این روزها که به رفتار مردم مینگرم، از خود میپرسم که انگیزهی این صحبتهای انتخاباتی چیست؟! همه میدانند که رئیسجمهور در عمل تنها یک عروسک است. همه میدانند که حتی فرصت اعتراض هم نخواهد شد. همه دیدند که حتی خانوادهی خمینی و خود شخص هاشمی رفسنجانی هم چنین فرصتی ایجاد نمیکنند. همه دیدند که چهار سال پیش چه شد! پس به دنبال چه هستند؟ شاید موضوع این است که این مردم چندان ناراضی نیستند و تنها میخواهند کمی اوضاع نه چندان بد فعلی را بهتر کنند. اما اگر فرض کنیم اینگونه نیست و همانطور که بسیاری از آنها موقعیت را «وخیم» میدانند وضعیت را در نظر بگیریم، آنگاه باید پرسید که آیا واقعا عامل بدبختیهای مردم شخصی به نام محمود احمدینژاد بوده است؟ یا حتی شخصی به نام علی خامنهای؟ پرواضح است که یک شخص در میان هفتاد میلیون جمعیت که لااقل یک درصد از این هفتاد میلیون را میتوان تاثیرگذار نامید، چنان تاثیری ندارد که اگر داشته باشد اصولا سایرین همه دیوانه و درمانده و ناتوان هستند و اصولا اعتراض برای آنها تعریف نمیشود.
پس با این فرض دوم، انگیزهی این بحثها چیست؟ قرار است گلیمی از آب کشیده شود؟
من هرچه نگاه میکنم، دیگر گریزی نیست تا روزی که دگربار آسمان نیلگون از خون زمین به سرخی گراید. فرصتها همه سوختند. مردان و زنان دلسوز همه مرده شدند! آنان که نمردهاند نیز تنها رسما نمردهاند و به طریقی نیست شدهاند. آن کپههای خاکستر که همه از آن هراسناک بودند و هستند، تنها به تعویق افتادهاند. آنها روزی باید دیده شوند که اگر علم نباشد تا جامعه را واکسینه کند یا باکتری را مهار کند، طاعون را تنها آتش میبرد. اینجا، در این سرزمین، علم نیست، آگاهی نیست. هیچ واکسنی به درون راه نمییابد مگر اینکه با برچسبی دروغین حاوی بیماریاش کرده باشند. طاعون ما دارد میتازد و روزی که صدورش به آنسوی مرزهای پرخطر انبوه شود، مردمان سالمترِ اطراف، بلا را خواهند سوزاند. پس شاید دلایل این رفتارها تنها ترسی بچهگانه است. ما فعلا میترسیم، هراسان و نگران از گلیم خیس خوردهی خود، در حالی که آب از سرمان هم گذشته است و دیوانهوار خیمهشببازی تماشا میکنیم، به فکر کشیدن گلیم خود از آب هستیم. گاهی یادمان میرود و گاهی از یادمان میبریم این آب گرفتگیها را.
فرقی ندارد که آتش را به آوردگاه تشبیه بییاوریم یا آب را یا خون زمین و آسمان نیلگون را. واقعیت این است که گریزی نیست. شب ما، تا آوردگاه سرخ سحر تار خواهد بود و سرد و نفسگیر. دیگر حرفی نمانده و سخن گفتن از خشکیده شدن ریشههای درخت اخلاق و بوستان فرهنگ و چشمههای علم هم تنها مانند صدا زدن مالباختهای است که خود را به خواب زده است. یاد آن شب تیره افتادم که قرار بود قبای ژندهی خویش را به آن بیاویزیم. گویا قبایی نمانده دیگر. گویا چنگکهای دردناک غربت تنها کورسوی امید برای رهایی از چرخهی آب و گلیم شدهاند. مسافران خستهی تاریخ این سرزمین گاهی چنگکهای دردناک غربت را برای آویختن قباهای ژندهی خویش به آن ترجیح میدهند و گاهی آبی که از سر گذشته است را به امید بیرون کشیدن گلیم خیسخوردهشان.
ما دردمان از مقیاس کلان مرزهای پرخطر به مرزهای مدلهای ذهنی افراد نفوذ کرده است. من این تتلاطم را در چشمهای آن کودک معتاد، ترسهای آن پیرمرد پولدار، از خود گریختنهای جوانانی که مست در مهمانی شبانه در دامن کوه میرقصیدند هم دیدم. راهها بستهاند.
چه زیبا گفت اخوان که زمستان است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.