ترجمه: پَرَخشه

برگردان پَرَخشه

این متن گزیده ای است از “دیالکتیک نیروهای تولیدی، کنش/رفتار تولید و مبارزه طبقاتی به موازات مقولات بالقوه و محدودیت های جبرگرایی در برداشت ماتریالیستی از تاریخ“.(۱) این سخنرانی مندل در اکتبر ۱۹۸۷ در مجموعه سخنرانی‌های نویسندگان مختلف با الهام از کار لئو کوفلر است و برای اولین بار در مجموعه‌ی سخنرانی‌ها منتشر شد. (۲)

مبارزه طبقاتی به عنوان یک واقعیت عینی

بنابر برداشت ماتریالیستی تاریخ، تغییر آگاهانه‌ی جهان بدون درک صحیح آن ممکن نیست.

تلاش برای تغییر جهان شکل دهنده‌ به حرکتی واقعی است، که علیرغم درک و یا عدم درک ما، وجود دارد. این جمله‌ی مارکسیستی در مانیفست کمونیست:“تاریخ تمام جوامع تاکنون، تاریخ مبارزات طبقاتی است“، به معنای آن نیست که فقط مبارزات طبقاتی آگاهانه وجود دارد. برداشت مارکسیستی از طبقه، برداشتی عینی است، مبارزه طبقاتی فرایندی عینی است. این موضوع که افراد چگونه با این جنبش/حرکت واقعی ارتباط برقرار می کند، موضوعی است ذهنی، اما مبارزه طبقاتی، صرف نظر از این که شخص درگیر آن را تشخیص دهد یا نه، وجود دارد.

بردگان بدون آگاهی از مبارزه طبقاتی، درگیر آن بودند، رعایا بدون تصور هیچ هدف تاریخی جهانی برای مبارزه طبقاتی، و درک خود به عنوان طبقه، و یا طبقات حاکم نیز درگیرش شدند.

به موازات این حرکت واقعی مبارزه طبقاتی، حرکتی دیگر نیز جریان دارد، یعنی گسترش و پرداخت نظریه ی علمی، ایجاد مفاهیم، و تلاش مداوم برای درک آنچه واقعاً در تاریخ و علم اتفاق می‌افتد، گسترش نگاه علمی به جامعه و تاریخ.

این دو حرکت طی مدت طولانی مستقل از یکدیگر جریان داشته‌اند. بدیهی است که اولی ماقبل دومی بوده است. مارکس و مارکسیست‌ها تلاش کردند این دو را به هم پیوند دهند. در نهایت، داوری در مورد موفقیت یا عدم موفقیت آنها با تاریخ است.

اظهارات قابل توجه مارکس، انگلس، لنین و نیز همه‌ی مارکسیست های کلاسیک گواه این امر است که این دو حرکت مشخص از یکدیگر متمایزند. مارکس نوشت که «از هیچ چیز به اندازه دانشمندی که نتایج تحقیقات خود را در خدمت به هر چه، از جمله پرولتاریا جعل می کند، عمیقاً دلزده نمی‌شود». اصلاح، ابهام یا سرکوبِ یافته‌های پژوهش در خدمت به یک کار سیاسی برخلاف وظایف اساسی علم است.

انگلس در بیانیه ای خطاب به SPD گفت: «جنبش کارگری به علم سوسیالیستی نیاز دارد و علم سوسیالیستی فقط در آزادی کامل می تواند توسعه یابد. علم نمی تواند تابع هیچ رهبری حزبی شود. بدون شرایط توسعه آزاد، علم وجود ندارد».

سرانجام ، جمله مشهوری از لنین که گفت «فقط حقیقت انقلابی است»، در نگاه اول بازگویی امر ی عادی به نظر می رسد، اما اینگونه نیست. این بدان معناست که انگاشتن نادرستی یا فریب به عنوان ابزار انقلابی غیرممکن است. به همین دلیل است که علم بورژوایی و یا پرولتری وجود ندارد. فقط علم وجود دارد. تا آنجا که بورژوایی است، علم نیست. تا آنجا که علم است، بورژوایی نیست.

