همیشه فاصله ای وجود دارد. همانطور که هیچ حقیقت یا معنایی نمی تواند به او معنای نهایی و کاملش را بدهد. زیرا هر نقش و معنایی یک نقش نمادین است. یک «حقیقت نصفه نیم» است و انسان نمی تواند هیچگاه با خویش و یا با دیگری یکی و یگاننه بشود. ازینرو «پادشاه» بودن یک نقش سمبولیک است و این نقش یا مسئولیت سمبولیک دارای مرز و محدودیت‌های خاص خویش است.وقتی پادشاهی این محدودیت‌هاو مرزبندی‌ها را فراموش کند، آنگاه خیال می‌کند که «شاه» است، خدا است و خودش را با نقشش یکی می گیرد و دیکتاتورمنش می‌شود. همانطور که گدایی که برای فرار از درد گدایی در خیال باور می کند که پادشاه است، با اینکار نه تنها از دردش فرار نکرده است بلکه متوجه نشده است که گدابودن هم معنا و حقیقت نهایی او نیست. نام نهایی او نیست. زیرا حتی نام شخصی ما نیز با اینکه تنها چیزی است که همیشه با ما در همه زبانها می ماند و معنا و کامجویی خاص با خویش به همراه دارد، نام و معنای نهایی ما نیست.

حاصل این فاصله میان من و تو و نقشها یا معناهایمان این است که از یکطرف ما همیشه ناتمامیم و این تا حدودی ترس اور است، اما از طرف دیگر این فاصله و ناتمامی سرچشمه تمامی قدرت و خلاقیت ما و سرچشمه توانایی ما به تحول و دگردیسی به بدنها و حالات نو و پرفورمانسهای جدید و خلق معانی و واقعیتهای نو هست. ازینرو آن دیوانه ایی که می خواهد با تصویری یکی بشود و خیال بکند ناپلئون یا مسیح است، در نهایت به بهای این «پِر بودن دروغین» مجبور است در گوشه ی دیوانه خانه ایی به یک زندگی گیاهی و هپروت واری دچار بشود و یا جامعه ایی که بخواهد همیشه پُِر باشد و حقیقت را بداند، محکوم به سترون کردن مداوم خویش است آنهم توسط نمایندگان هولناک حقایق مقدس خویش که خیال می کنند نمایندگان خدایند. یا همانطور که جامعه و فردی بخواهد مرتب به وحدت وجود با دیگری و معشوق دست بیابد، اخر مجبور است به حالت کانیبالی دیگری را با عشقش بخورد و داغان بکند و یا توسط دیگری خورده شود و یا مثل عارف پریشان حال ایرانی مداوم بدنبال این چیز ناممکن و وحدت وجود ناممکن بدود و پژمرده و پریشان بشود. زیرا برای پیشرفت و خلاقیت باید قبول بکنی که هیچگاه با خودت و دیگری کامل یکی و یگانه نمی شوی و اگر پر شدی، انگاه محکوم به دیوانگی و شکستی یا محکوم به تبدیل شدن به ابزار حقایق و ارمانهایی هولناک چون یک شکنجه گر تواب ساز. (نقاشی معروفی از سالوادر دالی با تیتر «پارانوییک بزرگ»)

لکان این موضوع را با افوریسمی دیگر نیز بیان می کند که «تفاوت میان ناپلئون و دیوانه ایی که خویش را ناپلئون می خواند، این است که ناپلئون هیچگاه خود را با ناپلئون عوضی نمی گیرد.». به این خاطر بقول لکان مشکل ادم پارانوییک یا دیوانه این است که «به خدا و حقیقت زیادی نزدیک شده است». یا درستتر خیال می کند که به او رسیده است. در حالیکه مرتب در حال دور شدن از حقیقت و خدای خندان و زمینی خویش است که همیشه یک «نیمه حقیقتی» است که به حقیقتها و امکانات دیگر بازی و گفتگو اشاره و ایجاز می کند. جامعه، فرد و متونی که تن به این کمبود بنیادین نخواهند بدهند، در عین بظاهر پُر بودن و متظاهر بودن، بشدت توخالی و گرفتارند. راه دور نرویم به بخش عمده ی جامعه ی خویش و ساختارهای مطلق خواه و بناچار گرفتارش بنگریم تا اهمیت نظر لکان را بفهمیم.

اینکه اسیر وهم و جنون پارانوییک و دیوانه وار خویش نشویم، بلکه با حفظ فاصله ی نمادین و تثلیثی، بتوانیم حال طوری تمناهایمان را «تعقیب و دنبال بکنیم»، بی انکه اسیر پارانوییا بشویم، زیرا بقول حافظ: «راه عشق ارچه کمین گاه کمانداران است/ هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.». یا بقول سالوادر دالی بایستی یاد بگیریم که «تنها تفاوت ما با دیوانه این است که ما دیوانه نیستیم» بلکه خلاق و افریننده ی جهانی و حالاتی چندنحوی چون تصویر بالا از سالوادر دالی بنام «پارانوییک بزرگ» در باب دنیای انسان پارانوییک هستیم. یا بتوانیم مثل او نظر و منظری انتقادی/پارانوییک و خلاق و نظربازانه بوجود بیاریم.

