جستارهای ذیل مناظری به مبحث و پدیده ی مهم «دوستی» هستند که در چندسال اخیر برای خویش و دوستان اندکی نوشته ام و حال با انتشارش در تریبون زمانه می خواهم آنها در سطح وسیع تری و با تکمیلات و تصحیحات نو مطرح بکنم و ازین مسیر پدیده ی «دوستی» را به شکلی نو و متفاوت باز و سوال برانگیز بسازم. بویژه که پدیده ی «دوستی» در روانکاوی و فلسفه کمتر مورد توجه قرار گرفته است. اینکه چرا بایستی به پدیده ی «دوستی» و جوانب مختلفش نگریست و قادر بود «دوستی» را چشید و یا به این موضوع فکر کرد که چرا «دوستی» هرچه بیشتر کمیاب و نادر می شود. یا مشخصات دوستی قوی و تمنامند چه هستند، بی انکه بخواهیم برای دوست و دوستی تعریفی نهایی بیافرینیم. اما چه چیزی دوستی را از یکسو از عشق و از سوی دیگر از رفافت ها و آشناییهای معمولی یا از روابط دون مایه متفاوت و نادر می کند. اینکه چرا باید دید که دوستی با عشق جنسی و جنسیتی در عین تفاوتهایش دارای این نکته ی مشترک هستند که هر دو بر اساس «دانشی ناآگاه و تمنامند» پایه ریزی می شوند. یعنی دوستی نیز مثل عشق تصادفی است که به سرنوشت تبدیل می شود، زیرا تمناها و سوالاتی بنیادین دو طرف را به هم پیوند می دهد و یا به ماجراجویی مشترک مانند داستان اسطوره ایی «گیلگمش و انکیدو» وامی دارد. همانطور که از طرف دیگر دوستی در عین توانایی تن دادن به دوستی و رفاقت، مثل عشق تمنامند و عمیق، احتیاج به قبول فاصله و تفاوتهایش دارد. اینکه نگذارد هر کسی به «او دست بزند، به او دست بیابد» و در هر موقعی. اینکه بتوانند به هم اعتماد بکنند و یکدیگر را رها بکنند، آنگاه که باید مدتی مسیری متفاوت بروند، تا دیدار و گفتگوی رفیقانه ی بعدی و بیان ماجراجوییهای متفاوت برای یکدیگر. شاید بیش از همه این «ژک دریدا» است که به پدیده دوستی می پردازد و نشان می دهد که دوستی نه تنها یک پدیده ی انسانی مهم و چندوجهی بلکه پدیده ایی است که بر اساس آن دمکراسی عمیق و نوین یا متفاوت پایه ریزی می شود. دموکراسی به سان محلی که «در آن هر کسی بتواند بشکل برابر همزمان کاملا متفاوت باشد.». ازینرو کتاب مهم او نامش «سیاست دوستی» نام دارد و ما در این کتاب پیوندی میان مفهوم دوستی و مفهوم دموکراسی تعویقی و متفاوت نزد ژک دریدا می یابیم. همانطور که در بحث دوستی بایستی به سراغ این گزاره و روایت مهم از مسیح رفت که می گوید «به من دست نزن، مرا لمس نکن» و بگذار بروم. روایتی که از جمله ژک دریدا و نانسی و نیز ژیل دلوز به آن پرداخته اند و از جوانب مختلف به بررسی معانی و امکانات تاویلش پرداخته اند و انچه به ما در عرصه ی دوستی و عشق و قبول تفاوتها و فاصله ها یاد می دهند. این روایت مهم از مسیح با جمله ی معروف:
NOLI ME TANGERE“ – Berühre mich nicht

حکایت از صحنه ی پس از به صلیب کشیدن و به خاک سپردن مسیح می کند. مسیح می خواهد عروج بکند و از قبر بیرون می اید. ماریا ماگدالینا بر اساس روایات انجیل اولین کسی است که در نزدیکی قبر خالی اوست اما او را ابتدا نمی شناسد و خیال می کند که مسیح باغبان آن بخش است. پس از او سوال می کند که ایا می داند که جسد مسیح مصلوب را به کجا حمل و قبر کرده اند. ابتدا انگاه که مسیح او را با نامش ماریا می نامد، پی می برد که این فرد همان مسیح و عشق بزرگ او است. از خوشحالی می خواهد او را ببوسد و یا در آغوش بگیرد، اما مسیح او را منع می کند و می گوید که «دست به من نزن، مرا لمس نکن.» جمله ایی که از آن زمان باعث تفاسیر فراوان مذهبی و از جمله تفاسیر فراوان فلسفی و روانکاوی در مورد عشق و دوستی و از جمله ضرورت رها کردن یکدیگر و قبول فاصله و تفاوتها شده است و باز هم تفسیر و تاویل می افریند. همانطور که باعث تاویلهای فراوان هنری و بویژه در نقاشی از این صحنه ی مهم بشری شده است که برخی از این تاویلها و نقاشیهای متفاوت را در متن می اورم و از جمله در جستار اخری تاویل و نقاشی متفاوت پیکاسو از این صحنه ی عشق و دوستی و از چالش میان میل یگانگی و ضرورت قبول جدایی و فاصله را می آورم.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

جستار اول:

غریبگی «دوستی» در جهان بشری و حتی در فلسفه و روانکاوی!