بدیهی است که این بدان معنا نیست که بینش های علمی، به ویژه در زمینه های علوم انسانی، بر اساس ایدئولوژی و منافع بورژوایی قابل تفسیر نیستند. اما در چنین صورتی با ایدئولوژی سر و کار داریم، و نه با علم.

علم قوانین خاص خود را داراست، قوانینی که باید از آنها پیروی کند. علم به هدف پرولتری، رهایی طبقه کارگر یا هر کار سیاسی دیگری خدمت نمی کند. علم فقط از آنجایی که علم است در خدمت رهایی است، به عبارت دیگر تا آنجا علم است که بر پایه‌ی دانشی مستند بوده و نه نتیجه‌گیری سیاسی. در صورت دوری از این منطق، به پرولتاریا و انقلاب آسیب می رساند.

جنبش دیگری هم موازی با آن وجود دارد که قدیمی تر از جنبش خود-آزادسازی پرولتاریاست. این جنبش رهایی همه مستضعفین و استثمار شدگان است، جنبشی که از اواخر ماقبل تاریخ وجود داشته است. این جنبش از جنبه های بنیادی انسان شناسی و سرشت انسان ناشی می شود: یعنی کار اجتماعی، ویژگی اجتماعی کار، ریشه های اجتماعی ارتباطات و عدم امکان نادیده گرفتن اینها بدون وارد آوردن آسیب قابل توجه عاطفی و هوشیاری.

همه‌ی افراد باید موضع خود را در قبال این جنبش رهایی مشخص کنند، موضعی که بخشی از آن توسط عوامل اجتماعی و بخشی دیگر توسط روانشناسی فردی تعیین می شود، و ابدا نتیجه خود به خودی بینش علمی نیست. بلکه به گفته‌ی مارکس، ضرورتی است مسلم برای مبارزه با همه‌ی شرایط اجتماعی که در آن انسان موجودی مظلوم و برده است. این به معنای قرار گرفتن در کنار مظلومین و استثمار شدگان، در همه درگیری های سیاسی و اجتماعی است.

امروزه، این امر در جوامع بورژوازی، به معنای جانبداری از طبقه کارگر و سایر لایه های تحت ستم جمعیت، دهقانان فقیر در جهان سوم، زنان و جوانان مظلوم و غیره است. پیروزی سوسیالیسم نه ناشی از یک قطعیت علمی، بلکه از به جا آوردن وظیفه‌ی اخلاقی مبارزه در کنار ستمدیدگان است.

می توان متقاعد بود که بربریت پیروز خواهد شد، و علیرغم آن لحظه‌ای این الزام آشکار اخلاقی را رها نکرد، و با بالعکس، می‌توان بر اساس ملاحظات علمی متقاعد شد که سوسیالیسم پیروز خواهد شد و از نظر اخلاقی مانند یک خوک عمل کرد. اگر رهبری جنبش سوسیالیسم، به بخش‌هایی از طبقه کارگر یا سایر لایه‌های تحت ستم به دیده تحقیر بنگرند، معمولاً ملاحظات پراگماتیستی ( Realpolitik ـ۳) دارند و عواقب آن فجایع واقعی سیاسی است…

این درس را از تاریخ وحشتناک سرکوب استالینیستی و محاکمات مسکو، تصفیه های بزرگ دهه سی که در آن استالین بیش از هیتلر کمونیست‌ها را به قتل رساند، گرفته‌ایم. ۵۰ سال بعد، این وقایع هنوز فراموش نشده و رهبران اتحاد جماهیر شوروی هنوز مجبور به موضع گیری در مورد آنها هستند. و این زمانی است که برای اولین بار در تاریخ اتحاد جماهیر شوروی، نسلی در قدرت است که شخصاً هیچ ارتباطی با این جنایات وحشتناک نداشته است، و تعداد بسیار معدودی از آن‌ها متولد آن دورانند.

