برای هابس طبیعت چیزی است بی ریخت و چشم به راهِ ریخت گرفتن. خِرَد و دانش و ارادهٔ آدمی است که این ریخت را به طبیعت می بخشد. طبیعت در خود و برای خود هیچ ارج و ارزشی ندارد. در وضعیتِ طبیعی، هر انسانی گرگی است درنده برای انسانِ دیگر. این جنگ پایانی ندارد مگر با بستنِ پیمانی استوار به میانِ این انسان ها. ترس بنیانِ رفتن به سوی این پیمان است.
به میانِ دولت ها همان «وضعیتِ طبیعی» یا همان «وضعیت جنگی» فرمان می راند و هیچ گونه ابر دولتی بالای سرِ همهٔ دولت ها نیست. برای هابس، وضعیتِ میانِ دولت ها به وضعیتِ گلادیاتورها می ماند که هر دم در ستیز و کشمکش هستند. برای هابس انسان ها[گرگ ها]که از وضعیتِ طبیعی برون آمده و به شهروند دگر گشته اند، از دلِ پیمانِ بسته دولت را زایاندند. اکنون انسان های پراکنده به بدنهٔ این دولت دگر گشته اند. این «بدنه» دارای «سر»ی است که از آن فرمان می گیرد. این تنِ بزرگ و بسیار نیرومند لویاتان است. لویاتان بیشماران بار قدرتمندتر و درنده تر از گرگ هاست و ترس و دهشتی که می آفریند وصف ناپذیر است. آدمیان گرد آمدند، پیمان بستند، دولت را که ساخته و مصنوع آنان است را به پا داشتند. و اکنون در برابر ساختهٔ خود فرمانبرند، هم از آن می ترسند و هم آن را می ستایند و گرامی می دارند…
هابس سال های دهشت بارِ جنگ های مذهبی را در نظر داشت و نیز سال های پرآشوب و کشمکش های دههٔ چهل سدهٔ هفده را می زیست. کشمکش خطرناکِ میان پارلمان و شاه را در انگلستان در برابرِ دیدگانِ خود داشت که سرانجام به شورش بزرگ می رسد و پارلمان، شاه را به خیانت متهم کرده و سرِ شاه بریده می شود. سال های کرامول، سال های ترور و دهشت هستند. همه به هم بی اعتماد شده و هر کس از دیگری می ترسد و دوری می کند. هابس در خانواده ای ندار و بی چیز دیده به جهان گشوده بود و پدری که هم کشیش بود و هم الکلی، به زودی خانواده را رها کرده و ناپدید می شود. هابس نزدِ خانوداده ای نژاده و دارا چون آموزگارِ پسرِ آن خانواده کار و زندگی می کرد و در سفرهایی که فرزندانِ خانواده برای بافرهنگ بار آمدن می کردند، آن ها را همراهی می کرد. هابس در این سفر ها در فلورانس با گالیله دیدار می کند و در پاریس هم از طریق کشیش بسیار باسوادی که می شناخت [مَرَن مِرسِن]، با دکارت در تماس قرار می گیرد. هابس بسیار کتاب ها می خوانَد و به شناختی ژرف از زبان های یونانی و لاتین دست می یابد. هابس جنگِ پلوپونزیِ توسیدید را به انگیسی برمی گردانَد. از آوردن این گفته ها منظورم این است که هابس هم جهان دیدهٔ آن روزگاران بود و هم از دانایانِ همان روزگاران . در جنگ پلونز، توسیدید تصویری دهشتناک از آتنِ طاعون زده می دهد، از آدمیان و آن چه می انجامند و از رفتارِ ناشهروندانه و خشونت باری که می زیند. هابس از این وضعیت و رفتارِ آدمیان آموزه های بسیاری برای ایدهٔ دولتِ خود می گیرد. هابس در خوانِش های خود از اپیکور و لوکرس و تاسیت، با آن ها هم باور است که بنیانِ دین ها همه بر ترس استوار است. و همین نگرش را هابس چونان بنیانِ دولت می شناسد.