از دوستی چیست؟ چرا دوستی برای ما مهم است و چرا دوست و رفیق اندک است؟ چرا دوست یک خصلت «غریبه اشنا یا اون هایم لیش» دارد، زیرا او برادری غریبه است و غریبی است که گاه از برادر نزدیکتر است. چرا «دوستی» برای ما ایرانیان مهم است و اینکه این موضوع را از نو «ارزیابی» بکنیم. انهم برای فرهنگی که از خدای اولیه اش میترا که خدای «مهر و دوستی» بود تا فرهنگ عرفانی و غیره اش، همیشه در کنار مهر و عشق با دوستی درگیر بوده است و در پی دوستی . و چرا به دوستی دست نیافته است؟ یا چرا دوستیها اندکتر می شوند؟ چرا در فضایی که از یکسو اینگونه گشوده می شود و هزار امکان برای نزدیکی و ارتباط چون فیس بوک و غیره بوجود می اید،اما دوستی در جهان مدرن هر چه بیشتر به پس زده می شود؟ آیا اینده ایی برای دوستی هست؟ یا انکه موضوع دیدن دوستی در هزار فرم جدیدش است؟ از دوستی مجازی تا دوستی واقعی، از دوستی مجازی واقعی تا واقعی مجازی و غیره. مرز دوستی با رفاقت ساده و آشنایی کجاست؟ مرزی سیال که با این حال حکایت از صحنه های متفاوت می کند؟ راستی چرا نیچه «بهترین دوست را کسی می داند که بهترین منتقد ما باشد». انکه نمی گذارد ادمی در گفتگوی میان خود و خویش غرق شود و نقش سوم را بازی می کند و هوایی جدید وارد صحنه می کند. راستی چرا فروید کم در مورد دوستی گفته است؟ با انکه در هر دوستی،( و او این را خوب می دانست_، همیشه گرایشی و رگه ایی همجنس خواهانه نقش بازی کرده و خواهد کرد. که این رگه بخشی از کامجویی دوستی میان دو مرد یا دو زن است. رگه ای همجنس خواهانه که باعث می شود ما مردان یا زنان همدیگر را در اغوش بگیریم و ببوسیم و رفیق بنامیم و با او نزدیکترین و عمیقترین حرفهایمان را بزنیم و با این حال معمولا به هماغوشی همجنس خواهانه با یکدیگر نیافتیم و یا به عشق به یکدیگر کمتر گرفتار بشویم. چه چیزی این را به دوستی و رفاقت تبدیل می کند و به یک عشق همجنس خواهانه، یا در میان دوستی دو جنس به عشق دگرجنس خواهانه تبدیل نمی کند؟. یا چرا فروید بشخصه در دوستیهایش مرتب محکوم به شکست بود. چرا او از حلقه ی اول دوستان و یارانش که حتی به یکایک انها «انگشتری» نیز داده بود، همه را در واقع از دست داد و به مخالفان یکدیگر تبدیل شدند. اینکه فروید در مورد انها می گفت « حال همه می خواستند پاپ شوند». یا چرا کمتر از او حتی لکان در این مورد سخن گفته است. یا اصلا شاید نگفته است. زیرا لکان دوستی نداشته است؟ و چرا در واقع دریدا است که به سراغ دوستی می رود و از «سیاست دوستی» سخن می گوید. اینکه دوستی همان «غریبه اشنایی» است و برادری که غریبه است. اینکه دوستی و رشد دوستی نماد عبور دموکراسی از مرحله ی کنونیش به مرحله ایی والاتر است و جایی که هر کس می تواند متفاوت باشد. اینکه تفاوت و قبول و لمس زیبایی تفاوت دیگری همان نقطه ی دوستی میان انسانهاست.

اگر دوستی نیز ترکیبی از سرچشمه ی نارسیستی وحدت با چیزی مشابه و یکی شدن با خویش از یکسو و از سوی دیگر میل لمس تفاوت و حضور دیگری متفاوت و عزیز است، آنگاه ایا دوستی قوی همیشه قادر به لمس بحران و نوشدنی نیست و دوستی ضعیف فقط تصویری برای بازتاب خویش در دوست نمی جوید؟ یا جای «ساحت رئال و ناممکن» در دوستی کجاست؟

