در نوشته پیشین آوردم که ما چون آن دلیریها از رفقا بدیدم و آن استمالت (دلجویی) از نگهبانان شنیدم، کار یکسره پنداشتیم و حزم (احتیاط) نگه نداشتیم و برفت بر سر ما آن گونه که برفت (گفته آمد) در نوشته پیشین. البته این درس خوب آموختیم که، تا به زمین دشمناید هرچند سخن به صلح باشد از خصم ایمن نتوان بود، در سال ۸۸ چون دوباره کار به تحصن و اعتصاب غذا کشید، نخوسبیدیم الا زمانی که چندتن به پاسبانی ایستاده باشند. جمله این اقاصیص (قصهها) به جای خود بیارم در روزهای آتی.
پیش از آنکه حکایت پیشین درپی گیریم، بیحاصل ندیدم که قصهای خوانم از کارهایی که در آن ایام پوشیده بود بر ما و من شنودم از استادی با یک واسطه، البته در سالهای بعد و چون قصه ناراست نیافتم اینجا آورم.
جانعلی که در نظر ما ناچیز مینمود در خارج از دانشگاه و در نزد گروهی از محمودیان (منسوبین دولت محمود) سخت عزیز بود و وجاهتی داشت که کس از اساتید مازندران نداشت و چون آن شعارها در سطح دانشگاه برعلیه او گفته شد و ایلنا و ایسنا و چند روزنامه رسمی دیگر بیاوردند، سخت ناخوششان آمد و این گونه اجماع کردند که این فتنه سر دراز دارد و قصد برانداختن او(جانعلی) را دارند و فساد در عاقبت آن بزرگ است اگر خاموش نگردد.
اینها گروهی بودند نوکیسه، که بعد از رویکار آمدن محمود جمله پستها کلیدی استان از آن خود میخواستند و دست مدیران پیشین در پس هر حادثه و اتفاقی میدیدند و از اینرو زود متوهم و مضطرب میگشتند که اینها قصد بازستاندن دارند و این اعتراضات دانشجویی با این پوشش وسیع، مقدمهای است بر متنی که در پی خواهد آمد.
روز اول تحصن که جانعلی سخت شکسته و متحیر شده بود از رئیس دانشگاه مازندران (بابلسر)کمک خواست و گفت نگهبان کم آمده و برای اینکه غائله فیصله دهند باید چندین تن ممنوع الورود کند که با این تعداد نگهبان ممکن نیست. رئیس دانشگاه که مخالف سرسخت جانعلی بود نپذیرفت و پشت او خالی کرد، اینکار بر جانعلی سخت گران آمد و ناچار برای تثبیت موقعیتش به دادستان و شورای تأمین استان متوسل شد تا به نیروی قهریه آنها این تشویش ها تمام کند.
روز یکشنبه حراست در کار شد تا مقدمات قانونی این بازداشت را فراهم کند. من (نویسنده این متن) بخاطر دارم که نگهبانان با دوربینهایی در دست از برخی اتاقهای خالی دانشکده عمران فیلم میگرفتند و آن زمان درنیافتم دلیلش چیست. این فیلم گرفته شد تا مدرکی باشد بر اخلال در نظم آموزشی دانشگاه. شکسته شدن میز دفتر ریاست و یک گلدان_که از روی اتفاق بود_مدرکی شد از تخریب اموال عمومی و شعار «رئیس مزدور نمیخوایم ..» هم توهین به مسئولین قلمداد شد و پرونده برای شورای تأمین استان فرستاده شد. ساعت نه شب هم فرمان ورود به دانشگاه و بازداشت دانشجویان صادر شد. غرض از آوردن این قصه آن بود تا خوانندگان دریابند که چرا کار اینچنین بالا گرفت و محمودیان چه میزان نااندیشیده کارها میکردند. اینک بازگردیم به ادامه حکایت پیشین.
