در شعرهای آوانگارد به‌خصوص در شعرهای آوانگارد از نوع زنانه و فیمنیستی آن به‌نوعی با غربت عمیقی هستی‌شناسانه رو به‌رو می‌شویم. این غربت را می‌توان غربت نشانه‌شناسیک نام نهاد. چرا غربت نشانه شناسیک؟ فکر می‌کنم مفهوم هستی خاستگاه نشانه‌شناسیک دارد؛ یعنی هستی مدلول است و زبان دال. بنابراین هستی و زبان به تعبیر سوسوری از نشانه، دایره‌ی نشانه‌شناسی را تکمیل می‌کند.

یعقوب یسنا، شاعر و نویسنده

انسان توسط زبان (پدر) از آمیختگی با جهان و طبیعت جدا شده، وارد زبان به مفهوم هستی می‌شود. آمیختگی با جهان و طبیعت همان آغوش مادر است‌که کودک با مادر، آغوش و بدن مادر، احساس یگانگی و آمیختگی می‌کند؛ نیازی به واسطه و وسیله (زبان) برای برقراری با بدن مادر ندارد. اما همین‌که وارد عرصه‌ی زبان شد از آمیختگی با جهان و بدن مادر جدا می‌شود، فاصله پیدا می‌کند. این فاصله نیاز به وسیله دارد تا انسان یا کودک با آن با جهان ارتباط برقرار کند اما آن ارتباط و آمیختگی‌ای را که انسان با جهان (بدن مادر) در مرحله‌ی پیشازبان داشت، دیگر هرگز به آن آمیختگی دست نمی‌یابد. بنابراین دچار غربت می‌شود. این غربت، غربت از قلمرو یا زادبوم مادری است. 

انسان با وارد شدن به عرصه‌ی زبان از قلمرو یا زادبوم نخستین خویش که آغوش مادر است بیجا و رانده می‌شود. هر بیجاشدگی و مهاجرت، غربت و نوستالژیا در پی دارد؛ این بیجاشدگی نیز غربت‌بار است. کودک یا انسان نسبت به این مهاجرت، خودآگاهی ندارد. زیرا این مهاجرت با تابعیت از پدر و با زبان سرکوب می‌شود، به ناخودآگاه کودک و انسان رجعت می‌کند؛ بدون آن‌که بدانیم بر حسرت و امید ما در تمام دوره‌ی زندگی تاثیرگذار است.

انسان، مهاجر در قلمروی زبان است. انسانِ مهاجر می‌خواهد برگردد، اگر در زندگی نتواند برگردد، آرزو دارد مرده‌اش را برگردانند. انسان از قلمروی زبان به کجا برمی‌گردد؟ به جهان یا همان آغوش مادر می‌خواهد برگردد. این آغوش مادر همان اسطوره‌ی بهشت گم‌شده است. واقعیت این است‌که این برگشت ممکن نیست. از یک‌طرف انسان نمی‌تواند کودک شود تا به آغوش مادرش برگردد. آغوش مادر نیز دیگر وجود ندارد؛ آغوش مادر به استعاره تبدیل شده است. از طرف دیگر زبان بین انسان و جهان (آغوش مادر) فاصله ایجاد کرده است. برداشتن این فاصله ممکن نیست. بنابراین نمی‌توان از عرصه‌ی زبان به عرصه‌ی پیشازبان رفت. 

اگرچه نمی‌توان به زادبوم نخستین که آغوش مادر است برگشت اما غربت این مهاجرت همیشه در ناخودآگاه ما وجود دارد. این غربتِ همیشگی، نخستین غربت هستی‌شناسانه را در روان ما شکل می‌دهد. اعتراض انسان نسبت به این غربت تقلا به سوی نازبانی و خنثاسازی دلالت است. شعر می‌خواهد مناسبات دلالتی زبان را دچار چالش کند تا به سوی نازبانی که زادبوم مادری است رجعت کند. 

برخورد صوفیان نیز با زبان خنثاسازی دلالت است؛ با این خنثاسازی دلالت می‌خواهند علیهِ عرصه‌ی نمادین که قلمروی پدری (زبان) است بشورند. منصور حلاج، ابوسعید ابوالخیر و… برخورد شان نسبت به زبان خنثاسازی دلالت بود. حتا غربت مولانا را در نی نامه می‌توان همان غربت نخستین انسان برای جداشدن از زادبوم مادری دانست. نیستان مولانا را می‌توان به زادبوم مادری (آغوش مادر) تاویل کرد که مولانا به صورت ناخودآگاه در پی وصل و یگانگی با آن زادبوم است. 

