«ضمیر نااگاه، عنصر سرکوب شده و دانش سرکوب شده بازمی گردد». این قانون بنیادین روانکاوی است و انچه فروید و لکان مرتب به اشکال مختلف تکرار می کنند. اینکه «نامه به دست ما می رسد». زیرا همان لحظه که تحول و حقیقتی را سرکوب و نفی می کنیم، حضورش را تایید کرده ایم، خویش را ضعیفتر کرده ایم و اینکه او باید بازگردد و ما او را بپذیریم، وگرنه محکوم به دور باطل فردی و جمعی یا سیزیف وار هستیم. از این منظر است که بازگشت محمود احمدی نژاد به انتخابات ریاست جمهوری و انهم پس از سرکوب جنبش سبز و نزدیک به هشت سال فاصله «حقایقی مهم را اشکار می کند» که باید جرات دیدار با آنها را داشته باشیم.

بازگشت «احمدی نژاد» چه چیزی در مورد ما و تاریخ معاصرمان لو می دهد!

یا چرا «ضمیر نااگاه بازمی گردد»!

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ سایکوتراپیست

بازگشت محمود احمدی نژاد به انتخابات ریاست جمهوری چند حقیقت بنیادین این دوران معاصر را بر یکایک ما برملا می کند که باید جرات دیدار با آن را داشته باشیم وگرنه باز هم در جا می زنیم و توزرد از کار در می اییم:

اولا بازگشت او به انتخابات حکایت از «انسداد ساختاری تحولات دموکراتیک ایران» پس از حنبش سبز می کند و اینکه ما نشان داده ایم همان «خس و خاشاک» هستیم و حکومت ما همان دیکتاتوری و سلطانی خشن و خنزرپنزری است. هر دو برده و کهتر هستیم. دوما بازگشت او بار دیگر این «اتیک و قانون زندگی نمادین» را برملا می سازد که به ما نشان می دهد «تکرار ممکن نیست». اینکه هر تکرار یک رخداد تاریخی بقول هگل و سپس بهتر به قول مارکس، همیشه« یک بار به حالت تراژیک و بار دوم به حالت مسخره و کمدی رخ می دهد.» به این خاطر نیز کافی است به ویدئوها و عکسهای کاندیدشدن احمدی نژاد و یا به سخنان او و به واکنشها بنگرید، تا ببینید که چه اندازه او و این شرایط مسدود مضحک و خنزرپنزری شده است. اینکه احمدی نژاد اکنون واقعا «میمونی» شده است که مثل میمون معروف قاطبه یعنی مونس «می خواهد جای دوست و دشمن نشان بدهد» و راه برای تحول باز بکند و برای مردم و حاکمان به اشکال مختلف خوش رقصی بکند. یا رقبای دیگر و اصلی او چون «ابراهیم رییسی» دچار همین دروغهای خنده دار و نخ نما شده اند. چون حرفی برای گفتن ندارند. اینکه ابراهیم رییسی که همیشه در قدرت حاکم بوده است و در سرکوب و انحصار دست داشته است، حال علت حضورش در انتخابات ریاست جمهوری را این اعلام می کند که او همیشه از قدرت فاصله داشته است و حال نیز به خاطر مردم این وظیفه را بدوش می گیرد و نه انکه خودش و گروه اصول گرایش خواهان بدست گیری قدرت حاکم هستند. اینکه او نیز به حالت عین الله باقرزاده ایی وارد « نمایش روحوضی انتخابات غیر دموکراتیک» ما می شود که می خواهد بگوید «علیرغم میل باطنی کاندید شده است». دروغها و لافهایی که هرچه بیشتر نخ نما و مضحک شده اند. حکایت مضحکی و خنزرپنزری بودن دوران و سیاست کنونی ما است. حکایت انسدادی است که کارش از گریه گذشته است و به خود می خندد.

