لکان دو گزاره ی مهم در مورد «حقیقت» دارد. در یک گزاره می گوید که «حقیقت ساختاری چون افسانه دارد.» در گزاره ی مهم دیگر می گوید که «حقیقت را فقط می توان نصفه بیان کرد.». در این جستار ما به گزاره ی اول لکان می پردازیم و اینکه چرا ازین منظر لکانی آأنگاه همه ی برداشتهای شُسته و رفته ایی که از مدرنیت و از اخلاق مدرن در برخی از مدارس اون لاینی ایرانی چون «ایران اکادمیا» و یا در گفتگوهای «پرگار» بی بی سی و غیره در باب اخلاق مدرن یا حقوق بشر مدرن و غیره بیان می شوند، در واقع عمدتا راز قدرت مدرن و مفاهیم مدرن را نگرفته اند. یعنی ذایقه هایشان هنوز بشخصه خوب مدرن نشده است تا این چیزها را ببینند و بچشند و در نظراتشان بازتاب بدهند. زیرا تفکر و جهان مدرن بشدت «اکسیسو و فزون خواه» است. چه انگاه که این فزون خواهی به شکل مصرفی و افراطی بروز می کند و اینکه هر کسی ثروتهای مادی و مصرفیش را «بیشتر و بیشتر می خواهد.» و اینکه از طرف دیگر همه چیز راحت تر و بی دردسرتر بشود. یا چه انموقع که ما این حالت اکسسیو و فزون طلبی را در هر مفهوم مدرن مشاهده می کنیم. و اینکه دارای تحولات چندنحوی یا چندمسیری می شوند و مرتب از بحران به تولید مناظر نو یا متفاوت و یا بازتولید نظرات گذشته از منظری نو و غیره دست می یابند. در واقع در تمامی عرصه های مدرن همیشه چالشی میان شکل مصرفی یا پوپولیستی «اکسسیو و فزون خواهی»» با اشکال چندنحوی و ملتهب و راهگشای «فزون خواهی» وجود دارد که بدنبال تولید مفاهیم نو از همه چیز، از دموکراسی تا علم و ایمان و روانکاوی و هنر و غیره است. یک شکل این چالش جمعی در درگیری میان پارادیم «اینتگراسیون یا ادغام در دیسکورس حاکم» با پارادیم جدید «اینکلوزیون یا مشارکت و چندصدایی و تولید دیسکورسی نو و همصدایی نو و رنگارنگ» نمایان می شود که محل ظهور و حضور ما «مهاجران چندفرهنگی» و قدرتهای ما نیز هست. زیرا ما تبلور و حامل جهان «اینکلوزیون و مشارکت و چندصدایی» و کثرت در وحدت مدرن هستیم و اینکه اروپا و امریکای جدید متفاوت از اروپا و امریکای سی سال پیش است و باید تن به این پارادایم جدید در سیاست داخلی و خارجیش بدهتد و هویت های مدرنشان هرچه بیشتر باز و رنگارنگ بشود.