اما چرا در فرهنگ ما دوستی ها یا افلاطونی است و ما بخاطر دوستی دهان خویش بر هر نقدی می بندیم و یا فردا تف و لعنت به دوست و دوستی می فرستیم؟ یا اگر به «فیگورهای دوستی» در ادبیات و اسطوره های خویش چون «گیلگمش و انکیدو» و از سوی دیگر «مولانا و شمس» بنگریم، چه می بینیم؟ چه حقایقی درباره ی گفتمان و سیاست دوستی در فرهنگ خویش را متوجه می شویم؟ یا چرا بایستی «دوستی» در فرهنگ ما دوباره از نو ارزشیابی شود تا ازین دور باطل و گاه ناموسی دوستی رهایی یابد و دوستیها هر چه قویتر شوند، چه در عرصه ی میان دو دوست نزدیک که از برادر برای هم نزدیکترند چون غریبه اند، چیزی که در کنار عشق از بزرگترین زیباییهای زندگی انسانی است و لحظات پرشورش، و چه در عرصه ی ایجاد «دوستی و رواداری بسان نسل رنسانس، بسان اشکال مختلف دوستی مدرن و پرشور». یعنی از طرف دیگر چرا ما باید به نگاه دریدایی به «پولیتیک جدید دوستی و پیوند» میان خویش دست یابیم تا به دموکراسی دست یابیم. به دوستی میان غریبه های غزیز و عزیزان غریبه و متفاوت، به صحنه ی همبازیان عزیز و متفاوت و دوستان شرور و خندانی که قادر به نظربازی و شوخ چشمیند. به آنکه در کنارش در اوج لذت و خنده می توانی به تفاوت دست یابی و به فضای نو، چون او همان کسی است که تفاوت را با خویش به همراه می اورد، او این دوست یا دوستان عزیز، از هر نوع مجازی واقعی یا واقعی مجازی. اینکه ایا زمان «میترای خندان و دوستان شرور و بازیگوش» فرانرسیده است؟ زمان بازی و سروصدای آنها که خیابانها و خانه ها ر اپر بکند و اینگونه پولیتیک نو، دموکراسی نو و تحولات نو بیافریند. چه دوستی از جنس « سه تفنگداری» که می گفتند «یکی برای همه، همه برای یکی» و چه دوستی از جنس نابتر یا اصیلتر با یک فرد خاص که در کنارش می توانی با خود که همان دگر بودن دائمی است، تفاوت یافتن دائمی و عمیق است، دیدار بکنی و نمی خواهی «اغیار» در آنجا حضور یابند. و راستی وقتی در چنین لحظه ی اغشته به اوج دوستی و همراه با رگه ی نارسیستی و همجنس خواهانه اش، نفر سومی چون یک زن یا یک مرد وارد شود، چه اتفاقی می افتد و یا حضور دوستی دیگر و متفاوت؟ چرا دوستی نیز مجبور است مازادافرین و بحران زا باشد؟

باری اینها درها و سوالاتی به سوی این پدیده ی «دوستی» است که بظاهر برای همه ی ما پدیده ایی آشنا است. زیرا یکایک ما دوست هایی داریم و دوستی را چشیده و می چشیم. اما موضوع همین است که نگاهی بکنیم به انچه معمولی و اشناست و ببینیم که چرا او یک «آشنا/غریبه» است. یک «اون هایم لیش» یا چیز اشنا و همزمان خطرناک و کابوس وار است و اینکه چرا بایستی حاضر به دیدار خطرناک با دوستی و تمنایت بدنبال دوست و دوستی باشی تا بتوانی هم پا به مناظر نو و متفاو ت از او بگذاری و با سوالات نو مواجه بشوی و هم بتوانی حال دوستی را به اشکالی متفاوت و قویتر و چندوجهی بشود و به حالتی که دوستی برایت «دوستی افرین» و همزمان همیشه بخشا در ابهام و ایهامی تاویل افرین باشد. اینکه چرا بقول نیچه مهم است که در زندگی دوستی خوب و رقیبی قوی داشته باشی و از همه مهمتر دوستی که همزمان بهترین رقیب و نقادت باشد.

حستار دوم:
چرا دوستی قوی مثل عشق،دمی لمس کردن امر واقع یا «تیوشه» است.

