… حال روایت کنم از سعید سلطانپور که از جمله فدائیان بسیار مشهور آن زمان بود. او چند ماه قبل از وقایع سی خرداد سال ۶۰ در مراسم عروسی خود در خانه پدری دستگیر و به زندان اوین برده شده بود. هر چند سعید سلطانپور از چهرههای علنی سازمان بود، ولی من او را تنها یک مرتبه دیده بودم. قصه دیدار من با او…
های و هوی انقلاب سال ۵۷ که با طعم آزادی توامان بود، با سرعت پایان میگرفت. من به همین علت چندین ماهی بود که بساط کتاب فروشی ام در جلو دانشگاه تهران را جمع کرده بودم و دیگر از آن حوالی گذر نمیکردم. با چهار نفر محفل مطالعاتی تشکیل داده بودیم و در منزل یکی از اعضای گروه سرگرم بحث و فحص بودیم. از اوائل سال شصت، حاکمیت با شتاب بیشتر شروع به پاک سازی فضای ایران از وجود برخی آزادیهای جا مانده از اوایل انقلاب کرد. حتی تلاش صد چندان میکرد تا عطر پراکنده در فضا و باقی مانده از آن همه ذخایر انبار شده در دوران انقلاب را، هر چه سریعتر بزُداید.
بسیاری از جوانان و پی جویانی که بعنوان عمله و کارگر بی مزد در شکل گیری انقلاب چندی با شور و هیجان خیابانها را با فریادهای خود انباشته بودند، حالا آرام آرام و از سر ناچاری میرفتند تا در برابر هجوم بی امان حزب الله تن به دالانهای تاریک و نیمه تاریک بسپارند و حفظ جان کنند تا بلکه روزگار، دگر شود. در چنین شرایطی من نا مطمئن از امنیت زیستگاه خود، برخی شبها در منزل دوستان بیتوته میکردم. از جمله مکانهایی که گاه تاریکی شب را به سپیدیِ سحر میدوختم، منزلِ پدری “سعید” دوست و هم مطالعاتی ام در خیابان امیر آباد شمالی بود.
از قضا پدر سعید از هوا خواهان بسیار جدی و دو آتشۀ شاپور بختیار بود. او ضدیت هستریکی با چپ داشت. بنابراین مخالف سر سخت پسر فدائی اش بود. او به من هم تنفر میورزید. هر زمان من همراه سعید به خانه آنها میرفتم، او با دیدن ما بدون آنکه سلام مان را جواب گوید به اتاق خود میرفت و درب را میبست. البته او چارهای نداشت جز تحمل گاه به گاهی من در منزل خودش!
حال خاطرهای از سی خرداد سال ۶۰، یعنی روزی که جمهوری اسلامی با تظاهرات دعوت شده از سوی مجاهدین خلق با شیوۀ قهری مقابله کرد. مجاهدین خلق که تا آن روز در برابر حملههای خشن و وحشیانه حکومت صبوری نشان داده بودند و مماشات میکردند با اعلام تظاهرات روز ۳۰ خرداد سال ۶۰ خیابان مصدق، شکل تازهای از رویارویی خود با حکومت اعلام کردند. به همین دلیل روز سی خرداد سر آغاز سرکوب وحشیانه وخونین تمام عیار برای همه نیروهای مخالف حکومت در تقویم زمام داری جمهوری اسلامی ثبت تاریخ شد.
هر چند در آن روز هواداران مجاهدین خلق شور بسیار داشتند و جانفشانیها کردند و بقول مسعود رجوی *”مشت را با مشت جواب دادند” ؛ اما با توجه به امکانات فراوان پاسداران و حزب الهی ها، در نهایت خیابانها به قرق نیروهای حکومتی در آمد. من و دیگر دوستان محفل مطالعاتی هر یک به تنهایی خیابانها را رصد میکردیم و میکوشیدیم حوادث روز را به اندازۀ دیدهها و شنیدههای مان در ذهن ضبط کنیم. عصر همان روز طبق قرار قبلی در محل همیشگی، جمع شدیم؛ و هر یک گزارشی از مشاهدات خود دادیم و برای ادامه مسیرِ فعالیتِ خود در بعد از حوادث ۳۰ خرداد بحثها کردیم. نگرانی و ترس در صحبتهای برخی از دوستان هویدا بود. نتیجه آن شد که علیرغم نداشتن رابطه تشکیلاتی با چریکهای اقلیت، خودمان را در ادامه فعالیت سیاسی با رهنمودها و سیاستهای سازمان اقلیت هماهنگ کنیم.