گُزاره ی افوریسمی از لکان و معانی و تاویل آن ۳

«ضمیر نااگاه نه هستی شناسانه (اونتیک) بلکه اتیکال (اخلاق مند) نوشته شده است.»

.the unconscious is not ontical but ethical

.Das Unbewusste ist nicht ontisch, sondern ethisch verfass.

این تز لکانی که از جمله در سمینار «چهار مفهوم اساسی روانکاوی» مطرح می شود، دارای بار و ثمرات فراوان و متفاوتی برای انسان و برای روانکاوی است. همانطور که او در پیوند تنگاتنگ و بینامتنی با آفوریسمهای مهم لکان در مورد ضمیر ناآگاه از جمله دو افوریسم مهم « ضمیر نااگاه ساختاری چون زبان دارد» و «ضمیر نااگاه دیسکورس غیر است» دارد. حاصل اخلاقی بودن ضمیر نااگاه این است که ما انسانها مسئولیتی در برابر سرنوشت و تمنامندی خویش داریم و هیچگاه در برابر خویش و دیگری موقعیتی عینی یا نویترال نداریم بلکه بنا به جایگاهمان در دیسکورس خانواده و جامعه مجبوریم مسئولیتها و وظایفی به عهده بگیریم و آن را انجام بدهیم. همانطور که هاملت مجبور است گناه پدر را بدوش بکشد و انجام بدهد و یا ادیپ مجبور است بنا به گناه پدر راه خویش را برود و بهای کستراسیون و بلوغ را بپردازد. همانطور که یکایک ما مجبوریم که مثل عکس ذیل از نارسیست بنا به ذات اخلاق مند ضمیر نااگاه خویش با تمناهای خویش روبرو بشویم که همیشه همان تمناهای جمعی و یک دیسکورس هستند و مجبوریم یاد بگیریم که چگونه در عین تن دادن به تمناهای خویش بدنبال عشق و قدرت همزمان از دروغ «حقیقت کامل، عشق و زیبایی کامل» بگذریم و بهای بلوغ را بپردازیم. تا بتوانیم موجوداتی عاشق پیشه و تمنامند و ناتمام گردیم که برای دستیابی به کامجویی تمناهای خویش مجبور به گفتگو و جالش با دیگری و غیر، از دوست تا رقیب، از زندگی تا خدا و غریبه هستند. همانطور که هر دو می دانند که تمنامندی آنها بدنبال عشق یا قدرت یک ابژه نهایی ندارد و مرتب با رسیدن به وصالی بدنبال وصال یا وصالهای بعدی می جوید و اینگونه مرتب جلوتر می رود. ازینرو بلوغ بشری به معنای قبول کردن سرنوشت و نقش خویش است و آزادی بشری در این توانایی نهفته است که او حال سرنوشت و نقش خویش را می تواند با «روایت خاص» خویش بوجود بیاورد و این صحنه عرصه ی ازادی و خلاقیت اوست. اینکه او چون نارسیست عاشق نقش خویش یا معشوق در آب بشود و خودکشی بکند و یا اینکه اهمیت این دیدار و سرنوشت را بفهمد و اینکه عکس در آب تصویر نهایی او نیست بلکه نگاه دیگران است و حال بتواند به نارسیستی خندان وبالغ تبدیل بشود که هم به خویش و زیباییش اعتماد دارد و هم ضعفها و زشتیهایش را قبول می کند و بدنبال زیبایی مطلق یا «دینگ»، چیز مطلق و ناممکن نمی جوید که اخلاق ضمیر نااگاه منع می کند. (نقاشی نارسیست از نقاش بزرگ دوران باروک «کاراواجیو». حالت اولیه بشری که عاشق ایده الی و تصویری از خویش یا از دیگری است و به دنبال وحدت وجود عارفانه یا عاشقانه با او خویش و فردیتش را به باد می دهد. چون می خواهد با تصویر و ایده الی از خویش یکی بشود. در حالیکه او همیشه بیشتر از هر تصویر و ایده الی است و یا کمتر از آن. او «همان هست که هست.» و می تواند مرتب دگردیسی بیابد)

