آنچه در چند دههی اخیر و به ویژه در ۴١ سال گذشته بر گردهی مادران داغدار ایرانی روزبهروز سنگینتر شده و کمر آنان را خم کرده به راستی که در قاب تصویر هریک از این مادران جای میگیرد: در قابِ تصویر مادر لطفی، مادر بهکیش، مادر ریاحی، مادر امیرشکاری، مادر میلانی، مادر طالبی، مادر قائدی، مادرآبکناری، مادر حسینپور، مادر سرحدی، مادر گلچوبیان، مادر هاشمی، مادر پنجهشاهی، مادر شریفی، مادر زینالی، مادر صالحی، مادر یوسفی، مادرشاهسوندی، …. مادرِ ندا، ریحانه، رامین، شهرام، لقمان، عجم،… و تمامی مادرانی که پیکر بیجان فرزندانشان را از زندانهای شاه تحویل گرفتند تا هزاران مادری که از دههی شصت تا به امروز بر مرگ فرزندانشان مویه کردند و کمتر نامشان را شنیدیم، و آخر از همه، در قاب تصویر بهیه نامجو (مادر نوید افکاری) و به همراه آن، داغی تازه که با مرگ نوید بر جان او و مردم گذاشته شد.
سخن از تصاویر زنانی است که نقشِ تمام سالهای حکومتِ استثمار، تبعیض و گلوله را در قاب چهره خود جای دادهاند. سخن از زنانی است که حتی نام و هویت خود را وامیگذارند، نامی جدید و هویتی جدید را برمیگزینند تا یاد و خاطره فرزندانشان را زنده نگهدارند و یا استواری و ماندگاری مبارزه آنان را نمایش دهند و حافظش باشند. سخن از «بهیه نامجو» است که اکنون «مادر نوید» است، خودِ نوید است. اگر «نوید» را بخوانند گویی او را خواندهاند. برمیگردد، نگاهتان میکند و ما در نگاه و برلبانش نوید را میبینیم که دلداری میدهد: «نگران نباشید، خیالتان راحت!» و این شهین است که به زبانِ امیرارشد زیر گوش بهیه نامجو به نجوا میگوید: «ما گریه نمیکنیم، رخت سیاه نمیپوشیم؛ افسرده نمیشویم. در کنار هم هستیم تا روز دادخواهی..» و بهیه نامجو در کالبد «نوید» پیام او را درمییابد.
وقتی از این زنان حرف میزنیم ، انسانهایی را مییابیم که بارها از آمال، آرزوها، خواستهها و اشتیاقات انسانی خود صرفنظر کردند و آنها را به فراموشی سپردند. بار اول زمانی که نطفهای را در رحم پرورش میدادند و قرار بود «مادر» شوند، نقش همسری و مادری را بازی کنند، موجودی دیگر خلق کنند، مقدس باشند و «بهشت زیر پایشان» باشد. و بار دیگر زمانی که فرزند را از وجودش جدا کردند و به دنیای نیستی فرستادند. بار اول بخشی از وجودش را در قالب فرزند به دنیا بخشید، و بار دوم با از دست دادن فرزند آنچه را که از وجودش باقیمانده بود لبریز از فرزند کرد و دوباره او را به درونش فرا خواند تا زنده نگهش دارد و زنده بماند. گویی خود هویتی ندارد: با فرزندش به دنیا میآید و با مرگ فرزند در او میمیرد.
