درست وقتی شانزده ساله بودم در بحبوحهی خواندن آثار جدی زمان خودم، دوستی «تاوان عشق» را به من هدیه کرد و گفت: عجیب قهرمان این داستان شبیه توست! شانزده ساله بودم و لابد دیوانهبازی آن دختر میتوانست رفتار آن روز مرا برای آن دوست تداعی کند که آن کتاب را به من هدیه کرد! بعد از آن چند اثر او را خواندم و دیگر هیچ خبری از او نداشتم به جز یک دو مصاحبهی جسته و گریختهاش. هیچ خبری تا هفتهی گذشته که با استادی دربارهی ضرورت جلساتی با عنوان رمان عامهپسند بحث میکردم و تأکید کردم که باید فهیمه رحیمی هم باشد! غافل از این که هنوز یک هفته نگذشته میرسم به یک تیتر سه کلمهای: «فهیمه رحیمی درگذشت»!
فهیمه رحیمی را دوست داشتم، نه آثارش را که شاید سلیقهی من نبودند، که شخصیت عجیب و مرموزش را که مجال ورود به هیچ کس نمیداد. سکوتاش را در برابر بیمهری تمام عیار محافل ادبی نسبت به او و ژانری که مینوشت. فهیمه رحیمی را دوست داشتم، وقتی تمام قد ایستاد در برابر وسوسهی مالی کتابهای پرفروشش و حاضر نشد امتیاز آن را جز به ناشری که او را «فهیمه رحیمی» کرد، بسپارد. فهیمه رحیمی را دوست داشتم، آنقدر که بارها با دوستان کتابفروشم به خاطر او درگیر شدم. درگیر شدم که چطور میتوانید نامهربان و نامحترم برخورد کنید با زنی که خلاف سلیقهی من و تو اما کاملا در آرامش و بیحاشیه مینویسد.
بانوی محترم عامهپسندی که هر چه بود در رفتار عامی نبود. نامش اگرچه نمیتوانست جریان بسازد اما میتوانست عدهی کثیری را بکشاند به سمت آنکه از خریدهای لوکسشان بگذرند و اسکناسهای رنگارنگ را بر پیشخوان کتابفروشیها پهن کنند. منتظر کارهای بعدی و بعدیاش بمانند.
فهیمه رحیمی را دوست داشتم. با آنکه نویسندهی من نبود تمام متر و معیارهای یک انسان متشخص را داشت و در تنهاییاش همین بس که با این همه کتاب پرفروش تنها دو عکس تکراری از او در سایتها به چشم میخورد و اگر نبود مصاحبهی مهر و یوسف علیخانی و یک روزنامهی دیگرـ گمان کنم شرق ـ با او، نمیدانم تا کجا باید فانتزینویسی میکردیم از شخصیت همیشه پنهان او. لابد باید از پسر و دخترش مدد میگرفتیم تا بازسازیاش کنیم.
خندهام میگیرد وقتی دوستانی با نصف کتاب منتشر شده، صرفا و صرفا به خاطر روابط، هر سلام و احوالپرسیشان میشود تیتر تمام روزنامهها و خبرگزاریها و سایتها و بانوی محترم عامهپسند فقط مرگش برجسته میشود و نبودش، بودنش را به یاد میآورد. تازه به یادمان میافتد که او بود و تا همین دیروز در حوالی کوچهی زندگی نفس میکشید.
دلم برای بانوی عامهپسند ایران تنگ میشود، برای خودش. خود متشخصاش.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.