ازینرو بازگشت محمود احمدی نژاد نیز با جوک سازی و طنز عمومی مردم ایران روبرو شده است که خوب می توانند نکات خنده دار مباحث را ببینند و بیان بکنند.

فقط این «جوک گویی عمومی» همزمان یک «مکانیسم دفاعی» جمعی برای فرار از رویارویی با « کمبودها و دردها و سترونی» خویش نیز هست. زیرا بازگشت دوباره ی احمدی نژاد و تکرار مداوم این «دور باطل و بشدت هولناک/مضحک» در همه عرصه های سیاسی/اجتماعی/فرهنگی و هنری و مضحک و خشن شدن همه چیز، پوچ شدن همه چیز، چه چیزی را در مورد ملت ایران و یکایک ما، در مورد اپوزیسیون عمدتا افراطی یا اصلاح طلب ما و در مورد روشنفکران و نقادان عمدتا وسواسی و کم مایه ما برملا می سازد.

این نکته ایی است که هگل و بویژه مارکس در «هجدهم برومر» به آن نپرداخته است و برای دیدار با او ما احتیاج به فروید و لکان داریم، احتیاج به صداقت فردی و جمعی داریم. احتیاج به جرات دیدار با «سترونی و کوری بنیادین» خویش داریم. زیرا این بازگشت و مضحک شدن همه چیز، رشد«ساحت رئال لکانی» یا کویر همگانی از یکسو و از سوی دیگر رشد خنده ی هولناک جوکروار، نشان می دهد که ما چه ملت و اپوزیسیون مضحک و احمقی هستیم و چرا «میمونها» یا گوریلها باید بر ما حکومت بکنند. چرا ما همیشه برده ی بردگانی از خود بدتر می مانیم. ابتدا باید جرات دیدار با این «حقیقت هولناک» را داشت و عمق حماقت و فاجعه ی خویش را دید. یعنی، همانطور که در کتاب «سبکی غیر قابل تحمل هستی» از «میلان کوندرا» توسط فیگور اصلی «توماژ» در مورد نویسندگان مدافع «بهار خونین پراگ» بیان می شود، باید بتوانیم جرات «ادیپ» را داشته باشیم که با «جنایت و حماقت خویش روبرو بشویم»، بهایش را بپردازیم و «چشم هایمان را دراوریم» تا کوریمان را ببینیم و سرانجام «ادیپ بینا» بشویم.

اینجاست که وقتی من این جوک گویی عمومی را می بینم، فقط می خواهم بگویم که شما می دانید موضوع چیست. شما همه شرمسارید. زیرا واقعیت این است که باید شرمسار باشیم. بویژه حاکمیت ما باید شرمسار باشد که هنوز هم از منافع مردمش حرکت نمی کند و هواپیمای خودی را از ترس می زند. اما ما مردم و اپوزیسیون نیز باید با واقعیت شرمسار خویش روبرو بشویم و اینکه بازگشت او به صحنه به معنای این است که ما چقدر سترون و ناتوان یا خس و خاشاک بوده ایم. انهم با همه ی آن ادعایی که هر کدام از ما یا اپوزیسیون و روشنفکران ما دارند. اینکه بازگشت احمدی نژاد خنزرپنزری بودن و مضحک بودن کل این حماقت مشترک را برملا می سازد و اینکه چرا اینجا رجاله و میمون ها و گوریلها حاکم و بنده هستند. باری باید جرات داشته باشیم و بگوییم: shame on us and our government