هابس به این باور است که در وضعیت پیشاشهروندی و طبیعی، همه آزادند. و همه از حقِّ برابرِ آزادی برخوردارند. هر ناتوانی، هر زورمندی، هر مردی،هر زنی، هم می تواند بکشد و هم کشته شود. ترسِ از دیگری همانا ترسِ از مرگ است. آدمیان برای این که از کشته شدن به دستِ همدیگر رها شوند و دیگر هر کس گرگی برای دیگران نباشد، باید گردهم آیند و پیمانی بندند. از دلِ این پیمان دولت برمی خیزد. مردمان گرد می آیند و پیمان می بندند و از میانِ مردمان شاهی بر اورنگِ دولتی که پدیدار می شود، می نشیند. اکنون دیگر مردمان از آزادی کشتن برخوردار نیستند و از این حق باید دست بشویند. ولی این گرگ های دیروز که همدیگر را می دریدند، امروز به مردمانی آرام و مهرورز دگر نگشته اند. پس باید آن ترسِ پیشین که از دریده شدن و کشته شدن داشتند، پایا بمانَد. دیگر هیچ کسی حقّ ِ کشتن و آزار دیگری را ندارد. دولت باید از شهروندان و از جان و مالِ شهروندان پدافند کند. مردمانی که کماکان گرگِ درونِ خود را دارند ولی پذیرفته اند که با هم زندگی کنند و همدیگر را نیازارند، باید قدرتی را ، زورمداری را در برابر خود ببینند تا این گستاخیِ آزار دیگری و یا گستاخیِ کشتنِ دیگری را نداشته باشند. از این رو، از همان آغاز در دلِ پیمانی که بسته شده، دولت و شاه، آن حقی که زین پیش از آنِ هرکسی بود را تنها خود دارا می شود. دولت است که حقّ ِ تنبیه و کشتن را دارد. آن ترسی که در وضعیتِ طبیعی، یک فرد از فردِ دیگر داشت اکنون صدها برابر بزرگتر است چراکه بدنهٔ دولت از مجموعِ آدمیان ساخته شده و بسیار قدرتمند و بزرگ و نیرومند است و زور و نیروی یک فرد در برابرِ این قدرتِ عظیم برابرِ هیچ است. هابس می داند که دولت برای نزدیکی مردمان به یکدیگر ، به دین نیز نیاز دارد. ولی این را نیز می داند که دین ها و مذاهب را باید زیرِ اتوریتهٔ دولت داشته باشد و اگر این چنین نکند همه چیز از هم می پاشد و وضعیتِ طبیعی دوباره خود را می گسترد. از این رو شاهی که بر دولت و کشور فرمان می راند و قانون می نهد، باید هم زمان، هم اتوریته باشد و هم قدرت و بالای سرِ خود هیچ نیرو و اتوریته ای نداشته باشد.
آن چه بسیار مهم است دولتِ هابسی دین ستیز نیست و علیه دین به گونهٔ مستقیم کاری نمی انجامد. دولت و نگرشِ هابسی همانا رخنه در پهنهٔ دین و تسخیرِ آن از درون است. دولت و شاهِ هابسی، اتوریته را که از آنِ دین و کلیسا بود از آنِ خود می کند و به اتوریتهٔ دولت رنگِ مقدس می زند. در تصویری که بر پیشانیِ دولتِ هابسی در لویاتان است با شاهی روبرو هستیم که در دستِ راستِ خود شمشیرِ قدرت را دارد و در دستِ چپِ خود عصای اتوریته و کلیسا را. سرِ این تنِ بزرگ، تنها سرِ یک انسان است. بدنهٔ این انسانِ بسیار بزرگ از مردمانی تشکیل شده که رو به سوی سرِ این انسان عظیم دارند و او را با ترس و گرامی داشت می نگرند. کلیسا در پایین است و نسبت به این بزرگیِ دولت، بسیار کوچک است. همهٔ ابزار های کلیسا در سوی چپ و تمام ابزار های قدرت در سوی راست در اختیار و زیر فرمانِ دولت هستند. این همه، چه اتوریته و چه قدرت، یکسره از برای پاسداری از زندگی و کار و مال مردم است. همه باید بدانند که دولت، پاسدارِ این وضعیت نوین است و هر کس باید بداند که زندگی اش را وامدارِ این موجود عظیمی است که خودِ او در شکل دادنش سهیم بوده است. و نیز باید بداند که این موجودِ مصنوعی، قدرتمندترین موجود روی زمین است و هیچ نیرویی نمی تواند قدرتِ خود را با این نیروی دهشتناک بسنجد. نگرش هابسی مردمان را از وضعیتِ طبیعی یا وضعیتِ جنگی جدا می کند و برای آن ها وضعیتی نوین و ساختگی می سازد. ولی خودِ دولت در وضعیتِ انسانِ پیشین باقی می مانَد. دولت کماکان می تواند بِدَرَد و بِکُشد. نیروی گرگ بسنده نبوده و اکنون به جانوری دگر گشته که هیچ نیرویی نمی تواند روی زمین با آن روبرو گردد و نابود نشود. لویاتان را هابس خدای میرا می نامد. بالای سرِ این «هیولای سرد» تنها خدای نامیرا قرار دارد. ولی اگر تصویر را نیک بنگریم از خدای نامیرا بر بالای سرِ تنِ عظیمِ دولت خبری نیست. برای همین است که این کتاب بدونِ این تصویر نافهمیدنی می ماند. این تصویر چیزی جزئی و غیرمهم برای هابس نبوده است. این تصویر بر قدرتِ درکِ مفهومِ دولت نزدِ هابس بسیار می افزاید و دولت را از دلِ سخن بیرون آورده و هویدا و قابل دیدن می سازد.