برخلاف اعتقاد بسیاری از سیاست مداران شبه ـ پراگماتیست، آنچه مارکس جوان به عنوان ضرورت مطرح کرد، حائز معنایی عمیقا سیاسی بوده، و دلیلی است بر این که هیچ جنایت بزرگی در تاریخ بشریت و به ویژه در تاریخ جنبش کارگری وجود ندارد که توجه نسل های جدید را جلب نکند، نسل‌هایی که پرسش‌هایی عاجل را مطرح کرده و پاسخ می خواهند.

بر این اساس، برای کسانی از جریان سیاسی دوره‌ی من، نه تنها تعجب آور نیست، بلکه باعث خوشحالی است که امروز، در اتحاد جماهیر شوروی، به ویژه نسل جوان خواستار اجرای عدالت برای قربانیان استالین، اجرای کامل اصل glasnost، و شفافیت در بررسی تاریخ، به معنای مقدمه‌ای بر مطالعه صادقانه‌ی تاریخی و علمی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی و دولت اتحاد جماهیر شوروی به عنوان یک کشوراند.

این کم‌ترین پیش‌شرط برای آغاز دموکراتیزه شدن زندگی روزمره است. بدون دانستن حقیقت در مورد گذشته، شناخت حقیقت حال ممکن نیست.

درک و تصدیق آنچه در ذهن مردم و در زندگی عینی جریان دارد، ارتباط واقعی در تاریخ دانسته می شود، جنبش واقعی مبارزه طبقاتی و علم، جنبش رهایی واقعی و ضرورت های تاریخی، جنبش طبقاتی رهایی بخش، درس‌هایی هستد ارزشمند برای یاران و پیروان استالین و مائو، و درسی در Realpolitik حقیقی است.  

بالقوه در تاریخ (۴) 

خواننده شاید تعجب کند که اینها چه ارتباطی با موضوع برداشت ماتریالیستی از تاریخ دارد، و آیا این موردی از اختلافات گروهی در برخی از حوزه‌های ثانویه نیست؟

در اینجا ما به اصل موضوع می پردازیم، زیرا تلاشمان بر ان است که مقوله بالقوه را روشن کنیم، مقوله‌ای که در مطالعه ماتریالیسم تاریخی مورد غفلت واقع شده است.

بالقوه، به معنای امکان هنوز تحقق نیافته است که امکان تحقق آن در روابط هر دوره‌ای نهفته است و به تدریج شروع به آشکار شدن می‌کند.

منظور ما از این امر وابستگی های نسبی تحولات تاریخی کوتاه مدت و میان مدت، نتایج احتمالی متعدد مبارزات طبقاتی، تأثیر عامل ذهنی در تاریخ و نتایج مختلفی است که بسته به این نوسانات، در کوتاه مدت نتیجه‌ی روند را تعیین می‌کند.

نقش استالین و دیوان سالاری شوروی در تاریخ را با مثالی می توان روشن کرد: «پیمان عدم تجاوز»، در اواخر اوت ۱۹۳۹ بین آلمان هیتلری و اتحاد جماهیر شوروی امضا شد. در مورد دلایلی که دولت شوروی را به انعقاد این پیمان سوق داد زیاد نوشته‌اند. به نظر من دولت شوروی در این شرایط خاص تاریخی، چاره‌ی دیگری نداشت. اما عوارض جانبی این معاهده هیچ ارتباطی با جبر تاریخی نداشت و به هیچ وجه توسط شرایط عینی تعیین نشد.

فقط به دو جنبه می پردازم: در آخرین جلسه در کرملین، هنگام امضای پیمان، استالین به سلامتی هیتلر نوشید و متن سخنانش به طور گسترده ای در مطبوعات آلمان پخش شد. این عمل استالین که تأثیر مخربی بر کمونیست‌ها، به ویژه در زندان و اردوگاه های کار اجباری داشت، با این کلمات آغاز شد: «از علاقه‌ی ملت آلمان به فورر (رهبر) خود آگاهم، بنابراین می خواهم به سلامتی او بنوشم»،

 در لزوم نجات اتحاد جماهیر شوروی، ساکنان اوکراین و یهودیان در شرق لهستان از حمله نازی‌ها، هیچ کس نمی تواند شک کند. اما این معاهده بدون این سخنرانی نیز امضا می شد. سخنرانی استالین یک فرصت طلبی خالص، شبه ـ پراگماتیستی بود که فقط منجر به سردرگمی، گمراه سازی و از بین بردن روحیه صدها هزار نفر شد.

