فتیش یا بُت واره گرایی یک موضوع انسانی، بس انسانی است و شما در هر جامعه و دوران بشری شاهد «بُتها و چیزهای سحرامیزی» هستید که مردم به انها عشق می ورزند. از توتم های اولیه بشری تا سوپرمن های خیالی و هالیوودی امروزی چون «ایرون من، اونجر یا ایکس من» و غیره، از پرستش بی چون و چرای خدایان و پیامبرانی تا پرستش رهبران کاریزماتیک و دیکتاتوری در دوران معاصر و اینکه به خاطر آنها حاضر به اعمال خودانتحاری یا دیگرکُشی می شوند، همه جا ما شاهد حضور و قدرت این «فتیش» و قدرت سحرامیزش به اشکال مختلف هستیم. در واقع پدیده ی «سلفی» و عکس گرفتن مداوم از خویش نیز تلاشی برای تبدیل کردن خویش به چیزی سحرامیز و جذاب یا فتیش گونه در اشکال اولیه و معمولی آن هست. یا کافیست به قدرت تبلیغات و مصرف گرایی لجام گسیخته بنگرید که در حال نابودی طبیعت و جهان بشری است و در واقع کالا را تبدیل به «فتیش و بت واره ایی» طلایی می کند و به مصرف کنندگان القا می کند که اگر این نوت بوک بعدی یا لباس جدید را نخرند و از سحر و قدرتش استفاده نکنند، در بازی و رقابت عشق و دوستی عقب می مانند و یا کمتر از دیگران قادر به تولید جذابیت جنسی و جنسیتی هستند و تنها می مانند. هیچکس به خوبی کارل مارکس در کاپیتال راز و قدرت این بت واره گرایی و فتیش کالایی را برملا نکرده است. همانطور که راز روانکاوانه و خراباتی «فتیش» ابتدا توسط فروید و از همه بهتر توسط لکان مطرح می شود. زیرا این لکان است که بویژه در اثری چون « کانت با ساد» و غیره نشان می دهد که چرا موقعیت «منحرف جنسی» در هر نوع سادیست، مازوخیست و نارسیست و غیره بدور «فتیشی» می گردد و اینکه خیال می کند با بدست اوردن او می تواند کامل و بی نیاز باشد. اینکه با بدست اوردن سحر و راز دیگری در نقش یک هیز و وویرست می تواند محبوب گمشده و چیز ناممکن و سحرامیز را در اختیار بگیرد و احساس کامل بودن و بی نیازی بکند. یا مثل سادیستی که می خواهد با شلاق زدن معشوق و یا قربانی دلهره ی انسانی خویش را به او اعطا بکند و او را در حال ترس و خویش را بدون ترس و دلهره و بی نیاز حس بکند. به این خاطر لکان می کند که ساد توسط فتیش سیاه می شود. زیرا هر فتیشی در نهایت یک «سنگ سیاه» است و ما را سیاه و سنگ می کند، همانطور که در نقاشی ذیل از ساد می بینید.

اصولا بشر و یکایک ما همیشه بدنبال «سحر و رویایی» می گردد و این جزوی از حیات بشری و تمنامند است و اینکه از مسیر دیدار با «بُت ها و ایده ال ها و ارزوهای»خویش قادر بشویم با تمرین و ممارست به قدرتهای نو دست بیابیم. همزمان دروغ بت کامل و استاد و دانای کامل را ببینیم و از آن بگذریم و قبول بکنیم که قدرت بشری همیشه ضعف و کمبودش را نیز در بر دارد و هیچ چیز بدون کمبود نیست. همانطور که روابط فتیشیستی و سادومازوخیستی بالغانه نیز وجود دارد و بشرطی که فرد فتیش بپذیرد که مراد و چیز مورد پرستش برای او طبیعتا جذابیت جنسی و عشقی یا انسانی خاصی دارد اما هیچگاه کامل و نهایی نیست. اینکه فتیش او یک «مادر با آلت و فالوس» نیست، آنطور که فروید فتیش و دروغ دوگانه ی فتیش را مطرح می کرد. به قول فروید انسان بت‌واره‌گرا در واقع دچار یک «خودگول‌زنی دوگانه» است. زیرا او از یک‌ طرف خیال می‌کند که مادر دارای آلت مردانه است و کامل است و از طرف دیگر نمی‌خواهد بپذیرد که مادر به دیگری و به پدر تعلق دارد و انسان ناکامل است. فرد فتیشیست یا بت‌واره‌گرا با « فتیش و بت‌واره» خویش، خود را گول می زند و دوباره به مادر یک آلت مردانه می‌بخشد و می‌خواهد به بهشت اولیه با مادر برگردد.

