دیروز لینکی کوتاه از سخنرانی دکتر سروش در مورد حافظ دیدم که در آن ادعا می کند که حافظ در واقع مسیحی بوده است و هوادارانش نیز برای این کشف جدید استاد و معبودشان هورا می کشند. نمی دانم این لینک چقدر جدید است، اما بار دیگر معضلاتی مهم از دکتر سروش و در کل از روشنفکری مذهبی یا روشنفکری ایرانی را مطرح می کند، که در نهایت باعث می شود ناتوان از تحول مدرن و تولید پروتستانسیم مذهبی بشوند. زیرا ذایقه و نگاهشان نیمه مدرن باقی مانده است و ما دقیقا در برخورد آنها با پدیده هایی چون حافظ یا با مباحث مهم چون دموکراسی و سکولاریسم و از طرف دیگر در حین بروز اشتیاقات یکدفعه و ناگهانیشان در مورد پدیده های سنتی و نیمه مدرن چون آقای خمینی و غیره است، که انگاه با حقایق محوری و با معضلات محوری آنها روبرو می شویم. در نقد ذیل حال می بینیم که چگونه دقیقا سروش در رویارویی با پدیده ایی چون حافظ و در حین بیان این کشف جدیدش است که انگاه چیزهایی را رو می کند که نمی خواهد ببیند و باید ببینید، اگر می خواهد واقعا مدرن و تاویل گر راهی نو به سوی پروتستانسیم اسلامی بشود. نه انکه پیامبری نو و ولی فقیه نو و این دفعه عارفانه بگردد و باز وعده شان توزرد از آب در بیاید. زیرا بقول لکان «گوینده ی سخن حقیقت پیام خویش را به شکل معکوس از گیرنده ی سخن می گیرد»، یعنی از جمله از طریق چنین نقدی، تا ببیند که واقعا چه گفته است و چه رازی از خویش را لو داده است. ( این ویدیوی کوتاه دکتر سروش در مورد حافظ و کشف جدید ایشان است. روی آن کلیک بکنید)

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

سوتی دکتر سروش در مورد «حافظ»! یا ترس سروش و یارانش از رنگارنگی زندگی و نظربازی زنانه!

چرا «دم مسیحایی اندیشیدن» هیچگاه به نمی رسد و یا نصفه راه بازمی گردد!

از کشفیات جدید آقای «سروش» در لینک ویدیویی بالا این است که سروش حال پی برده است که حافظ احتمالا مسیحی بوده است، چون ابیاتی دارد که در آن به تعریف از مسیح می پردازد و مثلا می گوید:

« مُژده ای دل که مسیحا نفسی می اید/ که ز انفاس خوشش بوی کسی می اید.»

مشکل اما این است که اولا این حرف و ادعای «مسیحی بودن حافظ» را قبلا کسانی دیگر نیز زده اند و از ایشان نیست. یعنی خنده دار است که سروش اینطور با ادعا سخن می گوید و اینکه گویی کشفی کرده است که قبلا دیگران نمی دانستند.(یک نمونه از این نظرات این مقاله ی جالب از «دکتر بزرگمهر وزیری» است که گویا خودشان نیز مسیحی هستند و با انکه با نظراتش کامل موافق نیستم اما نگاهش خواندنی است. نکته ی جالب دیگر تشابه میان حرفهای سروش با حرفهای ایشان در بخش پایانی مقاله است و با انکه این مقاله حدود ده پانزده سال زودتر از سخنان سروش در مورد حافظ نوشته شده است. شاید هم این تشابه اتفاقی باشد. اما اینکه سروش نمی گوید که قبل از من دیگران این را گفته اند، خوب بشدت سوال برانگیز و مضحک است. جدا از آنکه هر اندیشمند مدررنی می داند که هیچ حرف جدیدی زده نمی شود، بلکه هر سخن جدیدی همیشه ترکیبی نو و متفاوت از سخنان قبلی یا همصران است. یک اندیشمند قوی یا نابغه به قول نیچه یک دزد خوب است، اما کُپی نمی کند بلکه تاویلی نو و راهی نو می افریند. یا ازینرو لکان می گوید که او خوب نظرات مختلف را با هم پیوندی نو می دهد و به سان ساختاری نو یا کاردستی نو بازمی افریند)

دوم اینکه همین ادعا نشان می دهد که سروش بهتراست «زیاد نیاندیشد» چون خداییش توانایی «اندیشیدنش» ضعیف است و فقط در میان صف کوران، آنگاه یک چشمی چون او می تواند پادشاه بشود. سوم اینکه این «حافظ مسیحی و مذهبی» سروش اما خیلی مذهبی و مسیحی ولنگ و بازی بوده است، اگر با معیارهای سروش او را بسنجیم. یک منحرف خوش گذران بوده است، که راحت برای بوسه و عشقی مذهبش را می فروخت، اگر با معیارهای سروش او را بسنجیم. زیرا همین شاعر مسیحی یکدفعه می گوید:

اگر آن تُرک شیرازی بدست ارد دل ما را/ به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.