هابس طبیعتی را می پروَرَد که بتواند آن را پشت سر بگذارد. طبیعتِ او ساختگی است و برای فراتر رفتن از طبیعت، او نیاز به آفریدنِ خواستهٔ خودش دارد و آن را می آفریند. او طبیعتِ موردِ نیازش را می آفریند. طبیعتِ هابسی طبیعی نیست. هابس از طبیعی در برابرِ ساختگی سخن می گوید ولی طبیعتِ او نیز ساختگی است. هابس برای این که سیاستِ مدرن خود را بیافریند می باید نخست ضد سیاست را به گونه ای ساختگی بیافریند. برای این که خود را آغاز بخواند می باید یک پیشا آغاز بیافریند. برای این که خود را داد و سامان بخوانَد می باید یک بیداد و بی سامانی بیافریند. برای این که یک سامان و یک شهروند بیافریند می باید نخست یک ضد سامان و ضد شهروند بیافریند. هر آن چه پیش از هابس و لویاتانِ او هست بیداد و بی سامانی و وحشیگری و وضعیتِ طبیعی است. آزادی یعنی وحشی گریِ انسانی که گرگ است. انسان ها زمانی برابرند که وحشی و بی سامان باشند و هرکسی بتواند دیگری را بکشد. در سامان، آزادی نیست، پیمان است. نگاهبانِ این پیمان، دولت یا لویاتان، از برای پیشگیری از شکستنِ پیمان ساخته می شود. هابس امریکای سرخ پوستان را نماد وضعیت طبیعی و وحشیگری می داند و آزادی همانی است که تنها در وضعیت طبیعی و گرگ سانی باشنده است. این طبیعتِ ساختگی پاره ای از یک طرح و برنامه است. این برنامه ای سیاسی است. این طبیعت در دلِ برنامه ی سیاسی معنا پیدا می کند. برای آغازِ سیاست می باید از چیزی جدا شد. و این چیز همان طبیعت و وضعیتِ طبیعی ای است که خودِ هابس آن را اختراع کرده است.
هابس هیچ اعتمادی به بی سامانیِ موجود ندارد. او در آفرینشِ لویاتان ، درست مانندِ الوهیم در کتابِ پیدایش است. الوهیم روشنایی را آفریده و آن را از تاریکی جدا می کند. آنجا نیز پیش از آفرینش، وضعیتی دلهره آمیز و بی ریخت فرمانروا بود. و الوهیم با جدا کردن ها بود که ریخت ها را پدیدار ساخت. دولتِ هابسی، طبیعت را چونان طبیعت نمی نگرد؛ آن را یک مشکل می شمارد. طبیعت، آن وضعیتِ بی ریختی است که انسانی نیست ولی می تواند انسانی شود. و لی انسانی شدن بی میانجی نمی تواند باشد. این انسان است که طبیعت را انسانی اش می سازد، یعنی سودمندش می گرداند و آن را به خدمت می گیرد. طبیعت با انسانی شدن و ریخت گرفتن، زانو زده و به خدمت و بندگیِ آدمی درمی آید. بیکن می گفت که طبیعت را آن چنان شکنجه می دهیم که رازهایش را آشکار نماید. می دانیم که هابس مُنشیِ بیکن بوده است و شاید از او درس ها آموخته باشد. نگرش هابس به طبیعت همان نگاهِ یهودی-مسیحی است که در کتابِ «پیدایش» آمده است. هرآن چه در طبیعت است از آنِ آدمی است و در بندگیِ آدمی. هابس طبیعت را راز زدایی کرده و آن را تنها سودمند می شمارد. هابس در دلِ طرح و برنامهٔ خود، طبیعت را سیاسی (پولیتیزه) می کند، ولی از آنجا که در دایرهٔ طرح و برنامه هستیم، سیاست نیز می تواند طبیعی گردد. در این طرح، گاه طبیعت چهرهٔ سیاسی می گیرد و باید از آن چونان دوزخی نام برد که بایستی از آن به سوی لویاتان گریخت. و گاه سیاست است که چهرهٔ طبیعی به خود می گیرد و چنگ و دندان نشان می دهد. در یک کشور می تواند جنگِ داخلی و انقلاب رخ دهد که در نگاهِ هابس، همان بازگشت به وضعیت طبیعی است. دولت برای این که از حق و سامان و فرد و شهروند دفاع کند خود باید یکسره طبیعی گردد. سیاست و طبیعت از هم جدا نمی شوند . این دو در دلِ طبیعت درهم و با هم اند. بیهوده نیست که نامِ دولت لویاتان است. سیاست در فرمانروا شدن بر طبیعت و جدا شدن از طبیعت، طبیعی می مانَد. خودِ این دولتِ ساختگی، در درندگی و نیز در دهشتناکی چیزی از جانوران کم ندارد. برای هابس طبیعت همانا جنبش و حرکت است: جنبش و حرکتی دهشتبار. دولت همانا پیشگیری از این حرکت و جنبش، و ایستایی بخشیدن است. دولت یعنی ایستایی بخشیدن: state. دولتِ ایستا حرکت را نیز از آنِ خود می کند و حرکتِ طبیعت را با ویرانگری به سودِ خود می چرخاند. هابس آن جا که از قانون های مدنی می گوید، قانون گذاری را نه کارِ کسی که حقیقت را می گوید بل کارِ کسی که اتوریته دارد می داند. کلیسا حقیقت را می گوید ولی دولت اتوریته را دارد. کلیسا بیرونِ سیاست و قانون گذاری می مانَد.