زندهها بر مرگ مردگانشان سوگواری میکنند، مویه میکنند، فریاد میکشند، پیراهن میدرانند، اما فرزند او را، دژخیمانش با بیحرمتی در گوری بینام و نشان در خلوتی روز و یا شبانه، بدون حضور او به خاک میسپارند که حتی اجازه رفتن و دیدار از خاک گور را هم ندارد. اجازه نمییابد برای فرزند از دست رفتهاش مراسم سوگواری بگیرد، کسی را نمییابد که بر شانهاش سربگذارد و بگرید. بسیاری از ترس سراغش را نمیگیرند و آنان که میمانند به عنوان مادر اعدامی و مبارز از او انتظار استقامت و استواری دارند به گونهای که گاه حتی در خلوت هم مویه و سوگواری را بر خود روا نمیدارد. خود و خود بودن را وامیگذارد و تصویری دیگر از خود به نمایش میگذارد، تصویر و نمایی از فرزند از دست رفته: آن چنانکه در سیمای «دایه شریفه» لبخند امیدوارانه رامین را میبینیم و بر دوش نحیف و استخوانی «گوهر عشقی»، ستار نیرومندی را میبینیم که گویی به استثمار و بهره کشی و خرافه، « نه» میگوید. ریحانه را میبینیم که مشتهای شعله را با نماد اتحاد و همبستگی ودر مبارزه علیه تجاوز و مردسالاری بهم میفشرد و علامت پیروزی مصطفی را میبینیم که از خلال انگشتان شهناز به سویمان نشانه میرود. یک شبه باید در موقعیت و مقام فرزند از دست رفته ظاهر شود گو اینکه تا همین چند روز پیش ممکن است فقط زنی خانهدار بوده باشد فارغ از هر گونه گرایش یا تمایل سیاسی.
قلم از شرح ابعاد وحشتناک این شرایط دردناک و ستمبار قاصر است. قطعا تحمل این ستمهای چندگانه و ژرف، چیزی فراتر از یک تبعیض جنسیتی روزمره است. زنان داغدار رنجی چندگانه و سنگین را بر دوش میکشند. بسیاری از آنان پس از کشته شدن فرزنداشان باید خانواده آسیبدیده و نابسامان را دوباره سامان دهند. چه بسا به خاطر بیماری و مرگ شوهر مجبور بودهاند تمامی بار اقتصادی و روانی بازماندگان را به دوش بکشند. فرزندان به خشم آمده و عصیان زدهی دیگرشان را از تیررسِ غضب و کنکاش حاکمیت و خشم خودشان مراقبت و محافظت کنند و علاوه بر همهی اینها بار محدودیتها و محرومیتهای اجتماعی بسیاری را بواسطهی اینکه مادر اعدامی بودهاند تحمل کنند.
همهی آنان یک شبه پیر میشوند، بر صورتشان چروک مینشیند. موهای سپید گشتهشان را نظاره میکنیم و لبهای معترضشان را که برخی به فریاد و برخی به نجوا، تا آخر عمر همواره و همه جا با یک جمله گشوده میشود: «نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم».
قطعا پدران، خواهران، برادران، همسران و فرزندان هم داغ بر دل دارند و جگرشان سوخته است، قطعا آنها هم مصیبتهای چندگانهای را به واسطهی خویشاوند اعدامی بودن متحمل میشوند و… ولی «مادران داغدار» در جهنمی میسوزند که در ازای وعدهی «بهشت مقدس» به آنان عرضه شده.
اما اکنون بسیاری از این زنان از بازی کردن نقش و هویت فرزندان خود فراتر رفتهاند. و برای همیشه رابطهی آنان با حاکمیت و همه قدرتمندان که توپ و گلوله و رسانه در اختیار دارند، از جنسی دیگر است. از جنس رابطهی یوسف است با شکنجهگرش. از جنس رابطهی ندا است با دشمن مردم. از جنس رابطهی نوید است با جلادش . آنها سالهاست به دادخواهی برخاستهاند.
فرق نمیکند این مادران بپاخاسته کجا زیستهاند، آرژانتین یا مکزیک، شیلی یا ایران، دردشان و عزمششان یکی است. کافیست تصویری از فرزندانشان را روی سینه بفشارند و در کنار هم بایستند تا در یک لحظهی شگفت مرزها محو گردند و پرچم دادخواهی مشترکشان به اهتزار درآید و افراشته گردد. اکنون زمانِ همدلی خواهرانه است. و این «دادخواهی» بالاخره «داد» این زنان را هم خواهد ستاند که نه تنها به عنوان زن، مادر، همسر و… بلکه به عنوان مادر اعدامی ستمها و محرومیتهای بسیاری را تحمل کردهاند.
زنان آرزم (آورد رهایی زنان و مردان)
٢٨ شهریور ١٣٩٩
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.