اخه مگه ممکنه یک شاعر عاشق مسیح، یا یک فرد مسیحی و مذهبی اینقدر در دینش متزلزل باشد که با دیدن یک تُرک شیرازی دل و ایمان از دست بدهد. نباید سر حافظ را بجرم بددینی و ضعف در ایمان برُید؟

در نهایت اینکه چقدر خنده دار است که سروش حافظ شناس و مولاناشناس ما نمی داند که «مسیح» در اشعار حافظ نقش یک «استعاره» و «اسم دال» را بازی می کند که به چیزهای دیگر و اسامی دال و حقایق مهم دیگری اشاره می کند چون «دم مسیحایی» و اینکه با بوسه ی عشق معشوق و چیزی را زنده بکنی و الاغیر. جدا از اینکه به احتمال زیاد این استعاره در مورد مسیح و دم مسیحایی و اصطلاحات مشابه را نزد اکثر عارفان دیگر می بینید ( از جمله در اشعار و سخنان سعدی، ابوسعید ابوالخیر و مولوی). چه برسد به اینکه سروش باصطلاح پسامدرنی که می خواهد ثابت بکند قران خوابنامه ی پیامبر است، حال از یادش می رود که انچه او یا من و دیگری از حافظ می گوید، چیزی جز خوابنامه و تاویل ما نیست و نمی تواند باشد.

لااقل سروش بایستی از تمامی فلسفه ی مدرن (فلسفه ی پسامدرن پیشکش. انجا دچار تنگی نفس می شود و از ترس جن به بسم الله پناه می برد) این را یاد گرفته باشد که استعاره و ایجاز دو خصلت اصلی زبان و بویژه هنری چون شعر هستند. یا لااقل بایستی همین را از خود همان حافظ، یک روز مسلمان قران خوان و یک روز مسیحی و یک روز دنبال ترک شیرازی و یک روز بدنبال پیر مغان، یاد بگیرد که او در همه ی اینها استعاره ایی از عشق می دید و می گفت:

ای قصه ی عشق ز کویت حکایتی/ شرح جمال حور ز رویت حکایتی انفاس
عیسی ز لب لعلت لطیفه ایی/ آب خضر ز نوش کلامت کنایتی.

یا در همه جا نور خدا می دید، حتی در خرابات مغان و به کسانی که به کلمه و ایمان خاصی می چسبند می خندید و می گفت که:

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو/خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

یعنی ایا منظور حافظ کورهای یک چشمی چون سروش نبوده است که تازه خیال می کنند خیلی هم می بینند و حتی با همان یک چشم هم خوب نمی بینند و به این خاطر هنوز هم زور می زنند که اسلام را با مدرنیت پیوند بزنند، به جای اینکه بپذیرند که اسلام حاکم و قران حاکم نیز تفسیری از «بیعت انسان و خدا»، انسان و زندگی است و می توان و باید تفسیرهای نو و بنا به شرایط زمانه افرید و با قبول «دموکراسی و سکولاریسم» آفرید تا به پروتستانسیم مذهبی اسلامی قوی دست یافت و کمک به عبور جامعه ی خویش از بحران مدرنیت کرد. بویژه که قران به حالت یک نامه ی شاعرانه و رازگونه نیز نوشته شده است و با انکه هر تفسیری هم نمی توان از آن ایجاد کرد. اما خیلی راحت می شد به پروتستانسیم مذهبی از اسلام دست یافت، اگر روشنفکران مذهبی چون سروش و بقیه واقعا «مدرن» شده بودند و قبول کرده بودند که «معنای نهایی از اسلام وجود نداشته و ندارد و هر روایت حاکم بایستی بنا به تحولات و شرایط تغییر بکند و اپ دیت بشود». دوم اینکه فرد مذهبی نیازی به ولی فقیه یا محرم راز به عنوان واسطه میان خویش و خدایش ندارد و سوم اینکه این تعبیر نو بایستی دنیوی و مدرن باشد و کمک بکند که فرد مذهبی در جهان مدرن و با قبول قوانین مدرن بدنبال سعادت زمینی/روحی خویش برود. یا اینکه این «تفسیر نو از اسلام» لااقل ببینند که تاریخ اسلام مثل هر تاریخ مذهب و باور دیگر علمی یا فلسفی، از ابتدا همیشه رنگارنگ و با گرایشات مختلف شیعه/سنی، حنفی و غیره بوده است و بنابراین سنتی و روایتی انحصارطلبانه که بخواهد رنگارنگی و وحدت در کثرت نظرات اسلامی را رد بکند، ضد تاریخ اسلام و مذاهب و ضد زندگی در کل است.

