اگر سه هزار و بیستویک سال پیش به دنیا آمده بودم حالا قبر زولعلی وسط قبرستان بود نه این قدر دور از دیگر قبور. حتی شاید بارگاهی داشت. حتماً داشت. «شَهدام» هم شهری پرت در آخر دنیا نبود. شاید کشوری کوچک بود در دلِ یک کشورِ بزرگ و تاریخی داشت. و حتماً خیلیها میآمدند و از ضریح و حرم و در و دیوارش شفا میگرفتند. میتوان شروع داستان را از روزی فرض کرد که «نَشمی» از مادرش پرسید: – دا! چرا هیچ زنی پیامبر نشده؟
شاید هم همین روز برای مادر نشمی و مامفؤاد مبدأ تاریخ زندگی نشمی بود؛ اما برای خود او، خیلی چیزها پیشتر از این سؤال شروع شده بود اگر میشد شروعی برایش در نظر گرفت. نشمی یادش نمیآمد که هر چیزی را اول خواب میدید و بعد اتفاق میافتاد یا از اول خیال میکرد اتفاقی قرار است بیفتد و بعد خوابش را میدید. یادش نمیآمد اول او بود که با تاکِ حیاط خانهی «خِیجَه لیوَه» شروع کرد به حرف زدن یا درخت سر صحبت را باز کرده بود. میدانست که با هم حرف میزدند چون با هم حرف میزدند. تاک هرسال تعداد انگورهایش را در تابستان پیشاپیش به نشمی خبر میداد. کسی که نمیشمرد! اما نشمی یقین داشت که درست است. جز این، در اول هر سال اسم کسانی را به نشمی میگفت که قرار است بمیرند. نشمی به کسی نمیگفت. حرفی نمیزد تا وقتی که از مادرش میشنید:
– مراقب باش نشمی! دخترِ «کاک هیمن» سخت مریض شده. نکند بروی خانهشان. خدای نکرده ممکن است تو هم وابگیری.
نشمی شروع میکرد به گریه کردن و مادر میفهمید که که دخترک به زودی خواهد مرد. و میمرد. ذهن نشمی و مادر به این گفتوگوی تکراری عادت کرده بود. یک هفته درگیر قصه بودند و بعد یادشان میرفت هر کسی را که نشمی گفته است میمیرد به خاک سپردهاند. عادت هم مثل خاک فراموشی میآورد.
فقط هم اینها نبود. رازآمیزی حرفها و کارهای نشمی فقط روزهای اول برای مامفؤاد و زنش غریب به نظر میآمد. بعد هم پیشبینیها و غیبگوییهای او را یک جور بازی کودکانه دیدند اما وقتی دیدند هر چیزی که میگوید میشود ترسیدند. فکر کردند که با ماموستا حرف بزنند اما نگفتند. ترسیدند از گفتن. کمکم قبول کردند که نشمی یک دختر عادی نیست؛ اما این عادی نبودن هم آرامآرام برایشان عادی شد به حدی که دیگر در حرفهای نشمی رازی نمیدیدند. حتی از دخترشان میپرسیدند که – مثلاً – مامفؤاد امروز برود کولبری یا نه. و اگر رفت بارِ کدام حاجیِ دِه را بیاورد که وقت پول دادن دَبّه نکند. هیچوقت هم نپرسیدند که پدر اصلاً برود کولبری یا میتواند به حاجیشدن هم فکر کند! در خانوادهی مامفؤاد نسل در نسل کسی حاجی نشده بود. پدربزرگ نشمی سالی یک بار در موسم حج خوابِ مکّه میدید و دلش به همان خواب خوش بود. خودِ مامفؤاد هم هر سال خواب پدرش را برای رفقایش تعریف میکرد و میخندید.
روزی که کاظمِ شاعر از کوه سقوط کرد و مُرد نشمی برای اولین بار ماموستای دِه را دید. مردی میانسال، زشت و بسیار ریزجثه که اگر ماموستا نبود در بین آن همه مرد رشید و چهارشانه، موولهی خوبی بود برای دستانداختن و بعید بود کسی خر دستش بدهد که ببرد به چَرا. این که چهطور ماموستا به شَهدام آمد و از کجا، داستان دیگری است. آمد و عملاً شد صاحبِ شَهدام.