در معضل« فتیش» در واقع ما بار دیگر با معضل عمیق انسان تمنامند و یکایک ما انسانها روبرو می شویم که عاشقانه بدنبال نیمه گمشده و بهشت گمشده ایی می گردیم که می خواهیم مثل عارف خراباتی با او دوباره به وحدت وجود و یگانگی دست بیابیم و از طرف دیگر مجبور می شویم بپذیریم که چنین وحدت وجودی و بازگشت به بهشتی گمشده ناممکن است، ولی به بهایش می توانیم مرتب بهشت ها و سحرهای انسانی و فانی بیافرینیم و تحول بیابیم. از مسیر قبول این عاشق پیشگی بنیادین خویش و از طریق قبول ناممکنی دست یابی نهایی به بهشت گمشده است که انگاه بلوغ فردی و جمعی رخ می دهد و فرد و یا جامعه «تمنامند» و قادر به تولید فردیت و بلوغ می شود، بجای انکه اسیر وهم و تصور یا فتیشی در گذشته یا اینده باشد. زیرا می تواند به عنوان فرد یا شهروند و ملت بهتر در لحظه و اینجا بزیید و با کمک تجارب گذشته و ارزوهای اینده اش حال مرتب تاویل و ساختارهای نوینی برای دستیابی به سعادت فردی و جمعی بیافریند. قادر به نوزایی و رنسانس باشد و بی انکه خیال بکند که هیچگاه به وحدت وجود نهایی با معشوق و دیگری و با رویایش دست می یابد. زیرا از مسیر تجارب تلخ فردی و جمعی پی برده است که چنین وحدت وجودی همیشه به حالت کانیبالی است و اینکه فرد بلعیده و قربانی یک ارمان و فتیشی می شود و یا می خواهد دیگری را ببلعد و حاضر به قبول تفاوتهای خویش و دیگری نیست. زیرا ابتدا با قبول «کمبود و تمنای خویش و دیگری یا غیر» است که زندگی از دور باطل بدور یک فتیش و بُت واره چون فرمانهای اخلاقی خشن و تقدس طلب هر چه بیشتر به «تحول دورانی» و تمنامند دست می یابد و قادر است دگردیسی بیابد. ( تحولی که لکان در چمبره ی ذیل آن را نشان می دهد. «د بزرگ» که بدور خودش می گردد، همان طلب و دماندی بدور یک فتیش است و مثلا می خواهد «رستگار باشد» و به بهایش مرتب خویش و دیگری را سرکوب جنسی و جنسیتی می کند. در حالیکه در دور تمنامندی یا دزیر و با علامت «د کوچک» هر تحولی و چرخشی رندانه بدور یک هیچی محوری رخ می دهد و بنابراین در هر تحولی انگاه معانی و حالات نو از فردیت جنسی و جنسیتی می تواند بوجود بیاید. زیرا مرد نهایی و زن نهایی وجود ندارد و تغییر یکی تغییر دیگری را بدنبال دارد.)

از طرف دیگر ما حضور این فتیشیها و بت واره های فرهنگی و سیاسی را در جوامع مختلف حس می کنیم که بویژه در فانتزیها و خیالات بزرگ نمایانه و یا در علاقه به رهبران و سلبریتی هایشان خویش را نشان می دهد. اما هرچه یک جامعه و فرهنگ بیشتر گرفتار نابالغی فردی و جمعی باشد، بناچار این حالات «شیفتگی جمعی» نسبت به فتیش های هنری و سیاسی و غیره شدیدتر و خشن تر می شود و به حالات مرید/مرادی و نفی هر گونه انتقاد و طنز منتهی می شود. ازینروست که اگر درست به فرهنگ و جامعه ی ما بنگرید، می بینید که چگونه در آنها «فتیش ها و بُت واره ها» حاکم بوده و هستند و این تنها مشکل فرهنگ ما نیست، بلکه کل شرق گرفتار بحران مدرنیت و بخاطر ناتوانیش از تحول مدرن و بلوغ نو، به اشکال مختلف دچار این فتیش هاست و یا رهبرانش به «امامان» و به رهبران کاریزماتیک و قدرتمند و کاملی تبدیل می شوند که طرفدارانش خویش را قربانی خواستها و فرمانهایش می کنند. یا در چنین جوامعی که انسانهایش همه در شوق و اشتیاق دست یابی به «قدرت و شکوه نویی» می سوزند و اینکه با خویش یکی بشوند و به خانه و کاشانه شان دست بیابند، آنگاه راحت تر اسیر سلبریتی ها و فیگورهای جنجالی می شوند که برای انها تبدیل به « راه شفای نو» و به «فتیش نو» می شوند. بهای چنین «بُت واره گرایی» نیز همین است که چنین فرد و جوامعی هر چه بیشتر گرفتار و سنگ می شوند. زیرا فتیش بقول لکان همان «سنگ سیاه» است. پس چه عجب که جامعه ایی چون جامعه ی ما که خیال می کند بدنبال معنویات و اخلاق ناب و رستگاری ناب و یا بدنبال وحدت وجود عارفانه با دیگری است، بیش از همه دچار «فتیش» و بت واره هایی است که همزمان همیشه دارای جوانب جنسی و جنسیتی هستند. حکایت از سرزمین و فرهنگی می کنند که بخاطر سرکوب جنسی و جنسیتی خویش و برای دست یابی به یک رستگاری دروغین و یا به یک وحدت وجود دروغین، محکوم به این می شوند که اسیر رهبران دروغین و سلبریتهای از خودشان کوچکتر و گرفتارتر بشوند. یا مثل امروز اگر دروغ فتیش ها و بتهای بزرگ و سیاسی و اجتماعی را دیده اند، اما حال سراغ فتیش ها و بت های کوچک و جنجالی و بازاری نو در اینستاگرام و غیره می روند. زیرا بدنبال «گمشده ایی» می گردند و همزمان نمی خواهند بهای دست یابی بالغانه به این گمشده را بپردارند. زیرا نمی خواهند بپذیرند که بقول لکان «عشق نمی خواهد از دو تا یکی بسازد، بلکه سه تا بسازد» و سومی همان امکان تاویلهای نو و مداوم از عشق و از زندگی و از سیاست و فرهنگ و از اندیشه و یا از زنانگی و مردانگی است. تا فرد و جامعه با قبول «کمبود و تمنای خویش و دیگری» از عاشق خراباتی بدنبال یگانگی و بهشت گمشده ی ناممکن و کانیبالی به «فرد تمنامند و رند و زمینی» تبدیل بشود، به ملت و جامعه ی قادر به تولرانس و نقد متقابل تبدیل بشود، که حال می تواند مرتب ساختارهایش را تغییر بدهد و نوزایی بیافریند، تا از زمانه عقب نماند. زیرا می داند که گرفتاری در فتیش به معنای سیاه شدن و گرفتاری در دور باطل است.