لکان در نظرات نهایی خویش و وقتی که لکان متاخر هرچه بیشتر «لکان رئال» و رادیکال می شود، در مورد عشق به این نتیجه می رسد که دقیقا عشق دمی است که ما به حالت شیداوار و عاشقانه «دمی ساحت رئال یا امر واقع» را لمس می کنیم. اینکه عاشق و معشوق دارای «دانشی نااگاه» هستند که انها را به سوی هم می کشاند و آنها را به هم جذب می کند. ( در این باب به ترجمه ی من به نام «لکان و عشق» از ژان پل ریکور و بخش اخرش مراجعه بکنید). میان تمنامندی و عشق برای لکان اما همیشه فاصله ایی باقی می ماند. زیرا عشق با تمامی شیدایی و قدرتش باز هم می خواهد «از دوتا یکی بسازد» و باید تمنامند بشود، بپذیرد که «عشق از دوتا می خواهد سه تا بیافریند» و نفر سوم همان تاویلهای نو از عشق و عاشقی است. زیرا عشق نامه ایی است. زیرا عشق یک دراما است. یا یک بازی تراژیک/کمدی است ( در این باب به این مقاله ی من در مورد «بن بست ساختاری عاشقی از منظر فروید و لکان» مراجعه بکنید.) تفاوت دوستی و عشق، یا تفاوت دوستی و عشق جنسی این است که ما در عشق هرچه بیشتر انتخابمان بظاهر نااگاه و تصادفی است. عشق تضادفی است که تبدیل به سرنوشت می شود. اما در دوستی گویی ما زمان بیشتری داریم که یک نفر را بشناسیم و ببینیم که ایا می توانیم با هم دوست باشیم. همانطور که ارتباط تنانه و روحمند دوستی با عشقی جنسی و انسانی متفاوت است و مثل عشق جنسی دارای شدت و حدت تنانه و روحی مشابه ایی نیست. اما ایا به این معناست که دوستی از عشق کم اهمیت تر است. نه! یا می توان گفت که ما در دوستی دوستمان را اگاهانه انتخاب می کنیم. نه! در واقع دوستی های عمیق و ناب که معمولا در زندگی انسانی بیش از چند تا نخواهند بود، مانند عشق به شکل تصادفی بوجود می ایند و در آنها هم «دانشی نااگاه» وجود دارد که بعدا دو دوست متوجه ی آن می شوند و اینکه می بینند که گویی زندگی انها را بسوی هم اورده است تا چیزی نو و متفاوت تجربه بکنند و یا با هم راههایی نو و ماجراجوییهای نوینی را بروند، زیرا تمنا و تمنامندی مشابهی دارند. فقط به دوستی هایی چون دوستی دلوز/گواتاری بنگرید و اینکه چگونه با هم مثلا اولین جفت نویسنده را بوجود می اورند که با هم می نویسند و همدیگر را تکمیل می کنند. اثار مشترکشان را نمی توان همانگونه حس و لمس کرد که مثلا اثار جداگانه ی دلوز را بخواهی بخوانی. تفاوتی هست. اینجا با هوبریدی و تلفیقی نو روبرو هستی. یا به دوستی های عمیقت در زندگیت بیاندیش و ببین که چگونه شما در عین تفاوت همدیگر را تکمیل می کردید و با این حال با هم یکی نمی شوید. همزمان «شورها و تمناهای مشترکی» دارید و با انکه شاید در راهها و شغل های متفاوت کار می کنید. اما حس می کنید در کنار او و و در چالش با او در حضور خویش هستی و نمی خواهی که «اغیار» وارد بشوند و این صحنه را خراب بکنند. ازینرو در هر دوستی عشقی است و در هر عشقی هم درجاتی از دوستی. همانطور که در هر دوستی همیشه تمایلات و رگه هایی همواروتیک و همجنس گرایانه است وقتی با همجنسی دوستی و یا با رگه های دگرجنس خواهانه وقتی با جنس دیگر دوست هستی و یا ترانس گونه، وقتی با ترانسی دوست هستی. اما این رگه ها مثل رابطه ی عاشقانه ی دگرجنس خواهانه یا همجنس خواهانه شدید و حاکم و جزو اصلی رابطه نیستند. انها در نگاه مهربان و یا در بوسه های رفیقانه تبلور می یابند اما قدرت دوستی از جای دیگری می اید: از حس کامجویی و تمنامندی و ماجراجویی مشترک، از حس رویاهای مشترک و همزمان متفاوت. اینکه او نزدیکترین فرد به توست و همزمان همیشه فاصله ایی هست و باید باشد و اینکه باید برایش وقت بگذاری و به او برسی. دقیقا به این خاطر دوستی در دوران کنونی شتابزده ی بشری اینقدر اندک شده است. زیرا کسی وقت آن را ندارد تن به دوستی و رندی و نظربازیش بدهد. همه می خواهند چیزی را فست فوودی بچشند و بروند. اما دوستی و عشق تمنامند مثل اندیشه ی عمیق و تمنامند از آن سر باز می زنند که اجازه بدهند اینگونه با آنها مواجه بشوی. اینکه بخواهی به انها دستی بکشی و بروی. این مواقع است که انها مثل مسیح می گویند که «به من دست نزن، مرا لمس نکن». اینکه عرصه ی رفاقت و عشق تمنامند و رندانه یا عرصه و فضای اندیشه ی والا و قدرت افرین جایگاه تو نیست. پس برو و پشت سرت را هم نگاه نکن. زیرا دوستی مثل عشق همان لمس ناگهانی و پُرشور ساحت واقع یا امر ریال است. یعنی موضوع «لمس تصادفی یا تیوشه دیگری و غیر، لمس امر واقع و چیز ناممکن است.». زیرا دوستی والا و عشق والا دارای حالتی «ناممکن» نیز هستند که گاه می توانی دمی آن را بچشی و حس بکنی و دوباره از دستش بدهی اما می دانی که این دوستی و یا عشقت در نهایت مالامال از شور و ماجراجویی و تمنامندی مشترک و زمینی است. یعنی باید واژه ی «تیوشه یا توخه» را بیشتر بشکافیم تا دوستی را بفهمیم و همراهش عشق را. (مجسمه ی الهه ی تیوشه یا الهه ی سرنوشت و تصادف)