حال روایت کنم ازسعید سلطانپور که از جمله فدائیان بسیار مشهور آن زمان بود. او چند ماه قبل از وقایع سی خرداد سال ۶۰ در مراسم عروسی خود در خانه پدری دستگیر و به زندان اوین برده شده بود. هر چند سعید سلطانپور از چهرههای علنی سازمان بود، ولی من او را تنها یک مرتبه دیده بودم. قصه دیدار من با او به این شرح است:
اوایل انقلاب جلو دانشگاه تهران یکی از مکانهای بسیار هیجان انگیز بود. بساط کتاب فروشیها شانه به شانه هم در دو سمت خیابان گسترده شده بود. حتی عصرها و بعد از برچیده شدن بساط کتاب فروشی ها، جوانانِ دل در گرو انقلاب بسته تا پاسی از شب در گروههای چندین نفره به بحث و جدل میپرداختند. شور و نشاط جوانان انقلاب زده چنان در قلیان بود که گوئی، سیل جاری شده از تُندر انقلاب در مسیر خود از تمامی موانع و کژیها گذر خواهد کرد!
اما در امتداد گردش ایام آرام آرام شور و نشاط ستانده میشد و بذر یاس و ناامیدی بر جای آن پاشیده میشد. یکی از موارد برجسته آن دگر شدنِ حالِ “سر زندگی به دل پژمردگی” انشعاب در سازمان فدائیان بود. انگاری با انشعاب در سازمان چریکها و همسویی و هم نوائی اکثریت با حزب توده و نهایتا کرنش آنها در برابر حکومت، یک باره بشاشیت و شادابی از چهره جوانیِ بساطیهای جلو دانشگاه تهران ربوده شد. بلکه بتوان گفت: روزگار آبستن حوادث دگری گشت. بدین علت حسی در افرادی چو من جاری شد که گویا: زمانه در سینۀ خود راز و رمز پنهانی میپروراند!
یاد دارم عصر یک روز پائیزی سال ۵۹ جلو دانشگاه تهران سر بساط خود بودم که علی توپول دوست مهربان و هوادار سازمان فدائی و کمک حال آن روزگار پر تنش؛ خبر آورد:
فالانژها سعید سلطانپور را گرفتند!
من عاقل اندر سفیه به علی نگاه کردم و گفتم: حتما منظورت مسعود برادر سعید سلطانپور است که در انتشارات شناخت بغل چایخانه انقلاب کار میکند!؟ ادامه دادم: فالانژها چرا باید مسعود را بگیرند؟ او که اکثریتی ست و از خودشان است! نگران او نباش! حتما فالانژهای جدید را به اینجا آوردهاند که او را نمیشناسند!
علی گفت: نه بابا! خود سعید است. سعید سلطانپور!
پرسیدم: سعید سلطانپور اینجا چه میکند؟ با کی آمده؟ چرا چنین ریسکی کرده؟
علی گفت: تنهاست. آمده بود برای دید زدن بساطی ها! به بساطیها سر بزند. فالانژها هم ریختند سرَش و گرفتنش!
با شنیدن جواب علی به سرعت خود را به محل تجمع فالانژها رساندم. سعید سلطانپور در محاصره آنها بود و تعداد زیادی از بچههای بساطی گردا گرد آنها ایستاده بودند، به اعتراض. در کمترین زمان ممکن سلطانپور را از دست فالانژها رهانیدیم. وقتی چند قدمی بدرقه کردیم و او رفت، حسرت فشردن دست هایش بر دلم ماند.
خوشبختانه فالانژها او را نشناخته بودند. چون بعد از رفتن سعید، عباس فالانژ به من گفت:
برادر فدائی این یارو از اون هاش بود مگه نه؟ از اون اصلی هاش!
“عناصر اصلی فالانژهای آن زمان جلو دانشگاه تهران؛ زهرا خانم رهبر، عباس معاون او، علی فرمانده حمله به بساطیها و نشریه فروش ها”بودند.
گفتم: یارو کیه؟ منظورت اصلی و اون هاش چه؟
عباس گفت: همین یارو که همتون اُمدین تا در بره! یارو اگر از اون بزرگا نبود چرا همتون هجوم آوردین و یارو را فراری دادین؟ حالا جون من بگو یارو کی بود؟ از اُن بزرگا بود، نه!؟
گفتم: عباس من نمیفهمم منظور تو از “اون هاش” و “بزرگا” چیه!؟ بزرگ و کوچک برای ما معنی نداره. ما که امام نداریم روزی در ماه بنشیند و روز دیگر در قم و جماران! ما مثل شما پیش نماز و پس نماز نداریم! ما قبول نداریم کسی از جانب خدا بیاید تا راهنمای ما باشد!
