«ایستگاه صادقیه؛ مسافرین محترم ایستگاه پایانی می‌باشد. لطفاً پس از توقف کامل قطار را ترک نمایید.»

اینجا ایستگاه پایانی است؛ اما برای دست‌فروش‌ها هیچ ایستگاهی ایستگاه پایانی نیست. آن‌ها در همهمه‌ی مسافرانِ عجول و سرگشته همیشه متمایزند؛ با چرخ‌دستی‌ها و ساک‌های سنگین می‌بینی که یا ایستاده‌اند منتظر قطار بعدی و یا زیر آن تکّه از ایستگاه مترو که سقف ندارد، نفسی تازه می‌کنند و آماده می‌شوند برای سفر بعدی‌شان.

این گزارش در یک روز آلوده‌ی زمستانی گرفته شد. از حدود ۳۰ نفر درخواست مصاحبه کردیم؛ ۵-۶ نفر اطمینان نداشتند و پاسخ رد دادند؛ ۳ نفر با ترس و احتیاط پاسخ‌های کوتاه دادند و بقیه، با خوشرویی و البته امید به آن‌که شاید این مصاحبه تأثیر مثبتی بر کارشان داشته باشد با ما همکاری کردند.

 

از تولید تا دستفروشی

نیما بچه‌ی سنندج و متولد ۶۷ است اما مُسن‌تر به نظر می‌رسد. لیسانس ادبیات دارد. او از معدود کسانی است که به گفته‌ی خودش جنس‌هایش تولیدی خودشان است. یک ساک چرخ‌دارِ پر از جوراب کنارش است و دو حلقه‌ی بزرگ فلزی که نمونه‌ی‌ جوراب‌ها را به آن آویخته و حکم ویترین دارد، روی دوش‌اش. خودش می‌گوید: «ما چهار تا برادریم که تولیدی جوراب داریم. پول نداریم مغازه بزنیم. خودمون دست‌فروشی می‌کنیم. اسم امسال رو گذاشتن سال جهش تولید. کدوم تولید؟ کدوم حمایت؟ هر چی می‌دُویم به چیزی نمی‌رسیم. اگه همون تجارت بانه رو برای ما آزاد کنن بسّه. دیگه برای چی بیام تو این تهران خراب‌شده؟ مگه خوشم میاد هر روز فحش بخورم!»

 

دستفروشی برای روابط عمومی

پسر، هجده ساله است. روی شلوار مشکی‌اش نقش یک اسکلت سفید است و انگشت‌هاش پر از انگشتری‌های عجیب و غریب. برای او دستفروشی در حکم یک کلاس درس است. یک ماه بیشتر نیست که وارد این کار شده و تا دو سه ماه دیگر خودش را از این کار بازنشسته می‌کند: «من کارم یه چیز دیگه‌س. من طراح سایت‌ام. داداشم گفت برو مترو که زبونت باز شه. برای روابط اجتماعی اینجام. داداشم سخنرانه. سخنرانی‌های انگیزشی برگزار می‌کنه. ایناهاش اینم پِیج‌شه. اگه می‌خوای فالُوش کن.»

 

خوراکی‌های مترویی

«نون خرمایی ۷، شیرمال ۴ … بیا که آخرشه.»

این را خانمی چادری مثل وِردی تکرار می‌کند و از کنار ریل عبور می‌کند. از شرایط کار ناراضی است. می‌گوید هرچقدر درمی‌آورد خرج کرایه خانه‌اش می‌شود. جنس‌هایش زیر چادرش پنهان است شاید برای همین کمتر گرفتار مأمورها شده. پسر جوانی به گفت‌وگو می‌پیوندد. پسر ساندویچ می‌فروشد و معتقد است همکار خانم‌اش فروش بیشتری دارد. پسربچه‌ای به جمع اضافه می‌شود. او هم ساندویچ می‌فروشد. خانه‌شان گلشهر کرج است و صبح به صبح با پدرش ساندویچ‌هایی را که مادرش آماده کرده می‌آورند توی مترو و تا ظهر می‌فروشند. حالا هم که مدرسه‌ها به‌ دلیل کرونا تعطیل است، با خیال راحت‌تری دستفروشی می‌کند. خانم چادری می‌گوید سود روزانه‌اش صد تومان است اما پسر جوان اعتراض می‌کند که: «همیشه هم این طور نیس. یه وقتایی مشتری میاد میگه پول نداره بعداً می‌ریزه به حساب، ولی میره و دیگه هیچ خبری از پول نمی‌شه. اون‌قدر این بلا سرم اومده که طرف بیاد بگه بچه‌ش از گشنگی داره می‌میره هم بهش جنس نمی‌دم.» ولی همکار خانم‌اش می‌گوید: «برای منم زیاد پیش اومده ولی من دلم می‌سوزه. پاش بیفته بازم نسیه می‌دم.»

