*نورعلی مرادی (بئوار الیما )

…لُرها در قدیم هم ثروتمند بودند و هم نیرومند. اما امروزه برای آنها فقط غرورشان باقی مانده است. چون از ثروت و نیرومندی دیگر خبری نیست…. به بعضی از دهات سر زدم،تعدادی از لُرها بهعلت ضعف ناشی از گرسنگی، حتی ۵ دقیقه هم نمیتوانستند روی پا بایستند… در ایران وقتی میخواهند فقرزدگی را مجسم کنند میگویند: من یک لُر هستم!… یا اینکه میگویند: من یک لُر پاپتی (پابرهنه) هستم!…… فقر بیاندازه لُرها، معلول تاراج و چپاول ارتش ایران بود. این تراژدی به سیاست رضاشاه در رابطه با مطیع کردن آنان مربوط میشد… برنامهای که بالاخره به قتلعام و غارت آنها انجامید… اما تا چه حد شخص رضاشاه مسئول تراژدی و مصیبتهای وارده بوده، مسئلهای است قابل بحث. بعید نیست که او اطلاع کافی نداشت که ارتش او با لُرها چه کرده و چه میکنند. شاید هم اطلاع داشت اما چشم و گوش خود را بسته بود. به هر تقدیر یکی از ننگینترین فصول تاریخ سلطنت رضاشاه به دست یکی از افسران او که بین ایرانیان به «قصاب لُرستان» مشهور است، نوشته شده است.

(ویلیام او. داگلاس. سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان دوستداشتنی. صفحات ۱۷۰و۱۶۷و۱۵۹)

*یک نسلکشی قومی، که از تاریخ معاصر پاک شده است!

اسناد و مدارک تازه و نو یافته، چون نامههای محرمانه و خصوصی دربار قاجار و پهلوی، خاطرات سیاسیون و نظامیانی که خود شخصاً در وقایع مناطق لُرنشین و قلع و قمع ‌آنها دخیل و ناظر بوده یا حضور داشتهاند و همچنین سفرنامهها وخاطرات سیاحان بیگانه که همزمان با وقایع اخیر، به این مناطق سفر داشتهاند که چندی است که به همت برخی مترجمان، برگردان و در اختیار افکار عمومی قرار گرفته، خود بهترین داور جهت قضاوت است که گوشههایی پنهان از این دو سده جنایت، پاکسازی و نسلکشی قومی حکام فاجر و جابر را در حق قوم لُر برملا میکند.

از این جمله، ناصرالدین شاه در جواب نامهای از ظلسلطان، فرزند خود،که در آن نامه از والی لُرستان و ایلخانی بختیاری به سعایت و بدگویی پرداخته، و از سفر سیاحان خارجی به این منطقه، اظهار بدگمانی کرده، چنین پاسخ نوشته است:

«…طوری باطناً بکنید که به آنها (سیاحان خارجی) خوشنگذرد و یک اسباب وحشتی در سیاحت خود ملاحظه کرده، دیگر میل نکنند به سیاحت، و این این فقره را هم از الوار و اکراد بدانند نه از شما…» (اسناد نویافته، ابراهیمصفایی، سندپانزدهم،ص۸۷)

نامه بالا، از آن جهت حائز اهمیت است که همزمان دو سه تن از سیاحان فرنگی در لرستان به طرز مشکوکی به قتل میرسند که بدنامی آنان برگردن یاغیگری لُرها افتاد!

رضاشاه نیز، طبق دستورالعمل بالا و سیاست داخلی قاجار، زمینه حمله به لرستان را با چنین بهانهای چید و با تمهیداتی، در لرستان، سرلشکر امیر طهماسبی، وزیر راه را، که دلخوشی از او نداشت، به توسط عمال خود به قتل رساند و آن را به لُرها نسبت داد!

«… اشتباه کوچک قاتلین که در لباس محلی با لهجه غلیظ تهرانی صحبت میکردند، معلوم کرد که مرتکبین قتل غیر محلی و بطوریکه به زودی معلوم شد، دو نفر از گروهبانهای لشکر بودند…»

(کهنه سرباز، خاطرات سیاسی و نظامی سرهنگ ستاد غلامرضا منصور رحمانی، جلد۱، ص ۶۵)

*قصاب لُرستان!

رضاشاه با چنین ترفندی، بزرگترین لشگرکشی حکومت خود، به فرماندهی سپهبد امیر احمدی معروف به قصاب لرستان را علیه اتباع لُر خود، فراهم کرد و فجیعترین قومکشی تاریخ معاصر ایران را رقم زد که متأسفانه نویسندگان، تاریخنویسان و سیاسیون در ایران، از کنار آن به راحتی گذشته و از تاریخ معاصر آن را حذف کردهاند. فجایعی که شاید مصایب اقوام کرد و بلوچ و ترکمن در تاریخ معاصر ایران، در برابر آن کوچک مینماید.