داریوش برادری/ روانشناس/ روان درمانگر

Truth has the structur of a fiction. Lacan

Die Wahrheit hat die Struktur einer Fiktion. Lacan

حقیقت ساختاری چون افسانه دارد. لکان

یک لحظه به گفتارها و سخنان این معلمان و استادانی درست بنگرید که به ایرانیان در مدارس اون لاینی چون «ایران اکادمیا» درس مدرنیت و مباحث مدرن چون فردیت و اخلاق مدرن و غیره می دهند، یا دقیق به گفتگوهای «پرگار» در مورد بحث اخلاق و مدرنیت و غیره و با متخصصانش بگیرید. زیرا اگر دقیق نگاه بکنید، می بینید که آنها عمدتا چه تصویر شسته و رفته و اخلاقی و متعادلی از جهان مدرن و تفکر مدرن ارائه می دهند. یعنی نشان می دهند که اصلا اساس مدرنیت و قدرت مدرن را نچشیده و نفهمیده اند که یک « نگرش و قدرت و کامجویی اکسسیو و فزون خواه و در اساس بحران آفرین» است و می خواهد ارباب جهان و هستی باشد و همه چیز را به کنترل خویش در بیاورد، سوژه ی حاکم بر تمنا باشد، انطور که فوکو و لکان و غیره نمایانش می سازند. حالت اکسسیو و فزون خواه مدرن و مصرفی که دقیقا از جمله بحران کرونای جدید را بوجود آورده است و اینکه خیال. بکنی می توانی هرچه بخواهی سر طبیعت بیاوری، بی آنکه جوابی بگیری. چه برسد به اینکه بعد بخواهند بفهمد که چرا فوکو از «اراده ی شناخت و دانش» مدرن انتقاد می کند و روبرویش از «اراده ی حقیقت» سخن می گوید. اینکه چرا فوکو و لکان از «سوژه ی حاکم بر تمنای مدرن» انتقاد صریح می کنند و لکان بجایش از «سوژه ی تمنامند و منقسمی سخن می گوید که تمنایش تمنای دیگری و غیر است.» اینکه نمی فهمند چرا هایدگر از «سوال مخاطره امیز» در برابر دانش تکنیکی سخن می گوید که سوال کردن را فراموش کرده است یا یاد نگرفته است. یا نمی فهمند که چرا جهان مدرن و تفکر مدرن از یکسو گرفتار درگیری میان «دیالکتیک با تکرار تفاوت افرین» است. یعنی یک چالش مهم و محوریش درگیری میان.نظریه ی تحولی و دیالکتیک هگلی، که سنتزش در نهایت چیزی مشابه به بار می اورد، با نظریه «تکرار تفاوت افرین و دورانی» از هایدگر و نیچه و دلوز و لکان است. یا درگیری مهم دیگرش درگیری میان این است که «آیا ما جسم هستیم یا جسم داریم.». همانطور که ضلع سوم این درگیری چالش میان «سوژه ی متفاخر و ناظر مدرن با سوژه ی تمنامند پسامدرنی» است. اینکه همه ی چالشهای مهم سیاسی/علمی و فرهنگی و فردی جامعه ی مدرن را بایستی در این ساختار سه ضلعی فهمید تا بهتر به قدرت و معضلات نگاه و دیسکورس مدرن دست یافت. ساختاری سه ضلعی که ضلع چهارمش همان «قانون نمادین لکان» است و برای درکش از جمله شناخت «چهار دیسکورس لکان» بسیار ضروری است و اینکه مثلا چرا پوپولیستهایی چون ترامپ باید قدرت بگیرند. منطقی در آن نهفته است، منطقی که از جمله با بخش متفاخر و نارسیسیک تفکر مدرن در پیوند است و انچه مدرنیت باید از آن هرچه بیشتر عبور بکند.

بنابراین وقتی من این سخنان مودبانه و قشنگ برخی از این استادان اون لاینی ایرانی را در باب مدرنیت می شنوم، یا بحثهای اینگونه شسته و رفته در «پرگار» بی بی سی را می بینم ( و طبیعتا هر دو دارای قدرتهای خویش نیز هستند و مباحث خوب خویش با درجات مختلف. با انکه کمتر نیاز امثال ما برای یادگیری مباحث نو را برطرف می کنند.) از خودم سوال می کنم، ایا اینها واقعا در جهان مدرن زندگی کرده اند، و یا همیشه در حاشیه اش زیسته اند؟. آیا واقعا با او درگیر بوده اند، درگیری هر روزه و اگزیستانسیال و با بحرانهای مختلفش. اینکه چرا نمی بینند که تاویل شسسته و رفته ی آنها از مدرنیت در نهایت یک مدرنیت کم رمق و هنوز نیمه مدرن و در خودبسته و گرفتار است.