ادامه حکایت بازداشت ۱۵ دانشجو
در سلول با پرنده خیالم هم آواز بودم و فارغ از تاریکی سلول، که ناگهان از سلول بغل سید چند مشت به دیوار زد و من هم چند مشت جوابش را دادم. نه او زبان مورس میدانست نه من، اینکه چرا میزدیم نمیدانم. بعد از چند مشت بی حاصل از فرط خستگی خوابم برد، در خواب رفع حاجت پیش آمد و بلند شدم که بروم دستشویی یادم آمد ای وای سلول است. نمیدانستم ساعت چند است، از داخل روزنه کوچک در فقط نور چراغ معلوم بود و سکوت بر سالن حاکم بود. گمان کردم مثل فیلمها هر ساعت یک نگهبان برای نظارت خواهد آمد و میتوانم خواهش کنم که در باز کند تا به دستشوی بروم. دراز کشیدم و گوش بهزنگ بودم اگر صدای پا آمد برخیزم. نیم ساعت گذشت و کس نیامد. در آن سلول کوچک حتی نمیشد قدم زد. فشار چنان سخت شد که پرنده خیالم برفت و من تنها ماندم. در دل فحش می دادم که این دیگر حدیث متواتر بود و در آن شبههای نبود که سلول زندان مستراح و حمام دارد پس چرا اینجا اینچنین است. پیش خودم گفتم این هم ناشی از تبعیض تهران و شهرستان است و آن قصهها که من شنیده بودم همه از تهران بود. طاقتم طاق شد و لگدی محکم به در زدم و گوشم را بردم کنار روزنه تا ببینم حاصلی داشت یا نه. دومی را هم زدم محکمتر از اولی، یکی از رفقا بیدار شد و از روزنه در پرسید چه شده. جواب دادم. چند نفری باهم نگهبان را صدا کردیم فایده نداشت. ناگهان چهار سلول باهم شروع کردیم به کوفتن در که زلزلهای بود، صدای باز شدن در راهرو آمد دو نفر آمدند خشمگین. داد زدند که اینجا دانشگاه نیست، این رفتار شورش محسوب میشود و اگر گزارش کنیم شیش ماه زندان دارد. گفتیم ما باید برویم دستشویی،گفتند هر ۱۲ ساعت یکبار میشود رفت. اینجا خانه که نیست،یکی که مسن تر بود مکثی کرد و گفت اینبار استثنا قائل میشویم و هرکه میخواهد بیاید. جملگی دوستان که این ۱۲ ساعت شنیدند داوطلب شدند.
به سلول که برگشتم سخت در اندیشه شدم که اگر این قانون از قبل میدانستم شاید آن همه دلیری ها نمیکردم تا کار بدینجا بکشد که من در خانه وقت و بیوقت گذرم به دستشوی میافتد و مفارقت(جدایی) بین ما دشوار است.
صبح فردا کسانیکه تفهمیم اتهام نشده بودند خواستند و بعد تا ظهر به زندان شهربانی بابل منتقلشان کردند، من ،سعید، سید و مهدی شریف ماندیم برای بازجوی اول. نگهبان آمد و گفت آماده شو برای بازجویی، بلند شدم و چشم بند زد و رفتیم. بازجو از قبل آنجا بود بلند شد و دست دادو پرسید در اعتصاب غذایی؟ گفتم صبح با مشورت دوستان شکستیم. خوشحال شد گفت چای بیاورند، چای در ظرف یکبار مصرف را پیش خود کشید و چای در لیوان را به من تعارف کرد و من که از دیشب دنبال بهانهای بودم تا ازکسی تشکر کنم وآن فضای خصمانه را کمی تلطیف کنم فرصت غنیمت شمردم وبسیار تشکر کردم.