نشمی مرگ «کاظم شاعر» را هم از پیش خبر داده بود. روز تشییع از مادرش خواهش کرد که اجازه بدهد او هم برود به قبرستان سید غوث و تدفین را از نزدیک ببیند. ماموستا پیشاپیش همه کلماتی را بلندبلند میگفت و جمعیت عیناً تکرار میکرد. بیشتر کلمات برای نشمی ناآشنا بود. ماموستا به زبانی وِرد میخواند که نشمی موقع نماز از مادرش شنیده بود و هر بار که خواسته بود دقیقتر گوش کند پدرش – مامفؤاد – نگذاشته بود. چند کلمه را که بیشتر تکرار میشد به ذهن سپرد و بقیهی اوراد چون بادی پر سر و صدا از کنار گوشش گذشت و در حافظهاش نقشی به جا نگذاشت. نماز میّت را که خواندند به پدرش گفت ماموستا امروز سُر میخورد و میافتد توی یک جایِ گود. مامفؤاد رفت کنار ماموستا ایستاد. تقریباً چسبید به موولهی قدیس! و وقتی داشت با کون میافتاد توی قبر دستش را قاپید و نگهش داشت. صلوات جمعیت نشمی را از فکر بیرون آورد. یکی داشت چیزی را تکرار میکرد:
– اِسمَع ! اِفهَم!
از پدرش پرسید یعنی چه؟ و پاسخ شنید که یعنی گوش کن ببین چه میگویم. و فکر کرد که جسدی پیچیده در کفن – که نمیدانست سوراخهایش از پنبه پُر شده و بوی کافور شنواییاش را هم کَرتَر کرده چه طور میتواند بشنود و بفهمد!
صلوات را هم در مواقعی شنیده بود که مادرش اسفند دود میکرد و حالا داشت از دیگران هم میشنید. فکر کرد که نام پسرعمو، پسردایی، پسرعمه و پسرخالهاش برای همه، حتی آنها که پسری به نام محمد نداشتند و حتی پسر هم نداشتند مهم است. چرا کسی اسمی از صالح و قادر نبُرد؟ باید از تاک میپرسید.
در این فکرها بود که دید ماموستا دور از جمعیت ایستاده و دارد لباسهایش را میتکاند. مامفؤاد گفت:
ـ ماموستا است نشمی گیان! مردِ خدا!
باورش برای بچگیِ نشمی هم سخت بود که بین آن همه مرد خوش قد و بالا، خدا یک مووله را برگزیده باشد اما از پدرش خواهش کرد که بروند و به او سلام کنند. ماموستا با مامفؤاد میانهای نداشت که هیچوقت پا به مسجد نگذاشته بود اما امروز شاید فرق میکرد. هر چه بود به لطف مامفؤاد امروز نیفتاده بود توی قبر و چیزیش نشده بود. همین به پدر نشمی قوت قلب داد. مطمئن بود که ماموستا تحویلش خواهد گرفت و او پیش دخترش سبک نخواهد شد.
نشمی نشنید که سلام پدرش «علیک» بگیرد. وقتی هم گفت «این نشمی است ماموستا! دخترم است» فقط با بیمیلی نگاهی کرد و گفت ها! موولهی خدا هیچ به دل نشمی ننشست. همین را به پدرش هم گفت. مامفؤاد به روی خودش نیاورد اما پیدا بود که ناراضی هم نیست. در برگشت به خانه، نشمی خیال کرد که همین را به مادرش هم بگوید و گفت. بلوایی شد. زن انگار که دیوانه شده باشد راه میرفت و استغفرالله میگفت. بین هر استغفرالله، ناسزایی هم به مامفؤاد میگفت که خودش نماز نمیخواند و خدا و پیغمبر را قبول ندارد و حالا هم که یک بار نشمی را برده قبرستان، ذهن او را از یاوههایی پر کرده که مردم بیخدا، پشت سر ماموستا میگویند از حسادت. هرچه مرد میگفت کلامی در مورد ماموستا به نشمی نگفته جز این که او «مرد خدا» است باور نمیکرد. وسط قیل و قال مادر، نشمی متوجه شد «مرد خدا»یی که پدرش میگوید یک جوری است! به نظرش چیزی بود شبیه «مردِ ویل» یا «مردِ گول». لحن مامفؤاد شباهتی به تکریم و احترام نداشت. به خاطر سپرد که این را هم از تاکِ خِیجه لیوَه بپرسد.
همچنان که خیجه لیوه پا به سن میگذاشت تاک هم در وجود نشمی شاخ و برگ میگستراند. تاک نام محمد را نشنیده بود. معنای «اسمع افهم» را هم نمیدانست. عجیب بود که خیجه لیوه هم نام محمد را شنیده بود و برایش صلوات هم میفرستاد اما تاک چیزی در مورد محمد نمیدانست. تاکی که در خانهی خدیجه قد کشیده بود و اسرار تمام مردم شهدام را میدانست.
نشمی هم بزرگتر میشد خواه یا ناخواه. و کمکم داشت به این فکر میکرد که چرا فقط او صدای تاک را میشنود. شعف کودکانهی حرف زدن با درخت داشت جایش را به ترس میداد. تاک در میان حرفهایش یکی دو بار به ماموستا هم اشاره کرده بود. چیزهایی که از او میشنید با حرفهای مادر نمیخواند.
