تحولات هنریِ رمانتیسم، رئالیسم، سورئالیسم و احتمالا تحولات دیگر که به عنوان مواد درسی در قالب ویدیو در فضای مجازی ارائه شده است دارای نگرشی ایدیولوژیک به این تحولات است که من نمی توانم آن را تحریف تاریخ بدانم ولی روند آن را براساس همخوانی های دلخواهِ گزینشی که پروپاگاندای نوعی تفکر خاص است می بینم. از این روی با نگرشی دیگر در مورد این تحولات می نویسم.

ارنستو بهروز

“کنکاش در جهان هستی” مقوله ای مشترک در نگرش هنری و فلسفی انسان است.
در این کنکاش هنر مبتنی است بر بدیعیات.
فلسفه در پی یافتن پاسخ و تأویلی بدیهی از بدیعیات است.
هنر ساختاری آبژکتیوتی ویژوال مبتنی بر کشف و خلق دارد.
فلسفه ساختاری سابژکتیوتی مبتنی بر دیالکتیک دارد.
هنر خصلتی قائم به ذات دارد که در زمان و مکانی خاص معنی پیدا می کند.

فلسفه با تأویل بدیهی از این بدعت آنرا از حیطهٔ هنر خارج می کند و روندی کاربردی به آن داده و در حیطهٔ علوم، اقتصاد، جامعه، روانشناسی و غیره در چرخهٔ تولید قرار می دهد.

بنابراین هنر و فلسفه را بعنوان منشأ "انتزاع" انسان از "واقعیت" نمی توان از هم جدا کرد. و برآیند این انتزاع در اشکال مختلفِ کنشهای انسانی که با کمی تقدم و تأخر بروز می کند، در نگرش انسان حول دو مقولهٔ "واقعیت" و "انتزاع" تجلی پیدا می کند.

به این صورت که برداشت های انسان از واقعیت که خود نوعی انتزاع است در طیفی که یک سر آن تا حد انطباق با واقعیت و سر دیگر آن به انتزاع کامل نزدیک می شود قرار می گیرد.

تمام تحولات این طیف نیز مثل زنجیر با دیگر تحولات موازی و ماقبل خود ارتباط دارند. بنابراین اگر بخواهیم تحولات هنری فلسفی را در مقطعی از تاریخ بررسی کنیم، لازم است به تحولات مهم ماقبل آن تا آنجایی که درک و دانش ما به آن آگاهی دارد پردازیم و زنجیرهٔ خط قرمز آنرا پیدا کنیم.

مثلن ظهور رمانتیسم در نیمه دوم قرن هیجده جدای از تحول در علوم مثل تولید نیرو از طریق بخار آب و متعاقب آن رشد تولید و نضج سرمایه داری در اوایل نیمه دوم قرن هیجده نیست.

رشد ابتدایی و بی رویهٔ تولید صنعتی و ایجاد شهرهایی با ابتدایی ترین اصول شهرسازی و بهداشت که خود باعث نوعی سرگشتگی و گرایش به طبیعت و گذشته با نوعی تأثر و پشیمانی می شد، از یک طرف منجر به انقلاب کبیر فرانسه می شود که زمینه های واقعی آن بر اساس روند اجتناب ناپذیر سرمایه وجود داشت.

از طرف دیگر گرایش بازگشت به زیبایی های واقعی طبیعت در جماعت هنرمندان ایجاد می شود که گرچه استنادی واقعی و ملموس داشت ولی از تفکر هنرمندانهٔ آنها که از آبشخور تفوق سرمایه داری بهره مندند فراتر نمی رود و در حیطهٔ انتزاع به صورت ادبیات، نقاشی، موسیقی، تئاتر، و غیره باقی می ماند.

این دوره همزمان با کشورگشایی ناپلئون است که امپراطوری فرانسه را بوجود می آورد و با ایدهٔ های جاه طلبانهٔ خود مشوق و بنیان گذار نوعی سبک هنری در پیوند با گذشته، با پیشوند (نئو) مثلن نئو کلاسیسم که در پیوند با کلاسیسم دروهٔ یونان که یک بار دیگر در رنسانس نیز تکرار شده بود می شود.

تفکر هنری-فلسفی انسان در هر دوره ای حول "واقع گرایی” و "انتزاع" می چرخد که در برخی از مواقع به تثبیت نوعی برداشت از واقعیت یا انتزاع و یا تلفیقی از این دو می شود.

مثلن در نیمهٔ دوم قرن هیجده شاهد دو برداشت متفاوت از واقعیت هستیم. یکی واقعیت روند علم و متعاقب آن تحول تولید و در نتیجه، تحول اجتماعی انقلاب کبیر فرانسه و امپراطوری ناپلئون است. دیگری برداشت از واقعیتِ جنبه های مخرب روند فوق در کنار واقعیت زیبایی و حیاتی بودن طبیعت.