یا از همه مهمتر چرا نمی فهمند که تو فقط وقتی می توانی مدرن و یا در معنای روانکاوی لکان بالغ بشوی که ببینی که هر شناخت و قدرتت بر روی «وهمی» استوار است. اینکه بتوانی مثل دن کیشوت جهان را متفاوت بچشی و ببینی و وهمی و عشقی ناممکن داشته باشی تا بتوانی حال هم در اسیاب بادی دیسکورس سرمایه داری را ببینی و هم جادوگری که باید بر او چیره بشوی. اینکه وقتی می توانی مدرن بشوی که تمامی فانتزیها و جهان اسطوره ایی سابق خویش را بدور نیاندازی بلکه حال بر بستر مدرن بتوانی به آنها اجازه ی حضوری متفاوت و رنسانس وار بدهی و بگذاری جهانت دوباره مالامال از سخن و اغوای این بار زمینی و چندنحوی بگردد. مگر یک کسی مثل میکل انجلو یا لئورنادو داوینچی می توانست چنین جهانهای سحرامیزی بوجود بیاورند بی انکه جهان را سحرامیز و مالامال از خدایان و اغواهای مختلف بچشد. مگر می توانی تو مدرن و قوی و متفاوت بشوی، بی انکه در هر عشق بازی و یا در هر دوستی و رقابتت بتوانی همزمان جدال رستم و سهراب و هرکول و رستمی یا لیلی و مجنونی و از طرف دیگر رومئو و ژوایت و یا «نئو و ترینتی» در فیلم ماتریکس را ببینی و بچشی و بیافرینی. مگر می شود مدرن بود بی انکه جهان عینی ات اول بر اسطوره هایی استوار باشد، همانطور که دیالکتیک روشنگری می گوید و دوم و مهمتر اینکه حال چون لکان و دلوز و نیچه و غیره بچشی و ببینی که جهان و گذشته و حال و اینده همیشه تودرتو و بحالت همزیستی همزمان چندگذشته و همزمان چند زمان حال است.

چرا بیشتر توضیح بدهم. زیرا اگر چشیده باشی که میدانی چه می گویم و اگر نچشیده ایی، پس حال همین اندازه کافی است که بیشتر بدنبالش باشی و بدنبال جهان و قدرت خاصت که از جمله با تمتع و کامجویی متفاوت تو در پیوند است که در «اسم خاص» تو و من چون داریوش برادری و در پیوند با دیسکورس خانوادگی و دورانمان هست. همانطور که از طرف دیگر همیشه به حالت «شناخت ناب و چندوجهی و ملتهبی» است که با خویش دیوارهای حسی را فرو می ریزد و به تو «سناریو ی جهانت و با فیگورها و زمانها و مکانهای مختلف و رنگارنگش» را برملا می کند. بشرطی که از آن نترسی و از ترس جن به بسم الله پناه نبری و یا سریع پیش روانپزشکی نروی که با دو تا قرص بخواهد تو را از شر این فانتزیها و دن کیشوت و رستم و زئوس و آفرودیت و آتمان درونت رها بکند، بلکه بتوانی بر زمین و لحظه بزییی و همزمان این لحظه و قدرتهایت را چندنحوی و رنگارنگ و بسان «وحدت در کثرتی» یا در حالت قویتر به سان «کثرت در وحدتی» ببینی و بازی قدرت و عشقی که در آن رخ می دهد و جنگ خدایان و دیسکورسهایی که در قالب چالشهای معمولی و زمینی ما رخ می دهد. اینکه در اتفاقات روزمره بتوانی «رخدادها و جدالهای افسانه ایی و دیسکورسیو» را ببینی و در رخدادها و فاجعه های سیاسی وعقیدتی و انسانی بتوانی اتفاقات روزمره و دعواهای معمولی میان فرد با همسایه و پدر و مادرش را ببینی.