سنت به سان نفی تاریخ و رنگارنگی تاریخ

«سنت» در هر نوعش در واقع یک «واکنش ارتجاعی و کین توزانه ی ناشی از گره ی حقارت و دلرنجی در برابر یک حریف قویتر چون مدرنیت» است. ازینرو اصولا واژه ی «سنت» در فرهنگ ایرانی با ورود مدرنیت قوی و استعماری و رایج شدن واژه ی «مدرنیت» وجود می اید. سنت حکایت از گرفتاری جامعه و فرهنگی در «بی زبانی و لکنت زبان» می کند و اینکه «تاریخ رنگارنگش را فراموش کرده است.»، چون می بیند که با روایت و باورش در برابر حریف قدر و جدید بازنده است و حال می خواهد با یک خودباوری دروغین و با بازگشت به خویشتن دروغین دوباره حس بزرگی و قدرت بکند. یعنی سنت دچار یک «جاگیری نارسیسیک و سیاه/سفیدی» است و بر اساس یک «زخم خوردگی خودشیفتگانه و بحران هویت» عمل می کند و می خواهد با نفی رنگارنگی و با چسبیدن به یک باور مطلق خویش را دوباره بزرگ و قوی احساس بکند و اینگونه به مقابله با دشمن و دیسکورس قوی برود. اما طبیعتا شکست می خورد. زیرا هر حرکت او در واقع بر اساس این حس درونی است که او «بازنده و عقب مانده» است و او این را می داند و مرتب این بازندگی را بازتولید می کند. زیرا حاضر به رویارویی مدرن و بالغانه با عقب ماندگی و بحرانش نیست و اینکه از حریف قدر نیز یاد بگیرد و با قبول کمبودها و تمناهای مدرنش قادر به تحول ساختاری و نوزایی فرهنگی و مدرن بشود. برعکس سنت می خواهد سرش را زیر برف بکند و بگوید که خودمان همه چیز داریم و حریف همان شیطان بزرگ است و جنگ خیر/شری راه می اندازد. چون نمی خواهد تن به قبول بهای بلوغ و مدرنیت بدهد، مجبور می شود مرتب از چاله به چاه بیافتد. زیرا این شیوه برخورد سیاه/سفیدی به «کمبودها و ضعفهای» خویش و به حریف قوی چون مدرنیت مثل تف سربالاست، همانطور که تاریخ معاصر و گذشته ی ما نشان داد و می دهد. زیرا راه دستیابی به قدرت نوین از مسیر قبول کمبودها و تمناهای مدرنش و ارتباط همراه با علاقه/نقد با حریف مدرن می گذر، تا ساختار سیاسی/اجتماعی/هویتی یک جامعه و کشور بتواند پوست اندازی بکند و به نوزایی و رنسانس دست بیابد.

زیرا به عنوان عنصر مدرن یا مذهبی مدرن بایستی از یکطرف با «قبول کمبودها و ضعفهای ساختاری خویش» چون دیکتاتوری و انسداد سیاسی/مذهبی و فرهنگی و از سوی دیگر با قبول «آرزوهای مدرن خویش» بدنبال زندگی و آزادی مدرن و حکومت قانون مدرن و یا بدنبال «شکوه نوین فردی و جمعی یا مذهبی»، حال دست به تولید «نوزایی و رنسانس فرهنگی و ساختاری» و از جمله پروتستانسیم مذهبی بزنی. وگرنه هر بار که بخواهی مدرنیت را نصفه و نیمه بسازی و بخواهی او را با سنت و گره حقارتت آشتی بدهی، مجبور می شوی که خودت را قلع و قمع و دچار دور باطل نو و اسارت در سنت بیمارگونه بسازی.

اینکه اگر بخواهی مثل دکتر شریعتی بگویی که « فاطمه فاطمه هست»، بناچار چه بخواهی یا نخواهی، مجبوری زمینه ساز حجاب اجباری و تصویری جبار از زن اسلامی باشی و رنگارنگی زنانه را سرکوب بکنی و به همراهش رنگارنگی مردانه و رنگارنگی و زیبایی دیسکورس جنسی و جنسیتی ات را قلع و قمع بکنی. یعنی مجبوری خویش و جامعه ات را اخته و عقیم و دچار سترونی و انسداد بسازی.همانطور که در دوران و تاریخ معاصر دیده و می بینیم.

ازینرو هر متفکر مذهبی یا سکولار و چپ ایرانی بایستی ابتدا جرات رویارویی با کمبود و حقارت و تمنای خویش و جامعه و ایده الش را داشته باشد و از طرف دیگر پذیرفته باشد که هیچ معنای نهایی وجود ندارد و بنابراین بازگشت به خویشتن ممکن نیست. اینکه «فاطمه فاطمه نیست تا بتواند فاطمه های نو و متفاوت» باشد و دیسکورس مذهبی بتواند با دیسکورس مدرن مباحث جنسی و جنسیتی و وحدت در کثرتش کنار بیاید و به شیوه ی خویش جزوی از آن بشود، یا حداقل از اندیشه ی حجاب اجباری و حکومت قوانین اسلامی جنسی و جنسیتی عبور کرده باشد. چنین متفکر مذهبی که از این منظر و جایگاه نوی دنیوی و چندنحوی حرکت می کند، آنگاه راحت می تواند هم کمک به عبور جامعه ی مذهبی خویش از بحران مدرنیتش می کند و هم می تواند حال تفاسیر نو و قوی از اسلام و عرفان بیافریند و دست به نوزایی بزند. بشرطی که «دم مسیحایی مرگ خدای نیچه و قبول ناممکنی دست یابی به معنای نهایی هرچیزی چون اسلام و حافظ» به او دمیده شده باشد و آن را پذیرفته باشد. (حتما سروش الان می گوید که برادری هم مسیحی است. چون از دم مسیحایی سخن گفت).