 

از ترکیه تا واگن‌های مترو

تکتم لیسانس مدیریت جهانگردی دارد. دستکش می‌فروشد و متروی کرج را برای کار انتخاب کرده، چون هم خلوت‌تر است و هم کمتر مأمور دارد. تکتم با ۱۴ سال سابقه‌ی کار و بیمه، دستفروشی را به‌صرفه‌تر می‌داند. شرکت‌های زیادی را برای کار امتحان کرده، اما یا پولش را خورده‌اند یا بیمه‌اش نمی‌کرده‌اند. بعد از سرخوردگی از پیداکردن کار، به دستفروشی رو آورده: «دستفروشی بهتر از کار تو شرکتی‌اه که هزار تا آقابالاسر داشته باشی و باید در خدمت‌شون باشی و تازه کارای دیگه هم ازت بخوان.» تکتم جنس‌ها را گزینشی انتخاب می‌کند و به دوستش سفارش می‌دهد تا از ترکیه برایش بفرستد و با اینکه پولِ بار هم می‌دهد، باز برایش به‌صرفه‌تر است: «اگر جنسم رو از بازار تهران بگیرم فقط لِیبل تُرک دارن و کیفیت‌شون افتضاحه. من باید جنس خوب بیارم چون دوباره دیده می‌شی و اگه جنس بد دست مشتری بدی، اعتبارت زیر سؤال می‌ره. علاوه بر اون، می‌دونی این‌جا تو مترو لااقل روزی صد تومن دستت رو می‌گیره، ولی شرکت‌ها اگه خیلی بخوان خوب پول بدن، حقوق وزرات کار رو می‌دن که اونم هیچی‌اه.»

 

گیتاریست واگن‌ها

صدای موزیک ما را به طبقه‌ی بالای مترو می‌کشانَد. محمد دانشجوی رشته موسیقی است. کالایی برای فروش ندارد و ساز و آوازش منبع درآمدش است. شاعر است و کتاب شعرش را هم چاپ کرده، اما برای خرج تحصیلش در واگن‌ها می‌خواند و می‌نوازد. توی جعبه‌ی گیتارش از اسکناس هزار تومانی تا دَه‌ هزار تومانی به چشم می‌خورَد. می‌گوید مردم موسیقی را دوست دارند ولی خانم‌ها بیشتر از آقایان پول می‌دهند و برای این حرفش استدلال جالبی دارد: «آقایون میان بیرون که پول ببرن داخل خونه ولی خانوما پول از خونه بیرون میارن.» به نظر می‌رسد درآمدش به‌نسبتِ همکارانش بهتر است و بعضی روزها تا ۳۰۰-۴۰۰ هزار تومان هم درآمد دارد. محمد قبلاً که در یک قنادی کار می‌کرده، زمانی برای تمرین و درس نداشته و به‌ناچار سراغ این کار می‌آید تا وقتش در اختیار خودش باشد. شش روز در هفته از حوالی ظهر تا ۹ شب ساز می‌زند و بعد به خانه‌ای که در آن تنها زندگی می‌کند بازمی‌گردد تا به تمرین‌هایش برسد. کارش را دوست دارد چون مردم موسیقی را دوست دارند: «بعضی خانوما گیر می‌دن که چرا اومدی تو واگن خانوما، ولی خود مردم اَزَمون دفاع می‌کنن و میگن بره معتاد بشه خوبه؟ ولی اگه یه نفر هم اعتراض کنه من دیگه تو اون واگن نمی‌زنم.»