اینکه بقول لکان ببینی که چرا « حقیقت ساختاری بسان افسانه دارد.». ازینرو در «افسانه ی ادیپ» یا در «افسانه ی رستم و سهراب» حقایقی بس مهم در مورد انسان و بحرانهای تمنامندی و بنیادینش و یا در مورد فانتسمهای بنیادینش وجود دارد. همانطور که هر افسانه و تمثیلی چندنحوی و تاویل افرین است و حقیقت نیز همینگونه است. اینکه حقیقت ما که در بحرانها و معضلاتمان نمایان می شود، به ما نشان می دهد که «چه تمناهایی را دفع و حذف کردیم»، چه متونی را در تاریخ و لحظه و در زبان و تمنامندیمان حذف کرده ایم و به بهایش مرتب بدنبال او می گردیم و هم به او دست نمی یابیم و از طرف دیگر وقتی او را سرانجام بپذیریم و از بحران و هرج و مرج قبلی به «وحدت در کثرتی نو و درونی یا برونی» دگردیسی بیابیم، آنگاه باز هم فقط تاویلی و امکانی از این حقیقت و تمنایمان را بوجود اورده ایم و همیشه امکان تاویلهای نوین و بهتری هست که درهای بیشتری باز می کنند و یا تاویلهای بدتری که درهای بیشتری را می بندند و ما را به دور باطل جدیدی دچار می کنند. ازینرو باید تن به حقیقت خویش داد که ساختاری چون افسانه دارد. ازینرو باید تن به افسانه و ماجراجویی و رویاهای خویش داد و همزمان آنها را «تمنامند و سوال برانگیز و قابل تحول و چندنحوی» چشید و آفرید تا اسیر نگاه و فانتسم و حالتی مطلق از آن نشویم. اینکه حتی وقتی بدنبال ایده الی می جوییم، این ایده ال بشخصه خندان و رند و قابل تحول باشد و کمبودهایش را داشته باشد، رنگها و حالتهای مختلف داشته باشد، تمثیلی از ایده ال و از یک «کمال مطلوب» باشد و نه آنکه تصویر «من ایده ال و جباری» باشد که ما را با احساس گناه بمباران می کند، وقتی که به شکل ایده المان در نیاییم و بلد نباشد که به خویش نیز بخندد. ازینرو ماجراجوییها و جستجوی ما بدنبال تمناها و آرزوهای فردی و جمعی ما راه دست یابی به تمنامندی خویش و به بلوغی و قدرتی نوین و ساختاری نوین است. پس باید وارد افسانه و ماجراجویی خویش بشوی و او را بیافرینی تا حقیقتت و جهانت برملا بشود و ضرورت امدنت در نظمی زمینی و رقصان و رند و چندنحوی. در نظمی که از درون هرج و مرج و کائوس برمی خیزد. ازینرو نیچه می گوید «انکه در خویش هرج و مرجی حمل می کند، می تواند ستاره ایی رقصان بیافریند.».