اینکه سروش نمی فهمد که چرا حرفهای گُنده گویانه و باصطلاح پسامدرنی او در باره ی قران بسان «خوابنامه ی پیامبر» و انگاه از طرف دیگر ناتوانیش به پذیرش صریح و مشخص «دموکراسی و سکولاریسم»، – اینکه چنین مفاهیم مدرنی در اسلام و در هیچ مذهب قبلی و در روایات وجود نداشته است، چون دورانشان فرق می کرد و روایتشان فرق می کرد ـ، نشان می دهد که چرا ذایقه اش هنوز در اصل سنتی است و به این خاطر یکدفعه سوتی می دهد و از شیفتگی اش به خمینی سخن می گوید و یا در مذهب جدید و عارفانه اش خویش را یواشکی به «محرم راز و پیامبر پنهان» تبدیل می کند، همانطور که در نقدم بر یک «رویای» او و با تیتر «تعبیر یک رویای ناممکن از سروش» اشکار کردم. (البته قبل از من اقای گنجی به این موضوع بخوبی در یک سری مقالات سریالی پرداخته بود ولی نگاه خودش نیز دچار منظری خودشیفتگانه بود که در نقدی بر چالش آنها بازش کردم. این لینکش هست.)

یا وقتی اینجا دکتر سروش چنین نظری در مورد حافظ می دهد و خیال می کند که «خیلی فکر کرده است و چیزی مهم کشف کرده است.» و نمی بیند که چرا «دم مسیحایی اندیشیدن و تفکر قوی» هیچگاه به او دمیده نشده است و نمی شود، تا زمانیکه حاضر به پرداخت بهای اندیشیدن قوی و چندوجهی نباشد. یعنی تا زمانی که حاضر به این نباشد که به منظر و جهانی دنیوی و چندنحوی پا بگذارد که بر روی آب است و هیچ اصل و پایه ی مطلق یا اصیلی در آن نیست. تا زمانیکه واقعا تمنامند نشود و شروع به تاویل افرینی نکند. زیرا بقول لکان «تمنامندی همان تاویل افرینی است و بالعکس.» یعنی حال باید برایتان بهتر معلوم بشود که چرا «دم مسیحایی اندیشیدن قوی به سروش دمیده نمی شود» و او هنوز باید سماق بمکد و هیچگاه به لذت اندیشیدن قوی و چندنحوی و ساختارشکن دست نمی یابد. زیرا او حاضر نیست که بهایش را بدرستی و با صداقت یک متفکر نوین و راه افرین بپردازد. اینکه او سروش و پیام نااگاه سوتیهای خویش را نمی شنود که به او مرتب می گویند:« ببین بهای فرار از دروغها، کمبودها و تمناهای خویش همین است که تیرت مرتب به خطا می رود و یا پرده مرتب کنار می رود و ذایقه و اشتیاقات سنتی ات برملا می شود و اینکه چرا اندیشه ات گرفتار و سطحی است». اینکه چرا او در همان لحظه که خیال می کند «محرم راز» شده است و اسلامی جدید و عارفانه افریده است، اسیر تصویری دروغین از خویش در اینه و نگاه خویش و مریدانش می شود. اسیر تصویری در اب چون نارسیست است. زیرا نمی خواهد بپذیرد که بقول هایدگر «اندیشیدن یعنی بیاندیشی به آنچه سوال برانگیز و مخاطره امیز است.». اینکه باید تمنامند و سوال برانگیز بمانی تا بتوانی سوال و راه ایجاد بکنی و آنچه هایدگر «گشایش» یا « منظری روشن , و راهگشا» در درون تاریکیها و انسداد می نامید و به آلمانی و انگلیسی اینگونه نوشته می شود:

Die Lichtung, Clearing

زیرا بایستی بهای «روشن شدن» را از مسیر عبور از «اضطراب» داده باشی و از «زاین» به «دازاین» و قدرت چندمنظری و چندامکانی دازاین یا انسان بر پایه ی شرایط و دیسکورس خویش دست یافته باشی، تا بتوانی راهی به سوی رنسانس و تحول مدرن بیافرینی، به سوی منظری که هزارفلات و هزار منظر و خندان و اکستازه وار و یا رند و نظرباز است. زیرا روشنایی یا گشایش از جنس هایدگر به این معناست که حاضر باشی تن به این بدهی «در این جهان باشی» و باز و چندنحوی در این «در جهان حضور داشتن» حضور داشته باشی. زیرا این جهان بشخصه چندنحوی و چندامکانی در هر لحظه و هر مفهوم و پدیده ی انسانی و زبانمندش هست.

نتیجه گیری یا جمع بندی!

راهی مدرن و زمینی برای شناخت طلا از مس،سره از ناسره! و بی انکه هیچ نقد و نگاهی نهایی باشد!
زیرا نقد نیز رنگارنگ هست و همزمان این رنگارنگی و امکان تولید رنگها و مناظر نو همیشه دست نظرات و مناظر ضعیف و کم رنگ یا گرفتار را رو می کند!

بقول حافظ بایستی به کمک محک تجربه ببینی که چه کسی تمنامند و رندانه می اندیشد و چه کسی زاهدانه می اندیشد. نقد نیز نوعی به تجربه کشیدن اندیشه ها و نظریات است و اینکه حقیقت عملی و نظری آنها چیست و حقایق پتانسیل یا پنهان آنها کدام هستند. اینکه به قول حافظ:

خوش بود تا محک تجربه آید به میان/ تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.