اینکه جرات داشته باشیم ببینیم که ما ایرانیها به عنوان فرد توانایی خوبی داریم اما به عنوان جمع همیشه خراب می کنیم. زیرا نمی توانیم به پیوند زنجیره وار و بینامتنی و بسان «وحدت در کثرتی مدرن» دست بیابیم. باید یک بالاسر داشته باشیم و یا یک مرجع تقلید که هم دست نوازشی بر سر این کهتران بکشد و هم شلاقشان بزند. اینکه دنبال «پدری نو» می گردیم چون اکثرا در خویش میل این «پدر و رهبر نو شدن» را دارد و اینکه به قدرت کامل و حرمسرای پنهانش دست بیابد. کافیست به تکرار مداوم و مضحک اوج گیری و سقوط سلبریتی هایی بنگری که یکی پس از دیگری توزرد و گرفتار تمایلات عمیقا سنتی چون پدرشان از کار در می ایند. نمونه ی اخیرش که همان «محسن نامجو» است. پس چه عجب که محسن نامجو هم مثل احمدی نژاد خیال می کند که «هاله ی نور» دارد و یک ساعت زندگی او به شش ماه زندگی زنانی می ارزد که توسط او مورد ازار و اجحاف جنسی و روحی قرار گرفته اند. در واقع می خواهد بگوید که بایستی از خدایشان باشد که محسن نامجو ی «برگزیده» به انها نظر و اجحاف جنسی داشته است. زیرا میان این عارف شوریده و هجوگو چون محسن نامجو با عارف و زاهد در درون حاکمیت و نیاکانش پیوندی دیسکورسیو و ذایقه وار هنوز وجود دارد. اینکه هر دو از «تمنامندی و تنانگی» و از رودرویی با عمیقترین تمتع ها و حالات جنسی و جنسیتی خویش هراس دارند و می خواهند «نامی» باشند، یا نماینده ایی از پدری و آرمانی دروغین و جبار باشند و مثل او به خویش حق هر کاری را بدهند. زیرا خیال می کنند که نماینده و ولی فقیه حکومت یا هنر هستند. زیرا خیال می کنند که « فراقانون» هستند و حق هر کاری دارند. این فانتزی مشترک پدر دیکتاتور و پسر معترضی است که هر دو اما دارای جایگاه و موقعیت مشابه یک «منحرف جنسی» از منظر لکانی در چنین حوزه های جنسی یا جنسیتی هستند و خیال می کنند حق دست درازی به همه چیز را دارند، چون نامی دارند، سلبریتی از نوع ایرانی هستند، یا چون ولی فقیه هستند. اینکه نمی خواهند از تمنا و کمبود زمینی خویش و دیگری و ملتش حرکت و جهت گیری بکند. زیرا نمی خواهد بپذیرد که بقول لکان «پدر خوب پدر مُرده و نمادین شده است». اینکه دیکتاتور و سلبریتی خودمدار تبدیل به فرد و مامور یا هنرمند مدرن و با قبول قدرتها و ضفعهایش بشود و حاضر به جوابگویی صادقانه در برابر قانون مدنی و معترضانش باشد.( طبیعی است که چنین انتقادی به معنای نفی قدرتهای هنری نامجو نیست. ما قادر به تفکیک حوزه ها هستیم. اما همزمان میان تحول زبان هنری نامجو در سالهای اخیر که هرچه بیشتر به یک کالای بنجل و تکراری و هجوگو تبدیل شده است و این حرکات سکسیستی پیوندی وجود دارد.از طرف دیگر مردم و فضای رسانه ایی باید به خودش بخندد و خودانتقادی باشد. زیرا انها این سلبریتهای کوچولو را یکدفعه چنان بزرگ می کنند که خیال می کنند هاله ی نور دارند و کسی حق ندارد دست رد به سینه ی آنها بزند.)

هیچکس و هیچ جامعه ایی نمی تواند از «حقایق بنیادینش» فرار بکند. تنها انکه جرات رویارویی با «حقیقت هولناک را دارد»، قادر خواهد بود به «رهایی و دگردیسی بزرگ» و خندان دست بیابد، قادر خواهد بود دور باطل را به «تحول دورانی و نوزایی نسل رنسانس» تبدیل بکند، وگرنه باز هم همین بساط است و از یکسو «احمدی نژادها و رییسی ها» مرتب باز می گردند و از سوی دیگر نامجوها و ایدین اغداشلوهای بعدی یا سلبریتهای سیاسی و هیستریک و افراطی قبلی و بعدی در راه خواهند بود که خیال می کنند تافته ی جدابافته هستد، مثل ولایت فقیه ما خیال می کنند که «هیچ قانونی نمی تواند در مورد آنها صادق باشد». زیرا خیال می کنند که هاله ی نور دارند. در حالیکه چیزی جز تکرار باطل تاریخ معاصر و «بوف کور» هدایت نیستند که در آن راوی معترض و پیرمرد خنزرپنزری مرتب به هم تبدیل می شوند. زیرا هر دو دچار یک سترونی و کین توزی مشابه هستند.

