برای من کوی دانشگاه با صدای بعضآلود و سکوت لیلا گره خورده است. همان شب که شروع به گفتن کرد. آن صدا که گفت تهمینه یک مرتبه تمام تلفنهای داخلی خوابگاه زنگ زدند. همان وقت که صدایش لرزید، سکوت کرد و ادامه داد ساعت ۵ صبح بود.همان شب صدای زنگ آن تلفنها تا صبح توی گوش من پیچید.همه چیز را همان شب گفت، با همان صدای همیشه آرام، با وقفههای طولانی که بغض افتاده بر صدایش را میبلعید و من هر سال ۱۸ تیر با صدای زنگ تلفنها با او میایستم توی راهروی خوابگاه، گوشی را برمیدارم و میشنوم که آن سو، صدای فریاد میآید. میشنوم که پسرها فریاد میزنند فرار کنید، فرار کنید. من همراه با همه آنها صدای ضربان قلبم را توی گوشهایم میشنوم و هجوم میبرم سمت پنجرههای خوابگاه. پشت پنجرهها ایرانیت زدهاند، جز صدای فریاد و هیاهو هیچ چیز پیدا نیست. سولمازدانشجوی گرافیک، که سرطان هیچ از زیباییهایش کمنکرده و تنها دستش را موهایش رسانده، از اتاقش برای همه ما کاتر میآورد. با کاتر ایرانیتها را میدریم و از میان آن پارهگیها تنها روشنایی خیرهکنندهای چشمهایمان را میزند. لیلا میگوید آن وقتها ما اصلا نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده، اصلا معنی نیروهای خودسر را نمیدانستیم. اصلا آگاهی سیاسی ما شکل دیگری داشت و من همان جا میان صدای فریادها، میان صداهای به هم کوبیده شدن درها ایستادهام و با لیلا تکرار میکنم. ما اصلا معنی نیروهای خودسر را نمیدانستیم ما اصلا معنی نیروهای خودسر را نمیدانستیم. بله ما معنی خیلی چیزها را نمیدانستیم. تمام دانستههای ما با فقدان، حرمان، رنج و به خاک افتادن امیدهایمان به دست آمد.
با دخترها از پلهها پایین میرویم، حالا تصور کن تهمینه، نه موبایل، نه فیس بوک، هیچ چیز نبود. وضعیتی بود که داشتیم میرفتیم تا ببینیم برادرمان، دوستمان، یارمان یا عزیزمان زنده هست یا نه.
بعضی از دخترها از در اصلی وارد خیابان میشوند و به سمت جنوب راه میافتند هوا هنوز گرگ و میش است، سرد نیست اما من سردم میشود و بازوی لیلا را میچسبم، همه با هم میبینیم که توی خیابان قیامت است. نمیایستیم به تماشا، برمیگردیم و از روی نردههایی که میان خوابگاه دخترها و پسرها کشیده شده، با صندلی و هرچنگ و دندانی که شده آن سو میپریم. لیلا یک مانتوی بلند پوشید و صورتش خیس از عرق است. توی خوابگاه هیهات است. صدای لیلا تو سرم زنگ میزند. به تنهای رنجور و زخمی که گوشه و کنار با پیژامه و عرقگیر افتادهاند نگاه میکنم و لیلا میگوید حالا تصور کن پسرهایی که ما صدایشان نمیزدیم و حتی نگاهشان نمیکردیم که مبادا توی دانشگاه برایمان داستان درست شود، ما آن پسرها را بهت زده، خمیده، رنگپریده، کتکخورده و ترسیده با پیژامه و عرقگیر دیدیم. یک مرتبه کسی لیلا را صدا میزند، صدا میزند لیلا، نمیگوید خانم پاپلی، همانطور که همیشه لیلا را صدا میزد، صدایش نمیکند، راست گفتهاند رنج، بحران و درد آدمها را به یکدیگر نزدیک میکند. عسگری، سال بالایی لیلاست. داد میزند لیلا، شهرام را بردند.شهرام دانشجویی است که گویا علاقهای به لیلا دارد. با لیلا میپرسم، کیا؟! کیان بردن؟ اشک امانش را نمیدهد و زار میزند. مبهوت و مسخشده ایستادهایم آن میانه. آن توده سیاه بدشکل، همانها که نمیدانیم چه کسانی هستند، همانها که انگار هیچ کس نمیداند چه کسانی هستند و یک مرتبه از آسمان نازل میشوند و هرکار که میخواهند، به هر اسمی که دوست دارند انجام میدهند و بعد میروند، همانها ساختمانها را رها کردهاند و رفتهاند دم کوی، خون همه جا هست، شتک زده روی دیوارها، زمین را فرش کرده و ردِ سرخی از توی اتاقها راه افتاده و خودش را رسانده به بیرون از ساختمان. لیلا آن قدر ناخوش است که زانو میزند و یکی از پسرها را در آغوش میگیرد و سرش را روی سینهاش فشار میدهد. یکی از دخترهای بسیجی که با ما تا کوی آمده پشت لیلا میزند که :های! حواست باشه، با چشمهایم میخواهم دخترک را بدرم که لیلا بلند داد میزند گمشو، فقط گمشو.

نزدیک مسجد بچهها قسم میخورند که یکی از بچهها را سر نماز با باتوم زدهاند و سجادهاش پُر از خون شده، میگویند از پسرهای مومن و نمازشبخوان بوده. بیشتر پسرها هیچ لباسی ندارند ما برمیگردیم خوابگاه از تی شرت، تا چادر و لباس، هرچه به درد بخور هست را جمع میکنیم و برای پسرها میآوریم. دهانمان خشک است، نفسمان بالا نمیآید و هنوز گیج و گنگیم. درهای کوی بسته اند، آن سو بسیجیها، این سو دانشجوها همه فریاد میزدند که خاتمی باید بیاید. آنها در را میکشیدند، ما در را میکشیدیم. با لیلا، دهنمکی را میبینیم که زنجیر بلندی دستش گرفته و میخندد. کمی که میگذرد بسیجیها پراکنده میشوند و موتورهایش توی کوچهها میروند. آنها که میروند. مردم از خانههایشان بیرون میآیند. برای بچهها آب و غذا میآورند و اشک میریزند، نفرین میکنند، لعنت میفرستند. آنها همه چیز را دیدهاند، از شب تا خود صبح دیدهاند که بچههای مردم را از توی تونل باتوم گذراندهاند. دیدهاند چطور آنها روی زمین دراز کردهاند، آنها همه چیز را دیدهاند. بچهها هنوز دارند. فریاد میزدند خاتمی باید بیاید. خاتمی باید بیاید. خاتمی نمیآید و من لیلا همان جا وسط کوی مینشینم و خیره میشویم به دانشجوهایی که با یک تا پیرهن، با تنهای کبود و چشمهای سرخ نشستهاند روی زمین و زار میزنند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.