داریوش برادری، روانشناس، روان درمانگر

راز فتیش و فتیش های ایرانی!

همانطور که در مقاله ی قدیمی و اولیه ام در باب فتیش و با تیتر « راز عاشقانه سحر بت واره گرایی» مطرح کرده ام، کلمه بت‌واره (فتیش) از زبان پرتغالی می‌آید و به معنای «سحرآمیز» است. فرد فتیشیست یا بت‌واره‌گرا به اشیا، قدرت سحرآمیز می‌بخشد و اسیر جاذبه و سحر این اشیای بی‌جان چون کفش یا سنگ است. فتیش یا بت‌واره‌گرایی در نگاه کلاسیک پزشکی و روان‌کاوی به معنای دست‌یابی به هیجان جنسی و ارضای جنسی از طریق گرایش جنسی به ابژه‌ها و اشیاء مختلف جنسی است. فتیشیست در واقع به جای هم‌آغوشی جنسی و اروتیکی با معشوق و دست‌یابی به ارگاسم جنسی به همراه پارتنر یا معشوق جنسی، احساس جنسی و میل جنسی‌اش متوجه اشیایی مثل لباس زیر معشوق و یا لباس‌های پلاستیکی، کفش و رنگ خاص لباس و کفش است و از طریق نگریستن و ارتباط با این اشیاء به ارضای جنسی دست می‌یابد. در واقع این اشیاء جای معشوق واقعی و رابطه واقعی را می‌گیرند. در نگاه روان‌کاوانه و پزشکی، هر انسانی دارای حالاتی از بت‌واره‌گرایی سالم است. هر انسانی در رابطه جنسی و اروتیکی توسط اشیای خاصی و یا بخشی از بدن به شدت تحریک می‌شود و یا این اشیا، مثل یک لباس زیر زیبا و قشنگ، می‌توانند باعث تشدید لذت اروتیکی و عشقی هر دو پارتنر عشقی شوند. موضوع مهم اما این است که این اشیاء و حالات بت‌واره‌گرای سالم، جایگزین رابطه جنسی و عشقی عاشق و معشوق نمی‌شوند؛ بلکه آن را با فانتری‌های اروتیکی خویش تکمیل و زیباتر می‌سازند.همانطور که فتیش و بت‌واره‌گرایی تنها مربوط به عرصه جنسی نیست؛ بلکه هر چیزی می‌تواند به «بت‌واره» تبدیل شود. به ویژه «بت‌واره‌گرایی کالایی» مانند خریدن مداوم کفش توسط برخی زنان، یا خرید ماشین و غیره توسط مردان، بسیار گسترده است. در هر مذهب و مسلکی می‌توان اشیایی یافت که حالت تقدس و جادویی دارند. اعداد نیز می‌توانند به نماد «بت‌واره» تبدیل شوند. مانند عدد هفت و جادو و قدرت عدد هفت در فلسفه‌ها و نگاه‌های مختلف؛ مثل هفت‌خوان مهری، هفت‌خوان رستم، هفت‌خوان عرفان در فرهنگ ایرانی ( برای توضیحات بیشتر در مورد تاویلهای مختلف روانکاوانه در مورد فتیش و یا در مورد فتیش کالایی و غیره به این متن قدیمی مراجعه بکنید. متن ذیل بیشتر به جوانبی دیگر و سیاسی/اجتماعی از آن می پردازد که با شرایط امروز ما نیز در پیوند هست.). فرد فتیش چون «نارسیست» به تصویری شکوهمند می نگرد و عاشق سحر او می شود. در حالیکه نارسیست عاشق تصویر خویش در آب می شود و نمی داند که این تصویر در واقع خیال و باور دیگری و یا نفرین و طلسم دیگری است، آنطور که در اسطوره ی نارسیسم آمده است. ازینرو هر نارسیستی در تصویر خویش بدنبال فتیش و سحر گمشده ی خویش است و به این خاطر لکان نارسیست را یک «انحراف جنسی یا پرورزیون» می پندارد.

