مطلب پیشرو در تارنمای شهروند با عنوان « تنگناها و چالشهای مدرنیته در ایران »منتشر شده است. این کنفرانس از تاریخ ۳۱ آگوست تا تاریخ ۳ سپتامبر در شهر سن دیگو در ایالت کالیفرنیا برقرار بوده.
عباس شکری: با نام مهرگان آشنا بودم اما اول بار بود که با سمینارهای این نهاد فرهنگی ایرانی که امسال ده ساله هم شد، آشنا شدم. این را هم مدیون مدیر برنامهریزی این سمینار، دوستام دکتر «محمد امینی» هستم که ضمن دعوت از من برای شرکت در این سمینار، مرا با همایش امسال که «تنگناها و چالشهای مدرنیته در ایران» بود، آشنا کرد.
وقتی لیست بالابلند شرکت کنندگان در همایش چهار روزه را دیدم، حیرت کردم که چگونه توانستهاند این همه آدم با اندیشههای متفاوت را دور هم جمع کنند و چگونه خواهند توانست چهار روز مردم را به سالن برگزاری بکشانند تا شنوندهی مطلبهای سنگین این نوع بحثها باشند. اما چنین شد، اگرچه تنی چند از شرکت کنندگان، به هر دلیلی نتوانسته بودند در میزگردهای پیشبینی شده شرکت کنند. بیش از صد نفر هم هر روز از ساعت هشت صبح تا هشت شب، در سالن برگزاری حاضر میشدند تا حرفها و جدلهای شرکت کنندگان همایش را گوش کنند و گاه هم با آنها به گفت وگو بنشینند.
روز آخر همایش، از همسر مهندس فیروز بهرامیزاده که دوشادوش ایشان، از سه ماه پیش در تدارک برگزاری این سمینار بوده و آستینها را بالا زده است تا همه چیز را برای بهتر بودن برنامه آماده کند،*گفتگویی کوتاه داشتم که دوست دارم پیش از هر مطلبی بیاید.
بیست و پنج سال پیش خانمی به نام «کلباسی» بانی تأسیس بنیادی در شهر «سندیگو» میشود به نام «بنیاد کمال». از هفده سال پیش هم پس از مرگ ایشان، «بنیاد فرهنگی مهرگان» بنا نهاده شد ـ یا همان «بنیاد کمال»، تغییر نام و مدیریت داد ـ و از همان سال هم برنامههای ماهانهی سخنرانی و برگزاری جشنهای ایرانی را بخشی از مسئولیت خود دانسته است. از ده سال پیش هم سمینارهای چهار روزه را برنامهریزی کردهایم و هرگز هم از کسی یا نهادی برای اجرای این همایشها کمک مالی دریافت نکردیم. هماره بر کمکهای مردمی تکیه کردهایم و این چراغ با فرو رفتن اقتصاد آمریکا در بحران، رو به خاموشی میرود و کمکها هر سال کمتر از سال پیش میشود. ما اما، همچنان چراغ سوسو زن را در دست داریم و پرچم این همایش را برافراشته نگه داشتهایم و باشد که نه این شمع خاموش شود و نه این پرچم فرو افتد. این شمع که باد بحران اقتصادی میرود تا خاموشاش کند را با همهی دشواریهایاش روشن نگه داشتهایم تا این بحران به سر آید و ما هم به روزهای روشن پیش برگردیم و مشکل بودجه حل شود تا بتوانیم کمر راست کنیم و رضایت پس از برگزاری سمینار، به دلمان بنشیند.
***
سمینار امسال پس از برنامههای مرسوم همهی همایشها به طور رسمی با برگزاری میزگرد «چالشهای روزنامهنگاری» گشایش یافت. در این میزگرد، قرار بود که «صدرالدین الهی»، «مجید روشنگر»، «عباس شکری» و «حسین مُهری» شرکت داشته باشند و خانم «ماندانا زندیان» هم گردانندهی آن باشد. آقایان «صدرالدین الهی و حسین مهری» در جلسه حضور نداشتند. اما، «صدرالدین الهی» متن سخنرانیاش را فرستاده بود که توسط یکی از دوستان و همکاران «بنیاد مهرگان» خوانده شد.