پیامدهای پروتکل مخفی پیمان استالین و هیتلر، بی اعتمادی به کمونیسم، و طی مسیر تاریخی پس از سال ۱۹۳۹، منجر به شکل گیری آگاهی خاصی برای ده میلیون کارگر لهستانی شد که جنبش همبستگی ( سولیدارنوش) را در سال ۱۹۸۰ به راه انداختند. این حوادث همچنین نشان می دهد که این روند تاریخی لزوماً نمی بایست به این شکل اتفاق می افتاد؛ و نوسانات نسبتاً اندک در مبارزات طبقاتی، در نقش عامل ذهنی و رهبری، می‌توانست به نتایج و صوری کاملاً متفاوت از نیروهای اجتماعی و سیاسی طی ده، بیست یا سی سال بعد بیانجامد.

هیچ جامعه‌ای نمی تواند با پرش از سایه خود و بدون مبنای لازم، بدون توسعه لازم نیروهای تولید، روابط تولید را تحقق بخشد. بر این اساس، نه انقلاب اکتبر و نه انقلاب چین، و حتی کمتر انقلاب فرهنگی چین، روابط تولید صرفاً سوسیالیستی ایجاد نکردند، زیرا بیش از حد فقیر بودند. تقسیم کار اجتماعی بین تولیدکنندگان و مدیران (حسن تعبیری برای دیوان سالاران) حتی با وجود بهترین نیت‌ها و جدی‌ترین عقاید انقلابی، اجتناب ناپذیر است. برای غلبه بر این تقسیم کار، سطحی از توسعه نیروهای تولیدی ضروری است که امکان تحقق محصول مورد نیاز اجتماعی را در یک روز کاری ۴ ساعته فراهم می کند. تنها در چنین شرایطی می توان بر تقسیم بنیادی اجتماعی کار که همانطور که انگلس توضیح داد، اساس توسعه دولت است، غلبه کرد.

در پایان قرن هجدهم هیچ تفاوت کیفی اساسی در میزان توسعه نیروهای تولیدی ، فناوری و ثروت مادی بین فرانسه از یک سو، و سوئد و شمال ایتالیا از سوی دیگر وجود نداشت. انگلیس و بلژیک بسیار صنعتی تر بودند. و با این حال، انقلاب بورژوازی موفق در فرانسه اتفاق افتاد و نه در سوئد یا شمال ایتالیا. در همان زمان، با همان درجه توسعه نیروهای تولیدی، همان فناوری، همان تعداد انگشت شمار کارخانه های مدرن، و بر اساس همان زیرساخت ها، اشکال مختلف سلطه و انواع مختلف روابط روابط تولیدی پدیدار شد.

امروز شاهد سومین انقلاب فناوری و فناوری پیشرفته صنعتی در کشورهای مختلف هستیم. بر اساس همین فناوری است که روابط تولید سرمایه داری همچنان وجود دارد. اما بر اساس همین فناوری نیز می توانیم فردا به یک انقلاب سوسیالیستی موفق دست پیدا کنیم. منظور من از دستیابی به تولید صرفاً سوسیالیستی نیست، بلکه به روابط بسیار پیشرفته ترِ پسا-سرمایه داری است.