روزی که تاک از «دیو» شاخدار حرف زد و رابطهاش با ماموستا همان شبش خون دید. فکر کرد خودش را در خواب خیس کرده. خجالت کشید. بعد دید که لباس و رختخوابش خونی است و ترسید. تاک از «وِرَن» گفته بود. دیوی که ماموستا با خودش به ده آورده و هر کاری که میکند از او دستور میگیرد. نشمی وِرَن را شنیده بود اما ربطی بین قوچِ گلهی مامصالح و چیزی که تاک میگفت نمیدید. یادش افتاد که ورن شاخ دارد و ماموستا روی سرش دستار میبندد. خیال کرد که ماموستا همان ورن است و دستار برای پوشاندن شاخها که کسی نفهمد قوچِ موولهی دِه هم همهاش دنبال مادهها است. خیال کرد که ورن شب به خوابش آمده و با شاخهایش به اخشهی او زده و خونش انداخته. اخشه را از خیجه شنیده بود و یک بار هم با بیمیلی اما از روی کنجکاوی، اخشهی خیجه را دیده بود که عین تاج خروس از بین پاهایش آویزان بود. تاجی که کمی به سیاهی میزد و وقتی به اصرار خیجه به آن دست زد خیجهلیوه غش کرد و کف از دهانش آمد. بعد که به اخشهی خودش دست زد دید مثل وقتهایی نیست که خودش را میشویَد. خوشش آمد. بعد هی بیشتر دست زد. بعدتر خیجه راههای دیگری یادش داد که بیشتر خوشش بیاید. همین طور هم شد. لذتی که دست زدن به اخشه داشت جای گفتوگو با تاک را گرفت.
وقتی با مادرش حرف میزد فکرش پیش اخشه بود. مهمان میآمد او به اخشه فکر میکرد. شبنشینی که میرفتند باز هم به اخشه فکر میکرد. بین خونی که میدید و لذتش از اخشهبازی باید ربطی میبود! میخواست از تاک بپرسد اما خجالت میکشید. مدتها بود که از وَرتَرمهی خانهی خیجه، پا به حیاط نگذاشته بود. میخواست بداند بین آن خون که مدتی غیبش میزد و دوباره برمیگشت و اخشهبازی ربطی هست یانه. یک بار که از دهانش پرید و پیش مادرش حرف از اخشه زد چنان تشری از او شنید که دیگر جرأت نکرد از خوندیدن حرف بزند. بدتر از آن، اگر میگفت آن خون به خاطر شاخهای ماموستا بیرون جهیده و حالا هر ماه چند روز از بین پاهایش میزند بیرون حتماً سرزنش میشد. مرد خدا و شاخ؟
نشمی داشت پا میگذاشت به جهان زنانگی بی آن که کسی بداند. در خلال بگومگوهای هر روزهی مامفؤاد و زنش، چیزهایی در مورد «زبان» ماموستا میشنید. مرد میگفت که زبان ماموستا تمام مردم دِه را خر کرده است. میگفت زبان این مردک از خودش درازتر است. نشمی ماموستا را دیده بود اما ندیده بود زبانش از دهانش بیرون زده باشد. حتی وقتی آن روز دهانش را باز کرد و گفت «ها» زبانش پیدا نبود. داشت زبان ماموستا را فراموش میکرد که از خیجه چیزی شنید که با حرفهای پدرش جور در میآمد. یک بار مامفؤاد به زنش گفته بود که ماموستا با زبانش تمام مردم دِه را دیوانه کرده است و بیشتر از همه زنها را که پاک عقلشان را از دست دادهاند و اختیارشان را دادهاند دستِ آن موولهی دغل. خیجه هم همین را میگفت. یادش آمد که یک بار، خیلی پیشتر از آن که تاک از وِرن حرف بزند از او شنیده بود که ماموستا با زبانش او را دیوانه کرده است. نشمی نفهمیده بود اما گذاشته بود به حساب دیوانگی خیجه که دلیلش حتماً همان بود که از مادرش شنیده بود: خیجه هم دختر عاقلی بود امّا از بس با آنجایش وَر رفت که هم پدر و مادرش را دِق داد و هم خودش خل شد. مادر نگفت که «آنجا» یعنی کجای خیجه. آدم با کجایش ور برود هم خودش خل میشود هم پدر و مادرش میمیرند؟ نکند منظور مادر اخشه باشد؟ باور نمیکرد که این کار خیجه را «لیوه» کرده باشد چون نه خودش دیوانه شده بود و نه پدر و مادرش مرده بودند. فقط میدانست که خیجه چیزیش هست که غش میکند و کف بالا میآورد و خودش را خیس میکند و تمام روز یک قرقره دستش میگیرد و میچرخاند؛ یا دور تراکتورِ کدخدا میچرخد و روی چرخهای آن دست میکشد. یکییکی. و تا تراکتور را روشن کنند یکریز ادامه میدهد و خسته نمیشود.