رمانتیسم در این دوره در مقابل واقعیت مخرب تسلط بر طبیعت و تغییر و تخریب آن در همان حیطهٔ انتزاع رمانتیک باقی می ماند. و یا بقایای آن در تلفیق با روند تثبیت و رشد ابتدایی سرمایه داری و تشدید فاصله طبقاتی به نوعی در بیان همدردی باطبقهٔ فقیر در "رئالیسم" به کار گرفته می شود. مثلا در ادبیات، بالزاک صاحب نوعی نگرش رئالیستی توام با نگرش رمانتیستی است.

و یا دراوایل قرن نوزده که گوستاو کوربه بعنوان رهبر رئالسیم شناخته و مطرح می شود، در ارتباط با نزج تفکر و نگرش ایدئولوژیک مارکس و انگلس که خود منشأ تاکید بر نوعی رئالیسم در مقابل سرمایه داری به طرفداری از طبقهٔ فقیر بود قرار دارد.

رئالیسمی که در نیمه اول قرن نوزده مطرح می شود، رئالیسمی ست که در نهاد خود همان عناصر نگرش زیبا شناختی به واقعیت در یونان باستان، رنسانس و باروک را در خود دارد ولی با تاکید بر واقعیتی که خود موجب تخریب و یا مانعی بر واقعیت دیگر یعنی فقر طبقاتی و طبیعت است.

درتحولات اوایل قرن نوزده ارتباط هنر را با دیگر تحولات بهتر میشود دید. مثلن واقع گرایی با کشف عکاسی و تلفیق آن با نقاشی توسط هنرمندانی مثل مونه نوعی نگرش به واقعیت را تعریف می کند که درست مثل عکاسی ثبت لحظه را به عنوان واقعیت مطرح می کند که تاثیر نور خورشید که خود نیز یک کنش لحظه ای ست بعنوان انگیزهٔ اصلی در نظر گرفته می شود. امپرسیونیسم که کنایه ای تمسخرآمیز به این گروه از نقاشان بود توسط ژورنالیستهایی مطرح می شود که خود تحت تاثیر رئالیستهای سالن به ریاست گوستاو کوربه بودند.

یعنی رئالیسمی که در نیمه دوم قرن هجدهم شروع می شود در نیمه اول قرن نوزده با حفظ عناصر بنیادی در شکلی کاملا متفاوت بروز می کند.

در اولی واقعیت روند رشد سرمایه داری با اعتراض توام با گرایش حسرت بار رمانتیسم در طرفداری از ایدهٔ زندگی در طبیعت مواجه می شود.

در دومی همچنان واقعیت روند رشد و تثبیت سرمایه داری حضور دارد و اعتراض به این روند در قالب تاکید بر واقعیت فقر ناشی از اختلاف شدید طبقاتی بیان می شود.

قرن نوزده پر از تحولاتی ست که در عین داشتن ویژگیهای مستقل، همه در هم تنیده و مرتبطند. نئو های ناپلئون، مرگ ناپلئون، کشف عکاسی و ظهور امپرسیونیستها، مطرح شدن مانیفست کمونیست، شکست کمون پاریس، خلل در اعتبار حاکمیت رئالیستها در سالن توسط امپرسیونیستها، مطرح شدن سبکهای مختلف هنری مثل اغراق در سبک امپرسیونیسم و جدا شدن آن از هنر و تبدیل به آزمون علمی در شناخت رنگها توسط برخی هنرمندان مثل سینات و سورات (دیویدیونیسم)، اغراق دیگر با تاکیداتی ون گوگی (اکسپرسیونیسم) و رفتن به طرف انتزاع سبک گوگن (سمبولیسم) و یا ساختن نقاشی به شیوهٔ مجسمه سازی سزان (پایه های کوبیسم)، و یا انتزاع علمی واقعیت (آبستره) در نقاشی های (کاندینسکی) و غیره، قرن نوزده را به تحولات قرن بیست وصل می کند که در دو زمینهٔ انتزاع و واقعیت بخصوص در هنر و جامعه مقاطع مهمی را رقم می زنند.

کمون پاریس که از یک طرف حاوی نقد تفکرهای فلسفی مهم در مقاطع مختلف بود. مثل واقع گرایی دکارت بر مبنای عقلانیت (من می اندیشم پس هستم) با تناقض تفکر مذهبی کاتولیک او. و یا ماتریالیسم مطلق اسپینوزا و یا عقل گرایی محض کانت و ایدئالیسم هگل.

و از طرف دیگر تاثیرات سیطره رئالیسم را در زمینه های مختلف هنری و در زمینهٔ عینیِ تعریف سرمایه و کارکرد آن، در اوایل قرن بیست می بینیم.