«….یعنی لُرها را واقعاً «قلع و قمع» کرد. به طوریکه پشتکوه برای سالها خالی از سکنه شد. به همین جهت عنوان قصاب به او دادند….»

(کهنه سرباز …جلد ۱، ص ۵۵)

ویلیام او. داگلاس، قاضی مشهور دیوان عالی کشور امریکا که اندکی پس از قومکشی لُرها، به لرستان سفر کرده و قصاب لرستان را نیز حضوراً ملاقات نموده، در سفرنامه خود، سرزمین شگفتانگیز، فجایع و قتل و غارت عمال حکومت وقت، سپهبد امیر احمدی و سپهبد حبیبالهخان شیبانی، نسبت، به لُرهای لرستان، بختیاری، بویر احمد و ممسنی را به تفضیل شرح داده که برخی از وقایع فجیع که خود دیده و یا شنیده، بسی شگفتانگیز و متأثرکننده است.

او از زبان پیر مردی لُر که استثناً از قتلعام قصاب امیر احمدی، جان به در برده، چنین مینویسد:

«من از او سؤال کردم که درباره امیر احمدی چه میداند؟ او نگاهی عجیب و پرمعنی به من کرد و سری تکان داد، شرح داستان را با احتیاط تمام آغاز کرد و من خیلی تلاش کردم تا او را به بازگو کردن جزئیات ماجرا ترغیب نمایم و به او قول دادم که آنچه را که او میگوید برای کسی فاش نکنم یا لااقل اسمی از او به میان نیاورم….

…..ما صد نفر بودیم که در بیست کلبه کوچک و چادر زندگی میکردیم، هزارها رأس بز وگوسفند وهزار رأس گاو وگوساله و قاطر و دهها اسب داشتیم، تعدادی از جوانان ما در قلعه فلکالافلاک محاصره شده بودند. جوانان ما بلا استثنأ کشته شدند. خوانین ما را دار زدند. ارتش پیروز شده بود. نبرد دفاعی به پایان رسیده بود حالا دیگر مانعی در راه جادّهای که رضاشاه در نظر داشت بسازد وجود نداشت.» او او داستان خود را چنین ادامه داد:

«چند روز بعد در اوردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گرد و خاک زیادی را مشاهده کردیم عدهای از سوار نظام ارتش بودند که چهار نعل بهطرف کلبه های ما میآمدند. سرهنگی هم فرمانده این واحد بود وقتی که به اردوگاه ما رسیدند سرهنگ با صدای رسا و بلند فرمانی صادر کرد و با این فرمان سربازها از اسب پیاده شدند. سپس سرهنگ فرمان قتل عام ما را صادر کرد و در اجرای این فرمان سربازان ما را هدف قرار داده شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره در خواب بودند و تعدادی در گوشه وکنار بازی میکردند. سربازان به هر بچهای که میرسیدند او را میگرفتند و لوله هفتتیر خود را در شقیقه او میگذاشتند، ماشه را میکشیدند و مغز او را متلاشی میکردند. زنها جیغ میکشیدند و از چادرها به بیرون میدویدند. زن من در گوشهای خزیده بود واز ترس مثل بید میلرزید. من جلوی او ایستاده بودم و کاردی هم در دست داشتم که یک مرتبه صدای تیراندازی بلند شد و من نقش زمین شدم و از حال رفتم.»

«وقتی به هوش آمدم، زنم را در کنارم دیدم که خون از بدنش جاری است. جسد او و جسد چند زن وبچه دیگر، روی زمین افتاده بودند. همه اینها در اثر اصابت گلولههای سربازان کشته شده بودند. ولی خود من در اثر اصابت گلولهای که در گردنم فرورفته بود، زخمی شده بودم و آنها به خیال این که من مردهام، مرا رها کرده بودند تا اگر احیانأ کشته نشدهام با یک مرگ تدریجی و زجرآوری بمیرم. من پس از هوش آمدن بلافاصله چشمانم را بستم و در همان وضع بیحرکت باقی ماندم، چون صدای سرهنگ را شنیدم و متوجه شدم که او و سربازانش هنوز محل را ترک نکردهاند. من از گوشه چشم و از زیر پلکهای نیمه باز آنها را دید میزدم. شما ممکن است حرف مرا باور نکنید. شما قطعأ آنچه را که من دیدم باور نمیکنید ولی قسم به نانی که در سفره این خانه هست آنچه میگویم حقیقت دارد»

*شرطبندی بر سر مسافت دویدن اجساد بیسر!