یک بار که در وَرتَرمهی خانهی خیجه مشغول اخشهبازی بودند خیجه انگار که خسته شده باشد کشید کنار. او که از هیچ تکراری خسته نمیشد یک باره از یک کار خسته شده بود. عجیب بود برای نشمی امّا خودش به بازی ادامه داد تا برسد به آن رعشههای لذتبخش که با وجود غش کردن خیجه، همیشه باعث رخوت و آرامشش میشد
– نَشمی! میشه با زبونت دیوونهم کنی؟
نفهمید نشمی. یاد حرفهای پدرش افتاد و هر چه را شنیده بود برای خیجه تعریف کرد. خیجه خندید. گفت که منظور مامفؤاد اخشهبازی ماموستا با زبانش است. نشمی حیرت کرده بود. یاد خون ماهانهاش افتاد و شاخها. خواهش خیجه او را از خیال بیرون آورد:
– بیا دیگه! بیا با زبونت دیوونهم کن.
چندشش شد نشمی. چهطور میتوانست زبانش را به جایی بزند که خون و شاش میدهد بیرون؟ هر بار که به اخشهاش دست میزد بارها و بارها دستش و جای شاخ ورن را که خونی و چرکین بود قاطی با آبی لزج و شفاف، میشست. تمیز که نمیشد. بارها میشست و همچنان کثیف بود. اخشهاش هم که کثیفتر. فکر میکرد جای شاخها کِرم زده و بوی بد میدهد. حالا این زنِ خل و چل از او میخواست همان جای کثیف را زبان بزند!
– میدونی چهطور فهمیدم اخشه رو با زبون هم میشه خوشحال کرد؟
ـ نه! نمیخوام هم بدونم.
ـ اصلاً فراموش کن! دیگه نمیخوام برام زبون بزنی –
ـ دیگه حرفشم نزن.
بالاخره نشمی راضی شد و نشست پای داستان خیجه
ـ دقت کردی پایین اخشهی تو دو تا بال کوچک هست و من فقط یکی دارم؟ وقتی به سن تو بودم این بلا را سرم آوردند. یک «ژِناووسا» آورده بودند شهدام و میخواستند دخترها را ختنه کنند. دختر خالهام از شهر آمده بود خانهی ما. شنیده بود که ژناوسا آمده و میخواست ختنهشدنِ ما را ببیند. او به من گفت که میخواهند اخشهی ما را بدهند ژناووسا ببُرد. هر وقت که دختر خالهام میآمد دِه، با هم اخشهبازی میکردیم. وقتی شنیدم میخواهند ببُرندش از خانه فرار کردم. تمام شب توی باغ حاجی مراد قایم شدم. صبح که پیدایم کردند چنان قشقرقی راه انداختم که پدر و مادرم رفتند و ماموستا را آوردند. ماموستا هیچ وقت نمیرفت خانهی کسانی که دخترشان را ختنه نکرده بودند و پدر و مادرم میترسیدند که اگر من هم ختنه نشوم دیگر نیاید خانهی ما. تا قبل از مرگ پدر و مادرم، ماموستا هر هفته جمعهها میآمد خانهی ما ناهار. همیشه هم شرط میکرد که من در غذا درست کردن به مادرم کمک نکنم و به ظرفها دست نزنم. با پدرم در مورد زمینها حرف میزد. وقتی آمد و فهمید من نمیخواهم اخشهام را ببرند ژناووسا را برد گوشهی حیاط و چیزی دم گوشش گفت و رفت. پدرم گفت که ماموستا از ژناووسا خواسته که با اخشهام کاری نداشته باشد و یکی از بال کوچولوها را بردارد. رضایت دادم.
نشمی با اشتیاق گوش سپرده بود به قصهی خیجه. ذهنش درگیر اخشه و ختنه شده بود و این که چرا او هنوز سالم است و کسی با اخشهاش کار نداشته.
– بعداً که پدر و مادرم مُردند وقت و بیوقت میآمد خانهی ما. یک بار کسم خشک خشک بود. شده بود مثل کاهگل پشت بام مسجد. این موولهی خر هم همیشهی خدا عجله داشت. داشت به زور حیای کلفتش را میکرد تو. عقبش زدم و سرم را بردم لای پاهام که تُف بزنم به کسم. سرم را بالا آورد و سرش را برد لای پاهام و شروع کرد به زبان زدن. چیزی نمانده بود غش کنم. کسم شد چشمهی شهدام.
نشمی حرفهای خیجه را جسته و گریخته میشنید. ختنه، اخشه، کس، ماموستا، زبان زدن، ورن، خون. داشت میدید که ماموستا با آن دستار و ریش بلند، سرش را کرده بین پاهای خیجه و دارد با زبان آن عضو کثیف و ناقصش را لیس میزند. خیجه دوباره افتاده بود روی زمین و کف بالا میآورد. سیاهی چشمهاش پیدا نبود. ماموستا همچنان مشغول بود. نشمی حیران از کارهای موولهی خدا، داشت فکر میکرد که ورن دیو نیست و شاخ هم اگر بزند زخمش لذت میبخشد. درد و لذت یکی بودند. حتی شرم هم خوب بود. خون تنها چیز کثیف ماجرا بود که آن را هم میشد تحمل کرد. سرگردان بین درد و خون و لذت و غش، خودش را دید که به جای ماموستا سرش را کرده بین پاهای خیجه و دارد همان کاری را میکند که ماموستا میکرد. کس خیجه را با ولع لیس میزد. زمین از کف دهان و آب کس خیجه خیس شده بود و صورت و موهای نشمی.