بازجو از هر دری سخن گفت و پند و نصیحت کرد، گفت من چندین سال در تهران و چند شهر دیگر بازجوی دانشجوها بودم و تمام و پرونده انجمن شما را از قبل مطالعه کردم فرق شما با دیگر انجمنها و فعالین این است که فرقه شدهاید. متوجه نشدم منظورش چیست، سکوت کردم، از قبل شنیده بودم نباید پیش بازجو زیاد سخن گفت. او تعجب من که بدید گفت:« شما جمع محدودی شدید که همیشه باهماید. باهم کوه میروید، تا ساعت ۱۰ و ۱۱ شب گاهی در انجمن هستید و هفتهای یک یا دوبار همدیگر را تحلیل شخصیت میکنید، این خیلی خطرناک است». هرچه فکر میکردم نمیفهمیدم خطر این کار چیست. بعد شروع کرد به بد گفتن از سعید و سید که این دو اگر نبودند کار انجمن قانونی میشود و گره کار انجمن باز میشود اگر اینها نباشند چنان و چنین می شود ونصیحت میکرد اگر قصد قانونی شدن دارید پای این دو کوتاه کنید.
در بازجویی اول معلومام شد که این رفاقت و ممالحت (به هم اعتماد کردن) که ما داریم بر آنها بسیار سخت آمده که دورههای پیشین انجمن، جمله تضریبها(دوبهمزنی)که کرده بودند موثر افتاده بود و اینبار فسادها که در سر داشتند به کار نیامد،دریافته بودند که این بدگوییها که از ما نزد دیگری میگویند همانقدر بی حاصل است که کس عیب ایاز پیش سبکتکین برد.
چون سخن به اینجا کشید خاطرهای بگویم تا در خاطر خواننده مستحکم شود این ادعا که بکردم.
روزی وارد انجمن شد و دیدم چهره سعید برافروختهاست و سخت عبوس نشسته. سوال نکرده گفت با سید دعوای سختی کردم و وسایلش را جمع کرد و گفت دیگر انجمن نمیآید.تعجب کردم و بعد گفت خود او(سعید)هم میخواهد این ترم درس بخواند و دیگر انجمن نمی آید و در ادامه شرح ماجرا گفت، رفتم بیرون تا شرح ماجرا از زبان ضیا هم بشنوم. در روی چمن دراز کشیده بود با کتابی زیر سر، سخت درهم و غمگین و عصبی، کمی شکوه کرد که این همه وقت برای انجمن گذاشته و جز هزینه چیزی برایش نداشته و سعید امروز اینگونه با او حرف زده. گفت دیگر دور انجمن خط کشیدم و قصد برگشت ندارد. گفتم برویم بوفه، رفتیم چای گرفتیم و برگشتیم روی چمن.گفتم ضیا کلمات و حروف به صورت مادی چی هستند؟ گفت اصوات، تحرک مولکولهای هوا. گفتم آیا انقدر شدید است که بر روی جسمی تاثیری داشته باشد؟ مثلا حرف ما در پوسته ای این تنه درخت تاثیر دارد؟ گفت: نه. گفتم پس اگر حرفی را تحلیل نکنیم و توجه نکنیم تاثیر مادی ندارد و محو میشود،درست است؟ گفت آره. گفتیم پس هیچ کدام از حرفهای سعید را تحلیل نکن تا محو شود وفرض کن هیچ بحثی نشده و بیا برگردیم انجمن مافیا بزنیم. سید چنان به خنده افتاده که بازایستادن نمی توانست. برگشتیم انجمن و این استدلال گفتیم و همه کدورت ها برطرف شد و مافیا زدیم. رفاقت ما هم از جنس بیفکری عمیق بود و و از این رو آن حیلت ها و فسادهای که حراست درسر داشت کارگر نمی افتاد.