هیچ جبر خودکار و مستقیمی وجود ندارد. در تحلیل ما، یک حلقه‌ی میانی باید در نظر گرفته شود، که آن هم نتیجه مراحل تاریخی مبارزه طبقاتی است. بار دیگر به مثال بالا بازگردیم: پیروزی انقلاب یوگسلاوی و شکست انقلاب‌های یونان و ایتالیا در پایان جنگ جهانی دوم را نمی توان ناشی از پیشرفته‌تر بودن نیروهای تولیدی در یوگسلاوی نسبت به یونان و ایتالیا دانست؛ بلکه دلیل آن، تحول تاریخی بسیار متفاوتی مبتنی بر نیروهای تولیدی مشابه، به همراه یک انقلاب در نیروهای تولیدی در یوگسلاوی و غیاب چنین انقلابی در یونان بود.

بر اساس زیرساخت فنی معین، توسعه مادی نیروهای تولیدی، ثروت مادی و فقر، یک جامعه می تواند در جهات مختلف حرکت کند. به همین ترتیب ، توسعه مبارزه طبقاتی می تواند در جهات مختلف پیش برود و حداقل در کوتاه مدت و میان مدت، در چارچوب روابط تولید موجود باقی بماند.

 به نظر من، آنچه در بلند مدت از نظر تاریخی تعیین کننده است، تمایل بارز ظرفیت پرولتاریای مدرن در خود ـ سازماندهی، تعیین سرنوشت و آزادسازی خود است؛ که در این خلاصه می‌شود: “آزادی طبقه کارگر فقط می تواند به دست خود طبقه کارگر صورت گیرد.” این نتیجه‌ی گرایش امری ذاتی در حوزه آگاهی نیست، بلکه در روابط تولید سرمایه داری است. ریشه های اساسی تاریخی آن، همانطور که گرامشی مارکسیست ایتالیایی به صراحت تشخیص داد ، در ابر شرکت‌های سرمایه داری است.

برخلاف دیدگاه کاملاً اشتباهی از تاریخ که هنوز توسط برخی از شبهِ مارکسیست و نیز مورخان بورژوازی وجود دارد، این گرایش ابتدایی هیچ ارتباطی با جنبش اصلی کارگران قرن نوزدهم ندارد، یعنی جنبشی که به طور کلی صنفی بود [و واژه ی انگلیسی “اتحادیه تجارت ” و کلمه فلاندری ( در بلکژیک) ” vakorganisatie “(سازمان حرفه‌ای‌ها) آن را به وضوح می‌رساند]، یعنی تا حدودی ریشه ای قبل از سرمایه داری داشت.

بعلاوه، جنبه بدتر دیگر این پیمان، پروتکل های مخفی آن بود. قسمت مخفی این معاهده به معنای تقسیم لهستان و الحاق شرق لهستان به اتحاد جماهیر شوروی بود. این حکم شامل جمله ای خارق‌العاده‌ای است که طی آن، دولت شوروی از دولت آلمان، از آدولف هیتلر، طلبید که هرگونه تحریکی برای احیای دولت لهستان را ممنوع کند. امروز هیچ کس نمی تواند این فرمول را مثبت بداند، اما تأثیرات منفی آن را می توان به وضوح تشخیص داد: ملی گرایی و خصومت با اتحاد جماهیر شوروی که ریشه عمیقی در آگاهی توده های لهستانی، از جمله طبقه کارگر دارد، و البته به دلایلی قابل درک.

اهمیت این فرایندها در آن است که کل مسیر تاریخی پس از سال ۱۹۳۹، منجر به آگاهی خاصی از آن ، برای ده میلیون کارگر لهستانی شد که جنبش همبستگی (۵) را در سال ۱۹۸۰ به راه انداختند. این حوادث همچنین نشان می دهد که این روند تاریخی لزوماً نمی‌بایست به این شکل اتفاق می افتاد؛ و آن نوسانات نسبتاً اندک در مبارزات طبقاتی، و در نقش عامل ذهنی و رهبری، می توانست به نتایجی کاملاً متفاوت، و صوری کاملاً دیگر از نیروهای اجتماعی و سیاسی طی ده ، بیست یا سی سال بعد بیانجامد.

در دراز مدت، این نوسانات ممکن است تابع روندهای اصلی تاریخی باشد که با توجه به سطح توسعه نیروهای تولیدی، روابط تولیدی موجود، ساختارهای طبقاتی، ساختار طبقات بزرگ اجتماعی و شکل گیری آنها و تقسیمات طبقاتی تعیین می شود.