پس از معرفی کوتاهی از شرکت کنندگان، خانم ماندانا زندیان، گفتاوردهایی از کتاب زندهیاد «ایرج گرگین» را به عنوان شروع میزگرد، برای حاضران خواند:
«من همیشه معتقد بودهام که وظیفهی وسیلهی ارتباط جمعی این است که آنچه را خوب و مفید است، به درستترین و شایستهترین شکل و شیوه به جامعه ارائه دهد و باور داشتهام که تودههای مردم نیاز و شایستگیِ دانستن، آگاه شدن و آشنا شدن با بهترینها را دارند.
طرز تفکر یا بهانهی دنبال سلیقهی تودههای مردم رفتن، در کار فرهنگی، به باور من، اولن نوعی بیاعتبار کردن تودههای مردم است، که خود، ارزش و شایستگی یک روزنامهنگار ـ به معنای فراگیر این کلمه ـ را زیر سؤال میبرد؛ دومن، نشاندهندهی بیخِرَدی و بیسلیقگی اِلیت جامعه یا ”سرآمدان و سرآمدگرا”هاست.
من هرگز فکر نکردهام که تودهی مردم بیسوادند و یا نمیفهمند، پس اگر شلختهترین متن یا بدترین نوع موسیقی را هم بهخوردشان بدهیم، مهم نیست. این توهین به شعور انسانی ست که با زندگی پویای خود مقوله ی فرهنگ را ساخته است. بنابر این همیشه معتقد به این بودهام که برنامهها باید فرهنگی باشند و طرز فکر مردم را باید از چشمانداز فرهنگ بالا برد، نه این که دنبال میانمایهترین آنها رفت تا مثلاً مخاطب بیشتری داشت ـ یعنی نباید کیفیت را فدای کمیت کرد.
البته این طرز فکر در همه جای دنیا، از جمله در شبکههای تلویزیونی آمریکا و بعضی نقاط اروپا هم رواج دارد، که باید دنبال خواست تودههای مردم رفت. میبینیم که تقریبن همیشه و در همه جا مجلات و روزنامههایی که ارزشی ندارند، تیراژشان بیشتر از نشریات معتبر است. برنامههای تلویزیونی بیمعنی و صرفاً هدر دهندهی وقت، بینندهی بیشتری دارند، ولی این مسئلهی اهل فرهنگ نیست و نگاه من به رسانه، امکان و ابزاری برای بحث فرهنگی یا فرهنگسازیست.
پیشتر بودن از تودهی مردمان ـ سرآمدگرایی ـ و انجامکار فرهنگی شایسته و فرهنگسازی، به زبانی خاص برای بیان مفاهیم نو و پیشرو نیاز دارد که اقشارگوناگون جامعه تا اندازههایی با آن درگیر شوند ـ زبان ساده و روانی که مفاهیم را با میانمایگی انتقال ندهد، زبان تمیز و درست باشد، درست هم ادا شود.
زبان به عنوان بخش مهمی از فرهنگ ـ در مورد ما، مهمترین عامل حفظ هویت فرهنگ ایرانی ـ قرار نیست دنبال سلیقه و پسند تودههای مردمان حرکت کند یا درجا بزند. زبان پدیده ای زنده و پویاست که طبیعتاً توسط اِلیت فرهنگی و همراه با گسترش اندیشهی آنان گسترش مییابد و شنوندگان و خوانندگان یاد میگیرند سلیقهی خود را با این پیشرفت بهترکنند.
یک مسئولیت مهم رسانه، توجه به استفادهی درست از زبان و کمک به وارد کردن تازههای این پدیدهی پویا میان مردم و بالا کشیدن سطح سلیقه و خواست آنهاست.
پرداختن به هویت فرهنگی ایرانیان، گسترش زبان فارسی و پاسداری از آن ـ به عنوان مهمترین عامل حفظ و بقای آن هویت ـ در میان جامعهی مهاجر میتواند دو وظیفهی خطیر دیگر این رسانهها باشد.
متأسفانه گرچه اغلب رسانههای دیداری و شنیداری ایرانی در خارج از ایران، در چارچوب اعتقادات خویش و آنچنان که در باورشان بوده، خود را مدافع حقوق هموطنانشان و بازتاب دهندهی رنجها و نگرانیهای آنها دانسته و به آن از دیدگاه خویش عمل کردهاند، در این باره یعنی حفظ زبان و دستکم لطمه نزدن و نیالودن آن، نه تنها گامی برنداشتهاند، بلکه بیمبالاتی را گاه به حد کمال رساندهاند.