کمون پاریس اگر چه نقطهٔ عطفِ بزرگی در تاریخ فلسفی، اقتصادی، اجتماعی جهان محسوب می شود ولی تاثیر آن در بخشی از جهان بر خلاف مرکز آن یعنی پاریس و اروپا روندی جهشی دارد به طوری که در نقطه ای دور تر ابتدا در روسیهٔ تزاری و بعد در امپراطوری چین با استقرار سوسیالیسم پایه های متزللی از تفکر ایدئولوژیک خداناباوری را بوجود می آورد که در قرن بیست و یک تازه نشانه هایی از تلاش در حذف ایدئولوژی در نگرش خداناباوری به منظور همگون و منطبق شدن آن با واقعیت زندگی مادی را می توان دید.

اما در روند تاثیرات کمون پاریس در اروپا با مرکزیت پاریس طور دیگریست. ورود کسانی مثل نیچه و فروید با جهان بینی متاثر از مارکس و انگلس، به جرگهٔ دیالوگ تفکر اجتماعی که ملغمه ای از بقایای حاکمیت مذهب (هم اکنون بالای ۵۰ درصد کرسی در حاکمیت دارند)، تفکرات افلاطون، دکارت، اسپینوزا، هگل و غیره بود اوج خود را بعد از جنگ جهانی اول در ۱۹۱۶در کافه ای در زوریخ در گروهی که خود را دادائیست نامیدند بروز می کند.

یعنی تفکری که بنیانهای آن بعد از ده قرن تسلط کلیسا با رنسانس شروع شده بود ابتدا در حالی که همچنان کلیسا در قدرت بود، دوران روشنگری و رشد سرمایه داری و اختلاط تفکرهای فلسفی مختلف و نزج و نظریه پردازی های سابژکتیوتی و آبژکتیویتی که به نشانه هایی از آن اشاره شد، گذرانده است در زمان و مکانی مشخص به مرحله ای میرسد که در اعتراض به حاکمیت تفکر ایدئولوژیکیِ ساختارگرا که عامل جنگ و ویرانی بود نوعی نیهیلیسم ساختار شکنانه را مطرح کند .

این درحالیست که در مهمانخانه ای آنسوی تر لنین درست در خطی متفاوت با تفکری ساختارگرایانه برای کسب قدرت در تدارک برنامهٔ انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۱۹۱۷در روسیه بود و کتاب (امپریالیسم آخرین مرحلهٔ سرمایه داری) را هم در این زمان نوشت.

اگر چه دادائیسم در مقابل تفکر اراده گرایانهٔ مارکسیسم لنینیسم و از سوی دیگر سرمایه داری عمر کوتاهی داشت ولی بعد از جنگ جهانی دوم که آن نیز براساس تفکر ساختارگرایانهٔ ایدئولوژیک، اینبار با نگرشی دیگر غول فاشیسم را از آستین هیتلر بیرون آورده و اروپا را ویران کرده بود، کل تفکر فلسفی اجتماعی روانشناسی جهان را بر بستری از رشد دوباره سرمایه داری تحت تاثیر قرار می دهد.

اگر روند واقعیت و انتزاع را از مقطع کمون پاریس تا انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۱۹۱۷ در دو مکان مختلف پاریس و روسیه درنظر بگیریم. دو برداشت و انتزاع متفاوت از کمون پاریس و شکست آن را می شود دید.

یکی از درون جامعهٔ اروپا که مراحل مختلفی از تحولات را از رنسانس تا کمون پاریس گذرانده بود بعد از جنگ جهانی اول به نقطه ای از تحول میرسد که انتزاع ساختار شکنانهٔ دادائیسم به منظور بازبینی مجدد فلسفه و هنر از آن بیرون می آید.

دیگری با نگرشی از بیرون چه در روسیه و چه در چین با ایجاد ساختاری ارادی انتزاعی بدون تغییرهای بنیادی و طبیعی اقتصادی فقط با تعیین زمانی کوتاه به نام جمهوری دمکراتیک به سوسیالیسم می رسد.

مشخصه های روند مقوله های هنر- فلسفه، سرمایه داری و سوسیالیسم را بعد از ۱۹۱۶ بطور اجمالی اینطور می شود دید.

دادائیسم تاب مقاوت در برابر تفکرهای ایدئولوژیک ساختارگرایانه که موفق هم بودند نیاورده و در شکلهای دیگر ادامه پیدا می کند.

آگاهی از نگرش انتزاعی (آبستره) به پدیده ها که کمی پیشتر توسط هنرمندانی مثل کاندینسکی شروع شده بود با تفسیرهایی از آن توسط هنرمندانی مثل موندریان جای خود را در هنر تثبیت می کند.