بنابراین وقتی می خواهی دروغ « کوران» و انحصارطلبان یا نیمه انحصارطلبان دچار نگاه سیاه/سفیدی یا خیر/شری را ببینی و برملا بسازی، آنگاه آنها را با معیار «رنگارنگی» بسنج. اینکه ایا حاضر به پذیرش «رنگارنگی» در خویش و دیگری و در هر باوری، چه در درون و چه در بیرون و یا در روابط بیناسوژه ایی و بیناگروهی هستند و اینکه هر مفهوم و باور بشری همیشه
چندوجهی یا پلورالیستی و قادر به تحول در حد امکاناتش هست. تا نتوانند به اسم رنگارنگی خواهان حفظ شریعت و چندهمسری در کشور اروپایی یا در کشور خویش باشند. زیرا اول باید بشخصه حاضر به قبول «رنگارنگی درونی و برونی» باشند. اینکه نه تنها در مذهب و رسوم خودشان هم برداشتهای مختلف است و زن و فرزندانشان می توانند برداشت دیگری از حقوق زن و غیره در اسلام داشته باشند و یا خواهان حقوق برابر باشند، بلکه اینکه در بیرون هم همیشه باید مسالک و امکانهای مختلف از مذهب و رابطه ی انسان با خدا وجود داشته باشد و یا راههای متفاوت و اته ایستی وجود داشته باشند و اینکه همه بر اساس «تولرانس و حقوق شهروندی» همدیگر را بپذیرند و با یکدیگر چالش بکنند. زیرا همه قبول کرده اند که هیچکدام صاحب حقیقت مطلق نیستند یا نماینده خدا و مذهبشان نیستند. زیرا این افراد مذهبی یا غیر مذهبی باید قبول بکند که دیگران راههایی دیگر را می توانند بخواهند و قانون بایستی حافظ این «فردیتها و رنگارنگی در چهارچوب قانون مدرن و برابر» باشد. یا بنابراین حافظ حقوق شهروندی و حقوق بشر باشد.

دوم اینکه ببین که ایا حاضرند به تحقق سیاسی/اجتماعی و فردی قبول این رنگارنگی و اشکال مختلفش چون «وحدت در کثرت مدرن»، یا «کثرت در وحدت پسامدرنی» و غیره بی چون و چرا تن بدهند که حداقلش همان قبول «دموکراسی و سکولاریسم» است. زیرا قانون بلوغ در روانکاوی یا «نام پدر» دقیقا به همین معناست که با «قبول کمبود و تمنای خویش و دیگری» وارد حضور این صحنه ی رنگارنگ و بی غایتی نهایی بشوی، و از طرف دیگر بر سر بهترین راهها و امکانات با خویش و دیگری وارد «چالش اغواگر» بشوی. اینکه بتوانی به شور بیافتی و دیگران را به شور بیاندازی و با تغییر ساختارها راههای نو بیافرینی. زیرا نام پدر یا قانون نمادین به این معناست که «همیشه راههای دیگری برای تاویل و تمنامندی وجود دارد» و ساحت نمادین بقول لکان می خواهد مرتب از نو نوشته بشود. توانایی به چالش رندانه و اغواگرانه که در واقع یک «قدرت زنانه» است، همانطور که ژان بودریار در کتاب «از اغوا» باز و مطرح می کند.

اینکه در سطح بمانی و تغییر در ساختارها و در زبان و ذایقه ها بوجود بیاوری. اینکه فیلسوف و اندیشمند بزرگ و ساختارشکن همیشه «فیلسوف در سطح» چون نیچه یا دلوز/گواتاری و لکان و فوکو و غیره است. یعنی امثال سروش را با «رنگارنگی خویش و دیگری و زندگی» و سپس با «اغوای زنانه» شان روبرو بکن و ببین که ایا در می روند و یا رگ گردنشان از خشم ناموسی برامده می شود و یا حاضرند واقعا به این جهان رنگارنگ و زمینی وارد شوند که جهان هر روزه ی ما است و قبول آن پیش شرط توانانی به دست یابی به «ویرتو و قدرت فرزانه» و خندان نسل رنسانس است. یعنی فکر می کنید سروش و امثالهم چه می کند وقتی با این رنگارنگی و اغوا و چالش زنانه روبرو بشود؟ ایا همان کاری را نمی کند که حافظ قبلا دستشان را رو کرده است. اینکه:

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند/ چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پُرس/ توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوئیا باور نمیدارند روز داوری/ کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتانرا با خر خودشان نشان/ کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان میدهند/ آبی که دلها را توانگر میکنند
حُسن بی‌پایان او چندانکه عاشق میکشد/ زمرهٔ دیگر بعشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانهٔ عشق ای ملک تسبیح گوی/ کاندر آنجا طینت آدم مخمّر میکنند
صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند

ناتوانی قبول «رنگارنگی زندگی و اغوا و رندی نهفته در تمنامندی و حیات بشری» باعث می شود که آنگاه افرادی چون سروش چنین سوتی هایی بدهند و در واقع نشان بدهند که چرا مناظر باصطلاح نوینشان از مذهب دچار یک «هسته ی محوری سنتی» است. چه برسد به اینکه ببینند و بچشند که چرا در نگاه و نگرش چندوجهی و رنگارنگ حافظ نوعی «زنانگی» نهفته است، و چرا میان این زنانگی و رندی و اغواگری در اشعار حافظ پیوند تنگاتنگ است، همانطور که در مقاله ایی با تیتر «چرا حافظ یک زن است و چرا باید رند و نظرباز شد!» مطرح کرده ام. معضل کسانی چون دکتر سروش این است که قادر نبوده اند «ذایقه شان» را از مسیر تن دادن زمینی و نمادین به رنگارنگی و اغوای زمینی واقعا تغییر بدهند. زیرا تغییر ذایقه که یک تغییر احساسی/فکری است، اصل موضوع است و نه تغییر فکری محض. اینکه ذایقه شان هنوز سنتی یا نیمه مدرن است و به این خاطر کسانی چون سروش برای آقای خمینی شیفتگی نشان می دهند و یا می خواهند «حافظ» عارف و رند را به مسلمان و مسیحی و بودیست و غیره تقلیل بدهند. با انکه در نهایت أصلا هم مهم نیست که حافظ علایق مسیحی یا اسلامی داشته یا نداشته است. مهم این است که توانسته است در همه جا از مسجد تا کلیسا و محل مغان نور عشق و خدا یا «رنگارنگی» را ببیند و از پذیرش این رنگارنگی زمینی/ الهی حرکت بکند و به این خاطر اشعار و نگاهش مالامال از شور عشق و تمنامندی و از سوی دیگر چندنحوی و تفسیربرانگیز هستند و نه اینکه بتوانی راحت در پشت سخنانش یک «زاهد مذهبی» را ببینی که مرتب لایه ها و لعابهای مدرن یا پسامدرنیش را کنار می زند و اصل خویش را نشان می دهد. در این معنا بایستی گفت که «حافظ و توانایی او به لمس رنگارنگی زندگی و تبدیلش به اشعار پرشور و چندوجهی» دقیقا جایی است که سروش و امثالهم با «دروغ و سیمپتوم» خویش روبرو می شوند و اینکه چرا وقتی «ذایقه ات» تغییر نکند و نتوانی واقعا قادر به لمس و پذیرش این رنگارنگی و وحدت در کثرت زندگی انسانی و مفاهیمش باشی، آنگاه مجبوری که هرچه می افرینی، اخر کور و ناتوان باشد و یا وسواسی و هیستریک از کار در بیابد. اینکه تمامی حرفهای پرطمطراق بر روی یک «دروغ محوری و بنیادین» نهفته باشد که از طریق این سوتی ها مرتب خویش را لو می دهد. ( در باب بحث نگاه عارفانه و شیداوار به هستی و چرا این نگاه یک تمتع زنانه است و همزمان راهی برای لمس تمنامندی است، بشرطی که از طرف دیگر تن به «کمبود و تمنای خویش و دیگری» بدهد، بایستی از جمله به سمینار مهم ذیل از لکان به نام «انکور یا بازهم» مراجعه کرد و اینکه چرا زندگی تمنامند است و می گوید بازهم می خواهم و متفاوت می خواهم.)

چه برسد که سروش ببیند که عرفان ایرانی و گرایشات مختلفش کلا تحت تاثیر مسیحیت و تفکرات نوافلاطونی یا اسلامی و غیره بوده است و از طرف دیگر حتی آن مسیحیتی که او در حافظ می بیند، بشخصه گرفته شده از میتراییسم و مذاهب دیگر نیز هست ( در این باب از جمله به این مقاله ی قدیمی من به نام «رابطه ی بینامتنی مسیح، میترا، و ما ایرانیان» بنگرید). زیرا تاریخ هر مذهب و نگرشی همیشه رنگارنگ و چندنحوی بوده است و مذهب و نگرشی که قادر به پذیرش «وحدت در کثرت درونی و بیرونی» نباشد و بخواهد نگاهی واحد بر باور خویش حاکم بکند و یا حاضر به پذیرش حضور مذاهب دیگر و باورهای دیگر نباشد، یعنی انحصارطلب و دشمن رنگارنگی باشد، آنگاه چنین باور و تاویلی از مذهب همیشه ضد مذهب و ضد تاریخ و ضد زندگی و تمنامندی بشری است و محکوم است که فاجعه ببار بیاورد. همانطور که ان اندیشه و مذهبی که از «اغوا و رندی» زندگی انسانی و چالش ودیالوگ انسانی بترسد و تن به آن ندهد، مجبور است خویش و تحولش را سترون و عقیم بسازد، چون به قول «بوف کور» صادق هدایت او همان پیرمرد خنزرپنزری است که «یک میان تهی است و خنده ایی خشک دارد که از درون این میان تهی بیرون می اید» و محکوم به دور باطل تبدیل شدن راوی ناراضی و پیرمرد خنزرپنزری از مسیر نفی رنگارنگی و قتل زنانگی است. همانطور که عرفان ایرانی بشخصه تحت تاثیر تفکرات مسیحی و نوافلاطون