من همیشه گفتهام که رسانه های گروهی یک جامعهی مهاجر ـ از جمله ایرانی ـ انجام وظایف دوگانهای را به عهده دارند و مهمتر از هر چیز، خوب است بدانند که بین یک جامعهی مهاجر و یک ملت، تفاوت است. نباید جامعه ی مهاجر را که بخش کوچکی از کل مردم ایران اند، با “ملت ایران” اشتباه گرفت. همچنین معتقد بوده و هستم که این رسانه ها میتوانند در زمینه ی آشناکردن مخاطبان خود با دو روش و فلسفهی اجتماعی مهم این عصر: “مردمسالاری” و “پلورالیسم سیاسی” و پذیرش آنها نقش مهمی ایفا کنند و به جای نگاه کردن دائم به گذشته، به آینده و دنیای نو چشم بدوزند و امکاناتی که کشور دوم در اختیار فرزندان آنها قرارداده است.
این رسانهها ـ در محیطی که برای رساندن هرگونه آگاهی به مخاطبان خود آزادی دارند ـ باید روشی بدون تعصب و واقعگرایانه در انتشار خبر در پیش گیرند.
به عقیدهی من سانسور و خودسانسوری یک “آسیب” اجتماعی یا یک اخلاق عمومیست. به ایران و ایرانیان هم منحصر نمیشود و این تنها دستگاههای مأمورِ برقراری امنیت نیستندکه اِعمال کنندهی آناند. افراد در موقعیتها و جایگاههای مختلف میتوانند نقش “مأموران سانسور” را بازی کنند و با ایجاد فضای توطئه، ترس، بدگمانی و اتهامزنی، به استقرار اختناق در جامعه یاری رسانند.
در گذشته دیدهایم افرادی در کسوتهای گوناگون ـ از جمله روزنامهنگاری ـ دانسته یا نادانسته چنین کردهاند و امروز هم میبینیم در ایران کسانی همین نقش را بازی میکنند و وظیفهی مهمترِ روزنامهشان، بهدام انداختن “مخالفان” است تا نشر حقیقت.
اما کمتر روزنامهنگاری ست که در طول زندگی حرفهای خود به گونهای از حق مشروعِ برخورداری از آزادی بیان محروم نشده باشد. این “حق” را ـ که البته در انحصار اهل قلم نیست ـ هم خود ِفرد به اختیار از خویشتن سلب میکند و هم ممکن است جامعه یا حکومت به اجبار از او بگیرد.
در نهایت … مقصود، آگاه بودن و پیوسته نگریستن است و هر روز خود را باز نگریستن که مبادا به راه خطا رفته باشیم؛ در واقع هیچ چیز در جهان حکم کلی و ابدی ندارد.
***
در ادامه برنامه، «عباس شکری» در سخنانی با عنوان «چالش شبکههای اجتماعی و روزنامهنگاری سنتی»، به رویارویی دو روش روزنامهنگاری سنتی و دیجیتال پرداخت:
عکس از عباس شکری روزنامه نگار
«ما در دوران اطلاعات دیجیتالی زندگی میکنیم و بخش بزرگی از مردم جهان خبرهای روز را از طریق تلفنهای همراهشان دریافت و طبق آمار رسمی ۴۶ درصد از آمریکاییها هفتهای سه بار برای دریافت اخبار داخلی و خارجی به اینترنت مراجعه میکنند. چنین آماری حکایت از پیشی گرفتن منابع خبری اینترنتی است از روزنامههای چاپی. البته این پیشی گرفتن موجب شده که ما بتوانیم آخرین اخبار را خیلی زود و سریعتر از پیش دریافت کنیم. بنابراین باید از پیشرفت فضای مجازی و به ویژه «شبکههای اجتماعی» سپاسگزاری کنیم که این امکان را فراهم کردهاند. این امکان جدید، موقعیتی را فراهم کرده که ما به محض روی دادن حادثهای، خبر آن را از طریق شبکههای اجتماعی بشنویم یا بخوانیم. این سرعت چنان است که گاه حتا بخش (آنلاین) روزنامهها هم شانس و فرصت انتشار خبر به آن سرعت را ندارند. اکنون پرسش این است که آیا با توجه به این که هر روز تعداد بیشتری از مردم برای کسب خبر به شبکههای اجتماعی و اینترنت مراجعه میکنند، اطمینانی به درستی خبری که در اینترنت یا شبکههای اجتماعی منتشر میشود، وجود دارد؟ یعنی آنچه منتشر میشود و در دسترس مخاطبها قرار میگیرد از دو ویژگی «دقت و حقیقت»، که از ویژگیهای اصلی روزنامهنگاریاند، برخوردارند؟
شبکهی اجتماعی سامانهی اینترنتی است که در آنجا مردم به طور آزاد با هم در ارتباطاند. از زندگی شخصی گرفته تا ارسال مقاله و عکس و تبادل نظر در امور سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و هر آنچه که فکرش را بکنید، با هم به بحث مینشینند و از کلام و تصویر استفاده میکنند تا از اخبار روز آگاه باشند و اطلاعاتی در مورد آنچه به آن علاقمند هستند، به دست بیاورند. بنابراین ویژگی این سامانهها، برخورد فرد با فرد، فرد با جمع و جمع با جمع است از طریق صدا، تصویر و کلام.