نظریات فروید با مطرح کردن ضمیر ناخودآگاه که موضوعی جذاب برای هنرمندان بود توسط دادائیستهای سابق مثل، آندره برتون، سالوادور دالی، رنه ماگریت در سورئالیسم انگیزهٔ موضوعات هنری آنها در نقد ساختارگرایی تفکر انسان می شود.

به همین دلیل عنوان اثر هنری سورئالیستها مثل نام دادائیستها هیچ ارتباطی به خود اثر ندارد. موضوعات
ارائه شده در اثر هم مثل کلاژ دادائیستها ربطی بهم ندارند.

تفکر سوسیالیستی در زمینهٔ اقتصادی-اجتماعی روندی بالنده پیدا می کند به طوری که تاثیر آن کشورهای زیادی را نظیر اروپای شرقی و چین در بر می گیرد و تبلور آن، هنر و فلسفه جهان را در مسیری دیگر می اندازد.

نظرات مارکس در کتاب سرمایه که فکر می کنم تا کنون غیرمتخصصین از عهدهٔ خوانش و تفسیر آن برنیامده اند حتی بر اساس نظر کارشناسان سرمایه داری درست ترین نظرات در مورد روند سرمایه داری محسوب می شود. بدین صورت که رشد نیروهای مولده و تولید ارزش اضافی توسط نیروی کار در روند خودش موجب ساختاری انحصاری می شود که نمود آن را در رشد فاشیسم هیتلر در آلمان می بینیم.

اگر چه رویداد جنگ جهانی دوم به شکست فاشیسم که با ساختاری ایدئولوژیک عمدتن در مقابل سوسیالیسم بود انجامید ولی روند حاکمیت سیاسی اقتصادی آن به اشکال مختلف ادامه پیدا می کند.

در اروپا تلفیقی از سوسیالیسم و سرمایه داری شکل می گیرد. که نوعی دموکراسی در سرمایه داری را بوجود می آورد.

نیروهای متخصص از جمله متخصصین یهودی که در خدمت فاشیسم بودند جذب حاکمیت سیاسی اقتصادی سرمایه داری می شوند.

انحصارات توسط تراستها و کارتلها که پایه های اقتصاد امپریالیستی را تشکیل می دادند نزج می گیرند.

واقعیت مادی سرمایه داری و سوسیالیسم در یک روند ساختارگرایانه بعد از جنگ جهانی دوم درهم تندیده ولی در بلوک مقابل هم قرار می گیرند.

سوسیالیسم در بخش عمده ای از جهان رفته رفته تحت تاثیر قدرت جهانی سرمایه داری در قالب انحصارات و بورس مجبور به پذیرش ساختار اقتصاد سرمایه داری و تعدیل در اقتصاد سوسیالیستی برای رقابت با قدرت جهانی سرمایه داری می شود. یعنی روندی که منجر به پروستریکا می شود و در سوسیالیسم و متعاقب آن دموکراسی نیز تعدیل بوجود می آورد که به حدی کمتر از سوسیال دموکراسی اروپا می رسد.

تفکر هنری- فلسفی نیز در دو طیف متفاوت ساختارگرایانه و خودمختار (آتونوم) در کنار هم قرار می گیرند. به همین دلیل شاهد برداشتهای متفاوتی در نگرش به تحولات نیز هستیم. مثلن نگرش ساختار گرایانه چه مبتنی بر نگرش سرمایه داری باشد و چه سوسیالیستی، تحول دادائیسم را یک تحول ضداخلاقی، آنارشیستی و پوچ گرا می داند. از این روی با نگرشی اخلاقی، سورئالیسم را در راستای رئالیسم با نقدی ایدئولوژیک بر آن می دانند و آنرا فرارئالیسم نیز تعریف کرده اند. در صورتی که سورئالیسم بجز سبک زیباشناختی رئالیستی ارتباطی به رئالیسم ندارد.

رئالیسمی که از زمان یونان باستان تا رنسانس و باروک و دوران ناپلئون و رئالیسم قرن نوزده در اروپا و رئالیسم قرن بیست در کشورهای سوسیالیستی تا کنون همه مبتنی بر واقعیت و پروپاگاندای ایدئولوژیکی آن بوده اند. در این دورانها در تمام زمینه های هنری فلسفی نیز مثل ادبیات و ویژوال آرت آثار برجسته ای نیز خلق شده اند. این سبک هنری حتی به صورت آکادمیک از پایه های تفکر هنری به حساب می آید.

در صورتی که در اروپا دادائیسم تفکر رئالیستی را در حیطهٔ هنر و فلسفه بهم ریخته و آن را با اتکاء به ویژگی بدعت در روندی آتونوم قرار داده است که تمام تعاریف هنری را زیر سوال برده است.

ارنستو بهروز
ژانویه ۲۰۲۱

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)