اینکه من و شما برای یافتن و تولید جهان فردی و جمعی و رنسانسمان احتیاج به همان خنده و کامجوییها و بازیگوشیهای متفاوتمان داریم که از کودکی در خویش داریم و با آن به جهانمان «تکینگی خاص خویش» را می بخشیم. یک ژوییسانس و کامجویی متفاوت که در پیوند با داستانها و افسانه و اسطوره ها و فیگورهای مهم خانوادگی و فرهنگی ما هستند تا بتوانیم حال جهان مدرن و متفاوت و رنگارنگ و مدرنمان را بیافرینیم و به وحدت در کثرتی درونی و برونی و با یکدیگر دست بیابیم و برای هم روایتهای مختلفمان را از این ماجراجوییهای گذشته و حال و اینده مان بیان و تعریف بکنیم. اینکه مثلا بتوانی «شور عارفانه ومیل راستگویی و جنگجویی ایرانیت» را حال ملتهب و چندنحوی و رند بیافرینی، تا به نوزایی نوین آنها و خودت چون گفتمان «عارف زمینی/عاشق زمینی/خردمند شاد و مومنان سبکبال» دست بیابی. اینکه بایستی دن کیشوت و حافظ و فردوسی و هومر و شیوای درونت را ازاد بسازی و بگذاری پا به جهانت بگذارند و حال اینگونه زمین و چندنحوی و تمنامند و مملو و همیشه با ایهامی سخن بگویی، تصویر بیافرینی و جهانت را زنده بسازی. اینکه بتوانی چون حافظ مغرورانه بخوانی و بچشی که در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی و همزمان این حالت و خودشیفتگی را باز و رندانه و چندرگه و با حالتهای تراژیک/کمدی یا پارودیک بسازی. تا بتوانی به قول نیچه هم سراپا تن به عشق بدهی و هم بتوانی به هر عشقی نیز بخندی. چون هر عشقی نیز بر روی وهم و فانتسمی افریده شده و باید بشود وگرنه عشق نیست. وگرنه عشق نمی خواهد مرتب از نو و بهتر و با شدتهای احساسی و کامجویی بهتر و با لایه های بیشتری نوشته بشود. زیرا عشق نیز «نامه ایی» است.

یعنی حال متوجه می شوید که چرا من وقتی با اینها روبرو می شوم، احساس می کنم که با جمعیت کم سوها و ناتوانان روبرویم و انهایی که همیشه از جهاتی مرتاض وار زیسته و می زیند و ازینرو مدرنیت شان نیز رستگار و پاک و وسواسی و کم رمق و ناتوان است. اینکه چرا من خمیازه ام می گیرد وقتی به سخنان آنها گوش می دهم و پا به جهان انها می گذارم و یا انموقع شرارتهای خندان درونم و افرودیت و دیونیزوسم و یا عارف و عاشق زمینیم می خواهند سر کارشون بگذارند و با انها بساط خنده ی امروزشان را فراهم بسازند و بعد می خواهند به سرعت از انها در بروند تا گرفتار کامجویی مرتاض وار و خراباتیش نشوند. چون از قدیم گفته اند که یک بز گر گله را گر می کند. چه برسد که گله گر باشد و تو بز سالم در مقایسه با انها باشی و بی انکه سلامت نهایی ممکن باشد. زیرا هر سلامتی نیز بر روی وهم و بیماری و سیمپتومی بوجود می اید. بنابراین سلامتی ات باید خندان و رند و چندنحوی و زمینی باشد و دری به سوی بحرانها و سلامتی ها و نوزاییهای دیگر فردی و جمعی.

پس جهان و واقعیت و حقیقتت را بر روی افسانه و وهمت و بر اساس کامجویی متفاوتی بیافرین که در پیوند با اسم خاص تو هست. زیرا اسم خاص تو نمایانگر کامجویی و قدرتی متفاوت است و انجور که تو جهان را می چشی و می بینی و هیچگاه کامل قادر به بیان شدن و نام گرفتن نیست. اینکه «سینتهومت» را و داستان چندنحوی یا هزارویکشبت را بیافرین تا مدرن و نخستزادی دیگر از نسل رنسانس بشوی و انسدادها را بشکنی. راهی دیگر نیست. وگرنه حداکثر چیزی مثل این معلمان اخلاق مدرنی می شوی که حتی اندکی قدرت اکسسیو و « منحرف یا پرورز» مدرنیت را نچشیده اند و خیال می کنند که خیلی رستگارند.