اما چنین دیدگاهی از تاریخ، همچو از فضا به زمین نگریستن است و کمکی به ما نمی کند؛ زیرا ما در بستر روند تاریخی ایستاده‌ایم. برای ما و آیندگان بلافاصله‌مان، مهم آن است که بدانیم آیا امثال هیتلر یا استالین به قدرت می رسند؟

 جنگ جهانی دوم به چه شکلی پایان یافت؟ یا می توانست پایان یابد؟ آیا تلاش برای از بین بردن سرمایه‌داری موفقیت آمیز بود مانند یوگسلاوی و چین، یا مانند ایتالیا، یونان و اندونزی شکست خورد؟

در مورد آلمان، هشتاد میلیون نفر جان دادند. در اندونزی، این شکست باعث کشته شدن یک میلیون از مردم شد. این وقایع جزئیات تاریخی ناچیز ی نیستند. از این لحاظ است که اقتضای نسبی روند تاریخی، احتمال اینکه مبارزات طبقاتی در یک دوره بحران نتایج متفاوتی داشته باشد، از اهمیت سیاسی تعیین کننده ای برخوردار است.

یک کلیشه مشهور و اساساً بی معنی خرده بورژوازی که بی وقفه تکرار می شود، این است که سیاست «هنر ممکن‌ها است»، اما چه کسی تعیین می کند که چه چیزی ممکن است و چه محدودیت‌هایی دارد؟ دقیقاً همین است که ما را به مسئله احتمال نهفته، به امکانات قبلاً بالقوه ای که هنوز تحقق نیافته‌اند، رجعت می دهد.

هیچ جامعه ای نمی تواند با پرش از سایه خود و بدون مبنای لازم ، بدون توسعه لازم نیروهای تولید، روابط تولید را تحقق بخشد. بر این اساس، نه انقلاب اکتبر و نه انقلاب چین، و حتی کمتر انقلاب فرهنگی چین، روابط تولید صرفاً سوسیالیستی ایجاد نکردند، زیرا این کشورها بیش از حد فقیر بودند. حتی با بهترین نیت‌ها و جدی‌ترین عقاید انقلابی، تقسیم کار اجتماعی بین تولیدکنندگان و مدیران (حسن تعبیری برای دیوان سالاران) اجتناب ناپذیر است.

برای غلبه بر این تقسیم کار، سطحی از توسعه نیروهای تولیدی ضروری است که امکان تحقق محصول مورد نیاز اجتماعی را در یک روز کاری ۴ ساعته فراهم می کند. تنها در چنین شرایطی می توان بر تقسیم بنیادی اجتماعی کار که همانطور که انگلس توضیح داد، اساس توسعه دولت است ، غلبه کرد. تا زمانی که این پیش شرط مادی وجود نداشته باشد، این تقسیم کار اجتماعی را نمی توان به طور مصنوعی لغو کرد. حداکثر می توان، همانطور که مائوئیست‌ها تلاش کردند، مدیران را وادار کرد که در هفته یک روز در تولید مواد کار کنند. اما وقتی کسی یک روز در هفته در تولید مواد کار می کند و روز دیگر مدیر است، از روند تولید جدا است و یک دیوان سالار باقی می ماند. از نظر عینی، این امر اجتناب ناپذیر است.

اما این بدان معنا نیست که فقط یک پیکربندی اجتماعی، فقط یک نسخه از روابط تولید و روابط حاکمیت بر این اساس امکان پذیر است. عکس این را می توان با یک مثال تاریخی نشان داد.

نیروهای موجود تولید می توانند به روابط مختلف تولید منجر شوند.