خلاصه پیرمرد به سخنان خود چنین ادامه داد:

«سرهنگ چندین نفر از جوانان ما را که اسیر کرده بود جمع کرد و بلافاصله دستور داد با زغال آتش روشن کنند. من فورأ متوجه شدم در حال تدارک چه جنایت فجیعی است. او دستور داد یک طاوه آهنی بزرگ آماده کنند و طاوه را روی آتش بگذارند تا خوب تفته و قرمز رنگ بشود، آنگاه دستور داد یکی از جوانان لُر را بیاورند. دو نفر سرباز دستهای جوان را محکم گرفتند و سومی هم با یک شمشیر تیز در عقب او ایستاد سپس با اشاره سرهنگ، سرباز جلاد با شمشیر سر جوان را قطع کرد. هنگامی که سر از بدن جدا شد و به کناری افتاد، سرهنگ فریاد کشید: « بدو…بدو» و همزمان یکی از افراد طاوه سرخ شده را روی گردن بریده چسباند. جسد بیسر از جا بلند شد و یکی دو قدم دوید و بعد افتاد. سرهنگ مثل اینکه از این عمل شنیع خود رضایت حاصل نکرده باشد فریاد کشید: «آن جوان بلند قد را بیاورید. فکر میکنیم که او بهتر از اینها بدود.» خلاصه آن بیچاره را هم آوردند و این بار با دقت بیشتری سر او را بریدند و طاوه آهنی را روی گردن بریده محکوم قرار دادند به طوریکه این بار جسد بیسر توانست یکی دوقدم بیشتر بدود، خلاصه این عمل سبعانه ادامه پیدا کرد تا اینکه یک بار سرهنگ خودش شخصاً در این عمل شنیع شرکت کرد و این بار خود مسئولیت گذاشتن طاوه آهنی تفته را روی گردن محکوم قبول نمود ولی چون او به موقع نتوانست طاوه را روی گردن بریده قرار دهد، لذا وقتی جلاد سر محکوم را از تن جدا کرد خون از گردن محکوم در حدود یک متر فواره زد و سر و روی او و همه اطرافیان را خونی کرد.»

«پس از این که چند نفری از جوانان با این وضع فجیع کشته شدند، فکر تازهای در مغز دیوانه سرهنگ خطور کرد تا بر سر مسافت دویدن اجساد بیسر شرطبندی کنند و بر سر تعداد قدمهایی که اجساد میتوانند بدوند برد و باخت راه بیندازند.»

«خلاصه این جنایت بارها و بارها تکرار شد تا آنجا که بالاخره اجساد و سرهای همه محکومین هر کدام یک طرف روی زمین تلمبار شد. گفتنی است که هربار که این عمل وحشیانه انجام میشد خود سرهنگ و افسران و درجهداران و سایر افراد مثل تماشاچیان مسابقه فوتبال با دست زدن و هورا کشیدن و هلهله دوندگان را تشویق میکردند که قبل از افتادن هر چه بیشتر بدوند.»

پیرمرد که از فرط خشم و غضب صورتش به زردی گرائیده بود مکثی کردو من از این فرصت استفاده کردم و پرسیدم: «خوب، بالاخره در این مسابقه دو اجساد، برنده چه کسی بود؟»

او چند دقیقهای سکوت کرد سپس گفت: «سرهنگ در اغلب شرطبندیها، برنده شد: فکر میکنم فقط در یکی از شرطبندیها که جسد توانست ۱۵ قدم بدود، هزار ریال برنده شد.»

من مجدداً رو به او کرده پرسیدم: سرهنگ بعد از این ماجرا چه کرد؟ او در پاسخ به این سئوال چنین گفت:

«خوب معلوم است که چه کرد، او دستور داد همه گاوها و گوسفندان و اسب و الاغها و سایر اغنام و احشام ما را ببرند و روز بعد چند کامیون آوردند و همه اسباب و اثاثیه و بالاخره همه دار و ندار ما را از قبیل قالیها و سماورها و بشقابها و طلاآلات و زینتآلات و لباسهای ما را بار کامیون کردند و بردند.»

پرسیدم: «تو در این گیرودار چه کردی؟»

جواب داد: «من خودم را به طرف چشمهآبی که داخل درّه کوچکی قرار داشت کشیدم و زخم خود را شستشو دادم. من آنقدر ضعیف شده بودم که دو شب تمام قدرت حرکت را نداشتم تا این که روز سوم قدری حالم بهتر شد و توانستم روی پای خود بایستم و اجساد را به سختی و زحمت زیاد دفن کنم. همه مردها و زنها و بچههای ما بلا استثنأ کشته شده بودند و لاشخورها گرد آنها جمع شده بودند. بطوریکه من برای دفن کشتهها مجبور بودم آنها را از اطراف اجساد دورکنم.»