تیوشه یا به فارسی توخه الهه ی سرنوشت و تصادف یا شانس در فلسفه ی یونانی است که در نزد رومیان به «فورتونا» و الهه ی فرصت و نیکبختی تبدیل می شود. انچه این الهه به ما یاد می دهد و لکان و دیگران از او یاد گرفته و از این مفهوم استفاده می کنند، این است که اولا سرنوشت و ضرورت همیشه خویش را در قالب «تصادف» نشان می دهد. دوما اینکه تصادف خوب یا بد، شانس خوب یا بد همیشه فقط لحظه ایی بروز می کند و ما را لمس می کند و سپس گم می شود. او هیچوقت حضور دائمی ندارد. و دقیقا چون او حضور دائمی ندارد و فقط لحظه ایی بروز می کند، در نهایت این لحظات «لمس شدن توسط تصادفات و شانس» جزو بزرگترین و عمیقترین لحظات زندگی هستند. جاهایی که حقایق ما نیز بروز می کند. یا از طرف دیگر دقیقا حالت عمیق سوژگی این است که به حالت تچ یا تیوش لحظه ایی بروز می کند و ما خلاقیتی نشان می دهیم و دوباره گم می شود تا ظهور بعدی. هیچکس نمی تواند تمام وقت سوژه یا سوژه نااگاه باشد. زیرا برای حضور سوژه حضور دیگری و لمس شدن و تچ لازم است. دیداری هولناک و زیبا با دیگری لازم است، چه با یک متن، چه یک معشوق یا یا یک اتفاق. از طرف دیگر ما نمی توانیم این اتفاق و تیوش را حبس بکنیم، ما نمی توانیم دیگری و زندگی را حبس بکنیم و تصادف را نگه داریم. زیرا با اینکار نه تنها دیگری،عشق یا دیدار بلکه خویش را از دست می دهیم و دچار انسداد می کنیم. این موضوعی است که بویژه از جمله دریدا در ادامه بحث ژان لوک نانسی در مورد این بحث و نقاشی دیل و گفتاری از مسیح و در کل بحث «لمس کردن دیگری با دست و غیره (تچ یا تیوش در فرانسه)» در فرهنگ غرب مطرح می کند. اینکه اگر مسیح در نقاشی ذیل به ماریا که می خواهد او را از رفتن و عروج بازدارد، می گوید که «مرا لمس نکن» و خودش را عقب می کشد، در واقع نباید به معنای یک تفاخر یک ناجی بزرگ نگریسته شود، بلکه اینکه او می گوید که یک موجود فانی است مثل زندگی و نمی توانی زندگی را نگه داری. نمی توانی هیچ چیز را کامل نگه داری. اینکه در دوست داشتن باید توانایی این را داشت که به تفاوت دیگری نیز اجازه حضور بدهی و اینکه اگر می خواهد برود جلویش را نگیری. اینکه عشق و دیدار با قبول این عدم امکان حبس دیگری و زندگی بوجود می اید. دریدا اما در این بحث جلوتر می رود و نه تنها نشان می دهد که چرا در فرهنگ لوگوس غرب بحث «تچ و لمس کردن» بیشتر در پی به چنگ اوردن دیگری و ابژه امری ناممکن است بلکه در واقع این بحث مهم را به این نقطه می کشاند که تو و من وقتی واقعا می توانیم دیگری را لمس بکنیم، زندگی را لمس بکنیم که « بگذاریم لمس بشویم». اینکه هم فاصله میان خویش و دیگری را قبول بکنیم و هم اینکه تن به لمس شدن بدهیم، لمس شدن توسط فورتانا یا توخه. اینکه میان لمس با انگشت و با قلب پیوند و تفاوتهایی هست. ازینرو ما می توانیم دوستی یا عشقی را لمس بکنیم حتی وقتی فرسنگها با او فاصله داریم. یا بقول لکان لمس شدن توسط «امر رئال و ناممکن» محل لمس عمیقتر عشق و زندگی و محل تحول و دگردیسی به بدن و حالتی نو، پرفورمانسی نو و به دیداری بهتر با خویش و دیگری است.

باری ما تصادفیم چون سرنوشتیم و مرا درک نکن تا بتوانی لمسم بکنی و یا بتوانی بگذاری که متن من یا من ترا لمس بکند، تا بتوانی به لمس دیگری و زندگی تن بدهی. یا در معنای دلوزی برای اینکه بتوانی دیگری و اندیشیدن را تکان بدهی بایستی بتوانی تکان و تکانه بخوری. بایستی بتوانی تن به دیگری و لحظه بدهی که تو را لمس می کند، بدون انکه بخواهی او را بگیری و در کلیشه ایی حبس بکنی. زیرا انجا هم دیگری و هم قدرت خویش از زیر انگشتانت فرار می کند. زیرا هر فهمیدنی به معنای «تقلیلی و تحریفی عمیق» است. اما در لمس کردن و لمس شدن ما هم بیشتر می چشیم و درک می کنیم و هم ناممکنی نهایی لمس کردن دیگری و خویش و تفاوت سازی مداوم را حس می کنیم. این توانایی « تن دادن به لمس شدن و لمس کردن»، تن دادن به تصادف و الهه ی زیبای سرنوشت و نیکبخبتی، اوج قدرت بازیگری در زندگی است و سواری بر امواج زندگی یک عارف زمینی یا عاشق زمینی و خردمند شاد است. زیرا او می تواند بگذارد که تیوشه او را لمس بکند و دگردیسی یابد و همزمان دقیقا در اینجا و در تصادف قادر است روایت خویش از تصادف را بیافریند و به امواج و لحظه و دیدار رنگ و حالت ببخشد. او می گذارد لمس شود، اغوا شود و سپس اغوا بکند بدون عصبیت یا میل تبدیل کردن رخداد به شیی و سکونی. همینطور که بزرگترین قدرت یک رواندرمانگر یا روانکاو خوب اینجا معلوم می شود. اینکه بتواند به لحظه و صحنه تن بدهد. نخواهد سریع دیگری را بفهمد و به او اسمی و نامی در یک کاتگوری بیماریها بدهد و خیالش را راحت بکند بلکه تن به دیگری و لحظه بدهد، تن به ضمیر نااگاهش بدهد و بتواند بر امواج حرکت بکند، چیزی که فروید آن را حالت « توجه یکسان و شناور» می نامید و آنگاه که لمس شد، چیزی را به دیگری بازگوید که احساس و لمس کرده است و اینگونه گفتگوی عمیق و تاثیربخش را اغاز بکند.
tyche
touche

جستار سوم:
راز حضور آدمها و روابط دون مایه!

