یوسف عزیزی بنی طرف
داریوش آشوری، نویسنده، زبان شناس و مترجم ایرانی جزو معدود افرادی است که در برخی مصاحبه ها و مقاله های خود به مقوله دولت – ملت
توجه نشان داده است. از آن میان، مقاله ای است با عنوان « ایران: از امپراتوری به دولت – ملت» که در کتاب « ما و مدرنیت» چاپ شده است. آشوری گرچه می کوشد به ژرفای ساختار کشور ایران پی ببرد اما اندیشه های او در باره ملیت ها نوسانی است. او بر حسب فضای سیاسی ایران میان نگاه حقیقت بین به این ساختار و ایرانگرایی گزافه گو در گردش است. اما الحق باید گفت، آشوری بر خلاف بسیاری از همگنان ایرانی خود، در بازبینی حقایق تاریخی نگاه واقع گرایانه تری داشته است.

او می گوید « از نظر سیاسی تاریخ ایران در بخش عمده اش تاریخ یک امپراتوری ست. به گفته ی هگل در کتاب فلسفه ی تاریخ، ایرانیان نخستین قوم تاریخی هستند که به تاریخ جهانی تعلق دارند، زیرا نخستین امپراتوری جهانی را برپا کرده اند که اقوام بسیار از امپراتوری فرهنگی زبان فارسی نیز از جهت دیگری این قلمرو را یگانه می کرد و همچنین ایمان اسلامی از جهت دیگر»[۱].

گزاره اول این متن درست است اما گزاره دوم نادرست، زیرا پیش از پارسیان، اقوام اکد، آشور، بابل، هیتی، مصر، کوشی و کارتاژ نیز بوده اند که تاریخ جهانی از قلمرو آنان به عنوان امپراتوری پاد کرده است. واساسا فلسفه و علوم یونان کهن – که هگل میراثخوار آن است – از آبشخور این تمدن ها سیراب شده است. به این معنا که پیش از امپراتوری هخامنشی، هفت امپراتوری بر این کره خاکی پدیدار شده اند که مصریان بازمانده یکی از آنها هستند.

آشوری از آقا محمد خان قاجار به مثابه آخرین کشورگشای ایرانی نام می برد و معتقد است که « این امپراتوری آسیایی [آقا محمد خانی] ناتوان در زیر فشار دو امپراتوری اروپایی روس و بریتانیا بخش بزرگی از خاک خودرا از دست داد و آنچه ماند و نام کشور ایران و دولت ایران به خود گرفت، بیشتر از آن جهت ماند که آن دو امپراتوری فرادست نمی خواستند آن را تصرف کنند و نیاز به یک منطقه میانگیر در میان خود داشتند»[۲].

در اینجا آشوری اذعان دارد که امپراتوری قاجار توان رویارویی با دو امپراتوری قدر قدرت آن روزگار را نداشت و آن چه از پس آن جنگ ها و هماوردی ها مانده، پس مانده آن امپراتوری است که ابتدا نام کشور شاهنشاهی و سپس جمهوری اسلامی به خود گرفت. پیشتر گفتیم که بر اثر کشمکش ها و رقابت های میان دو امپراتوری سترگ روسیه و بریتانیا و امپراتوری خُرد پارسی، شماری از قوم ها و کشورهایی که زمانی جزو ممالک محروسه و تابع امپراتوری پارسی بودند از آن جدا شدند. برخی مستقل شدند و برخی دیگر به کشورهای دیگر پیوستند. معنای دیگر این سخن آشوری آن است که با تغییر اوضاع ژئوپولیتیک و جایگزینی امپریالیست های جدید به جای امپریالیست های قدیم، آن منطقه میانگیر (حایل) نیز – که شماری از ملت های کنونی ایران را در بر می گیرد – ممکن است به سرنوشت ممالک جداشده پیشین دچار شود. در این جاست که نگرانی حکومتگران و اهل قلم و سیاست را می بینیم.

محمدرضا شاه پهلوی – آخرین پادشاه ایران – در واپسین روزهای انقلاب سال ۵۷ از تبدیل ایران به «ایرانستان» سخن گفت.او – بی گمان – به علت مسوولیت مدیریت کشور، بیش از هر شخص دیگری به پایه های آسیب پذیر این امپراتوری آگاهی داشت. اما امپراتوری «جمهوری اسلامی» ایران با کاربرد همان شیوه های سخت افزاری و نرم افزاری عهد پهلوی توانست جلوی ایرانستان شدن این امپراتوری را بگیرد. پس از انقلاب – گاه و بی گاه – بارها احتمال فروپاشی این امپراتوری زیر عنوان فروپاشی ایران بیان شده است. واپسین آنها، سخنان حسن روحانی رییس جمهور، اظهارات محمد خاتمی رییس جمهور پیشین در سال ۹۷و مصاحبه سعید حجاریان معاون اسبق وزارت اطلاعات و نظریه پرداز نیروهای اصلاح طلب در سال ۱۳۹۸ش در باره احتمال تجزیه ایران در این مقوله جای می گیرد. خاتمی – حتی – پیشنهاد کرد برای جلوگیری از جدایی ملیت ها و به عنوان بهترین راه حل، نظام فدرال برقرار شود. گرچه هم در سخنان شاه و مسوولان رژیم او و هم در سخنان مسوولان کنونی جمهوری اسلامی نوعی هراس انگیزی و ترساندن مردمان ایران از وقوع انقلاب یا تحول بنیادین دیده می شود اما این سخنان کاملا بی پایه نیست و از آگاهی نسبت به ماهیت نظام امپراتوری ایران مایه می گیرد.