مجدداًپرسیدم: «بعد از آن برای سرهنگ چه اتفاقی افتاد؟»

او در پاسخ با نفرت و تحقیر غیر قابل وصفی گفت:

«سرهنگ؟! ایشان به پاداش شاهکارهایی که در لُرستان انجام داده بود، به درجه ژنرالی ارتقاء یافت و بعدها هم وزیر جنگ شد.»

پرسیدم: «آیا او هنوز زنده است؟»

او در جواب گفت: «بله زنده است و در تهران زندگی میکند. او اموال غارت شده از دهات ما را بار کامیونها کرد و بهغنیمت برد.

«بله آن سرهنگ امروز به تیمسار امیراحمدی قصاب لرستان معروف است.»

بالاخره پس از دقایقی سکوت لب به سخن گشود و گفت: «میدانی….من یک ایرانی هستم ، من کشورم را دوست میدارم. من حاضرم جانم را فدای کشورم بکنم، ولی چهکنم که مجبورم به این حقیقت هم اعتراف کنم که من از نظامی جماعت متنفرم و امیدوارم که تا من زندهام بهچشم خود ببینم که خداوند انتقام ما را از آنها بگیرد.»

*ساکت! واِلا میگم امیراحمدی تو را بخورد!

ویلیامداگلاس، بعدها خود شخصاً قصاب لرستان را ملاقات کرد و چنین نوشت:

«مدتی بعد از این ماجرا بود که من امیراحمدی را در یکی از گاردن پارتیها در تهران ملاقات کردم، او مردی بود چهارشانه راست قامت که ظاهراً شصت ساله بنظر میرسید. او ضمناً دارای یک سیبیل سیاه چخماقی و چشمانی نافذ بود: او یک سری دندانهای طلایی داشت که هنگام خندیدن بهخوبی نمایان میشد. به زبان روسی و ترکی آشنایی داشت و در ارتش قزاقستان در روسیه آموزش دیده بود. در آن ایام هنوز هم آثار تکبر، نخوت و جسارت از سیمایش و بهخصوص از طرز صحبت و آهنگ صدایش حتی هنگام بحثهای خصوصی و خودمانیاش هویدا بود.

در این حیص و بیص خانمی از او سؤال کرد: «تیمسار! مناسبات شما با مردم لُرستان در حال حاضر چگونه است؟» او در جواب گفت: «آنها با احترام از من یاد میکنند. امروز اسم من در اغلب خانوادهها مطرح است.»

خانم دوباره سؤال کرد: «ولی چگونه؟»

او خندید، با این خنده همه دندانهای طلاییاش نمودار گردید و پس از مدتی خندیدن گفت: «به این نحو، که اگر کودکی در لرستان گریه بکند، مادرش برای ساکت کردن او میگوید: ساکت! والاّ میگم امیراحمدی تو را با خودش ببرد.»

*لشکر شرق، آوارگان لُر را تحویل بگیرد!

فجایع پس از قتل عام نیز شنیدنی است:

«… در پشتکوه، فقط آن عدهای از لرها که به عراق گریختند، زنده ماندند و بقیه تمام کشته شدند، در پیشکوه که به علت فعالیت راهسازی و وجود مهندسین و تکنسینها، کشتار به آن صورت میسر نبود، تصمیم به کوچاندن لُرها به خراسان گرفته شد که چگونگی عمل غیرانسانی آن، ممکن است خود موضوع تراژدی کم نظیری باشد.»

(کهنه سرباز ….جلد ۱ ص ۶۶)

«… برای جلوگیری از اغتشاشات حاصله، بعضی از طوایف که اقامت آنها در برخی نقاط لرستان، مضر و اصولاً تحریکات مینموند، این قبیل طوایف کوچ داده شده و در حدود تهران تا خراسان و از طرفی خوزستان اسکان پیدا کردند….»