اکنون باز هم پرسش همارهی روزنامهنگاری حرفهای را پیش روی میگذارم: اعتبار خبر و اطمینان به خبر. آیا در شبکههای اجتماعی هم این دو ویژگی که الزاما اخلاق روزنامهنگاری را هم یدک میکشد، رعایت میشوند؟ این پرسش را مطرح میکنم چون، این موضوع با پیدایش روزنامهنگاری شهروندی وارد مرحله جدیدی از چالشها شده است. در این نوع از روزنامهنگاری هر شخصی با توجه به عقیده، سلیقه و ذائقه خود از دنیای بیکران اطلاعات خبرهایی را برمیگزیند و برای شبکه ارتباطی خود ارسال می کند. این رویداد زمانی از اهمیت روزافزونی برخوردار میشود که واقعیتی به نام “کاهش رضایت عمومی از خبرهای رسانهی، وارد مرحله جدیدی از بحران اعتماد و اطمینان شده است”. این همه در شرایطی رخ میدهد که روزنامهنگاری کلاسیک دیگر از رمق افتاده و یارای مواجهه با تکنولوژی جدید را هم ندارد.
[…] جوامع امروز با شهروندانی سروکار دارد که شاهد درک و لمس رسانه اینترنت هستند، شهروندانی که شاهد گستردگی صعودی اطلاعات و توزیع افقی آن بودهاند، همزمان در حالی که جریان تولید و توزیع اطلاعات با ظهور رسانههای اجتماعی به عنوان تکنولوژیهای جدید ارتباطی، گستردهتر میشود، شهروندان نیز همگام با آنها دچار تغییر در رویهها شدهاند.
[…] بنابراین، شبکههای اجتماعی، سرعت بازخورد لحظهای و چندصدایی را در روزنامهنگاری شهروندی متحول و افزایش داده و عرصه جدیدی برای «روزنامه نگاران شهروند» به عنوان «کاربران تولیدکننده محتوا» ایجاد کرده است، تا جامعه گفتمانی و چندصدایی را بسط دهند. پس، آنچه که در جامعههای بسته هماره سد سکندری برای انتشار باور، عقیده، نظر و آفرینش خبری، آگاهی دهنده و غیره بوده، با به وجود آمدن جامعهی گفتمانی و چندصدایی مجازی، دیگر رنگ میبازد و تسلیم پیشرفت تکنولوژی میشود که سد شکن سانسور و لاجرم خودسانسوری است و آزادی بیان را بی حد و حصر در اختیار کاربران قرار میدهد. این که از این آزادی چگونه استفاده میشود یا سوءاستفاده، مقولهای است که جای دیگر باید به آن پرداخته شود که خود نیز حدیث هفتاد من کاغذ است، آن هم در زمانهای که «زاکربرگ» بنیان گذار و مدیرعامل فیس بوک میگوید: “در صد سال آینده اطلاعات تحت فشار به مردم ارائه نمیشود، بلکه اطلاعات در میان میلیونها مردمی که متصل هستند، توزیع میشود”.
بنابراین میتوان گفت، شبکههای اجتماعی، تقویتکنندهی مردم در بیان عقایدشان هستند.