 

پسرکان فال‌فروش

آن‌ها دو نفرند؛ دو تا پسربچه که تازه اول شیطنت‌شان است. پُرانرژی‌اند و شاداب. یازده ساله و نه ساله. اولی می‌گوید برادریم، ولی پیداست که نیستند. دومی اصلاحش می‌کند: «نه خاله داداشم نیس.» اولی یک‌بار علی نامی را دنبال می‌کند تا چَم و خم کار دستش بیاید و بعد از یک‌سال، تجربه‌اش را با دوستش به اشتراک می‌گذارد و حالا دوتایی فال می‌فروشند. اولی جوری حرف می‌زند که انگار به او گفته باشند چه بگوید. بدون اینکه از او سؤالی کنیم مثل یک نوار ضبط‌شده می‌گوید: «خاله خودمون دوست داشتیم بیایم کار کنیم. هیچ‌کس مجبورمون نکرد. خاله درس هم می‌خونیم. خاله مامان بابامونَم کار می‌کنن.» این‌طور که می‌گویند، درآمدشان بین روزی ۳۰ تا ۵۰ هزار تومان است: «خاله از صبح تا حالا ۳۵ تومن کار کردم. ۵ تومن بهِ‌م بدی، میرم خونه‌مون.» پنج هزار تومان را می‌گیرند و با خنده توی راهروی واگن ناپدید می‌شوند.

 

تأثیر کرونا بر دستفروش‌ها

بیشتر آن‌ها درآمدشان در دوران کرونا نصف شده. در دوران قرنطینه به صفر رسیده و حالا با وجود این‌که در معرض ویروس هستند چاره‌ای جز ادامه‌ی کار ندارند. زنی که لباس زیر می‌فروشد می‌گوید: «تو دوران کرونا هم قدرت خرید مردم کم شده، هم جنس گرون‌تر شده. خیلی‌ها هم پول‌شون رو خرج بیماری و کرایه خونه می‌کنن. همه‌ی اینا کاسبی ما رو هم کساد کرده.» وقتی از آن‌ها سؤال می‌کنیم که خودشان یا همکاران‌شان دچار کرونا شده‌اند یا نه، اکثراً می‌گویند نه خودشان گرفته‌اند، نه کسی را می‌شناسند که گرفته باشد؛ اما خانم جوانی که لوازم آرایش می‌فروشد می‌گوید: «همه‌مون لااقل یه بار کرونا رو گرفتیم. همه‌ی دستفروشا. اگه هم کسی می‌گه نگرفته دروغ می‌گه. می‌خواد مردم به‌ِمون بی‌اعتماد نشن» دانشجویی که از اهواز آمده و ساکن تهران است، گیاه‌های خشک می‌فروشد. او می‌گوید اگر قبل از کرونا روزی ۳۰۰ تومان سود خالص داشته، حالا صد تومان می‌فروشد. اما دختر بدل‌فروش را چیز دیگری آزار می‌دهد: «مسافرا طوری با ما برخورد می‌کنن انگار خودِ کروناییم. سعی می‌کنن به‌ِمون برخورد نکنن و به‌ِمون بی‌احترامی می‌کنن.»

کرونا باعث شده کالاهای دیگری نیز به اجناسی که توی واگن‌های مترو دست‌به‌دست می‌شود، اضافه شود؛ مثل ماسک‌هایی از جنس چرم و پارچه و یا اِسپِری‌های الکلیِ ضدعفونی‌کننده. مردی که دستکش و ماسکِ چرم می‌فروشد، پیش از شیوع کرونا بُقچه‌های پارچه‌ای می‌فروخته که دیگر در بازار پیدا نمی‌شود و اگر هم باشد، آن‌قدر گران شده که مردم توان خریدش را ندارند.

 

دستفروشی به‌مثابه جُرم

دستفروشی شغلی نیست که به رسمیت شناخته شود. مریم که لوازم آرایشی می‌فروشد می‌گوید: «یه مدت به ما اَنگِ قاچاق‌فروشی بستن. من خنده‌خنده به سروان گفتم؛ بله … قاچاقه دیگه… از چین اومده، ولی قاچاقچی‌های اصلِ کاری آزادن، اومدین سروقت ما که داریم زحمت می‌کشیم برای یه لقمه نون.»