هر سوژه فتیشیست در واقع همیشه در حالت و موقعیت «ابژه گونه» است. همانطور که هر منحرف جنسی به قول لکان در موقعیت «ابزار/ابژه» برای یک نگاه و تمتع خشن و بی مرز است، همیشه در نقش مفعول و ابژه وار است، حتی اگر مثل سادیست خویش را اکتیو و ارباب حس بکند. اما او ابزار و ابژه ی اربابی در درون و بیرون از خویش است. همانطور که بنیادگرایانی که سر مخالفان را می برند و خود را در این لحظه ارباب و فاعل حس می کنند، در عمل بندگان مطیع پدر و آرمانی جبار و خشن هستند. اسیر همان پدر صاحب حرمسرای «توتم و تابوی» زیگموند فروید هستند. هر سوژه یا فرد فتیشیست نیز در عمل « ابزار/ ابژه » ای است که اسیر سحر بهشت گمشده و معشوق گمشده ایست که در قالب «فتیش» مثل کفش و یا پای زن یا مرد بر او ظاهر میشود. این فتیش و لمس آن برای او به معنای دستیابی به بهشت گمشده مادری است و اینکه مادر دارای کمبودی نیست. او می خواهد با دزدیدن سحر فتیش خویش نشان بدهد که مادر و دیگری بزرگ کامل و بی نقص است. اینکه در زندگی چیزی بی نقص و کامل و سحرامیز وجود دارد که اکنون مال او هست. فتیش او به سان ابژه همان فالوس و بی نیازی مادر است و بیانگر این فانتسم یا توهم است که دستیابی به بهشت مطلق و لمس «دیگری مطلق یعنی مادر»، لمس «دینگ یا چیز ناممکن» ممکن است.

همانطور که کازانوای فیلم تروفو دچار «فتیشیسم پا» است و با آنکه خویش را شکارچی پاهای زیبا می‌پندارد در واقع این «پای فتیش» و سحر اوست که بر او و جهانش حکمرانی می‌کند و سرانجام نیز در لحظه مسحوری و تلاش برای لمس این فتیش، مادر و معشوق گمشده به زیر ماشین می‌رود و چون کودکی با دستان آرزومند در آغوش گرفتن مادر از تخت بیمارستان به زمین می افتد و می‌میرد. ( در این باب به نقد روانکاوانه ی من بر فیلم قوی فرانسوا تروفو و راز فتیشیسم در کتاب الکترونیکی «روانکاوی چندمتنی فیلم» از ص. ۱۰۲ مراجعه بکنید.)

یکایک ما انسانها همیشه حالات فتیشیستی داریم زیرا یکایک ما در پی در آغوش گرفتن بهشت گمشده و معشوق گمشده هستیم و این تمنای عمیق بشری است و موضوع فقط نوع و حالت فتیشیست ماست که نماد بلوغ ما و توانایی لمس «رئالیسم جادویی و جهان جادویی» و حالات مختلف آن و یا نماد گرفتاری در سحر مصنوعی و دروغین فتیش یک رهبر بزرگ و مطلق و یا معشوق بزرگ و مطلق، نماد گرفتاری در سحر دروغین یک کفش و ناتوان از لمس و دیدن بهتر دیگری و در آغوش گرفتن جسم و جان او می‌شود.