[…] البته، به قول «کلید بنتلی» نکته مسلم این است که روزنامهنگاری شهروندی به تنهایی نمیتواند وظایف و کارکردهای روزنامهنگاری را به دوش بکشد یا به عبارتی «روزنامه نگاری شهروندی جایگزین روزنامهنگاری حرفهای نیست، بلکه مانند چای کیسهای (teabags) برای همنشینی در آب است؛ هر دو به تنهایی میتوانند ساکن باشند، اما وقتی که باهم ترکیب میشوند چیز فوق العادیای حاصل میشود. او همچنین بر این باور است که: همگرایی روزنامهنگاری شهروندی در کنار روزنامهنگاری حرفهای در شبکههای اجتماعی، میتواند قدرت صداقت، حقیقت و شفافیت اطلاعات را در اجتماع مجازی و در نهایت اجتماع فیزیکی قابل لمس کند. آیا این باور، واقعیت دارد؟ آیا اخلاق روزنامهنگاری در شبکههای اجتماعی رعایت میشوند؟ این پرسشها امروز بیش از پیش خودنمایی میکنند، چون در روزنامهنگاری حرفهای کُد اخلاق، برای کار خبررسانی، حرف اول را میزند. این همان چیزی است که روزنامهنگار را از همهی آنهایی که در شبکههای اجتماعی یا سامانههای اینترنتی، خبررسانی میکنند، نظریهپردازی میکنند و تفسیر خبر، جدا میسازد.
با پایان گرفتن سخنان «عباس شکری»، شرکت کنندهی دیگر میزگرد، «مجید روشنگر» به بیان خاطرات خود از دوران چاپ کتاب در گذشته پرداخت و این که چگونه توانسته بودند، با پایین نگه داشتن بهای کتاب (برابر با بلیت سینما در همان روزها) تیراژ کتاب در قطع جیبی را به بیش از ده هزار برسانند. ایشان در بخش دیگری از سخنان خود به نوع سانسور و برخورد با آن پرداخت و چالشهای روزهای اول پس انقلاب پنجاه و هفت.
مجید روشنگر
پس از او، قرار بود «صدرالدین الهی» صحبت کند که متأسفانه در جلسه شرکت نداشت، اما متن سخنرانیشان را فرستاده بود که بخشهایی از آن را باهم می خوانیم:
«چه نفرین شده است این حرفه که چون پایبندش شدی به هیچ حیله دامن از دستاش رها نتوانی کرد. مثل آن دوالپای افسانهای است که سوار کُرلت میشود و پایش را دور کمرت میپیچد و هی میزند که برو … برو … برو … کجا؟ اصلن نه می داند و نه میدانی. بی صاحب مانده اعتیادش از هر مُخدر و مکیّفی گرفتار کنندهتر است.
وقتی صبح میروی به ادارهی روزنامه و سر کارت و روزنامه را باز میکنی، اول از همه پی اسم خودت بالای مطلبی که نوشتهای میگردی. چه حظی میکنی از این حروف که به هم چسبیده و نام تو را ساختهاند. بعد میخوانی آنچه را نوشتهای و مثل خاله سوسکه قربان دستوپای بلورینش میروی. به این خوش و سرخوشی که حرفهای دیروزت، امروز چاپ شده و یک روز دیگر هم به حیات پر شوکت خویش افزودهای. گمان کنم اگر روی سنگ قبرت هم اسمت را درشت و خوب و خوانا بِکَنَند، کفن دریده، برمیخیزی که آن را تماشا کنی.
نهخیر، این دوالپای لجباز، پای از کمرت باز نمیکند. اصلن بازنشستگی سرش نمیشود. هر قدر برایت بزرگداشت بگیرند در معنی این که، استاد دیگر قلم را غلاف کن، به کنج عاقبت بنشین و لالمونی بگیر، وانمیدهی و شق و رق، گردن برمیافرازی که خلاف راه صواب است، ذوالفقار علی در نسام و زبان سعدی در کام. چه میتوان کرد با تو که حمال سنگ سنگینباوری هستی در کوهستان جادو که چون به قله میزنی ینگت به سراشیب فرو میغلتد و تو میدوی که دوباره آن را بر دوش بیاوری و تازه به قلهای دیگر ببری. فکر میکنی اگر یک روز قلم این دوالپای همه عمر بر گُردهات سوار را زمین بگذاری، «دجال» و بعد از آن حضرت حجت ظهور خواهند کرد و تو که نه دفزن آنی و نه شمشیر زن این، در برابر این که اگر با ما نیستی، برمایی، باید سپر بیندازی و به درکات اسفلالسافلین واصل شوی.