اگر اخشهام را ببُرند و خونِ تاک بخشکد و انگورها نرسند چه؟ اگر اخشهام را بردارند زبان ماموستا دیگر به چه کاری میآید؟ تاک و تنبور از کلام میافتند. لذت از شَهدام میرود جایی که کاظم شاعر رفت و برنگشت. خون هم که بند نمیآید. شسته نمیشود. هزار بار که بشوییاش باز میآید. برمیگردد. درست به موقع. یک روز هم دیر نمیکند. میآید. هفت شب و هفت روز میآید. عقل خیجه برنمیگردد. او که نمیتواند سرش را بکند لای پاهای مادرش. مامفؤاد هم نمیتواند سرش را ببرد لای پاهای او. ریش هم که ندارد مامفؤاد. سبیل دارد از بناگوش دررفته. زِبر. نه مثل ریش نرم و بلند ماموستا. ریش خیس مثل برگهای شبنم گرفتهی تاک لطیف است و آن خیسیِ لزج دیگر متعفن نیست چون ریش ماموستا متبرکش کرده. میپیچد به تاک. میرسد به انگورها و انگورها میرسند. خونی میشوند. ارغوانی میشوند مثل همان آب تلخ رنگین که پدر گاهی دور از چشم مادر سر میکشد و سبیلش را پاک میکند و سیگاری میگیراند. هی سیگار. هی سیگار. آبی که پدرش مینوشد از خون او نیست؟ نکند تاک را خون او آب میدهد و انگورها را خون او میرساند؟ شاید زندگی در شهدام از بین پاهای او شروع میشود هر صبح و پخش میشود در شَهدام تا به گلدستههای مسجد و کشتزارهای گندم میرسد. نکند شاخ ورن بال فرشتههایی است که مادرش میگفت؟ یعنی بال بریدهی کس خدیجه ورن را دیو کرده؟ خیجه دیوانگیاش را داده است به ماموستا؟ شاید قصه را باید از خود ماموستا بشنود نه از خیجه که همه میدانند خل است. چرا جایی که آب میدهد به آن زلالی که از آب چشمهی شهدام هم زلالتر است گاهی کدر است. گاهی خونی است. گاهی بوی بد میدهد. چه کند که دیگر خون نیاید؟ اگر بدهند به ژناووسا یک بال از دو بال کوچک کسش را بکَند فقط آبِ دستش حلال میشود یا خون هم بند میآید؟ چهطور آن آبِ لزج برای ریش ماموستا حلال است و آب دست او حرام؟ اگر دو بال داشته باشی میپری نشمی. میپری و از شهدام میروی. تاک نیست دیگر که با او حرف بزنی. نیستی که مرگ کاظم را پیش پیش به مادرت خبر بدهی و او آرام و بیصدا شروع کند به گریه کردن تا فؤاد نشنود و طعنهاش نزند و با مُشت نکوبد توی سرش و بعد برود سروقت کتابهاش و خونِ تاک و سیگار.
گیج شده بودند مامفؤاد و زنش. نشمی دیگر آن دختر آرام راوی قصههای تاک نبود. هذیان میگفت. شاخ. خون. اخشه. ماموستا. خیجه. مدام در حال شستن بود. یا خودش یا ظرفها دَه بار شسته شده را که باز هم آخر سر مادرش آب میکشید. مامفؤاد خسته از کارهای دخترش، مادر را شماتت میکرد. لیوان را رو به نور میگرفت:
– حاجیه! این لیوان از کون ماموستا تمیزتر است. چرا خودت و این بچه را آزار میدهی؟
ـ تا ندهمش دستِ ژناووسا همین است.
ـ از حسادت است حاجیه! اخشهی خودت را از بیخ کندهاند و انداختهاند جلوی سگ.
ـ شرم کن مرد! آن کوفتی که سر میکشی عقلت را بُرده و شرم و حیا هم که از اول نداشتی!
ـ هر چه باشد از تو عاقلترم که زبان ماموستا خرت کرده!
ـ همین امروز میروم با ماموستا حرف میزنم. نمیگذارم این دختر معصوم هم مثل تو لادین بشود.
ـ تو که مؤمنهای حاجیه! کاظم شیرازی اگر زنده بود به پاکدامنی و ایمانت شهادت میداد.
ـ بیشرف! کاظم هیچوقت به من دست نزد! جای دخترش بودم!
ـ چه شاعرانه! پس پدرانه میگاییدت!