(کاوه بیات، گزارشی از عملیات نظامی لرستان درسال ۸ و ۱۳۰۷ شمسی توسط تیمسار رضاقلی جلایر، مجله شقایق، سال ۱۳۷۶، ش۲، ص۶۶)

«…گروهان هنگ آهن، الوار را تا شاهرود رسانیده، در آنجا تحویل لشکر شرق نمود. کوچاندن این الوار بسیار مشکل و کار پرزحمتی بود. یک قسمت دیگر از الوار پس از چند روز کوچانده شدند و در ورامین سکنی گزیدند… به این ترتیب قضیه لُرستان خاتمه پیدا کرد. از این تاریخ به بعد شروع به استفاده از موقعیت شد و برای عمران وآبادی لُرستان نقشههایی طرح و عمل شد(؟؟!!)…» ( کاوه بیات، گزارشی از عملیات نظامی لرستان … ص ۷۶)

اینکه، نقشههای وعده شده بالا، جهت عمران و آبادی لرستان و مابقی سرزمینهای لُرنشین، آیا طی پنجاه سال حکومت پهلوی طرح و عملی شد، قضاوتش با خوانندگان منصف است.؟! اما داستان تبعیدیان لُر و پیامدهای آن و کوچهای اجباری نیز حکایت خود را دارد که سخت متأثر کننده است. هزاران خانواده لُرفیلی و لُر بختیاری، طی اقدامی عجولانه با خشونت تمام توسط نظامیان از کوهستان زاگرس به صحرا و بیابانهای خراسان و قم و…یعنی هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین آبا و اجدادی خود کوچانده شدند.

*جرم فدوی، همانا این است که لُر هستم!

بسیاری از کودکان، زنان و سالمندان در راه تلف و جان و مال و ناموس بسیاری در راه مورد تعدی وتجاوز نظامیان و درازدستی مردمان بین راه شدند. اسنادی که از عریضه و استغاثهنامههای تبعیدیان نگونبخت لُر باقی است، که قطرهای از دریای بیکران این مصیبت را آشکار میکند:

« جرم فدوی همانا این است که لرستانی هستم … از بدو حیات تاکنون جز رعیتی شغل دیگری نداشتهام نه رئیس بودهام و نه خوانین متنفذ … بیجهت بدبخت و تیرهروز، عائلهام تبعید و سرگردان، خود توقیف و مقهور شدهام. آیا برای چه؟… من که هستم که باید به چنین بدبختی مبتلا و دچار شوم؟ دو پسر دوسالهام در لرستان یک پسر هفت سالهام با زنم در خراسان، آیا اینان از کجا امرار معیشت مینمایند؟…»

( نشریه شقایق، سال ۱۳۷۶، ش۱، ص۵۲)

مقام محترم فرمانداری قم

«…این بنده خانعلی لر، ساکن مبارک آباد ….از سال گذشته تا به حال، ما را بیچاره و بدبخت نموده و رعیتی را از ما گرفته، حتی دو زوج گاوی خریداری کردم، مالک به ما نداده، …گاو ما هم تلف شده است. استدعای عاجزانه دارم استرحاماً بعرض یکمشت اسیر بیچاره بدبخت رسیدگی و احقاق حق فرمایید…»

(شقایق، …، ش ۴،۳ ص۱۱۲)

وزارت کشور

«…خیرالنساء لُر، عیال مرحوم شهنشاه لُر که در سالهای گذشته، جزو سایر الوار از محل اولیه کوچ و در اطراف قم در قریه راهجرد سکونت و به علت فوت شوهر خود با داشتن چندین بچه کوچک در آن محل بدونِ هزینه باقیمانده… چون این قبیل اشخاص در ادوار گذشته بنا به دستور مقامات مربوطه از محله اولیه کوچ و در سایر نقاط کشور سکونت داده شدهاند… از نقطه نظر انسان دوستی و نوع پروری حقیقتاً قابل ترحم میباشند، از این جهت ممتنی است مقرر فرمایید در صورت امکان … دستور داده شود که اهالی محل با واگذاری کارهای رعیتی و غیره از آنان دستگیری و نگهداری نمایند…»

(نشریه شقایق،…،ش۳و۴ ص ۱۱۳)

در یکی از این مکاتبات متظلمانه، تبعیدی نگونبختی به نام یدالهلُر، مظلومانه از درون زندان به مقامات، در بیگناهی خود، آن آوارگی و تبعید اجباری را چنین وارونه گویی میکند:

«… غیر از اظهار تشکر (؟!) و حاضر شدن برای مهاجرت از روی شوق (؟!) چیزی دیگر عرض ننمودیم… از این محبتی که مخصوص مهاجرت شده بود (؟!) هر چه زودتر استقبال نموده، حرکت نموده…»

(شقایق،…، ش۱، ص۵۲)

*بهار، دروغ میگوید!