نتیجه گیری!

باری «اتیک و اخلاق تمنامندی» حکم می کند که یا اسیر دور باطل و حماقتهایت بمانی، یا حاضر بشوی تن به حقیقت و کمبودت بدهی و اینگونه به سوژه.ی نو، به نسل رنسانس نو تبدیل بشوی و تغییر رادیکال و نوزایی را ممکن بسازی. این همان «انتخاب اجباری یا vel» است که لکان از آن سخن می گوید و یکایک ما و فرهنگ و کشورهای ما مرتب با آن درگیرند و بهایش را با فاجعه ی یا با تحول و گشایش نو می پردازند. از این قانون و بهایش فراری ممکن نیست. همانطور که تاریخ معاصر ما ایرانیان و در کل تاریخ بشری یا تاریخ معاصر نشان می دهد. چون بقول لکان « نامه همیشه به دست ما می رسد» و چاه کن همیشه ته چاه می ماند.

طبیعتا ما اقلیت روشنفکران و فعالان مدنی که تمام مدت این حقایق سرکوب شده را و این دور باطل را بیان و نقد می کردیم و به بهایش سرکوب و حذف شده و می شویم، می توانیم بگوییم که کمتر از همه در این «تراژدی و حماقت مشترک» نقش داریم. اما این هیچ چیز تسلی اوری نیست. زیرا سرنوشت همه ی ما مشترک است. زیرا ما بازیگران یک دوران مشترک هستیم. زیرا ما نسل رنسانس لااقل می توانستیم در این سالها هرچه بیشتر با هم گره و پیوند زنجیره وار و بینامتنی و هویتی بخوریم و «وحدت در کثرت مدرنی» را بوجود بیاوریم که راه نجات این مملکت حول «دموکراسی و سکولاریسم و رنسانسی زمینی» است. ما می توانستیم نماد و تبلور آن راهی باشیم که تنها راه نجات دموکراتیک برای عبور از این انسداد مضحک و هولناک است. این جنایت و حماقت و کم کاری ما است. بایستی بقول لکان جرات «زیستن در جنایت خویش» را داشت تا بتوانی تحول ساختاری ایجاد بکنی.

به این خاطر لااقل حال این جوک گویی عمومی را به «خنده ی رادیکال» و ساختارشکن تبدیل بکنیم. بگذاریم میمونها و گوریلها به جان هم بیافتند و بخواهیم هرچه بیشتر برای گرفتن رای ما در برابر ما خوش رقصی بکنند. بهترین راه شکاندن هر رژیم و دوران توتالیتر و مسدود این نیست که بخواهی مرتب او را افشا بکنی، انتخابات را تحریم بکنی یا به امید تغییری اندک در آن شرکت بکنی، بلکه اینکه حماقت و مضحک بودنش را هرچه بیشتر عمومی و افراطی بکنی تا اخر همه چیز از خنده بترکد و میمونها ببینند که خوش رقصی هم چیزی را درمان نمی کند. مگر اینکه راه را برای تولید تحولات ساختاری در درون و برای اجرای برجام و همزیستی مسالمت امیز با جهان مدرن باز بکنند. این راه «انقلابی و ساختارشکن» است. ما باید این «خنده ی رادیکال و ساختارشکن» را به همه عرصه ها و حوزهها سرایت بدهیم. بقیه را خود این خنده و شادی رادیکال و اندیشمندی می کند که بشخصه تمنامند و رند و اکسسیو است و به کم راضی نیست. رقص و شادی بزرگ و رنسانس را می خواهد که ما تبلور و حامل آن هستیم.