بیماریهای روانی، انحرافات جنسی تنها علائم بحرانهای فردی و یا تنها تبلور مباحث مربوط به نقاط معضل زا بر مرز و گفتمان سلامت و بیماری و گفتمانهای جنسی و جنسیتی نیستند، بلکه انها بیانگر این هستند که زبان و جهان بشری،تمنای بشری، روابط بشری مثل حالت فتیشیست کفش در عکس بالا مرتب اشاره به چیزی دیگر و تمنایی دیگر می کنند. اینکه هر چیزی اشاره و ایجازی به چیزی دیگر است، خواه کلام یا واژه باشد. یا حقیقت و اندیشه و یا عشق باشد. اینکه مثل عکس ذیل زبان اساسا حالتی فتیشیستی دارد. نه فقط برای اینکه هر کلام و تصویر کلامی اشاره ایی به تصاویر دیگر و کلام دیگر، به دالهای دیگر هست، بلکه برای اینکه در این زبان انگاه کلماتی می توانند حالت فتیشیستی و مقدس بیابند، مثل عدد هفت یا عدد نُه، مثل اسم حافظ در فرهنگ ما یا واژه ی خدا. یعنی هر کلام انگاه مرتب تبلور عشقی گمشده و ابژه گمشده می شود. اینکه هر زبانی و تمنایی و یا هر خلاقیت ادبی می خواهد به این عشق گمشده دست بیابد که در کفش فتیش پنهان است و همان مادر گمشده، بهشت گمشده و دینگ یا چیز ناممکن است. بهشت گمشده ایی که عملا هیچگاه نبوده است. زیرا حتی روابط مادر/فرزندی نیز عشق/نفرتی است و حتی جنین در شکم مادر نیز حالات کابوس واری تحمل می کند. اما قبول و شوق جستجوی این بهشت گمشده پیش شرط تمنامندی بشری است و ناشی از این است که انسان در زبان بدنیا می اید. همانطور که ناشی از برداشت حسی و تجارب قوی و اولیه در دوران جنینی و دوران نوزادی نیز هست که کودک سراپا حس می کند و سراپا چشم یا سراپا گوش می شود و رابطه ی تنگاتنگی با مادر و عشق اولیه اش دارد. ازینرو بقول فروید هر «یافتنی یک بازیافتن» است و ما در هر عشقی همیشه بدنبال رگه ایی از این عشق اولیه و زبانمند می جوییم که همان شور عاشقی ما را بوجود می اید و همزمان اگر گرفتارش بشویم، انگاه هیچ معشوق زمینی نمی تواند با این تصویر پُرشکوه و خیالی رقابت بکند و ما چون عارف خراباتی اسیر هجرانی ناممکن می مانیم. یا در حالات هولناکش به «فرد جانی» فیلم «سایکوز» از الفرد هیچکاک تبدیل می شویم و یا نمونه های واقعیش همان «اسیدپاشانی» هستند که بخاطر تصویری دروغین از زن نجیب یا زن خیالی خویش به دختران جوان ایرانی اسید می پاشند و اخلاق حاکم و جبار حتی از انها بنوعی دفاع می کند. جنبه ی تراژیک و مضحک این است که این اسیدپاشان اخلاقی یا اخلاق حاکم و جبار و ارشادگونه نمی بیند که او بیشتر اسیر شهوت و بی اخلاقی است. زیرا اسیر یک «فتیش» است و سنگ شده است.

یا ازینرو هر شعری می خواهد سرانجام شعر نهایی و بزرگ شاعر باشد، شعریت و شعر باشد و با انکه همه بنوعی می دانند که شعر چیست، با این حال هیچکس نمی داند که شعر چیست و شعر نهایی کدام است. اما این مقایسه و جستجوی فتیشیستی حضور دائمی دارد. ازینرو اگر زبان در کلش بقول ژیژک دارای یک حالت استالینیستی است که به ما می گوید چگونه بیاندیشیم، چگونه تمناورزیم، آنگاه حالات فتیشیستی آن هم نمادی دیگر از این تمناها و خطرات درون زبان است و هم اینکه حالات فتیشیستی زبان باعث می شود که زبان مرتب به زبانی دیگر و امکانی دیگر اشاره بکند و بیشتر بطلبد، مرزهایش را بشکند.

یا پارانوییا تنها یک بیماری نارسیستی و خطرناک نیست، بلکه پارانوییا در ذات زندگی بشری جاری است، زیرا ما مرتب زیر نگاه و فرمان گفتمانها و واقعیتهایی هستیم که به ما می گویند اینگونه بچش، اینگونه ببین، عاقل باش، مومن باش، زن باش، مرد باش و غیره. بنابراین پارانوییا حضور این دانش نیز هست که در واقع انچه ما بدیهی و واقعیت می خواهیم، در واقع «مجموعه ایی از نشانه ها و نگاهها، فرمانها، ایده ها» هست. پارانوییا اصل واقعیت ما را نشان می دهد که یک واقعیت نمادین است، یعنی مجموعه ایی از نشانه ها و یک ساختار است. پارانوییا دیدن نشانه هاست تا بتوانی حال ماتریکس را تغییر بدهی. ازینرو هر تحولی مثل تحول نئو در ماتریکس ابتدا حالتی پارانویید دارد تا ببیند. موضوع این است که قادر به دیدن نشانه ها و دیسکورسها و ماتریکسها باشی، بی انکه اسیر این تئوری توطئه بشوی که در پشت این حوادث یک دیگری بزرگ و خطرناک نهفته است. این خطای فرد پارانوییک است و انجا که اسیر دیگری با پدر است. در حالیکه در پشت هر صحنه ی عادی و معمولی و در لابلایش همیشه جدال دیسکورسها و ذایقه ها جاری است و باید بتوانی به پارانوییای خندان و رند دست بیابی. یا آنطور که سالوادر دالی بزرگ آن را و شیوه ی نقاشی و نگاه سوررئالیستی خویش را « روش پارانوییک/ انتقادی» می نامید.