در ابتدای سخن خاطر نشان کردیم که فجایعی چنین علیه قوم لُر را، سیاسیون یا روشنفکران قلم به مزد پانفارسیست، یا با سکوت خود از تاریخ معاصر حذف کردند و یا اینکه مذبوحانه سعی در وارونهنمایی آن کردند. منجمله شاعر درباری، آن قومکشی و آن همه فجایع را، دقت کنید که چگونه چنین در مدیحهای به رضاشاه ، وقیحانه وارانه جلوه میدهد:

به عهد پهلوی شاه جوان بخت

که بادش دولت و اقبال همراه

بیامد لشکری تا قوم لُر را

به آداب تمدن سازد آگاه

هم از مرز لرستان شاهراهی

کشد تا خاک خوزستان به دلخواه

به ره در پافشاری کرد این کوه

گرف از فرط نادانی سرراه

به امر خسروش در هم شکستند

و از آن پیدا شد این عالی گذر گاه

به تاریخش بهار از حق مدد خواست

بگفتندش زنام شه مدد خواه

چو شد ز امر رضاشه کنده این کوه

بجو تاریخش از لطف «رضاشاه»

۱۳۰۷ شمسی

از خوانندگان عزیز دعوت میکنم که این شعر را با تأمل بخوانند! چرا که نظامیگری حکومت پهلوی، به روشنی از مضمون آن هویدا است، توجه داشته باشید که برای اینکه قوم لُر، به قول بهار، به آداب تمدنآگاه شود، لشکری تدارک وگسیل شده است و نه هیئتی از مهندسین و تکنسینها و فنآوران!! و آیا این لشکر عظیم، فقط جهت کندن کوهی و تونلی عازم شدند؟ و به راستی آنچه بقول بهار، گرفت از فرط نادانی سرراه، و به ره در پافشاری کرد، مقصود کوه بوده یا بلکه قوم لُر ؟

*آخرین مقاومت، توسط بختیاریها

آخرین قیامهای قومی لُرزبانان علیه حکومت پهلوی، در منطقه بختیاری که پیشترها، لُر کبیر (لُرستان بزرگ) خوانده میشد، به وقوع پیوست و رقم خورد. سابقه اولین قیامهای مردمی در بختیاری شاید به عصیان علیمراد زلقی بختیاری برعلیه نادرشاه برگردد که بر خلاف سایر سران قیام در بختیاری، تبار خانی نداشت و عشایرزادهای بیش نبود! از این روی از سوی مورخین خودی و بیگانه مورد طعن بود.

از دیگر اعتراضان مردمی در بختیاری، قیام اسدخان (شاه) بهداروند بود که از فرمان فتحعلیشاه مبنی تهیه ذغال از بلوطزارهای بختیاری، جهت استفاده توپ ریزان فرانسوی متحد شاه قاجار، سرباز زد و آن را هتک حرمت خود و مردم خویش تلقی کرد که به جنگ کلنگچی انجامید که در یک سو بختیاریها و دیگر سو حکومت مرکزی قاجار و متحدان فرانسوی او بودند. قیام ایلخان کبیر بختیاری، محمدتقیخان چالنگ که رهبری اندیشمند و ترقیخواه بود، علیه محمدشاه قاجار نیز، از نقاط عطف تاریخ مردم بختیاری است. وی یکی از مردمیترین شورشها علیه حکومت قاجار را رهبری کرد و خواستهایی به حق مدنظر او و قیامش بود. از دیگرنقاط عطف در قیامهای قومی مردمان لُر بختیاری، شورشی است که درعهد پهلوی اول پس از اتحادیه سعادت و اتحاد سران بختیاری با سران لُرفیلی و سران قشقایی و شیوخ عرب به وقوع پیوست که توسط رضاشاه، بهسختی منکوب شد. قیام علیمردانخان چالنگ بختیاری، نیز از اعتراضات قومی مردم بختیاری بود که علیه رضاشاه صورت گرفت و از این ویژهگی برخوردار بود که رهبری آن از یک سوی نسب اشرافی ایلخانی نداشت و مهمتر آن که، آگاهی قومی، در رهبریت آن، سخت چشمگر است.

علیمردانخان چالنگ، بههمراه دیگر جوانان خانزاده و تحصیلکرده و رفرمیست بختیاری، مانند خانباباخان اسعد، نادرقلیخان بختیاری، امیر مجاهد و سردار فاتح، کمیتهای اصلاحگرانه تحت نام «حزب ستاره بختیاری» پی افکند که قصد آن محرومیتزدایی از منطقه لُرنشین بختیاری و آبادی و آزادی و برابری حقوق قومی بود. اقداماتی از جمله رواج صنعت، زراعت، ایجاد مریضخانهها، دارالایتام، شوسه کردن راه بختیاری به اصفهان وکشیدن تلفن. اما پس از اعدام برخی از اعضای کمیته، بعدها او، جمعی تحت نام «هیئت اجتماعیه بختیاری» را تشکیل داد و اعلام نمودکه جهت استیفای حقوق از دست رفته قوم خود علیه دولت پهلوی مبارزه خواهد کرد.