حضور آدمهای پست یا دون مایه یا حضور شرایط پست و دون مایه برای این است که حالت از آنها بهم بخورد و از رویشان بپری و وقتی برایشان تلف نکنی. اینکه در دون مایگی و رذالت دون مایه شان، در حماقت و دانش دون مایه و سطحی یا پست شان، این راز و منطق زندگی را بفهمی که چرا حقایق پست مال ادمهای پست است و چرا کار تو رسیدگی یا گفتگو با انها نیست بلکه پریدن از روی آنها بسوی فضاهای والا و یاران و شرایط قوی است. اینکه منطقی در آن نهفته است که برادر با برادر، باز با باز بپرد. زیرا جدال دیسکورسها و نظرات در واقع جدال «ذایقه ها» و به همراه آن جدال ذایقه ها و جانهای والا با ذایقه و جانهای فرودست بر سر سروی بر روح و ذایقه ی جمعی است. و حال اگر کسی بگوید که از کجا بفهمیم که ادم پست یا شرایط پست چی هست، آنموقع با خنده ایی از او رد شود، و بگو اگر سطحت و ذایقه ات بالاتر بود، سوال نمی کردی. چون می دانستی که در حضور ادم پست و یا در شرایط دون مایه حالت بهم می خورد و دماغ و جانت ازرده می شود، احساس می کنی که کنه ها و پشه ها نیشش می زنند. و چون دقیقا این ادم و شرایط دون مایه را می شناسی، حال می توانی چه در خود یا چه در دیگری او را راحت ببینی و از رویش بپری. چون آنها خوشی و شور زندگیت را با دون مایگی و پستی شان بهم می زند و ضعیف می سازند. چون می دانی که اگر از رویش نپری و بر او چیره نشوی، گرفتار پستی در پستی می شوی و مناظر و حالات مختلفش، در حالیکه جای تو در فضای باز در باز است و اینکه از پستی ها و حماقتهای کوچک و یواشکی در خویش و دیگری بگذری. از کهتر درونت بگذری و سروری خندان بشوی که عاشق حضور و چالش با سروران شاد و رند دیگر است و از دون مایگان و خائنان پرهیز می کند. زیرا می داند انها همیشه آخر دون مایگی خویش را نشان می دهند و به او یا به تو خیانت می کنند و یا تو را و خویش را به سی درهم چون یهودای خائن می فروشند.

اینکه بایستی مثل مسیح گاه به دیگران و اغیار بگویی که «به من دست نزن، مرا لمس نکن.». دیگری را از خودت دور نگه داری، جمع اغیار را از خودت دور نگه داری و همزمان مثل تاویلهای «ژان لوک نانسی» و «دریدا» از سخن مسیح، بتوانی از ان تاویلهای نو در باب عشق و دیدار و حفظ حریم عاشقی و دوستی و گفتگو بیافرینی. اینکه به ذایقه ی دون و پست بگویی به من نزدیک نشو، مرا لمس نکن، و حال ذایقه ها و راههای نو و فضاهای نو و قویتر برای دوستی و عشق و گفتگوی والا و برای چالش و رقابت والا و رندانه بیافرینی. زیرا عشق و رقابت با ادم دون مایه بناچار دون مایه ات می کند. زیرا هنوز هم یک بز گر کل گله را گر می کند، اما یک یک گله ی سالم نمی تواند یک بز گر را سالم بکند. و. اصولا کار تو نفس کشیدن در میان دون مایگان نیست بلکه پرواز به فضاهای بالایی نیست که در آن چنین دون مایگانی نمی توانند نفس بکشند و مجبورند بمیرند یا تغییر بکنند و به جان والایشان دست بیابند

جستار چهارم:

چرا دوستی مانند عشق و حتی بیش از او، در عین دوستی عمیق احتیاج به حفظ و قبول فاصله و تفاوتها» دارد تا دوستی دوستی افرین و چندوجهی و رند بشود!

ناتوانی ما به تولید یک «فاصله ی اندک میان فرد با محبوب یا با رقیب و خدا» و بهای هولناکش!

انسان رنسانس و نسل رنسانس و حالاتش در حین ارتباط با دیگری و با زندگی و خدا بسان عاشق و عارف زمینی، خردمندشاد و مومنان سبکبال در واقع همیشه قاتل ایده ها و سیستم های ضد جسم و زندگی با نگاه ساختارشکن و خنده ی کارناوالی خویش است، اما دست به قتل هیچ انسانی نمی زند، یا مواظب سلامت روابطش و کشورش یا مواظب سلامت طبیعت و محیط زیستش هست. همانطور که کشور و زندگیش را بسان وحدت در کثرت مدرن و ساختاری نظرات و سلیقه ها و بر پایه چالش خندان و رند آنها بر سر بهترین راه حلها می طلبد. چون می داند مرگ دیگری مرگ او است. مرگ معشوق یا مرگ عشق مرگ اوست. همانطور که مرگ یا سرکوب رقیب مرگ او و قدرت اندیشه ی اوست و اگر سکوت بکند، فردا به سراغ او می ایند. این تجارب دردناک را تاریخ معاصر ما بر تن یکایک ما حک کرده است. اینکه مواظب یکدیگر باشیم و در برابر سرکوب یکدیگر سکوت نکنیم. اینکه حقیقتی که بخواهد به تو بگوید بخاطرش دیگری را به قتل برسانی یا سرکوب بکنی، یک حقیقت دروغین و قاتل است. چون بقول نیچه شاهدش قتل و خون است. او دروغی کین جو و ضد زندگی است. خواه این دیگری تن و شورهای جسمانیت باشد که بدستور اخلاقی جبار بخواهی مرتب بخشی از او را بکُشی یا توانایی اندیشیدن و یا نظر دگراندیش و یا یک دگرجنس و ذایقه ی دیگری از زندگی و طبیعت چون ترانس سکسوالها باشد. مرگ و سرکوب آنها مرگ و سرکوب تو و در نهایت مرگ و سرکوب مدرنیت و آزادی در چهارچوب قانون شهروندی است.