اما ادامه قصه …
۱۱شب بازجوییها تمام شد و ما را به زندان شهربانی بابل بردند، سریع ما را با یک بازرسی کوچک وارد قرنطینه کردند. تجربه عجیبی بود ورود به بندعمومی زندان، سربازها که شنیده بودند ما دانشجو هستیم با احترام برخورد می کردند. تا در باز شد همه رفقا به استقبال آمدند، همه کف خواب بودند، دوضلع قرنطینه سه طبقه تخت داشت. چراغ شب روشن بود، رفقا آهسته احوال می پرسیدند. یکی گفت قانون اینجا این است که ساعت ۱۰خاموشی می زنند و نباید حرف زد. یک معتادی خواب آلوده از روی تخت چشم باز کرد و گفت دانشجویان محترم فردا خاطره تعریف کنید. صدایش که شنیدم باز فازم بالا گرفت و غرق خیالات شدم. پیش خودم مرور می کردم که یعنی اینجا زندان است و این ها قاتل و دزد و خلاف کار؟!. در پوست خود نمی گنجیدم.
سید گوشه ای پرت افتاده بود دائم تکان می خورد کاملا مشخص بود نمی تواند بخوابد جایش بد بود. یکی از بچه ها گفت: «علی اینجا دست شویی هم دارد، تازه فوتبال هم می بینند فقط سوسک زیاد دارد». نمی دانم چرا آنقدر با خوشحالی می گفت، غیر از سعید و هومن که شاکی بودند نمی شود سیگار کشید همه راضی بنظر می رسیدند از آن قرنطینه کثیف.
صبح تا ازخواب بلند شدیم در بند همه جا بحث ما بود، همه از ما سوال می پرسیدند. عجیب بود ۱۵ دانشجو در زندان. یکی پرسید زدند گفتم آری وتعریف کردم،گفت پس نزدند. گفتم جای شوکر هنوز مانده. استدلالی کرد که در خاطرم حک شد. گفت در فوتبال هم بخواهی بازیکنی را متوقف کنی تنه می زنند و یا تکل می کنند و زخمی و کوفتگی پدید می آید ولی کسی نمی گوید کتک خورده، این بخشی از بازی است حالا پلیس دوتا چک و لگد بزنند که زدن نیست. زدن یعنی قپانی بستن و شلاق زدن، نه این چیزهای که گفتی! بادم خوابید و حرفش با آن مثال فوتبال برایم منطقی آمد.
آنقدر رفقا گفتند و خندیدیم مخبران گزارش رد کردند که اینها خیلی سرخوش اند و مالشی باید داد. نگهبان قبل ناهار آمد و ضیا را برد بند اطفال و سعید را برد بندی دیگر. اما از سرخوشی ما چیزی کم نشد. فردا نه نفر را آزاد کردند و روز بعد سعید و سید بازگشتند به بند. شدیم ۶ نفرمن ومهدی وعمید و بیژن و سید و سعید.
یکی از قشنگ ترین صحنه های آن روزها خداحافظی دوستانی بود که قرار بود آزاد شوند. چندبار ما را در آغوش گرفتند و شرمنده بودند که زودتر آزاد می شوند. یکی گفت بهخدا به دادستان گفتیم می مانیم تا همه باهم آزاد شویم ولی دادستان قبول نکرد. لحظه آزادی بود و احساسات همه رقیق شده بود. یکی از رفقا قبل رفتن آمد در گوشم گفت:« از برادرم شنیدم قضیه بازداشت مثل توپ صدا کرده در کشور و دانشگاه بعد ماهم شلوغ شده..». این حرف نباید می زد و باز فاز من بالا گرفت و غرق خیالات شدم. ضیا و سعید که آمدند گفتم خبر داریم که مثل توپ صدا کرده، توضیح و خبر بیشتر خواستند و نداشتیم و چند بار این کلمه توپ که شنیده بودیم تکرار کردیم و فاز جملگی رفقا بالا گرفت. همه متحیر بودیم از پایمردی بچه هایی که با ما بازداشت شدند و این چنین با روحیه درمقابل دادستان صحبت کردند (از آن جمع همبندی های فروردین ۸۶ من و سیاوش دوباره در سال ۸۸ همبند شدیم).تا پنج شنبه همه آزاد شدیم جز ضیا که دو روز بیشتر ازهمه ماند، بخاطر آن حرف ها که در جلسه با معاون دادستان اکبرزاده زده بود، اکبرزاده مسئول حراست قربانی را آورد زندان و گفت عذرخواهی کنید تا قضیه حل شود،ضیا گفت تقصیر قربانی بود و او باید عذربخواهد نه ما، واینجا باز کاربالا گرفت و اکبرزاده ضیا را از اتاق بیرون کرد و قربانی هم گفت نیازی به عذرخواهی نیست،ضیا بعدها تعریف کرد شما که رفتید ومن تنها شدم، تختی به من رسید و کل دو روز رغبت نکردم از آن پایین بیایم و از سخت ترین روزهای عمرم بود.