قیام علیمردانخان همانند همه اعتراضات مردمی پیش از خود، به سختی شکست خورده و سرانش بر سر چوبهدار رفتنند.

*جان و مال و ناموسِ ما در دست مشتی ژاندارم عامی

ابوالقاسم بختیار نیزکه آخرین حلقه از این سلسله قیام بود، نیات خود از قیام را چنین آشکار کرد:

«… بختیاری از آغاز دوران نادرشاه تا کنون با همه فداکاریها و جانبازیهای خود در راه پاسداری از شرف و ناموس ایران، همواره مورد تعدی و تجاوز حکام ولایات بوده و با اینکه پیروزیهای ثبت شده در طی چند سلسله پادشاهی ایران، مرهون از خودگذشتگی جوانان این سرزمین بوده، لکن نصیبی که از این پیروزیها، برای ایل ما بهدست آمده، جز بدبختی و ناکامی نبوده است و ما چگونه بر خود هموار کنیم که با داشتن هزران تفنگ بردار و باسواد و رجال شایسته، یک درجهدار عامی از دیار … زبان بر ما حکومت کند و چماق ژاندارم دولتها به عناوین مختلف بر سر ما فرود آید و ما را در حقارت و اسارت نگهدارد…

میدانید که سر چشمه، تمام چاههای نفت در خاک بختیاری است، ولی از این همه استخراج و بهرهبرداری، کمترین چیزی به خود بختیاریها نمیرسد. درمانگاه نداریم، از همه مظاهر پیشرفت و ترقی بینصیبیم و در فقر و گرسنگی، آرد بلوط میخوریم. این است زندگی ما که برای احقاق حقوق خود برخاستیم…

… ما برای این قیام ریشه در خویش برخواستهایم نه از دولت خارجی کمک میگیریم و نه کسی را در داخل داریم که ما را یاری دهد….»

(تاریخ فرهنگ بختیاری،عبدلعلی بختیاری،ص۸۰)

قیام ابوالقاسم بختیاری یا به تعبیر روزنامههای وقت غائله بختیاری، با اعدام او در زندان قصر تهران فروکش کرد و مردم بختیاری با شدت تمام سرکوب شدند. هشدار زیر که از سوی وزارت دفاع ملی وقت، صادر شده، مؤید این امر است:

photo

توجه داشته باشیم که این اخطار بمباران علیه یک کشور خارجی و دشمن بیگانه نبوده بلکه بر علیه شهروندان ایرانی است!!

*با مردم مستعمرهنشین نیز، چنین رفتار نکردهاند!

بیگمان آنچه که مردم لُر را آزار میداد، فقط فقر و محرومیت، عدم بهداشت، تاراج سرمایهها و اخذ مالیاتهای سنگین به انحاء مختلف نبود، بلکه تحقیر قومی از سوی ارتشیها و فرمانداران نظامی نقشی مهم در تحریک احساسات قومی و مذهبی مردم بومی داشت.

ویلیام او. داگلاس در کتاب خود، از زبان مردم بومی، خبر از سرکردهای نظامی میدهد که تعدادی از توله سگهای اصیل بیسرپرست خود را توسط سربازان گماشته، به اجبار، از شیر مادران ایلاتی شیر میداد! داگلاس از خفت و خواری که بر مردم ایلاتی و زنانشان از این بابت تحمیل میشد، خبر میدهد. چرا که شیر مادران ایل، که به آن قسم میخوردند، خوراک حیوانی نجس میشد! این گزارش شاید از دیدگاه خواننده، غلوآمیز و یاوههای سیاح خارجی تلقی میشود. اما عبدالله مستوفی که خود از کارگزاران رضاشاه و توجیهکنندگان سیاستهای اوست، در یاداشتهای خود به این قضیه اشارهای سربسته دارد که این قضیه ننگین را تأکید میکند. او به افسران ارتش در برخورد با مردم بومی، توصیه میکند:

«به افسران ارتش هم، برادرانه توصیه و عرض میکنم که بر خلاف گذشته… در اسکان هم رعایت مال و حال آنها را بفرمایند که خسارت مادی و آبرویی و تلفات جانی به آنها وارد نیاید و از فرستادن سرپرستی که زنهای ایل را به شیردادن سگهای خود وادار کند، بپرهیزند و بدانند که اینها هرچند نادان، ولی ودیعه خداوندند… همان خرده افسری که این دایگی سگش را بر زن یکی از افراد ایل تحمیل میکرد، حالش چطور است؟..»