با این نگاه عرفان و تصوف را می‌توان این گونه تاویل کرد که عارف و صوفی می‌خواهد علیهِ زبان بشورد و از عرصه‌ی نمادین زبان که قلمروی پدری است به قلمروی نخستین که عرصه‌ی نازبانی و زادبوم مادری است رجعت کند. معشوق (خدا) ناخودآگاه عارف و صوفی استعاره‌ی مادر و آغوش مادر است نه خداوندی که ما نسبت به آن توسط زبان خودآگاهی پیدا کرده‌ایم. 

شعر آوانگارد و پست‌مدرن نیز نوعی از شعر و ادبیات عارفانه، صوفی‌گرایانه و لاوبالی‌گرایانه در برابر مدرنیسم ادبی است. طوری‌که ادبیات صوفیه در پی خنثاسازی دلالت و نازبانی است، شعر آوانگارد و پست‌مدرن نیز در پی خنثاسازی و نازبانی مناسبات خودآگاه زبان است. صوفی با خنثاسازی دلالت زبانی می‌خواهد از زبان به معشوق عبور کند. زیرا زبان پرده و حجاب بین انسان و معشوق است. باید این پرده کنار زده شود تا دیدار معشوق ممکن شود. اما این معشوق کیست‌که آن سوی دلالت زبانی است؟ این معشوق همان استعاره‌ی مادر یا ایزدبانوی بزرگ هستی است‌که انسان از آغوش او به مناسبات زبانی و هستی زبان پرتاب شده است. شعر و ادبیات آوانگارد و پست‌مدرن نیز با خنثاسازی دلالت زبانی و شورش علیهِ خودآگاه زبان (قاعده و قواعد پدری زبان) می‌خواهد به ناخودآگاه زبان گذر کند. این ناخودآگاه زبان نیز همان استعاره‌ی آغوش مادر یا معشوق صوفی است. 

غربت زادبوم مادری غربتِ نشانه‌شناسیکِ عمومی انسان است. با آن‌که عمومی است اما این غربت در افراد بنابه درگیری‌ها و تصادم‌های هستی‌شناسانه‌‌ی افراد با زندگی و جهان تفاوت می‌کند. در ذهن تعدادی عمق می‌یابد، انگیزه و خاستگاه هنری پیدا می‌کند که غربت خود را در شعر و هنر نشان می‌دهد، اما برای اکثریت غربتی است‌که خود را در حد فاژه‌کشیدن نشان می‌دهد. بنابراین غربت زادبوم مادری می‌تواند غربتی نشانه‌شناسیک به مفهوم عام و به مفهوم خاص باشد. غربت نشانه‌شناسیک به مفهوم خاص غربت هنری و غربت فلسفی است‌که انسان در این غربت به مناسبات زبان و هستی آگاه می‌شود.

زبان عرصه‌ی نمادین و قلمروی پدری است، انسان را وادار به پیروی و تابعیت می‌کند. یعنی هنگامی‌که وارد یک کشور می‌شویم، بایستی برای قبولی و پذیرش در آن کشور از قانون و اصول آن کشور تابعیت کنیم. زبان پیش از این‌که ما به جهان بیاییم وجود دارد؛ همین‌که به دنیا می‌آییم وارد عرصه‌ی زبان می‌شویم اما دخالتی نسبت به وضعِ اصول و قانون زبان نداریم. از آن‌جایی‌که زبان پیش از ما وجود دارد؛ بنابراین معرفت زبان نسبت به جهان، زندگی و… ثابت، ازلی و ابدی تصور می‌شود. این زبان است‌که می‌گوید چه حقیقت است چه حقیقت نیست؛ چه وجود دارد چه ندارد؛ چه خوب است چه بد است؛ و… .
نشانه‌های زبانی به‌عنوان حقیقت پذیرفته می‌شوند؛ روایت زبانی دانایی ما را شکل می‌دهد؛ و ما می‌شویم یک شهروند، بهتر است شهروند نه، بگویم رعیت یک زبان می‌شویم. زیرا شهروند نسبت به قانون و چگونگی وضع قانون آگاهی دارد و می‌تواند بر قانون انتقاد وارد کند اما رعیت و اتباع نسبت به وضع قانون آگاهی ندارد، قانون را امری ازلی و ابدی می‌داند. سلطنت و حاکمیت انتقاد اتباع و رعیت را نسبت به قانون گناه و قابل سرزنش و سزا می‌داند. 