اما تفاوتی بنیادین میان اخلاق ضمیر نااگاه با ده فرمان موسی و هر اخلاق دیگر و حتی اخلاق شهروندی وجود دارد. زیرا حالت اتیکال ضمیر نااگاه یا اخلاق تمنا بر اساس قبول عدم خدا و معنای نهایی و قبول کمبود نهفته است و نه بر اسای قبول خدا و معنایی نهایی که حال ده فرمان را می دهد ( بی انکه اخلاق تمنا اهمیت مذاهب در حالت نمادین و قویش را نفی بکند، زیرا انها نیز تبلوری از نام پدر و قانون هستند، البته وقتی تمامیت خواه و بنیادگرا نشوند، زیرا انموقع اسیر تصویری در ابن هستند). ازینرو «اخلاق ضمیر نااگاه» یا «اخلاق تمنا» به شما فرمانی اخلاقی نمی دهد که به کمک آن رستگار شوید و یا شفا یابید بلکه به شما نشان می دهد که چرا شما مجبورید با تمنا و سرنوشت خویش بر بستر زبان و تاریخ فردی و جمعیتان روبرو بشوید، چرا شما با خیانت به تمنامندیتان به خویش خیانت می کنید و کم کم محو و پژمرده می شوید. اینکه چرا مجبورید نقش خویش در دیسکورس را بپذیرید و انجا که باید از خطای نیاکان خویش نیز بگذرید و تن به کستراسیون و قبول کمبود بدهید وگرنه محکوم به تکرار سیزیف وار سرنوشت خویش و گذشتگانید. اخلاق ضمیر نااگاه به ما نشان می دهد که چرا در ابژه و محبوبی که ما بدنبال اوییم و خیال می کنیم با بدست اوردن او به خوشبختی و عشق نهایی دست می یابیم، همزمان دروغی نهفته است. این اخلاق تمنامندی می خواهد تو هم به عشق و محبوبت دست بیابی و هم اسیر دروغی مطلق نشوی و سنگ نشوی تا بتوانی عشق ورزیدن و تمناورزیدن را ادامه دهی که همان ذات توست. تمناورزیدنی که همیشه احتیاج به قبول کمبود و ناکاملیش دارد و اینکه آن تصویر زیبا یا زشتی که در آینه است، همیشه تصویر و وهم دیگران است که من قبول کرده ام و اینگونه به خندیدن آغاز بکنیم و قبول زیباییها و زشتیها و تکینیگی خویش و دیگری، البته تا بازی و بحران بعدی. چون همه ته دلشان می خواهند به زیبایی و قدرت والاتر و بهتر از دیگران دست بیابند و باید این راه را بروند و همزمان مجبور بشوند در آب و تصویر بنگرند و اینکه ایا حاضرند به اخلاق و ندای ضمیر نااگاه خویش گوش بدهند که تصویر در آبش را چندنحوی و تراژیک/کمدی می سازد و راههای جدید برای بازی تمنامندی و خلاقیت می گشاید (ازینرو ساحت نمادین از بازنوشتن و نوسازی باز نمی ماند) یا اینکه اسیر ایده ال خویش می شوند و با سرکوب ندای اخلاق نااگاه، با سرکوب کمبود و نفی کستراسیون، زمینه ساز شکست و مرگ نهایی خویش می شوند. زیبایی اخلاق نااگاه در این است که بدون انکه نیاز به خدا و ده فرمانی داشته باشد و بتواند بتو بگوید خوب، بد، زشت و زیبا چیست، همزمان از هر اخلاقی سخت گیرتر و بهای فرار از او سنگین تر است. زیرا «نامه همیشه به مقصد می رسد» و آن حقیقتی که می خواهی از او فرار بکنی و قبولش نکنی، در همان لحظه به اشکال نو در زبان و حرکات جسمت و در روابطت بروز می کند که می خواهی سرکوبش بکنی یا او را منع و مستتر بکنی. زیرا انموقع بقول لکان دروغت از هزار جای زندگیت فریاد می زند و یا محکومت می کند به عنوان فرد یا جمع به «دور باطلی» دچار بشوی و هر بار خواب و رویایت به کابوس فردی یا جمعی تبدیل بشود. زیرا حاضر نبودی بهای بلوغ را بپردازی و خیال می کردی که حال به بهشت فردی یا جمعی دست می یابی و با دیگری و ارمانت به وحدت وجود دست می یابی. چیزی که همان مرگ و خورده شدن توسط کانیبال اخلاق یا ارمانی است و یا غرق شدن در تصویر و ایده الی دروغین و باشکوه از خویش یا دیگری در آب چون نارسیست در نقاشی بالا.

ازینرو قانون اخلاق تمنامندی به قول لکان مثل جمله ی بالا این است که در شرایطی که هیچ چیزی، هیچ خدا یا متاروایتی، نمی تواند در نهایت به ما بگوید خوب یا بد چیست، «آنگاه تنها گناهی که ادمی می تواند انجام بدهد، این است که به تمنامندیش خیانت بکند». گزاره ایی که به این معنا است که یا بخاطر ترس از رسوم و نگاه دیگران از تمناها و آرزوهایت و از تحقق فردیت و راهت دست برداری و دوم اینکه راهت را بروی ولی اسیر یک نگاه و معنا از تمنا و آرزویت بشوی، دچار فانتسمت بشوی و سنگ بشوی. زیرا تمنامندی به معنای تاویل افرینی مداوم و سوال کردن مداوم است. زیرا همیشه راهی دیگر و امکانی دیگر برای عشق ورزی یا ایمان و غیره وجود دارد. زیرا تمنامندی تاویل افرینی است و تاویل افرینی همان تمنامندی است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)