فقط در قرن بیستم بود که با تمرکز هزاران، سپس دهها هزار کارگر در شرکتهای بزرگ، سنت و گرایش به سمت سازماندهی صنعتی، در کنار و برخلاف سنت و گرایش به سازمان دهی صنایع غیرصنعتی بوجود می آید. بنابراین سازماندهی شوراهای کارگری، امر بالقوه‌ی تاریخی می گردد. و این به معنای خود ـ سازماندهی توده های کارگر است که نه تنها برای دستمرد بالاتر و ساعات کمتر کار مبارزه می کنند، بلکه در پی کنترل و مدیریت وسایل تولید نیز هستند. توده‌ها ، طبق تجربه می آموزند که تا زمانی که حاکم ابزار تولید و محصول اضافی اجتماعی، آنچه تولید می‌شود و چگونگی توزیع آن نیستند، سایر دستاوردها در بهترین حالت جزئی باقی می مانند. در پایان، چنین دستاوردهایی هیچ تغییری در وضعیت کارگران به عنوان یک طبقه اجتماعی تحت ستم و وابسته ایجاد نمی کند.

اگر توضیحات جامعه شناسانه‌‌ی جنبش شوراها و خود-سازماندهی را بشناسیم، اگر درک کنیم که این گرایش تاریخی چگونه ریشه در روابط تولید سرمایه داری دارد، در این صورت می توان پیش بینی کرد که این تمایل در آینده قویتر از گذشته خواهد بود.

در باره‌ی پیشرفت در اروپا از قرن سیزدهم تا نوزدهم، شعر زیبایی از شاعر پروتستان، لناو (قرن نوزدهم) وجود دارد، به نام Albigensians، که جنبش های تاریخی را بسیار مناسب توصیف می کند و با کلماتی زیبا خاتمه می یابد: « لوتر در پی HuB و زیسکا آمد … سپس Hutten، آناباپتیست ها، Camisards، کسانی که به باستیل حمله کردند و غیره…»

امروزه دیگر لازم نیست در باره‌ی تمدید این روند کندوکاو زیادی کنیم: انقلاب ۱۸۴۸ـ ۴۹، کمون پاریس، انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، انقلاب ۱۹۱۸ آلمان، انقلاب ۱۹۱۸-۱۹ اتریش، انقلاب مجارستان ۱۹۱۹، جنبش اشغال کارخانه ایتالیا در۱۹۱۹ ـ۲۰، انقلاب چین، انقلاب اسپانیا، اقدام به انقلاب فرانسه ۱۹۳۶، انقلاب یوگسلاوی، تلاش انقلاب های یونان و ایتالیا در ۱۹۴۴-۴۵، انقلاب جدید چین، انقلاب ویتنام، انقلاب کوبا، انقلاب در نیکاراگوئه، و … می توان ادامه داد. و در این میان ماه مه ۶۸، “پاییز داغ” ۱۹۶۹ ایتالیا ، انقلاب پرتغال ۱۹۷۳ ـ۷۴، انقلاب مجارستان ۱۹۵۶، بهار پراگ ۱۹۶۸، جنبش در لهستان در۱۹۸۰ ـ۸۱ و….

تلاش برای توضیح این الگو به عنوان نتیجه توطئه‌های سرویس های اطلاعاتی یا عوامل ذهنی کاملاً غیر علمی است. باز هم تکرار می کنم: فناوری موجود، توسعه موجود نیروهای تولید، موقعیت موجود طبقه کارگر در شرکت های بزرگ صنعتی، منجر به یک جنبش دوره‌ای رهایی دستمزد بگیران  یعنی ده‌ها میلیون نفر، می شود.

هیچ دلیلی بر توقف این روند در آینده قابل پیش بینی وجود ندارد…. در بررسی توسعه از منظر تاریخی جهان، باید آماده‌ی شگفتی‌ها باشیم. 

http://www.iire.org/node/943

یادداشت های مترجم:

 (۱)‘The dialectic of productive

forces, production behavior and class struggle alongside categories of latency and parametric determinism in the materialist conception of history’.

  (۲) Versteinerten Verhaltenisse zum tanzen Bringen. Beitrage zur Marxistischen Theorie Heute (Berlin, 1991), edited by Thomas Brüsemeister, Christian illian, Uwe Jakomeit, Christoph Jünke, Sivlia Lange, Jan van Lessen, René Reinshagen and Wolfhard Schwarz.