طبیعی است که انکه جرات نکند پا به این عرصه های والای اندیشه و رنگارنگی و اغوا بگذارد، نمی تواند هیچگاه به خوبی پدیده هایی چون حافظ را هم خوب بررسی بکند و یا واقعا از مناظری نو به نقد حافظ بپردازد و در عین تحسین همزمان نقاط ضعف بنیادین حافظ و عرفان رندانه و زمینی/الهی او را بیان بکند، آنگونه که مثلا نیچه در شعر معروفش به نام « به حافظ، پرسش یک آبنوش» به یک انتقاد محوری از حافظ می پردازد و در عین اینکه حافظ را ستایش می کند. اینکه عشق پُرشور حافظ مثل عشق گوته ناتوان از تن دادن قوی به «هیچی محوری» هر حس و مفهوم انسانی است و ازینرو عشقش به خوبی خندان و رادیکال نمی شود. ازینرو او مثل زرتشت «ابنوش» نمی شود. درست است که نیچه به حافظ و گوته خیلی ارادت داشت و آنها را از نمونه های جانهای والا می نامید که نزدیک تفکر و ذائقه ی دیونیزوسی شده اند، یا توانسته اند بقول نیچه مثل حافظ به قدرتی دست بیابند که در حسهای نفسانی اش روح و جان جاری بشود و در روح و جانش حسها و شورهای تنانه اش. یعنی هر چه بیشتر به «خدایی کردن تنانگی و حسهای نفسانی» نزدیک بشود. اما با این حال برای نیچه چه حافظ و چه گوته وارد جهان دیونیزوسی نمی شوند. زیر برای ورود به این جهان باید آبنوش بشوی. آبنوشی که معنایی پارادوکس دارد. ازینرو نیچه، در کتاب «فراسوی نیک و بد» ( بخش پنجم در باره ی تاریخ طبیعی اخلاق ص.۱۹۸)، پس از آنکه از «اخلاق عشق و رمانتیک و تسلیم شدن سبکسرانه و بازیگوشانه به عواطف نزد حافظ و گوته بسان قدرتی والا تعریف و تحسین می کند»، اما از طرف دیگر همزمان مرز و خطایشان را نشان می دهد و اینکه کجا دچار «زرنگی و حماقت» شده اند و باید از آنها گذشت تا دیونیزوسی و آبنوش شد. ( در این باب به این استاتوس از من و انتقادم از برداشت آقای آشوری عزیز از این شعر نیچه مراجعه بکنید.)

اینکه قدرت نو، عارف زمینی نو، زرتشت خندان نیچه بایستی بتواند از یکسو با شور تنانه و زمینی و از سوی دیگر با قدرت «هیچی» مرتب تاویلهای نو از عشق و رابطه ی انسان با خدا و هستی بیافریند، نیمروزهای نو بیافریند و خنده بزرگ و تحول افرین را شروع بکند. اینکه حافظ و عرفان ایرانی بایستی هرچه بیشتر وارد جهان رنگارنگ و زمینی و اغواگری بشود که تبلور خواست قدرت نیچه یا تبلور «تمنامندی» لکانی است.۱.

جهانی رنگارنگ و زمینی که بدور «هیچی محوری» ساخته شده است، تا بتواند مرتب از نو و بهتر و قویتر نوشته بشود و معیار سنجشش همیشه این است که ایا اندیشه و راه نو می تواند از مسیر تولید رنگارنگی و تفاوت و چالش و اغوای قویتر به رشد انسان و زمین و شکوه و بازی بهتر و متقابل کمک بکند و یا دوباره از رنگارنگی می ترسد و به دنیای سیاه/سفیدی انسان بنیادگرا و یا پوپولیست مدرن پناه می برد. یا طرفداریش از رنگارنگی زمینی و کامجویانه فقط لعابی برای «ذایقه ی زاهدانه و مذهبی» در زیر آن است که مرتب جایی خویش را لو می دهد و دستش را رو می کند. بویژه وقتی با فیگورها و پدیده هایی چون حافظ روبرو می شود و یا وقتی با ایده الش چون اقای خمینی روبرو می شود و یکدفعه شیفتگی اش سرباز می زند و حقیقت و ذایقه ی سنتی یا نیمه مدرنش را برملا می کند و اینکه چرا ناتوان از دگردیسی خویش و ناتوان از تولید پروتستانسیم اسلامی هستند.