نیما که تولیدی جوراب دارد را چندباری گرفته‌اند. اما او را به جُرم ورود به واگن زنانه بازداشت کرده‌اند: «هیچ‌کس تو کاری که ازش نون درمیاره هرزگی نمی‌کنه. ما رو می‌برن می‌گن تو واگن زنونه چه غلطی می‌کردین، ولی من با چشم خودم دیدم که حفاظتی‌اه افتاده بود دنبال یکی از همین خانوما شماره به‌ِش می‌داد. خب گناه ما چیه. اینم کار ماست. مشتری‌های ما بیشتر خانم‌ان. یه‌بار یکی از این افسرا به من گفت از شما دستفروشا پست‌تر خودتونین. عین جمله‌شه.» از آن‌ها می‌پرسیم بعد از بازداشت‌شان چه کاری می‌کنند. پسر جوانی که فوق‌لیسانس دارد و لوازم الکتریکی می‌فروشد می‌گوید: «اگه مأمورای مترو ما رو بگیرن، جنس ازمون کم نمی‌شه؛ یه کم تهدید می‌کنن و ول‌مون می‌کنن. ولی وای به روزِت اگه سدّ معبری‌ها بگیرنت. بعضیاشون با یه شارژر راضی می‌شن، بعضیاشون نصف جنساتو ازت می‌گیرن، بقیه‌شم باید بدُوی تا شاید به‌ِت برگردونن، شایدم جنسات برنگرده هیچ‌وقت.»

محمد، پسر گیتاریست را چند باری دستبند هم زده‌اند تا با خودشان ببرند: «بیشتر وقتا دل‌شون می‌سوزه ول‌مون می‌کنن، ولی چند تا از دوستام شده ۷۲ ساعت بازداشتگاه بودن. اما چه فایده! به محضی که آزادمون می‌کنن باز می‌ریم ساز می‌زنیم. کار دیگه‌ای بلد نیستیم. چه کنیم؟ بریم دزدی؟»

مرد چرم‌فروش را هم بارها گرفته‌اند: «به جُرم تجاوز به حریم خانما. ببین آش چه‌قدر شور شده که یه‌بار خود قاضی گفت؛ کی اینا رو گرفته؟ مُجرما همه آزادن، اینا که دارن کار خودشونو می‌کنن.»

دختری که بدلی‌جات می‌فروشد اما معتقد است سخت‌گیری‌ها بعد از ماجرای آبان پارسال کمتر شده. او که لیسانس زبان دارد و پیگیر مسائل اجتماعی است، اطلاعات قابل‌توجهی به ما می‌دهد: «چند‌سال پیش شروع کردن به تبلیغ منفی علیه ما و یه‌سِری رو بازداشت کردن. بعد از اون جریان یکی‌دوتا دستفروش خودشون رو انداختن زیر قطار. همه‌مون جمع شدیم و یه‌سِری امضا جمع کردیم که اونم بی‌تأثیر نبود. حالا گیر و گورشون کمتر شده.»

 

این‌جا هیچ‌کس سر جایش نیست

مترو جای عجیب و متناقضی است. قطارها که قرار بوده محل گذر افراد باشند، تبدیل شده به فروشگاهِ پرهیاهویی که در آن همه جور آدم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دادوستد می‌کند. ویزیتُور، لباس‌زیر می‌فروشد؛ کارشناس جهانگردی، دستکش؛ آهنگر، دستمال کاغذی؛ لیسانسه‌ی زبان، بدلیجات؛ دانشجوی مدیریت، گیاهان خشک دارویی.

دَم‌دَمای رفتن یکی از دخترهای جوانِ بدل‌فروش از ما می‌خواهد تا قصه‌ی آن‌ها را بنویسیم: «نسل آینده باید قصه‌ی ما رو بدونن. باید بدونن چی به ما گذشته.» و در جواب، دوست همکارش می‌گوید: «باور کن اگه همین جوری پیش بره اونا حسرت همین زندگی نصفه‌نیمه‌ی ما رو می‌خورن.»

و مرد دستفروشی کوله‌ی سنگین‌اش را روی دوش‌اش می‌گذارد، جلوی درِ قطار می‌ایستد و می‌گوید: «خلاصه خانوم! اینجا هیچ‌کی سر جای خودِش نیس. هیچ‌کی!» این را می‌گوید، قطار را ترک می‌کند و درِ قطار بسته می‌شود.

 

عکاس: شقایق صادقی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)