حالا اصلا ولش کن. به من بگو چرا ریختین سرش؟ مگر او با شما کاری کرده بود؟ آمده بود چند کتاب بخره؛ مثل هزاران نفر دیگه!
عباس گفت: نه بابا! خالی نبند! معلوم بود یارو از اون بزرگاست!
پرسیدم: از کجا معلوم بود؟ رو پیشونیش نوشته بود؟ تازه منظور از بزرگا چیه؟
عباس گفت: بابا یارو قیافش داد میزد! خوب معلوم بود از اُناست! از بالا بالائی ها!
گفتم: عباس بالا بالا برای شماست! اون که بالاست امام شما ست که بالای تپه جماران نشسته! ما بزرگ و کوچک و بالا و پائین و ماه نشین نداریم و نمیشناسیم…!
عباس گفت: دروغ میگی به خدا! برادر فدائی تو هم دروغ گوئی! یارو با اون قد بلند و سیبیل و…! اصلا همتون دروغ گوئید!!
شب ۳۰ خرداد حوادث روز را در جمع دوستانه خود بحث و برسی کردیم و دیدههای خود از خشنونت حزب الهیها و پاسداران و دستگیریها پیش بینی کردیم که روزهای پیش رو مملو از حوادث تلخ خواهد بود. پس به هم دیگر هشدار دادیم تا آماده اتفاقات خوف ناک باشیم. ساعت از ده شب گذر کرده بود که جلسه دوستانه ما پایان گرفت. سعید به من اصرار کرد شب را در منزل آنها بگذرانم. در مسیر خانه باز هم از حوادث روز گفتیم. پدر و مادر سعید با حال نگران منتظر او بودند. پدر رادیو به دست با دیدن ما، بلافاصله به اتاق خود رفت. من، سعید، مادر و خواهر سعید کمی در مورد حوادث روز صحبت کردیم.
شب از نیمه گذشته بود که برای خواب رفتیم. سعید بر تخت خود دراز کشید و من با پهن کردن یک پتو کف اتاق بین تخت سعید و دَر ورودی اتاق خوابیدم. با خاموش شدن چراغ اتاق مدتی از شانهای به شانه دیگر غَلت خوردم و حوادث آن روز را در ذهن خود مرور کردم. شخصا نگرانی نداشتم. حتاِ هم از حرکت مسلحانه مجاهدین در برابر حکومت استقبال میکردم تا تکلیف کار یکسره شود!
کی و چگونه خواب مرا ربوده بود نمیدانم! شب به معیار ساعت در کجای گردش خود قرار گرفته بود، من از آن بی خبر بودم. اما بین خواب و بیداری صدای یک نواختی تکرار میشد: سعید رو زدند! سعید رو زدند!…!
گوئی سوزن گرامافون بر صفحه گیر کرده و مدام یک جمله را تکرار میکرد: سعید رو زدند! سعید رو زدند!
تکرار صدا باعث شد تا چشمم را نیمه باز کنم و خواب را مختصری دور برانم. در آن حالِ نیمه خواب و بیداری، بسان آدمی کُند ذهن، تلاش زیادی کردم تا مسیر صدا و سبب تکرار تک جمله ” سعید رو زدند” را شناسایی کنم. در اولین نگاه، دَر نیمه باز اتاق را دیدم پدر سعید یک دست بر دستگیره و در دست دیگر رادیو کوچک خود را گرفته و سرش را کمی داخل اتاق آورده تکرار میکند: سعید رو زدند…! با مکث کسری از زمان، جمله او را به ذهن نا بیدار خود سپردم تا فهم کنم موضوع از چه قرار است؟ وقتی معنای جمله “سعید رو زدند” را فهمیدم هراسان سرم را به سمت تخت سعید چرخاندم.