تو باید به عنوان انسان نو و مدرن ایرانی، بسان نسل رنسانس این را با وجود و جسم حس و لمس بکنی که چگونه با همه چیز در پیوند و ارتباطی و چگونه تو و دیگری یا هستی با سیمهای احساسی و انرژتیک/نمادین با یکدیگر در پیوندید و به این خاطر زخم به یکی زخم به دیگر و کل سیستم است. همانطور که با لمس این پیوند متقابل و اینکه تمنای تو تمنای دیگری و غیر است، می توانی حال با تغییر حالت و رابطه ایی در واقع کل جهانی را به تحول بیاندازی، مثل یک بازی دومینو یا مثل «تئوری کائوس» که در آن پریدن پروانه ایی در یک جای جهان در جای دیگر طوفانی ایجاد می کند و یک نمونه ی موفقش را در فیلم انگلیسی «قتلهای اکسفورد» می بینیم. یا نمونه ی مدنی و رادیکالش را در حرکت «فیگوراتیو زن جوان خیابان انقلاب» در ایران دیدیم که با یک روسری برداشتن از حقیقت سرکوب شده واز دروغ حاکم، روسری و استتارش را برداشت و اینگونه تحول مدنی و ساختاری ایران را به دو مرحله ی قبل و بعد از این حرکت تبدیل کرد. حتی اگر فعلا هنوز طوفانی را نبینید که این بال زدن پروانه یا پروانه های ایرانی ایجاد کرده است اما او در راه هست. همانطور که اگر مطالب ما را سانسور بکنند و یا در رسانه های در خارج از کشور بایکوت بکنند، اما آنها نوشته شده و تحقق یافته اند و در راهند. اینکه ما نسل رنسانس هستیم که هرچه بیشتر می اییم و ساختارهای دیکتاتورزده و دچار انسداد را با خنده و رندی عوض و جاری و نوسازی می کنیم تا سرانجام همه چیز سرجایش قرار بگیرد و در یک ساختار مدرن و ارگانیک چون بدن لویاتان جیمز هوبس رخ بدهد و یا در حالت بهتر و قویتر به سان وحدت در کثرتی مدرن و در قالب دموکراسی ساختاری و پارلمانی و سکولاریسم و جدایی دین و ایدئولوژی از دولت و حکومت.

اینکه حس و لمس بکنی که انسان و جامعه ی انسانی بقول دریدا طبیعت تعویق یافته و متفاوت است و طبیعت در واقع جهان انسانی و زبانمند و متفاوت یا تعویق یافته است. اینکه تو با دیگری و با جهان و دورانت پیوند متقابل و دیالکتیکی داری، و درد یا مرگ و مسخ یکی بناچار درد و مرگ یا مسخ دیگری را بدنبال دارد. جسم بدون قدرت سوژگی و چندنحوی و خندان شدن همانقدر محکوم به مرگ است که سوژگی و روایت بدون شور جسمانی و تنانه و یا به حالت یک ایده ی خیر/شری و ضد جسم و زندگی محکوم به شکست و داغان کردن تو و زندگیت هست. مرگ دیگری مرگ تو و مسخ دیگری مسخ توست، خواه این دیگری جسمت یا معشوق و رقیبت و یا سوراخ اوزون و یا بحرانهای سیاسی و اجتماعی جهانت و کشورت باشد. به این دلیل نیز تمامی تلاشهای هزارساله و خراباتی یا کاهنانه ی ما در دستیابی به یک رستگاری مذهبی از طریق کُشتن تنانگی و چیرگی بر نفس اماره محکوم به شکست و به بهای کُشتن سلامت و آوارگی خویش و کشور و مردمانت بوده است. اینکه سگ کُشی ما باعث بشود که مرتب بیشتر سگ و هار بشویم و یا حاکمان و دیکتاتورهایی اینگونه هیز و هار و خودمدار داشته باشیم. یا مرتب با دیگران و جهان بیرون در حالت هراس و پارانوییا از گاز گرفتن و گاز زدن زندگی بکنیم. اینکه به خاطر ناتوانی به عدم حفظ این فاصله ی اندک و تثلیثی نمی گذاری که در جامعه و روابطت با دیگری و غیر، چه با معشوق و یا با رقیب و یا با خدایت، گفتگو و چالش رندانه و اغواگرانه از هر دوسو رشد بکند و به بهایش یا عشق و روابطت به حالت عشق/نفرتی و افراط/تفریطی می شود و یا خدا و مذهبت جبار می شود و به همه جای زندگیت سر می کشد و برایت حریم خصوصی نمی گذارد. یا به تو دیگری و همسرت یا به فرزندانت اجازه ی حریم خصوصی و تفاوت نمی دهی. در حالیکه هویت داشتن و فردیت به معنای تولید تفاوت و حالتی نو از رسم و حالت مشترک خانوادگی یا قومی است. اینکه عاشق و مومن متفاوتی بشوی یا خردمند متفاوتی بشوی. اینکه وحدت در کثرتی یا کثرت در وحدتی بشوی.