وضعیت عمومی انسان در برابر معرفت زبان کورکورانه است و کم‌تر اتفاق می‌افتد نسبت به معرفت زبان شک کند؛ چه برسد که نسبت به معرفت زبان انتقاد کند. زیرا زبان به تعبیر هایدگر «خانه‌ی وجود انسان است». هرگونه شک و انتقاد به‌نوعی به خالی‌کردن هستی‌شناسانه‌ی زیر پای خود انسان می‌انجامد. از جانب دیگر انسان ابزار یا وسیله‌ای غیر از زبان نیز ندارد که با آن وسیله نسبت به زبان انتقاد وارد کند. مهم‌تر از همه انسان موضع و موقعیتی بیرون زبانی ندارد که از آن موضع و موقعیت به سوی زبان نگاه کند و بر زبان حمله کند. انسان در هرصورت ناگزیر و مقید به زبان است؛ معرفت و دانایی انسان معرفت و دانایی‌ای زبانی است. 

 اما تعدادی از انسان‌ها به ساختار و قاعده و قواعد زبان و شکل‌گیری معرفت نسبتا آگاه می‌شوند؛ پی می‌برند که زبان چگونه کار می‌کند و رابطه‌ی دلالت‌گری زبان چگونه سبب تولید معنا می‌شود؟ این‌که معنا و معرفت، ازلی و ابدی نیست، بلکه امر زبانی است‌که پیش از ما شکل گرفته و تکامل یافته است. این‌جاست‌که غربت نشانه‌شناسیک به انسان دست می‌دهد. مناسبات انسان نسبت به هستی و معنای هستی، نسبت به زبان و انسان با زبان و… دچار غربت می‌شود. به تعبیر هایدگر زبان خانه وجود است اما بنابه این درک، زبان دیگر خانه‌ی وجود انسان نیست؛ زبان سراب خانه‌ی وجود انسان است. انسان اعتماد خود را به مطمین‌ترین رسانه‌ی زندگی‌اش که زبان بود از دست می‌دهد؛ می‌خواهد از اعتماد بین خود و زبان شالوده‌شکنی کند. 

هنرمند پست‌مدرن به این اعتبار نشانه‌شناسیک زبان و هستی اشراف دارد، این اعتبار را به بازی می‌گیرد. با به بازی‌گیری این اعتبار از سویی سرگشتگی مناسبات زبان و هستی را آشکار می‌کند و از سویی به خنثاسازی دلالت‌گری زبان می‌پردازد. بنابراین در ادبیات خلاق و آوانگارد مناسبات مدلولی زبان کنار گذاشته می‌شود؛ شاعر و نویسنده با دال‌ها بازی می‌کند. با بازی با دال‌ها به ادبیات خلاق و آوانگارد امکان می‌بخشد تا ادبیات خلاق به‌نوعی با زبان (خانه‌ی وجود) برخورد عصیان‌برانگیز و بازی‌گوشانه داشته باشد.

شعرهای آوانگارد و پست‌مدرن از نظر جهان‌بینی شاعرانه به سویی نازبانی میل دارد. نازبانی خنثاسازی دلالت و رجعت به سوی زادبوم مادری و مهاجرت از قلمروی پدری (مناسبات دلالت گری زبان) است. این نازبانی در واقع کوچیدن از مناسبات دلالت‌گری زبان (قلمروی پدر) به زادبوم مادری (نازبانی و نادلالت‌گری) است. اما این کوچ به زادبوم مادری نمی‌رسد؛ در گام نخست منجر به بیداری احساس غربت زادبوم مادری و احساس آمیختگی با آغوش مادر و جهان می‌شود و در گام دوم به بیداری احساس غربت نشانه‌شناسیک در هستی زبان می‌انجامد. به‌گونه‌ای انسان (شاعر، نویسنده، هنرمند و فیلسوف) پی می‌برد که مناسبات زبان کاذب‌ساز و ایدیولوژیک است نه دقیق و واقعی. بنابراین پیش «واقعی» و «دقیق» سوالیه (؟) می‌گذارد.

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)