تخت سعید خالی بود اما وسایل تخت آشفته نبود و پتوی روی تخت مچاله نشده بود. یک بار دیگر به صورت پدر سعید خیره شدم. او نگاه خود را بر تخت سعیدِ دوخته بود و همچنان تکرار میکرد: سعید رو زدند….! خوف و هراس بهمن وار هوار من شده بود. بعد از فهم معنای جملۀ پدر سعید، آشفته از خواب پریدم. یک باره ذهنم پشت کامپیوتر طرح سوال نشست و یک روند این پرسش را تکرار کرد:
سعید را کجا زدند؟
او را کی بردند که من متوجه نشدم؟
چطور به خانه حمله کردند چرا من از سر و صدا بیدار نشدم؟
او را در همان کوچه زدند؟
چرا مرا نبردند؟
یعنی شبانه ما را از محل برگزاری جلسۀ جمعی تعقیب کرده بودند؟
آن دیگر دوستان را چطور؟
ولی چرا تنها سعید بردند؟ پس به چه علت مرا نبردند؟
و….؟
در حین تکرار این پرسش واره ها، سرم پی در پی میچرخید به سمت تخت سعید جای خالی او را میدیدم و به سوی در سر میگرداندم تا حال راوی خبر “پدر سعید” را از آن حادثه ارزیابی کنم!
معلوم بود مخاطب راویِ خبر (پدر سعید) من نیستم؛ چرا که او هیچ به من توجه نداشت و همه نگاه خود را بر تخت پسرش “سعید” دوخته و خبر را تکرار میکرد!
آن حال چه مقدار از زمان را بلعید نمیدانم اما یک باره سعید سر از زیر پتو بیرون آورد و پرسید:
چی میگی بابا؟ کی را زدند؟ کدام سعید را زدند؟
پدر گفت: سلطانپور را! سعید سلطانپور را زدند!
او بعد از خبر رسانی به پسرش، انگار ماموریت اش را پایان یافته تلقی کرد و بلافاصله دَرِ اتاق را بست و رفت.
سعید بر تخت خود و من روی زمین زمان را میکشتیم، در سکوتی سهگین. بلاخره آرام بلند شدیم و به سوی آشپزخانه رفتیم. مادر سعید با اندوه و نگرانی چشم انتظار ما ایستاده بود. حال غریبی بود. مادر ما را به نشستن فرا خواند و سخن ساز کرد. شیوا و سوزناک و اندوهگین.
ترس و نگرانی سراپای وجودش را فرا گرفته بود. آرام و آهسته سخن میگفت. گویی کلام را میشمرد تا به اندازه ظرفیت حال ما باشد نه بیشتر. انگارلالائی میخواند. متوجه نیاز ما به تسکین و مهرِ مادری شده بود. آغوش محبت گشوده و دالان امن مادری گسترده بود. دل داری میداد. نصیحت میکرد. مهربانی بر سر و رویمان میریخت. آهسته ولی ملتمسانه با صدای بغض آلود میگفت:
شماها اشتباه کردید! خیلی هم اشتباه کردید!
شما جوان هستید و متوجه نیستید چه کسی را این انقلاب بیرون کرد و چه کسی را آورد!
شماِ جوانان بودید که انقلاب کردید. حالا این خمینی و آخوندها هستند که صاحب انقلاب و مملکت شده اند! شاه مُرد و بختیار هم رفت، حالا نوبت شماها رسیده است. اینها به کسی رحم نخواهد کرد. شماها بودید که زمان شاه کشته دادید اما حالا این آخوندها هستند که حکومت را در دست گرفتند و شما را از دم تیغ میگذرانند. فریاد زدید که دیو را بیرون کردید و فرشته آوردید! از خمینی فرشته ساختید. اگر به همین سرود بچهها که از تلوزیون پخش میشود توجه کنید، آن وقت میفهمید چه کسی را جای چه کسی نشانده اید؟ شما اگر به همین سرود توجه کنید میفهمید اتفاقا فرشته بیرون راندید و دیو و هیولای مرگ آوردید! همین سرود بچهها که زمان شاه در تلوزیون برای برنامه کودک میخواندند را گوش کنید:
ما نو گل بهاریم…
امروز به جای آن میخوانند:
دشمن به ما میگفت که ما نو گل بهاریم اما امام ما گفت: ما مرد کارزاریم!!
بچههای من شما شعور دارید، اینها به بچهها کشتن میآموزند. اینها سینه شما هم را هدف گرفتهاند و شماها هم باید کشته شوید؛ چون دوران انقلاب را از سر گذراندید. میدانند بودن شما برای اینها خطر دارد. بعداز شما میخواهند نسلهای بعدی را آدم کش بار بیاورند! اینها ازمردهی امام حسین هزار سال است نان میخورند. نان اینها در مرگ است. اینها آمدهاند تا ایران را گورستان کنند و این کار را خواهند کرد. خواهند کشت. اینها میدانند که جوانان برای شان خطر دارند. پس اولین دشمن، شماها هستید و باید کشته شوید. به کسی رحم نخواهند کرد. مادر بسیار گفت و بر اندوه و غصه هایمان افزود.