(شرح زندگانی من،یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجار، جلد سوم، عبدالهمستوفی ص ۵۱۴)

*تحقیر قومی لُر زبانان

تحقیر و ستم قومی به انحاء مختلف، از سوی عمال دولتی اعمال میشد و با مردم لُرنشین همچون مناطق مستعمراتی رفتارمیشد:

«… کارگذاران همواره بیم داشتند که فرمانداران و سرپرستان را از بین خودشان برگزینند و این اشتباه را سالیان دراز تکرار کردهاندکه یک افسر … برای فرمانداری بختیاری یا یک … برای بخشداری بهمئی بفرستند و این فاصلهها هر چه بیشتر به جدائی بین دولت و مردم لُر میانجامید…»

(تاریخ و فرهنگ بختیاری …ص ۳۲۴)

«… بختیاریها باید از زیر یوغ ظلم وستم ملیتارسیم یعنی حکومت نظامیان، نجات پیدا کند. نظامیان مدام موی دماغ آنها هستند و آنها را تلکه میکنند و حق و حساب میگیرند…»

( ویلیام داگلاس… ص۲۰۴)

پل ادوارد کیس، سیاح امریکایی، پس از گریختن محمدرضا شاه پهلوی در زمان محمد مصدق، با بزرگان بختیاری دیدار کرده و از زبان آنان چنین میگوید:

«… آنها ما را مانند جانوران شکاری شکار میکنند و برای آزادی ما دهها هزار تومان میگیرند تا به ریش ما بخندند؟ آیا میدانی غلههای ما را به همراه حیواناتمان برده و وجهی نمیپردازند؟ آیا میدانی مردم ما را گرسنگی میدهند؟

… نه شما اینها را نمیدانید و نمیتوانید بفهمید، شما چنین مصایبی را در آمریکا شاهد نبودهاید.

.. هر چند زخمهای ما خوب نشده و خونهای ما خشک نشده است. من همیشه گفتهام هر دولتی که قصد دوستی با ما را داشته باشد درک میکند که بختیاریها مردان بزرگی هستند، ما آرزو داریم که به همسایگان فارس (اصفهانی) خود کمک کنیم. ما میدانیم که آنها به آب نیاز دارند، ما خاطراتمان را به فراموشی میسپاریم. ما گذشتههایمان را پشت سر میگذاریم و دستمان را به علامت دوستی دراز میکنیم. پدران ما از جمله بزرگترین ایرانمداران بودند. آنها به ایران نظم دادند. ما به کشورمان کمک میکنیم….»

(خاطرات پل ادوارد کیس آمریکایی در نشنال ژئوگرافیا، سال ۱۳۳۰،ش؟ )

منابع:

ـ ویلیام او. داگلاس. سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان و دوست داشتنی. ترجمه فریدون سنجری. تهران نشر گوتنبرگ،۱۳۷۷

ـ ابراهیم صفایی. اسنادنو یافته. تهران؟

ـ غلامرضا منصور رحمانی.کهنه سرباز، خاطرات سیاسی و نظامی سرهنگ ستار رحمانی؟

ـ مجله شقایق، خرم آباد. ۱۳۷۶.

ـ دیوان اشعار محمد تقی بهار « ملک الشعرا» تهران، نشر توس، جلد اول ۱۳۸۰.

ـ عبدالعلی خسروی. تاریخ و فرهنگ بختیاری . اصفهان ، نشر صحت، ۱۳۷۰.

ـ عبداله مستوفی. شرح زندگانی من یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجار، کابینه قرارداد وثوقلدوله تا آخر مجلس مؤسسان، تهران، کتابفروشی زوار، ۱۳۴۳.

ـ پل ادوارد کیس . نشریه نشنال ژئوگرافیا، ۱۳۳۰.

*نورعلی مرادی (بئوار الیما ):مدیر مسئول نشریه *ولات*

*فصلنامه فرهنگی ،اجتماعی قوم بختیاری و دیگرهمزبانان لُر

**(این مقاله را درایران در اولین شماره نشریه ولات با نام مستعار*زاگرس *چاپ کردم با عنوان :*قوم لُر و ستمِ قومی دو قرن اخیر* ولی هیچ کدام از رسانه های ایرانی غیر دمکراتیک اینجا در خارج کشور که به نوعی متأثر یا از اندیشه پان فارسیسم یا پان ترکیسم یا پان کردیسم .. حاضر به چاپ این مقاله نشدند .باز هم مرام و معرفت همون سانسورچی های وطنی را عشق است …)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com