نشمی نمیدانست میشنود یا خیال میکند که میشنود. قرار بود او را ببرند پیش ماموستا که بالهای کسش را ببُرند؟ او که مثل خیجه بلد نیست کولیبازی در بیاورد! از کجا که اخشهاش را از بیخ نبُرند؟ اگر ماموستا دیوانه شود و جلوی مامفؤاد و مادر سرش را ببرد لای پاهای نشمی و آن چشمهی زلال را آب بیاندازد و ریشش از آن آب چسبناک خیس شود و سرش را بالا بیاورد و با صورتی پر از شبنم و انگور به مام فؤاد بگوید «اخشهاش را نه» و مام فؤاد دست ببرد و ماموستا را مثل پرِ کاه بلند کند و بر زمین بکوبد و سرش را گوش تا گوش با چاقوی تیزِ ژِناووسا ببرد چه؟ راه دیگری نداشت. باید خیجهبازی در میآورد که اخشهاش را برای ورن نگه دارد. داد زد:
ـ اخشهام را نه!
چاقویی برداشته بود که رگش را بزند. میخواست ببیند انگور از کجای تناش میزند بیرون. میخواست انگورها را بردارد و دانهدانه بچیند دورِ اخشهاش تا ماموستا با زبانش آنها را کنار بزند و برسد به آن زائدهی کثیف و براق و ایستاده که منبع تمام نشدنیِ کِیف بود. ماموستا با آب پاکِ دهانش، خون و کثافت و را کنار میزد. میرسید به حراموکه و شاش را هم میشُست. اخشه براقتر میشد. میایستاد و زبان جادویی ماموستا را نگاه میکرد. مام فؤاد چاقو را از دست او میقاپید. ماموستا را بالا میآورد و چاقو را روی گردنِ کوتاهش میکشید و نشمی دوباره فریاد میزد:
ـ اخشهام را نه!
مامفؤاد را دیگر نمیشد شناخت. فقط به دلیل قامت بلندش از ماموستا قابل تشخیص بود. ریش بلندی گذاشته بود. دستار میبست. در مسجد، همیشه در صف اول بود و درست پشت سر ماموستا. چای هم نمیخورد دیگر. تمام کتابهایش را چپانده بود توی گونیهای کاه و گذاشته بود توی طویله. عید موشها بود.
***
نشمی مرید ماموستا شده بود. از روزی که ماموستا فتوا داد و ختنهی زنان را حرام کرد؛ نشمی و ماموستا را نمیشد جدا از هم دید. مادر دلچرکین، از اینکه میدید نشمیاش دارد دخترِ خدا میشود خوشحال بود. مامفؤاد هم از وقتی نمازخوان شده بود دیگر داستان کاظم شاعر را بازگو نمیکرد. زن دیگر چه میخواست از خدا؟ ماموستا دیگر نیازی نمیدید که دزدکی برود خانهی خیجه لیوه. با نشمی مینشست زیر درخت تاک. هر چه نشمی میگفت مینوشت. خیجه خُلتر شده بود اما برای کسی اهمیت نداشت. مهم این بود که ماموستا نشمی را شفا داده بود. نشمی خیجه نشده بود. حالا ماموستا مسیح شَهدام بود و رفتنش به خانهی خیجه هیچ پچپچی به دنبال نداشت. کرامات دیگری هم داشت ماموستا که حجت را بر همه تمام کرده بود. باران به اذن او میبارید. آدمها به اذن او باردار میشدند یا میمُردند.
نشمی به شک افتاده بود که او خودش زبان تاک را میفهمد یا به یُمن نفسِ شفابخش ماموستا چنین توانی پیدا کرده است! گاهی یاد حرفهای خیجه و زبان ماموستا میافتاد اما خیلی زود با ذکری که یاد گرفته بود این افکار مزاحم و بیپایه را دور میانداخت. محال بود. بر زبان ماموستا چیزی جز ذکر و دعا جاری نمیشد. حتی وقتی سر ماموستا را لای پاهای کوچکش میدید باور نمیکرد که ماموستا است. آن ریش بلند و مقدس محال بود با آبِ آنجای خیجه لیوه خیس شده باشد. اگر هم گاهی فکر میکرد به آن چه به چشم دیده بود یک ذکر کافی بود که ریش ماموستا آب آنجای هر زنی را متبرک کند. نشمی معجزهی ماموستا را در مورد خودش دیده بود. او اخشهاش را از ماموستا داشت؛ اخشهای که مدتها بود براق نشده بود.