همانطور که ترانس سکسوالیته و حالت مردی که احساس می کند در جسم اشتباهی گرفتار است و در واقع یک زن است، نشان می دهد که چرا جسم و زندگی در عین داشتن سرچشمه های قوی و ثابت در عین حال متغیر و سیال است. ازینرو مرد ترانس سکسوال می خواهد به آن چیزی تبدیل شود که هست. ازینرو ما مرتب مرزهای ثابت مرد بودن، زن بودن و غیره را می شکنیم و باید بشکنیم تا مرد یا زن یا ترانس، یا اندیشه و خلاقیتی باشیم که می خواهیم و همزمان می دانیم که این تغییر همیشه ناتمام است. زیرا همیشه ما از جهاتی در جسم غلط، در گفتمان غلط جنسی و جنسیتی قرار داریم تا تفاوت خویش را بیافرینیم. بی انکه خیال بکنیم که هویت جنسی و جنسیتی مثل لباس است که راحت بتوانی عوضش بکنی. زیرا انموقع دچار وهم و موقعیت «منحرف جنسی» شده ایی که نمی خواهد مرز و کمبود هویت و جهان خویش و دیگری را ببیند و اینکه هر حالتی بهای خویش را دارد. اینکه ما می توانیم «کامینگ اوت» بکنیم یا نکنیم و زجر بکشیم، اما نمی توانیم تعیین و انتخاب بکنیم که دگرجنس گرا یا همجنس گرا و یا ترانس باشیم. اینکه ما نمی توانیم تعیین بکنیم، مرد یا زن باشیم که ناشی از یک سری علل عمیق روانی/دیسکورسیو/بیولوژیک است و حتی بیشتر روانی/دیسکورسیو تا بیولوژیک است، اما می توانیم تعیین بکنیم که چگونه زن یا چگونه مردی باشیم. زیرا «هزار نوع مرد بودن یا زن بودن ممکن» است و حتی حال ما «جنسیت سوم» نیز داریم.

یا چنین نگاهی می بینید که هر کدام از این گیردادنهای روانی یا جنسی و جنسیتی، هر اوبسسیون یا بحران و بیماری روانی یا هر انحراف جنسی در خویش حقایق ما را در بردارد، حقایق زندگی بشری را و همزمان می بینیم که کجا دچار بیماری و گرفتاری می شود. آنجا که فرد گرفتار پارانوییا و فتیش و یا روان پریشی خویش می ماند و اسیر نگاهشان می شود. زیرا حال اسیر نگاهی سحرامیز و هیپنوتیزوار و یا اسیر یک جاگیری شده است. بجای اینکه بتواند به عنوان سوژه ی نمادین قادر به تغییر جا و دیدنهای متفاوت باشد و بتواند موج سواری بر رنگها و حالات خویش و زندگی بکند. یا بتواند با دیدن نشانه ها قادر به تغییر نشانه ها و ماتریکس باشد، بجای انکه در پشت نشانه و دالهای در تلویزیون و در خیابان حال پدری خطرناک را بببیند و فقط با او در جنگ باشد. چیزی که جز خشم فرد پارانویید به سوی خویش نیست. همانطور که حال فتیشیست می تواند مرتب به لذت دیگری و دالی دیگر دست یابد، بدون انکه مثل کازانوای فتیش فیلم «مردی که زنان را دوست داشت» از تروفو، اسیر نگاه مادر و بهشت گمشده درون فتیش کفش یا فتیش پایش بماند و سرانجام این فتیش تبدیل برایش تبدیل به چاهی شود که او را ببلعد. زیرا بازگشت به یگانگی با خویش و دیگری و یا بازگشت به جنین مادری و یگانگی با «دینگ و چیز مطلق و ناممکن» تنها از طریق مرگ و محوشدن فردیت ممکن است. زیرا زندگی تکرار می کند تا از یگانگی به چندگانگی و تکثیر دست بیابد و وقتی به این تحول دست نیابد، آنقدر یک دور باطل را تکرار می کند تا این تحول رخ بدهد و یا مرگ از راه برسد. زیرا زندگی سکون نمی شناسد. یا جلوتر می رود یا به عقب می رود.