همانطور که ما نیروهای مدرن و رنسانس بایستی روحا و به حالت بینامتنی به یکدیگر گره و پیوند زنجیره وار بخوریم و حق خویش را بطلبیم که «اسم دال نو و قدرت نوین و خندانی» باشیم که بدون او تحول نهایی ممکن نیست. اکنون زمان جایگزینی نسلها و کنار رفتن فسیلها، رجاله ها و میمونها و زمان ورود نسل رنسانس و هزارفلاتش هست. ما باید بتوانم این شور و میل مشترک را در درون روابط و متونمان احساس بکنم و انجا که بدون هیچ تشکیلاتی ما بسان نسل رنسانس و هزارفلاتش به هم توسط این «شور و تمنای مشترک» گره و پیوند زنجیره وار می خوریم و می خواهیم «هژمونی بر روح جمعی» را بدست بیاوریم و اصطبل اوژیاس را پاک بکنیم. تنها در چنین فضای «تمنامندی مشترک و بسان یارانی رند و متفاوت» است که انموقع می توانیم یار و یاور یکدیگر باشیم. تنها در این فضا و ذایقه ی نو است که کسانی چون من و بسان «نخستزادان نسل رنسانس» می توانند راهی نو نیز به شما نشان بدهند که راهگشا به سوی منظر رنسانس و قدرتهای شما باشد. زیرا ما و متون ما می تواند دری به سوی «قدرتی نو و رند و قدرت افرین» بر روی شما بگشاید که در درون یکایک شما هست و با شما زاییده شده است. اما هنوز نمی دانید که چگونه از او بخوبی استفاده بکنید و همه چیز را از نو بنویسید. لااقل بخش عمده هنوز این قدرت رند و خندان و فرزانه ی نسل رنسانس را خوب یاد نگرفته است و اینکه با نوشتن و گفتن برقصاند و بیافریند و همه چیز را تغییر بدهد. زیرا تنها تاویل تمنامند و مشترک است که می تواند شوری نو بوجود بیاورد و این انسدادی را بشکند که فقط میمونها و گوریلها و سلبریتها و اپوزیسیون در نهایت سترون و اخته ایی را بار می اورد که در خفا یا اشکار خیال می کنند که «دودول طلا» هستند، «هاله ی نور» دارند و نماینده ی ارمانی هستند. در حالیکه چیزی جز یک بنده و میمونی مضحک و خنزرپنزری و از طرف دیگر خشن و دچار شهوت کور بیش نیستند.