نشمی شفا یافته بود. آرام بود و رفتار کاملاً معقولی داشت. دیگر خبری از شستوشوی مداوم نبود. مادر به پسرهای دور و نزدیک فکر میکرد. اما خون. مشکل خونی که هر ماه هفت شب و هفت روز دخترک را منزوی میکرد هنوز حل نشده باقی مانده بود. عصبیاش میکرد. دنیایش را میآلود. خواب را از او میگرفت. رعشه میگرفت. سینهاش درد میافتاد و سرش به دَوَران. کفر میگفت. حوصلهی هیچ کس و هیچ چیز را نداشت؛ نه ماموستا و نه خدای ماموستا. همه در نظرش ورن میشدند. شاخ در میآوردند. دوست داشت سی روزِ ماه عین گراز در گِل و لجن غَلت بخورد و هفت شب و هفت روز از خودش بخورد اما خون نبیند. حتی ترجیح میداد بمیرد اما آن خون نحس و نجس را نبیند. دیده بود که ماموستا شاخ ندارد. وقتی آن سرِ کوچک و صورت پُر ریش لای پاهایش بود به آن دست زده بود و شاخی لمس نکرده بود. نه! آن خون از شاخ ورن بود نه زبان پاک ماموستا که فقط آب جاری میکرد و لذت میبخشید. زبانی که فقط وقتی خیس بود ذکر نمیگفت. گاهی حین آن لذت وصفناپذیر، یاد خون میافتاد و نگران ریش ماموستا میشد. ماموستا برای آنکه آرامش کند میگفت خوش دارد ریشش را با خون آنجای نشمی خضاب کند. میگفت آن خون نجس نیست چون نشمی دخترِ خدا است. خون دختر خدا که نجس نمیشود! و نشمی فکر میکرد که ماموستا چون لذت او را میخواهد این طور میگوید وگرنه کدام احمقی از خون خوشش میآید؛ آن هم خونی که شاید با شاش آلوده باشد و دور روز که بماند بوی گند میگیرد. زورِ خون به لذت اخشه میچربید. هفت روز و هفت شب خودش را در اتاقی حبس میکرد که وجودش ماموستا و خانهی خدا را نجس نکند. هیچوقت به فکرش نرسیده بود که برای قطع کردنِ چشمهی خون از ماموستا کمک بگیرد. اگر ماموستا میتوانست با زبانش از بین پاهای او چشمه جاری کند لابد این توان را هم داشت که چشمهای را بخشکاند. فکر کرد که این را خیجه به خیالش انداخته یا از تاک شنیده؟ هرچه بود انگار از جایی به او وحی شد و تصمیم گرفت که برای درمان این مرض ماهانه، این تکرارِ دلآزار و چندشآور، از ماموستا کمک بخواهد. پیش از آن نزد تاک رفت که خدیجه را دید. زنِ کمعقل گفت:
– اگر مریض نبودم امروز روز اخشهبازی بود نشمی. حیف که کسم شده دریای خون.
نشمی از فکر تاک آمد بیرون. پرسید:
ـ مگر تو هم خون میبینی؟
– معلوم است. همهی زنها خون میبینند.
ـ راهی نیست که بشود از شرّش خلاص شد؟
ـ ماموستا چند ببار این کار را برایم کرد.
ـ با زبانش؟
– نه! با حیاش. بدیاش این بود که بار اول خیلی درد داشت. همان بار اول هم خون قطع نشد ولی دیگه آنقدرها هم چندشآور نبود.
خیجه ادامه داد:
ـ ممکن است شکم آدم بالا بیاید تا خون قطع بشود. البته ماموستا هیچ وقت نگذاشت بیشتر از چند ماه بگذرد. کارهایی میکرد که بعد از چند ماه خون نیامدن، یک دفعه خون زیادی ازم میرفت و دوباره همه چیز شروع میشد. یک بار هم وقتی ماموستا رفته بود مکه، حاجی مراد کمکم کرد که خون بند بیاید. آن سال کل بهار و تابستان خون ندیدم.
نشمی روز هشتم از اتاق بیرون آمد. رفت گوشهی طویله و کنار گونیهای کتاب مامفؤاد با یک حلبی آبی که مادر گرم کرد بود حمام کرد. راه افتاد به طرف خانهی ماموستا که اتاقکی کوچک بود چسبیده به خانهی خدا. تصمیمش را گرفته بود. مصمم و امیدوار موضوع را به ماموستا گفت. اسمی از خیجه نبرد. گفت قبلاً از تاک شنیده که علاج خون فقط با خدا است و حالا آمده است که از مرد خدا کمک بخواهد و از شرّ این خون پلید راحت شود.
ماموستا ذکرهایی خواند شبیه چیزهایی که نشمی قبلاً در روز خاکسپاری کاظم شاعر شنیده بود. معنای آن اوراد را نمیدانست اما به حرف ماموستا گوش کرد و بعضی جاها به درخواست او چیزهایی را تکرار کرد که ماموستا اصرار داشت بگوید. بدون هیچ مقاومتی گذاشت که مرد خدا لباسهایش را در بیاورد. برای اولین بار پیش مردی نامحرم لخت شده بود. یاد حرفهای مادرش افتاد و از ماموستا پرسید:
ـ نامحرم یعنی چه؟ و ماموستا جواب داد که آنها به هم نامحرم نیستند چون خدا به هم محرمشان کرده است. زبان ماموستا همچنان جادو میکرد و رعشههای بدن نشمی، ترس و شرم را از یادش میبرد.