اما بقول نیچه تفاوت است میان انکه دروغ نمی گوید چون دروغ گفتن تمی تواند و از دروغ گفتن ترس دارد و انکه می تواند دروغ بگوید ولی راستش را می گوید. همانطور که چنین کسی می داند که هر راست و حقیقتش نیز بر روی دروغ و وهمی نهفته است. همانطور که علم ریاضی روی دروغ عدد صفر پایه ریزی شده است. یا به این خاطر اسطوره ی ادیپ یا جدال رستم و سهراب، رستم و اسفندیار بیشتر از بسیاری متون و روایات تاریخی دیگر دارای «حقایقی مهم و اساسی» برای ما انسانها یا ایرانیان هستند. پس وقتی می توانی به حقیقتت دست بیابی و قدرتت را بدست بیاوری که شروع به تاویل و بیان افسانه و روایت و هفت خوان فردی و جمعی بکنی و به شیوه ی متفاوت خویش و بر بستر اسم خاص و محیط زیستی و اجتماعی خویش و با کامجویی و رندی یا درد متفاوت خویش. زیرا با تو منظر و کامجویی متفاوتی بدنیا امده است که می خواهد بیان و توویل بشود و همزمان فلاتی از رنسانس مشترک و هزارفلاتش بگردد. منظر و جهان و قدرتت ر ابیافرین. تمنامندی بکن تا تاویل تکینه و مدرنت را بیافرینی.ایل با

پس روایت گر بشو و دیگر اسیر خاطرات فردی. وجمعی یا اسیر واقعیتهای عینی نباش که انها همان جادوگران و دیسکورسهای نهفته در اسیاب بادی و برای اسیر کردن تو هستند.

نتیجه گیری و جمع بندی عملی

اخلاق جبار سنتی یا نیمه مدرن به شما و ما می گفت که دست از فانتزیها و رویاها و آرزوهای زمینی و رنگارنگتان بردارید تا رستگار بشوید و یا تا به وحدت وجود با سیمرغی دست بیابید و شما دیدید که بهایش چه بود؟ اینکه می خواستند شما اسیر خواب و خیال انها باشید و گوشت دم توپشان.

در جهان مدرن نیز به شما می گویند که دست از آرزوها و سوالات سمج و از فانتزیهای رنگارنگ و زمینی تان بردارید تا به تعادل دنیوی و پراگماتیستی و با بازدهی خوبی دست بیابید و شما اکنون می بینید که انها نیز می خواهند خواب و خیال پراگماتیستی خویش را به شما بیاندازند و اینگونه کنترلتان بکنند. خواب و خیالی که حتی پراگماتیستی و سودمند نیست و بهایش امروز از جمله کرونا و ترس همگانی است.

ازینرو باید بتوانید به خواب و خیال و فانتزیهایتان تن بدهید و همزمان اسیرشان نباشید بلکه انها را چون قدرتها و الهه گان زمینی خویش در جهانتان داشته باشید و با انها سخن بگویید و بگذارید به سخن در ایند و راوی بشوند. تا اینگونه جهان زمینی و چندنحوی و تمنامندت را بیافرینی و به قدرت و دانایی دست بیابی که در آن همیشه هم دانایی میترای ایرانی و آتنه و خدایان و اسطوره های دیگر هندی و مصری و افریقایی در آن جاری باشد و حتی فیگورهای فیلمهایی که می بینید. بگذارید زمانتان و مکانتان مستمر و چندوجهی بشود و به تداوم از جنس برگسون دست بیابد. ابتدا در این جهان و روایت زمینی و چندنحوی و چندرگه تان هست که هم بر خطای ذایقه ی شرقی و هم بر خطای ذایقه ی مدرن چیره می شوید و هرچه بیشتر یک فرزند این جهان در جهان زمینی و تودرتو و بازیگر زمینی و رند ی دیگر از آن می شوید و انکه قادر است همه چیز را از نو بنویسد و بیافریند. زیرا جهان و روایتش رنگارنگ و چندلایه است و قدرتش از این دنیا هست و نیست. همیشه در تعلیق و تفاوت افرینی است و مرتب قادر به دگردیسی به رنگها و فیگورها و قدرتهای دیگر خویش بنا به شرایط و زمانه است.