صدرالدین الهی
[…] و پس از شرح کوتاهی از کنش «عباس خلیلی»، «عبدالرحمان فرامرزی»، «زینالعابدین رهنما» و «علی دشتی» به این میرسد که:
گاهی طنابی میاندازند، مثل «جهانگیرخان صور». با گلولهای لب حوض خانه، جگرمان را سوراخ میکنند، مثل «میرزادهی عشقی». به جای «ملکالشعرا»، توی شکممان سرب میریزند، مثل «واعظ قزوینی». آمپولکی به نافمان میبندند، مثل «فرخی یزدی». پشت فرمان اتومبیل مغزمان را روی شانه میریزند، مثل «محمد مسعود». در دفتر کارمان برای عرض ادب سراغمان میآیند، مثل «احمد دهقان». در حیاط زندان چون موش اسیر رویمان نفت میریزند، مثل «کریمپور شیرازی». در گروه اول نظامیها تیربارانمان میکنند، مثل «مرتضی کیوان». بیمار و تبدار، با برانکارد به کشتارگاه میآورندمان، مثل «حسین فاطمی». به بهانهی توطئهی خیالی سوراخسوراخمان میکنند، مثل «خسرو گلسرخی». پیرانهسر به چوبهی اعدام میبندندمان مثل «علیاصغر امیرانی». با ما کار میکنند که خود رگ خویش را بگشاییم، مثل «رحمان هاتفی». به ضرب دشنه تکهپارهمان میکنند، مثل «زالزاده». گُم و گور و سر به نیستمان میکنند، مثل «فرج سرکوهی» و بعد … باز ماییم در خانه نشین که دنبال آن خطاهای سیاه میدویم و سر کوهی نمیرسیم و آن دوتایی را نمیبینیم که یکی به ما آب بدهد و آن دیگری نان.
میدویم و میدویم و به همهی عالم و آدم بدهکاریم، چون ابزار این حرفهی نفرین شده آدمیزاد است. این ماییم که از هر طرف آماج تیر بلاییم. دوستمان ندارند چرا که به قاری قبرستان نگفتهایم، «آیتالله العظما»، به همردیف سروان ادارهی تخشایی نگفتهایم «تیمسار»، به رجل سیاسی در همهی جبههها شکست خورده و زرهدریده، نگفتهایم، «آقا»، به معلم تاریخ و جغرافیای دبیرستان که رئیس فرهنگستان است، نگفتهایم، «علامه»، به شبهنویسندهی از خود بیخبر به خودشیفته، نگفتهایم، «نابغه»، به نقاش باسمه نگفتهایم، «رامبران».
چه میتوانم بگویم در حق قبیلهی خودمان که حالا دیگر حتا خانه نشین هم ندارد که به عشق سوزاندن آن نفت اندازی همی آموزد که جان سوختهاش فقط به اندازهای است که پیش پای فردا را روشن کند. بی هیچ توقعی و هیچ انتظاری و هیچ … هیچ … هیچ … و این که تاریخ را بنویسد بی توقع این که از صدرنشینان روزهای دور تاریخ باشد.
او این هندوی خانه نشین، این روزنامهنگار راستین، هر شب در سطور سیاهش میمیرد و هر صبح با چشمهی قلماش به دنیا میآید.
او آن پری غمگینی که «فروغ فرخزاد» شناخته است، نیست، با آن که خوب میخواند
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوس مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام – آرام.
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
اما هندوی خانه نشین، آن پری غمگین نیست. به او میگویند: غول … غول … غول … و در دل غول همیشه پری غمگین کوچکی که از بوسهای به دنیا آمده است، نیلبک چوبینش را مینوازد آرام … آرام …تا خفتگان بیدار شوند زیرا که:
غم این خفتهی چند خواب در چشم ترش میشکند. »
به این ترتیب و بی آن که برنامهی پرسش و پاسخ انجام شود، شب اول سمینار “تنگناها و چالشهای مدرنیته در ایران” که مربوط میشد به «چالشهای روزنامهنگاری» به پایان رسید و امیدوارم که در آینده بتوانم گزارش روزهای بعد این کنفرانس را هم تبدیل به نوشتار و برای چاپ آماده کنم.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در کالیفرنیای آمریکا است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.