نشمی نفهمید که چرا آن روز که پیش ماموستا درد کشید؛ دردی که تا پیش از آن هرگز تجربه نکرده بود؛ خون آمد اما خون ماهانه بند نیامد. اما همان طور که خیجه گفته بود با آن که خون بند نیامد دیگر به اندازهی قبل هم زجرآور و آزاردهنده نبود. نشمی کمتر از قبل از خون بدش آمد. رفع کجخلقیهای ماهانه هم از نظر مامفؤاد و زنش، معجزهی ماموستا بود.
نشمی با شکمی برآمده مدام با خودش حرف میزد. خون بند آمده بود اما نشمی از قبل هم آشفتهتر بود. در هذیانگوییهایش یکسره از خیجه حرف میزد اما همه میدانستند که آن شکم برآمده کار خیجه نیست.
دیوانهی جدید شَهدام جوانتر بود و خیلی زیباتر از خیجه. از همه چیز مهمتر این که «زول» داشت و این، کارِ اطفال شهدام را برای بزرگترها هم آسان کرده بود.
خیجه «لیوه» بود. زشترو و بزرگتر از نشمی. او سالها پذیرای مردان شهدام بود در روزهایی که زنان خون میدیدند. زنها عادت کرده بودند. خیجه لیوه هم دیوانه بود و هم زشت. رقیبی برای هیچ زنی محسوب نمیشد. نشمی نه؛ جوان و زیبا بود و حالا هم باردار؛ با زولی که میتوانست دستکارِ هر کدام از مردان شهدام باشد. از این نظر، نشمیِ جوان و زیبا حتی بخت آن را نداشت که طرف توجه مردان باشد. منفور همه بود؛ مرد و زن و پیر و جوان. دیگر به درد کسی نمیخورد. نه همدمِ معصوم ماموستا بود و نه دختر عزیزکردهی مامفؤاد و زنش. یک هرزهی باردار بود که تا آن زمان، همهی مردم شهدام را فریب داده بود با قدیسهبازی. حتی ماموستا را هم به بازی گرفته بود.
نشمی با خودش حرف میزد اما به کسی ناسزا نمیگفت. سنگسارش با بازیِ کودکان شروع شده بود. با نگاههای تحقیرآمیز زنان و نگاههای پُر از خواهش و نفرتِ مردان، هر روز بارها سنگسار میشد.
مامفؤاد در تردیدی کُشنده دست و پا میزد. روزی هزار بار به بیگناهی ماموستا میرسید و حقانیتِ غیرت. بارها با قمه رفت سراغ نشمی که خلاصش کند؛ اما هربار ماموستا مانعش شد. میگفت زنِ باردار را در اسلام نباید کُشت. میگفت ممکن است وقتی بچه به دنیا بیاید پدرش هم غیرت کند و پا پیش بگذارد و موضوع بدون دردسر بیشتر حل و فصل شود. یک بار هم تمام مردان شهدام را در مسجد جمع کرد و گفت که امنیّتِ فاسق نشمی را تضمین میکند اگر خودش بیاید و اعتراف کند و بپذیرد که نشمی را به زنی بگیرد.
خیجه دوباره نشمی را که دیگر رقیب نبود راه داده بود به خانهاش. نشمی زیرِ درخت تاک مینشست. دیگر هیچ خونی نمیدید. خیجه لیوه راست گفته بود: ماموستا، نشمی را از خون نجات داده بود. ماموستا هم رفتوآمدهای شبانه به خانهی خیجه را از سر گرفت به بهانهی مداوای نشمی.
تاک درخت همیشگی نبود. هر روز قسمتی از شاخههای سایهگسترش میخشکید. تمام انگورها انگار رفته بودند توی شکم نشمی وگرنه آن همه خون و آب از کجا در شکم او جمع شده بود و به یکبارگی از آنجایش زد بیرون با ونگونگِ زول. خیجه عین عاقلهزنها، با دقت ناف را گذاشت بین دو تکه سنگ و بُرید. زول را پیچید لای کهنههایی که از قبل آماده کرده بود. کودکی را در کوچه صدا کرد که برود و به زنِ مامفؤاد خبر بدهد. پسرک تمام شهدام را خبر کرد. مام فؤاد و مادر نشمی با هم رسیدند. بقیه هم جمع شده بودند توی حیاط. ماموستا آخرِ همه رسید با سری افکنده از تأسف؛ که مدام به چپ و راست تکان میخورد. و تسبیحی چرخان و دهانی به ذکر مشغول. خنجری که مامفؤاد پَرِ شالش داشت همیشه، برای زولِ نشمی کُند نشد. خلیلِ شَهدام در آتش دیگری میسوخت. آسمان از انگورهای بدن نشمی رنگ میگرفت.
پایان یکم اسفند ۱۳۹۹
اصفهان – ناصر همتی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.