در رُمِ باستان در آغاز چنین بود که اتوریته و قدرت، هردو در دستانِ امپراتور بود که سنا به او داده بود. و رُم به خود ایستا[مستقل]بود و اتوریته و قدرت را از خود می زایید. ولی از سالِ ۴۹۶ میلادی به پس پاپ جلازیو نامه ای به امپراتور شرقی، آناستازیو، می نگارد که همه چیز را دگرگون می سازد. جلازیو می نویسد: اتوریته از سوی خدا می آید، آن هم با میانجی. امپراتور تنها قدرت را دارد که مشروعیتِ آن از سوی اتوریته تأیید می شود. میانجی هم همانا کلیسا می باشد. کلیسا خود را صاحب حقیفت می داند و به این باور است آن که صاحبِ حقیقت است صاحبِ اتوریته نیز می باشد. هابس با تصاحبِ اتوریته آن را از دستِ کلیسا گرفته و در دستانِ دولت و فرمانروا قرار می دهد. اتوریته از زیر چترِ حقیقت و کلیسا و خدا بیرون می آید. اکنون دولت، خود برای خود و در خود اتوریته است و هر فرمانِ مدنی را که صادر می کند شهروندان باید فرمانبردارِ آن باشند. اکنون اتوریته دولت و فرمانروا، نهادِ کلیسا را نیز در بر می گیرد و خود را صاحبِ حقیقت نیز می سازد.
در مسیحیت هابسی، عیسا، همان ناجی است که رفته است و باز خواهد آمد. ولی اکنون دیگر به میانِ ما آدمیان آنچه مسیح خواست باید فرمان براند و آن همانا صلح و آشتی است. برای صلح و آشتی، مسیح برای آدمیان طرحِ ویژه ای نگذاشته است. آدمیان، خود باید خود را سامان دهند و برای آن نیاز به لویاتان است. لویاتان در گسترهٔ خودِ مسیحیت معنا می یابد. مسیح گفت که این جهان قلمروِ فرمانرواییِ او نیست. منظورش جهانِ آن زمانی بود که آن را گفت. ولی قلمرو فرمانِ او آنی خواهد بود که برای آن بازخواهد گشت. پس در الهیات سیاسیِ هابس دولت نیز در پهنه ای گسترده تر معنا می یابد که همانا مسیحیتِ هابسی است. او می خواست مسیحیتی در میان باشد که جنگ های میان مذاهب مسیحی را به آشتی دگر کند. او اتوریتهٔ کاتولیک ها و پیامبر منشیِ پروتستانها را کنار می گذارد و لویاتان را بر فراز همه قرار می دهد. لویاتان تنها در گسترهٔ مسیحیت و الهیات سیاسی قابل درک است. این مسیحیتی است که هابس پرورانده است.
مسیحِ این مسیحیت هرگز باز نخواهد گشت. هابس لویاتان را جاودانه می خواهد. هابس ماراناتا [خداوندا، بازآی!] نخواهد خواند. خدای او مرده و مرده می مانَد.
به راستی هم، خدای نامیرایی بالای سرِ خدای میرای هابس باشنده نیست.
لویاتان دیگر سنجهٔ همه چیز است.
برای این «هیولای سرد»، همه چیز مجاز است.
خسرو یزدانی
دکتر فلسفه از دانشگاه سوربن پاریس
جمعه ٣١ ژوئیه ۲۰۲۰ – فرانسه
رایانامه (ایمیل) : Khosrowxyz@yahoo.fr
کانال تلگرام : (کانال فلسفی «تکانه») khosrowchannel@
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.