یا به این خاطر عارف خراباتی درونت با اینکه چون حافظ و سعدی به این زمینی شدن و چندنحوی شدن نزدیک می شود، و با کامجویی و شیدایی و اکستازه زندگی و خلاقیت آشنا می شود، اما باز هم شکست می خورد و محکوم به زندگی خراباتی چون یک معتاد و یهودی سرگردان و یا محکوم به جستجوی خراباتی و ناممکن به دنبال یک وحدت وجود با معشوق و دیگری می شود و می شویم. یا نمی تواند با مدرنیت و زندگی مدرن کنار بیاید و شوق بازگشت به یک گذشته ی ناممکن را دارد. زیرا نمی خواهد بپذیرد که وحدت وجود با دیگری یک حرکت کانیبالی است. زیرا حتی اگر بخواهی با جسم یا با معشوقت و یا با خدایت یکی بشوی، آنگاه یکی باید دیگری را بخورد، مثل حالت غذاخوردن است. تنها زمانی می توانی اما به شکوه و قدرت هر دو و به کامجویی عشق زمینی و ایمان بزرگ و شیداوار دست بیابی، تنها وقتی می توانی زندگی بزرگ و شیدایی بزرگ و همزمان خندان و رند را لمس بکنی که بتوانی هم تن به این دیگری و گفتگو با او بدهی و هم همیشه فاصله ای اندکی برای تاویل افرینی و حدس و گمان بگذاری. به این دلیل در نقاشی «آفرینش آدم از میکل انجلو» می بینی که با تمامی شکوه لحظه و آفرینش اما این انسان رنسانس فاصله ایی میان انگشت خدا و انسان می گذارد و بدین وسیله جا را برای این باز می گذارد که مرتب تاویلهای نو از این نقاشی بوجود بیاید. زیرا وحدت وجود کامل مرگ زندگی تمنامند و همیشه در حال تاویل افرینی نو و تحول است. این چیزی بود که عارفان ما نفهمیدند، چون اغشته به ترس مذهبی از خرد و شک انسانی و از تنانگی انسانی بودند. به این خاطر انها ناتوان از تولید رنسانس شدند. فقط به خاطر عدم توانایی به حفظ این فاصله ی کوچک میان دست انسان و خدا، عاشق و معشوق.

یا به این خاطر مسیح در جمله ایی معروف به ماریا می گوید که «به من دست نزن، مرا لمس نکن»، زیرا عشق و دوستی در میان لحظات نزدیکی و یگانه شدن تنانه یا دوستانه بایستی دوباره فاصله ایی از یکدیگر بیابد و از دور همدیگر را ورانداز بکند، با یکدیگر گفتگو و چالش بکند تا بتواند مرتب قادر به تحول به دوستی و عشق های بهتر و عبور از بحرانها یا از بلوکادهای عشقی و زبانی و تنانه ی خویش باشد. جمله ایی از مسیح که مثل نقاشی میکل انجلو از آنزمان تا کنون باعث و بانی هزاران تفسیر و تاویل شده است و یکی از زیباترین این تاویلها از «ژیل دلوز» فیلسوف معروف در مورد «دوستی» است ( و همچنین از نانسی فیلسوف دیگر فرانسوی در بحث «دیگری و غیریت».). اینکه چرا بایستی بگذاری زندگی و دیگری تو را لمس بکند و نه اینکه بخواهی مرتب او را در اغوش بگیری و برای خودت داشته باشی. اینکه از نارسیسم و خودشیفتگی ات بگذری و بگذاری زندگی تو را بنویسد تا نوشته بشوی و حال این نوشته ی زندگی را با قدرت سوژگی و نمادینت به تاویلی متفاوت تبدیل بکنی. زیرا تو نمی اندیشی بلکه اندیشه تو را می اندیشد و تو فقط می توانی بر لبه ای اندیشه حال او را متفاوت و قویتر یا به حالت بینامتنی و در پیوند شبکه وار با نظرات دیگر بیافرینی. اینکه بتوانی تن به عشق و دوستی بدهی، بی انکه بخواهی بدنبال این باشی که معشوق یا دوستت را کامل بشناسی و آنها را کنترل بکنی. زیرا بقول لکان همینکه بگویی معشوقم یا همسرم را کامل می شناسم. اینکه بخواهی مثل دانای کل همه چیز را بدانی، آنگاه در خطا و کوری خودشیفتگانه گرفتاری و نمی بینی و کور هستی.( تاویل پیکاسو از گزاره ی مسیح در نقاشی ذیل)

ازینرو تو بایستی حال عاشق زمینی و عارف زمینی و خردمند شاد یا مومن سبکبال بشوی و این خطای وحشتناک کاهن و عارف درونت را پشت سر بگذاری و رنسانس را ایجاد بکنی و هم خودت و هم کشور و دنیایت را نجات بدهی. این تمنا و ضرورت توست که همزمان تمنا و ضرورت نسل رنسانس و. کشور و دورانت است. زیرا تمنای تو همان تمنای دیگری و غیر است. اینکه بتوانی خالق تاویلها و ساختارهای مدرن و زمینی از حکومت و جامعه و از عشق و دوستی باشی و همزمان همیشه فاصله ایی میان نظر و واقعیت، میان خویش و دیگری بگذاری و یا صندلی خالیی در میان این وحدت در کثرت نو بگذاری، تا بدانید که همیشه راه و نظر دیگری ممکن است. این به معنای قبول «نام پدر» و یا به معنای قبول قانون نمادین و رنسانس است. این به معنای این است که همیشه دیگری و غیر چون جسمت و همعصرت یا زندگی و خدا را عزیز بداری و همزمان بدانی که دیگری همیشه بخشا همیشه دیگری و غیر و غیرقابل درک نهایی می ماند تا بازی عشق و قدرت زندگی و خلاقیت ادامه بیابد. تا همیشه خطر تاویل خطا و هولناک نیز باشد و بتوانی با بیداری و هیجان شیرین همیشه زندگی و عمل بکنی و تن به زندگی و سرنوشتت بدهی و او را متفاوت بیافرینی. اینکه بتوانی به عنوان سوژه یا نسل رنسانس «تاخوردگی زمانه ات» بشوی.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)