ساعت حدودا از هفت گذشته بود که من از خانه دوستم سعید بیرون زدم و اندوه بر دوش، بسان صلیب بر دوش مسیح، خیابانها را یکی پس آن دیگری گشت زنان پشت سر گذاشتم. یاد آن روزی افتادم که سعید سلطانپور را از چنگال فالانژها رهانیدیم. افسوس خوردم از روزی که سعید سلطانپور دستگیر شد و ما نتوانستیم فریاد بزنیم: سعید سلطانپور آزاد باید گردد! با خود میاندیشیدم که؛ چه زود شور و شوق مان به مرثیه خوانی بدل شد!
ساعت نزدیکهای دو بعد از ظهر گیج و منگ ناخواسته و بدون تعیین مقصد، خود را جلوی سینما عصر جدید یافتم. یک باره به فکرم رسید بروم سینما، وقت کشی کنم. آن وقتها سینما عصر جدید بخاطر اکران بعضی فیلمهای خوب و نزدیکی اش به دانشگاه تهران، یکی از پاتوقهای هواداران جریانات مخالف حکومت اسلامی بود. فالانژها و حزب الهیها هم این را میدانستند. بنابراین همواره در میان جمعیت فشروده جلو سینما چند فالانژ و پاسدار پرسه میزدند تا افراد را شناسایی و شکار کنند.
با خود چانه میزدم که یک باره با یکی از بساطیهای جلو دانشگاه، مصطفی برادر هاشم، رو در رو شدم. من قبل از انشعاب کاری برای او انجام داده بودم که او همواره خود را مدیون من میخواند. خودش بارها در آن مورد گفته بود و منت پذیرفته بود.
اما بعد از انشعاب او به صف اکثریت پیوست و رابطه ما کم و کمتر شد. بارها و بارها با هم بحث کرده بودیم ولی هیچ کدام منطق آن دیگری را نپذیرفته بود. بهر حال من با دیدن مصطفی یک باره شعلۀ دلم به سان آتشفشان فوران کرد و شروع کردم پرتاب کردن جرقههای آتش اندرونم به سمت او:
خجالت نکشید باز هم بگوئید رژیم خلقی ست! ضد امپریالیرسته! انقلابیه! فریاد بزنید و تعریف کنید از این رژیم قاتل!
لابد باید بگوئید که سعید سلطانپور هم ضد انقلابه!…..! ببینم! الان باز هم از این رژیم ضد خلق دفاع میکنید؟
در طول صحبتهای هیجانی من،
مصطفی فقط سر میجنباند و اطراف را مینگریست و وای وای میگفت! گوئی منتظر کسی بود. ابتدا تصور کردم او هم به اندازه من از داغ سعید سلطانپور، دل بر آتش دارد و آن سان، اندوه درون خود را آشکار میکند. اما وقتی نوبت “گفتن” به او رسید در آمد که:
وای وای بیچاره جمهوری اسلامی! دوست من این حکومت جمهوری اسلامی خیلی مظلومه! اگر افرادی مثل تو را اعدام نکنه آن وقت جواب مردم را چطور بده!؟ اگر هم اعدام کنه، در دنیا سر و صدا میاندازند کهای وای چرا اعدام میکنند؟ درسته سعید سلطانپور آدم شناخته شده و یک شاعر معمولی بود! ولی وقتی برابر یک ملت انقلابی بایستد آن وقت توقع داری حکومت او را اعدام نکنه؟ حکومت با افرادی مثل تو و سعید و… چکار باید بکنه؟ حکومت مجبور است برای حفظ انقلاب آدم هائی مثل شما را اعدام بکنه!
مصطفی ادامه داد: ببین دوست من! تو خیلی آدم خوبی هستی! به من هم خیلی محبت کرده ای! من مدیون تو هستم چند بار هم به خودت گفته ام! اما وظیفه من چیه؟ وظیفۀ انقلابی من، به من چی میگه؟ آیا من نباید الان ترا معرفی کنم؟ من ترا دوست دارم اما انقلاب به من و تو نیست! انقلاب مال مردم بیچاره است…!
من تازه متوجه شدم رفیق سابق من به دنبال فالانژی میگردد تا مرا به او معرفی کند!! جای درنگ نبود مگر گریختن از دست دوست سابق خود، که خود را بسیار وام دار من میدانست!!
۳۰ خرداد ۱۴۰۰
*رجوی در سخنرانی امجدیه سال ۵۹ گفت: وای به روزی که تصمیم بگیریم؛ مشت را با مشت، گلوله را با گلوله جواب دهیم! آن وقت چه خواهید کرد؟
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.