درحکایات بعدی بیاورم که این بازداشت چگونه توازن قوا در دانشگاه را به نفع ما و بر ضرر دانشگاه تغییر داد و جانعلی خلع شد و قربانی توبیخ.
اما در آخر این قصه شعر یکی از آن همبندیهای فروردین ۸۶ را بیاورم که وقتی خبر تبعید ضیا به زندان اهواز شنید این شعر گفت و به من داد تا به نمایندگی از همه ما در جشن تولد ضیا خوانده شود. این حکایت آراسته می کنم به این شعر که آن روز که خواندیم غم عظیمی بر دل ها مستولی گشت.
دنیای بی وفاییست سید
دلم برای روزهایی تنگ است که نزدیکم قدم میزدی
و حواسم به دغدغه هایت نبود
آن روزها، هیچ کس تاوان آزادی خواهی مردم را از تو نمی گرفت
آن روز ها نماد تفکر ِ یک دانشگاه بودی بی آنکه برایت ارزش داشته باشد
صندوق ها که بر عکس شد …
شش دانگ ِ رأی ها که به نام دیگری خورد
وقتی که بزرگتر ها را خفه میکردند تا بغض کوچکتر ها از فریاد جا بزند
تو را بردند ………………
بردند که انتقام هرچه دانشجو را از تو بگیرند
و توی لعنتی …………
در جلسه ی دادگاهت ، باز هم میخندیدی …به حقارت تفکر ویلچر نشینشان
………………………
هنوز هم شب های مستی … در آغوش دوستانی که از بند
بند ، بندش را فهمیده اند ، اسمت از دهانم نمی افتد ……….
هنوزم می ایستم به یاد تمام روزی هایی که زورت کرده اند
روی پایت نباشی …………………………
هنوز هم دلم برای بندی که با هم بودیم
دستبندی که با هم خوردیم ….
بازجویی / که پشت هم ایستادیم ……….
برای آن شب ها تنگ است …………..
اشک هایم از اوین رد نشد …….. که هیچ
دستم به زندان اهواز نمی رسد …
تا کیک تولدت را به نام آزادی / روبرویت بگیرم
سید ….
آنجا که هستی یادت بماند
تمام دنیا دست به دست ِ فراموشی بدهند
اسمت از زبان ِ هم بندی های آن شب های فروردین
نمی افتد …………
روز به روز این ۱۰ سال را میشماریم و ایمان داشته باش
روز آزادیت ، قیافه هایمان عوض شده ،خانه هایمان جا به جا …
اما همه برای آزادیت ، همان حوالی/سبز میشویم
سید ………………..
تولدت به زور انفرادی ها
نا مبارک نمی شود ………
آرزویت را در دلت بکن ….
ما چشم بسته از حالت / خبر داریم
بخــــــــــــــــــــند
تا شمع ها را به حرمت آزادی / فوت کنیم
علی – عمید – سیاوش- علیرضا – رامین- مهران – علی- سعید- مهدی- پیمان- جواد – هومن
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.