موضوع اصلی دگردیسی به این بازیگر زمینی و چندنحوی و پرشور است که مثل زرافه ی دالی سوزان است اما نمی سوزد و نمی سوزاند و مثل بقیه اسیر کرستها و تکیه گاههایی نیست که به او خویش را به عنوان حقیقت یا واقعیت عینی قالب کرده اند و یا به عنوان راز موفقیت قالب کرده اند. اینکه اینگونه و به سان راوی نو و خندان و زمینی با دیگر نخستزادگان نسل رنسانس در کشورت ایران پیوند تنانه یا بینامتنی بیابی و انسدادها را بشکنی و یا اینگونه با بقیه بازیگران زمینی و رند پیوند بیابی و با هم این جهان و دنیای مشترک را از نو بیافرینید و مرتب از نو بیافرینید. چون مرتب خواب و خیال و امکانی نو و زبانی نو به آن اضافه می شود و ما وارد دیسکورس و پارادیگمای «کثرت در وحدتی چندصدایی و بسان فرزندان زمین و زندگی» شده ایم و در عین رقابت همزمان تمناها و ارزوهای مشترک داریم.

امیدوارم حال برایتان مشخص شده باشد که چه چالش و جدال مهمی در من و تو و در میان ما و در دوران ما در حال رخ دادن است و چرا ما بسان سوژه بایستی «تاخوردگی زمانه ی خویش» باشیم و آن بشویم که هستیم، یعنی نسل رنسانس و این بازیگران زمینی و چندنحوی و یا مهاجران چندفرهنگی و پسامدرنی بشویم که می توانند همه چیز را به شکلی نو و مدرن بهم پیوند بزنند و از حماقتهای گذشته بگدرند و همزمان می دانند که حتی راه جدیدشان نیز بر وهم و حماقتی افریده شده است و بنابراین بایستی مرتب راهها و امکانات نوین را یافت و رنگ های نوین را در خویش پذیرفت. اینکه از «اینتگراسیون یا انطباق در دیسکورسی حاکم» به «اینکلوزیون و همصدایی در چندصدایی» دست یافت.

پانویس: جالب است که من هفده هیجده سال پیش که تازه از سکوت و هفت خوانی ده ساله برگشته بودم و به نام د.ساتیر نوشته هایم را برای اولین بار در سایتهای ایرانی منتشر می کردم، یک داستان نوشتم که دقیقا همین مضمون را دارد اما به حال و هوای انزمان و خوب هنوز با لکان تازه اشنا شده بودم. در دنیاهای دیگری سیر می کردم. اما کافی است که این داستان «یک واقعه و سه حادثه» و متن ذیل را بخوانید تا هرچه بیشتر برایتان معلوم بشود که چرا می گویم، یا چرا لکان می گوید، که یکایک ما دارای اسم خاص و سوال و کامجویی و ژوییسانس خاص خویش است و بدنبال او می گردد و راهی جز ان ندارد که روایتش را تعریف بکند و بیافریند. این خانه و قدرت اوست که بشخصه یک نا_خانه ی تمنامند و ملتهب و چندمسیری یا تودرتو است. هیچگاه انزمان فکر نمی کردم که بعدا وقتی این متن و داستان روانکاوی را بخوانم، با تعجب و همزمان با لذت بخوانم و اینکه دقیقا این سوال و جستجوی همیشگی من بوده است. اینکه حال انجا هستم که انزمان رویایم بود و همزمان بخشا هنوز در راه هستم و می مانم. طبیعتا داستان دارای ضعفهای روایی است. بهرحال من داسنان نویس نیستم. مجبور بودم انزمان اینگونه بنویسم اما محتوا و فرمش دارای حالتی اورژینال است که فقط بایستی زمانی به کمک دوستی نویسنده بهتر پرورده و روان بشود.

https://www.facebook.com/dbaradari/posts/10210815995435265

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)