 (۳) Synonyms: Machiavellianism, pragmatism

 (۴) Latency in history

  (۵) Solidarnosc

  • * ارنست مندل (زاده ۱۹۲۳-درگذشته ۱۹۹۵) اقتصاددان، نظریه‌پرداز و مبارز کمونیست بلژیکی و یکی از رهبران جنبش تروتسکیستی بود.

مندل در سال ۱۹۲۳ در شهر فرانکفورت آلمان در یک خانواده کمونیست و انقلابی به دنیا آمد. پدرش عضو گروه اسپارتاکیست‌ها بود و هم‌رزم رزا لوکزامبورگ و کارل لیبنکشت. طی سال‌های دهه ۱۹۳۰ گروه اسپارتاکیست‌ها از زاویه کمونیستی – انقلابی و با سر سختی هم با فاشیسم هیتلری در آلمان مبارزه می‌کرد و هم علیه ضدانقلاب استالینی در اتحاد شوروی. مندل بخش انقلابی منشعب از حزب کمونیست را در حزب سوسیالیست انقلابی سازمان داد و در بین معدنچیان و کارگران صنایع فلز به فعالیت و سازماندهی پرداخت.

در همان سالی که لئون تروتسکی توسط یکی از جاسوسان استالین کشته شد با اشغال بلژیک توسط آلمان‌ها به جنبش مقاومت علیه اشغالگران پیوست و از موضع یک کمونیست و انترناسیونالیست به پخش اعلامیه‌های ضد جنگ و انقلابی در بین صفوف سربازان آلمانی پرداخت. در جریان جنگ سه بار توسط نازی‌ها دستگیر و به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد و هربار موفق به فرار شد. در روزهای پایانی جنگ بار دیگر توسط نازی‌ها دستگیر و به اردوگاه کار اجباری در آلمان اعزام شد که در آوریل ۱۹۴۵ بار دیگر موفق به فرار از اردوگاه نازی‌ها شد.

مندل تمام عمرش را صرف تکامل و گسترش مارکسیزم رادیکال، باز و سوسیالیزم از پائین چه در حوزه نطری و چه در حیطه عملی کرد. در مقام یک اقتصاد دان سهم مهمی نه تنها در تحلیل سرمایه به‌طور کلی و سرمایه‌داری بعد از جنگ جهانی دوم به‌طور اخص دارد، بلکه آثار آموزشی بسیاری از خود برجا گذاشت. کتاب “نظریه مارکسیستی اقتصاد” که در سال ۱۹۶۲ منتشر شد به بیش از بیست زبان ترجمه شده و تأثیر غیرقابل انکاری بر روی نسل جدیدی از مارکسیست‌ها داشته‌است. کتاب دیگرش به نام “درآمدی بر اقتصاد مارکسیستی” را دراکثر دانشگاه‌های معتبر دنیا تدریس می‌کنند. کتاب “سرمایه داری پسین” مهم‌ترین تحلیلی است از سرمایه‌داری پس از جنگ. آثار دیگرش نظیر “شکل‌گیری اندیشه اقتصادی کارل مارکس“، “امواج بلند انکشاف سرمایه داری” و “مقدمه بر چاپ اسپانیائی کتاب سرمایه“، چنان بر تحلیل و نقد اقتصاد سرمایه‌داری در نیمه دوم قرن بستم تأثیر گذاشته که به گفته پرری آندرسون: ” آثار مندل نخستین آثاری هستند که با توسل به مقولات مارکسیست‌های کلاسیک به تحلیل نطری از انکشاف وجه تولید سرمایه داری در گستره جهانی در پس از جنگ جهانی دوم می‌پردازند“.

آثار مندل محدود به اقتصاد نیستند و مباحث متنوعی را در برمی‌گیرند. “معنای جنگ“، “در باره فاشیسم“، “نقد کمونیسم اروپائی“، “پاسخ به آلتوسر والنشتاین” از این جمله‌اند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)