راز رابطه ی فتیش و کاریزما

برای شناخت راز کاریزما بایستی به «صحنه ی کاریزماتیک» خوب نگاه کرد؟ چه چیزی یک رهبر چون استالین یا هیتلر و یا چون شاه یا خمینی و یا بن لادن و یا کندی و باراک اوباما را کاریزماتیک می کند؟ یا چگونه یک سوپراستار چون مادونا یا جورج کلونی را کاریزماتیک می کند؟، اینکه آنها چیزی را دارند، که ما نداریم. اینکه آنها «کمبود» ما را دارند و بنابراین مورد تمنای ما می شوند، مورد پرستش ما قرار می گیرند، بسته به اینکه او چقدر و به چه درجه ایی دارای کمبود و آنچیزی است که ما می طلبیم و می جوییم. یعنی او «فالوسی خیالی، قدرتی خیالی، جذابیتی خیالی و بزرگ» را دارد که ما دوست داشتیم دارایش باشیم و یا در آغوشش باشیم. کاریزما در نهایت چیزی جز این «فالوس و قدرت خیالی و باشکوه یا نارسیسیک» نیست که می خواهیم داشته باشیم و اسیر سحر و جذابیش می شویم، اسیر نگاه سحرامیزش می شویم و شروع به پرستیدن آنها می کنیم و مشتاقشان هستیم. یعنی فرد کاریزماتیک در خویش قدرت «فتیش و سحر بت واره گونه» را دارا می شود و همینجا نیز تفاوت کاریزمای هولناک و کاریزمای بالغانه نیز مشخص می شود. زیرا در کاریزمای هولناک انگاه رهبری چون استالین یا هیتلر و چون رهبران و امامان ما تبدیل به «قدرت بی نقص و فالوس بی نقص» می شوند که ما آنها را می پرستیم و برای آنها تبدیل به قربانی و گوشت دم توپ می شویم. انها پدر جبار و عشقی مشترک می شوند که می خواهیم با یکی شدن با انها به لمس بهشت گمشده و قدرت از دست رفته دست بیابیم و در این مسیر بناچار هر چه بیشتر او را بزرگ و خویش را کوچک و قربانی می سازیم. تا انموقع که در نهایت کل این فضای هولناک مرید/مرادی و در نهایت خنزرپنزری محکوم به فروریختن باشد. در حالت کاریزماتیک و فتیش دموکراتیک یا بالغانه، در عین اعتماد به قدرت رهبر همیشه جایی برای نقد و طنز می ماند. در حالیکه دیکتاتور کاریزماتیک و هواداران بنیادگرا و فتیشیست او نمی توانند اصولا هیچ طنز و یا نقدی را تحمل بکنند. زیرا هر طنزی به معنای دیدن کمبود و ضعفهای این فالوس خیالی است و انها تحمل دیدن دروغ فتیش گونه ی خویش را ندارند. ازینرو کافی است که فقط طنزی بکار ببری تا این فالوس و کاریزمای مطلق یکدفعه خنده دار و مضحک بشود و اینکه سریع بادش خالی میشود . بشرطی که کمبود و تمنایت را ببینی و بتوانی به آن نیز تا حدودی بخندی. بتوانی بپذیری که دیگری چون خودت دارای قدرت و توانایی و جذابیتی است و همزمان ضعفها و زشتیهایی دارد. بتوانی بپذیری که می توان دمی فالوس و قدرت و فتیش را داشت و باشکوه بود اما نه همیشه. زیرا سوژه ایی که مرتب فالوس را داشته باشد، چون بادکنکی است که آنقدر باد می شود تا سرانجام بترکد و خنده دار شود. باور نمی کنید. به مجسمه های افتاده و خنده دار همه رهبران بزرگ و کاریزماتیک بنگرید. آنها در نهایت حتی به زرنگی توده ی هوادار نبوده اند. توده ی هواداری که اگر زمانش برسد، می تواند بگوید شاه مرد، زنده باد شاه بعدی. یا ببینید که وقتی ملت ماه مجسمه ی شاه و پدر باشکوه قبلی را پایین می اورند، انگاه چون عاشق فتیش و بتی نو هستند، از آنرو عکس رهبرشان خمینی را به ماه می برند و او امام و کامل می شود. ( یا این امام شدن در معنای مذهبی به نوعی الحاد و نواوری نیست؟).