ادبیات:
۱/ پانویس: ( در باب معضل عارف و حافظ درونی ما با مدرنیت پیشنهاد می کنم به این مقاله ی قدیمی من «بحران مدرنیت حافظ و عارف درون ما» مراجعه بکنید که سرنوشت جالب و اموزنده ایی دارد. زیرا این مقاله آنزمان که مدتی کوتاه من در سال ۲۰۰۷ با سایت زمانه همکاری نوشتاری می کردم و در ماه دو سه مقاله برایشان می نوشتم، از طرف رییس سایت یعنی آقای مهدی جامی ممنوع الانتشار شد. زیرا ایشان خویش را «حافظ شناس» می شناخت و مقاله ی من را مخالف حافظ شناسی مرسوم خویش و دیگران می دید و نمی فهمید که أصلا بحث من نقد ادبی اشعار حافظ نیست، بلکه یک نقد روانکاوانه است. اینکه این حافظ شناسان حتی از حافظ نیز این توانایی تولرانس و تن دادن به مناظر مختلف یک اثر را یاد نگرفته اند و در حینی که حافظ را به یک «فتیش ایرانی» تبدیل و تحریف کرده اند. من این مقاله را بعدا با این تیتر «نقد حافظ و سیاست سرکوب و سانسور آقای جامی و سایت زمانه» و با انتشار ایمیلهای جامی و خودم منتشر کردم که خواندنش و سانسور این مقاله ی جدید و متفاوت می تواند نمادی از این معضل عمومی باشد و وقتی که این افراد با ذایقه ی سنتی و لعابی مدرن چون مهدی جامی و دکتر سروش و غیره صاحب قدرت نیز می شوند. همانطور که سایت زمانه از آنزمان تا به امروز مقالات مهم و جدید مرا سانسور کرده است و اجازه ی انتشار در سایت اصلی نمی دهد و با انکه من سالهاست علاقه ایی به همکاری با این سایتها ندارم که قادر به قبول رنگارنگی و تولید شرایط برای چالش و دیالوگ مدرن نظرات نیستند و فرقه ایی می اندیشند. زیرا توانایی ان را دارم مستقل بمانم و راهم را بروم و با انکه دقیقا کسانی مثل من می دانند که چرا یکایک ما و هر نظری احتیاج به نقد متقابل و چالش مدرن و بر بستر رواداری مدرن دارد. اما وقتی که مثلا نظریاتی غلط و سطحی در باب لکان و غیره در سایتشان منتشر می کنند و امثال من بر آنها نقد می نویسند، باید سایتهایی چون سایت زمانه توانایی قبول نقد و تولید چالش مدرن در برابر نگاه تماشاچی نقاد را داشته باشند، وگرنه به مباحث مدرن و وظیفه ی مدرن سایتهایی مثل سایت زمانه خیانت می کنند که با پول جامعه ی مدرن و شهروندانش تولید می شود. مثل وقتی که حاضر به انتشار مقالات انتقادی من به برخی مباحث منتشر شده و سطحی در سایت زمانه در مورد نظریات لکان نبودند و در عوض هرچه بیشتر به نظریات معضل دار آقای «شریعت کاشانی» در مورد لکان جا و مکان می دهند. یا از انتشار متن انتقادی من و منظر متفاوت من به چالش گنجی و سروش در سایتشان ممانعت کردند. یا مانع انتشار مصاحبه ی خانم میلانی با من شدند که از جمله به معضلات سایتهایی چون سایت زمانه و افراد مرجعی چون آقای نیکفر می پرداخت و انجا که انحصارطلبی سنتی و ترس از چالش جای رویارویی نقادانه و همراه با احترام متقابل مدرن را می گیرد. یعنی آقایانی چون نیکفر و نوش اذر به تکرار همین خطا و ممنوع القلم کردن امثال من ادامه داده اند و از نقد قوی می ترسند. بهایش نیز همین است که هیچگاه با قدرت و مناظر قوی اندیشیدن یا از منظر لکان روبرو نشوند و مجبورند به خوانندگانشان کالاهای دست دوم و بُنجل در این مباحث از جنس نظرات آقای «شریعت کاشانی» ارائه بدهند. زیرا هرچیزی بهایی دارد و بهای خیانت به رنگارنگی و نقد قوی همین است که نتوانی قوی و رنگارنگ و اغواگر بشوی. خوشحالم که لااقل تریبون زمانه به راه خویش وفادار است و این تریبون ازاد و خوب را ایجاد کرده است و به این خاطر اخیرا اینجا مقالاتم را عمدتا منتشر می کنم و یا در جاهایی مشابه.

پانویس ۲: شعر نیچه در مورد حافظ و با ترجمه ی خوب و روان داریوش آشوری. فقط در متن اصلی المانی قبل از تیتر اصلی یک «نوش جان یا به سلامتی» مخصوص موقع مشروب نوشیدن نیز می اید. یعنی شعر به عنوان یک تعریف و طنز موقع «باده نوشی» شروع می شود و به این خاطر اول با تعریف فراوان از حافظ شروع می شود و اخر با طنز نیچه ایی یکدفعه با چشمکی نیچه وار زیر پایش را نیز خالی می کند و می گوید تو که اینقدر جلو رفته ایی، چرا جلوتر نمی روی. چرا هنوز احتیاج به شراب داری و اب نوش نمی شوی، تا بتوانی با قدرت هیچی مرتب تاویلهای نو از عشق و زندگی بیافرینی و نیمروزهای نو و دیونیزوسی.
نیچه:
به حافظ. پرسشِ یک آبنوش.‘‏
آن می‌خانه‌ که تو از بهرِ خویش بنا کرده ای‏
گُنجا‌تر از هر خانه‌اى ست،
می‌اى که تو در آن پرورده ‌ای
همه‌–عالم آن را دَرکشیدن نتواند.‏
آن پرنده‌اى که [نام‌اش] روزگارى ققنوس بود،
در خانه میهمانِ تو ست،
آن موشى که کوه زاد، ‏
همانا——خود تو ای!‏
همه و هیچ‌ تو ای، می و می‌خانه تو ای،
ققنوس تو ای، کوه تو ای، موش تو ای،
تو که هماره در خود فرومی‌ریزی و ‏
هماره از خود پَر می‌کشی—‏
ژرف‌ترین فرورفتگیِ بلندی‌ها تو ای،
روشن‌ترین روشنیِ ژرفاها تو ای،
مستیِ مستانه‌ترین مستی‌ها تو ای
‏——— تو را، تو را —— با شراب چه کار؟‏

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)