من می گویم باید این حماقت بزرگ را به پایان برسانیم و این مسئولیت ما نسل رنسانس است. کدام از شما جرات آن را دارد چشمهایش را دربیاورد تا سرانجام بینا و رند و خندان بشود و «یار و همبازی» من در این تحول مشترک بشود؟.این سوال اساسی من است. من یاران خویش را می طلبم و می خواهم و در شما این یاران را می بینم و دوست دارم. اما این «بازار مکاره ایی» که ما درست کرده ایم که در آن هر کسی برای خویش در حال فروش کالا و هنر خویش است، راه بجایی نمی برد. در نهایت همه ی ما قربانی این حماقت و انسداد مشترک می شویم. زیرا «لحظه ی فینال» فرارسیده است و اینکه ایا ما «دور باطل و انسداد» را تکرار می کنیم و یا اینکه به عنوان نسل رنسانس قادر به تولید «تحولی نو و دورانی» و نوزایی می شویم. زیرا در این «صحنه» نه جای هواداران و یا جای مریدان است، بلکه فقط جای « شریکان و هم بازی هایی» است که می خواهند جنایت خندان بزرگ را راه بیاندازند و تحول خندان و دموکراتیک را ممکن بسازند. زیرا حال دوران «منطق الطیر»ی نوین است که به جای جستجوی یک «سیمرغ دروغین» و اسارت در نام و ارمانی نو، تبدیل به «منطق الطیر هزار مرغ» و همبازیانی می شوند که هر کدام منظر و فلاتی به رنسانس و تمنای مشترک حول دموکراسی و سکولاریسم و چالش مدنی هستند. اینکه بتوانیم چون نقاشی ذیل از «سالوادر دالی» زرافه ها و جسم های پُرشور و سوزانی بشویم که هر چیز پرمژده را می سوزانند و کنار می زنند، بی انکه بسوزنند و کین ورزی بکنند. زیرا به ذایقه و نسلی نو تبدیل شده اند که ضرورت رنسانس حول دموکراسی و سکولاریسم ایرانی را با خویش به همراه می اورد و ملتی واحد و رنگارنگ و مدرن می افریند. زیرا قادر است مدرن و بالغانه بچشد و بیاندیشد و بیافریند و می داند که به یکدیگر احتیاج دارد و اینجا هیچکس استاد و راوی کل نیست بلکه اینجا محل حضور همبازیان و نسل رنسانس و هزار فلاتش هست.

زیرا این همبازیان نو و تحول افرین هرچه بیشتر قادر به استفاده از قدرت و کامجویی فرزانه و رندی هستند که با انها بدنیا امده است. قدرت خندان و فرزانه ایی که در دوران رنسانس به آن «ویرتو» می گفتند و لکان به آن نام جدید و قویتر «سینتهوم» را داد. اینکه بتوانی سیمپتوم و عارضه و انسدادت را به «سینتهوم» و به یک کامجویی و منظر چندوجهی و زمینی تبدیل بکنی و انسدادها را بشکنی.

بقول لکان تنها یک راه برای شکاندن انسداد و سیمپتوم فردی یا عمومی وجود دارد:« چندوجهی کردن و تمنامند ساختن آن» و بهترین راهش همان «خنده ی بزرگ» است. زیرا بقول باختین «خنده خصلت درونی حقیقت است.» ازینرو حقیقتی که خندان نیست، یک دروغ است. او حقیقت یک انسان وسواسی است. همانطور که لکان در «سمینار هاملت» به ما می گوید. او یک «حقیقت بدون امید» و گرفتار دروغ انسان و روشنفکر وسواسی و جامعه ی گرفتار نجابت/وسواس است که ته دلش عمیقا باور دارد حق خوشبختی ندارد. اینکه «تمنایش محال است» و باید میمون وار و بدبخت بزیید و توسط میمونها و گوریلها داوری و حکومت بشود.

ایا این تمنای پنهان شماست و یا حق خویش را بیشتر از این می دانید و می توانید آن بشوید که هستید؟ یعنی نسل رنسانسی که دارای پیوندی ذایقه وار و بینامتنی با یکدیگر است و حال این شور و خنده ی مشترک را به همه ی این دیسکورسهای مسدود و مضحک انتقال می دهد تا به تمنامندی و خنده و امید نو دچار بشوند و بیشتر بخواهند و در این مسیر هرچه بیشتر «تحولات تقلبی» و منجیان تقلبی یا میمون وار را دور بیاندازند. زیرا تحولات ساختاری ایجاد می کنند. زیرا همه چیز را تمنامند و جاری و خندان می سازند و حق خویش می دانند که خوشبخت و در تکاپو به عنوان انسان مدرن و جامعه ی مدرن بزییند و به کمتر از این راضی نیستند. این حداقل خواستهای انهاست. زیرا پی برده اند و به «یاد اورده اند» که کی هستند و چه حالات و قدرتها که می توانند بشوند و بیافرینند. آنهایی که به زنده بودن قناعت نمی کنند بلکه می خواهند سرزنده باشند و هزار امکان و زندگی و هزار خنده را تجربه بکنند و بیافرینند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)