یا اکنون که سرانجام کاریزماها شکسته شده است و با روشدن خنزرپنزری بودن همه رهبران و ارمانهای بزرگ دیگر هیچکس نمی تواند امام بشود و ازینرو تلاش برای امام ساختن آقای خامنه ایی با شکست روبرو شد، اما از طرف دیگر شاهد آن می شویم که مردم و ملت در جستجوی کاریزما یا سلبریتی، حال هر کدام سلبریتهای هنری و فکری و سیاسی خویش را دارند که اکثرا هم کالای بنجلی بیش نیستند. فقط به میزان فالوورهای این سلبریتهای جنجالی چون «امیر تتلو» و دیگران در اینستاگرام و غیره بنگرید. طبیعی است که در دنیای مدرن نیز اینگونه سلبریتها وجود دارد. کافی است که به میزان فالوورهای «کیم کارداشیان» بنگرید، اما یک تفاوت مهم وجود دارد و ان تفاوت این است که در نهایت طرفداران مدرن کیم کارادشیان و امثالهم بیشتر می دانند که این نیز یک بازی است و فردا کسی دیگر جای فتیش کنونی را می گیرد. زیرا مدرن بودن به معنای اپ دیت شدن است و با انکه بایستی حماقت درون این سلبریتهای مدرن را نیز دید و به انها نیز خندید. اما معضل جامعه ی ما این است که در عین اینکه فروپاشی کاریزما و ارمانهای دروغین حاکم را می بیند، اما از طرف دیگر قدرت مدرن و نگاه بالغانه ی قادر به قبول «کمبود و تمنای خویش و دیگری» در او جا نیافتاده است و ساختارهای اموزشی و سیاسی و اجتماعیش دچار یک هیچی و پوچی عمیق شده اند و بی انکه دیسکورس نو قادر به جایگزینی انها باشد. ازینرو چه فرد و چه جمع با «خلایی درونی و بیرونی» و با استیصال و هراسهایی روبرو هست که دقیقا زمینه و شرایط را برای تولید «فتیشها و بت واره های» دروغین و بازاری نو فراهم می کند و اینکه دیگر بار ارمانهایی خشن و هولناک قادر بشوند به «فتیش جمعی» تبدیل بشوند، مثل رشد سلبریتی هایی چون امیر تتلو و مسیح علی نژاد و بقیه در این سالهای اخیر ( در این باب به طنز روانکاوانه ی من به نام « رابطه ی بینامتنی باسن کارداشیان، جنجال تتلو و دفاعیه نجفی» بنگرید). یا در عرصه ی سیاسی رشد این فتیش خطرناک را در این چهار سال گذشته دیدیم که برای برخی ایرانیان عاصی شده از زجر حاکم آنگاه «ترامپ و فشار حداکثری» او تبدیل به این «فتیش نو و خطرناک» می شوند. یا برخی سلبریتهای بازاری بطرفداری از این سیاست خشن می پردازند و یا مثل «فرشگردیها» یکدفعه رشد می کنند و در واقع می خواهند جامعه را به آن سمت بکشانند که برای منجی جدیدشان ترامپ دست به خودکشی فردی یا خودکشی جمعی بزنند و راحت از ضرورت حمله به ایران سخن می گفتند. اینجاست که ما دوباره خطر فتیش و خطر سیاه شدن فردی و جمعی ما ایرانیان را می بینیم و باید ببینیم.

اینکه دوباره مثل عکس بالا از استالین، کسی و کسانی بیایند و بخواهند همه را زیر کلامی واحد و فتیشی دروغین به وحدت کلام برسانند و فاجعه ایی نو بیافرینند و ملت گوسفندوار به قربانگاه جدیدی بروند که خیال می کنند بهشت نوین و خیالی و گمشده ی انهاست. فقط به فتیش جدید و خطرناک «هفت ملت» و خطر جنگ قومی بنگرید که در راه است. هر فتیش فردی یا جمعی تبلور این فالوس خیالی است و در نوع هولناکش و وقتی فرد و جامعه نخواهد بهای بلوغ و بهای کستراسیون نمادین را بپردازد و با «کمبود و تمنای خویش و دیگری» روبرو بشود، آنگاه محکوم می شود که دوباره در پی دست یابی به فتیش و سحری ناممکن به چاه بعدی بیافتد و سنگ بشود. زیرا فتیش همان سنگ سیاه است که طلسم می کند و قربانی می افریند.

در عکس بالا فالوس خیالی در دست استالین است. فالوس خیالی و کاریزماتیک همان پرچم برافراشته و کودک شاد است و اینکه حال استالین به پدری تبدیل می شود که «ملت باور دارد تنها کسی است که می تواند بیافریند و لذت مطلق ببرد، همیشه سرافراشته باشد» و ملت می تواند خویش را به سان کودکی در دستان این پدر ببیند و لذت ببرد. در کاریزمای ایت الله خمینی و هر رهبر دیگر نیز بایستی دقیق این صحنه های کاریزماتیک را دید. اینکه مردم در او چه می بینند و اینکه اینجا قرار است چه کمبودی و دلهره هایی نفی و پس زده بشوند و به بهایش به ناچار قربانی و گوشت دم توپ می شود. زیرا یا تو به حالت بالغانه و نمادین تن به قبول کمبود و تمنای خویش و دیگری می دهی و یا اینکه اسیر روابط سیاه/سفیدی و مراد/مریدی و دور باطلش می گردی و بهای کودک و نابالغ ماندن را می پردازی. اینکه مرتب کوچک و کوچکتر می شوی تا بمیری و یا راز خویش و فتیش و بُت واره هایت را بفهمی و اینکه چرا انها و دروغت همه خنزرپنزری و سترون هستند و بناچار ترا سترون و قربانی دروغهای فردی و جمعی ات می سازند. زیرا «نامه همیشه به دست ما می رسد.» همانطور که لکان به ما یاد داده است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)