داریوش آشوری در باره شکل گیری دولت – ملت در ایران می نویسد « باری آنچه از آن امپراتوری ماند، در زیر فشار شرایط مادی و ذهنی ای که دنیای مدرن اروپایی پدید آورده و رفته – رفته به سراسر جهان می گسترد، از نیمه های قرن نوزدهم می رفت تا صورت دولت – ملت به خود بگیرد. یعنی از نظر داخلی رابطه ی شاه – رعیَت به رابطه ی دولت – شهروند تبدیل شود ( که انقلاب مشروطیت برای آن بود) و از نظر خارجی کشوری با سرزمین و مرزهای شناخته وجود داشته باشد که دولت آن نظراً نماینده ی ملت و پاسبان تمامیت ارضی این سرزمین باشد»[۳].

نخستین اخگر ذهنی آگاهی نسبت به وجود ملت ها در ایران را نزد فتحعلی آخوند زاده می بینیم که در نیمه های قرن نوزدهم از ‘ملت فارس’ سخن گفت. طبیعی است که در دوره قاجار، این ملت، اولین ملتی باشد که به هویت خود، خارج از هویت اسلامی پی برد و بکوشد از زیر عبای ملت (امت) اسلامی به در آید. نوشته های آخوند زاده، میرزا آقاخان کرمانی و جلال الدوله فرزند عباس میرزای قاجار موید این امر است.

پس از انقلاب مشروطه، اصطلاح ملل – به شمول ملت فارس – در ایران رواج یافت. در این گفتمان، ایران، نه یک کشور تک ملیتی، بلکه کشوری کثیر المله نامیده می شد. می توان به متونی از کتاب «ایرانیت، ملیت، قومیت» اصغر شیرازی رجوع کرد که خاص دوره پسا مشروطیت است و به این امر اشارت ها دارد. مثل «جمعیت اتحاد و ترقی» که در مجلس شورای ملی هم نماینده داشت و «مدافع تساوی ملل مختلفه تابع دولت ایران» بود. اصغر شیرازی در کتاب خود از آنان با عنوان «انقلابیون تندرو گیلان» نام می برد[۴].

شاید این گروه که نمایندگانی هم در مجلس شورای ملی داشت در برابر باورمندان به برپایی زورمدارانه دولت – ملت بر مبنای تک ملیتی، رادیکال به نظر آید اما در حقیقت گفتمانی واقع بین و آینده نگر داشت. اینان در بازه زمانی آبان ۱۲۸۸- آذر ۱۲۹۰ (۱۹۰۹-۱۹۱۱م) نماینده مجلس بودند. ضمنا ادبیات سیاسی این گروه و دیگر سازمان های آزادیخواه واقع نگر در باره وجود ملل در ایران و کثیر المله بودن آن، پیش از برپایی نخستین کنگره حزب کمونیست ایران در ۱۳۰۰ شمسی (۱۹۲۱م) در بندر انزلی است که در آن بر چند ملیتی بودن جامعه ایران تاکید شد. از این رو سخن برخی از ایرانگرایان تندرو مبنی بر این که این مفهوم، ساخته و پرداخته حزب کمونیست و کمونیست های ایرانی است حقیقت ندارد.

با بررسی نوشته های هواخواهان عدالت اتنیکی جنبش مشروطه، رد پای روشنی از طرح دولت – ملت به شکلی که نخبگان ناسیونالیست پس از انقلاب مشروطیت می خواستند دیده نمی شد. اما پس از انقلاب مشروطه، جریان دوم نیرو گرفت و سرانجام پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ش به حکومت رسید و یکه تاز میدان شد. این جریان، گروه ها و شخصیت های طرفدار مدرنیزه کردن ممالک محروسه را قلع و قمع کرد و از اجرای دیدگاه آنان – که به نوعی در قانون اساسی مشروطیت هم آمده بود – جلوگیری نمود. از آن پس، با گفتمان باورمند به ایران چند ملیتی به شکلی ایدیولوژیک و امنیتی برخورد گردید و تا سال ۱۳۵۷ش (جز دوره کوتاه دموکراسی دهه بیست شمسی) از کاربرد اصطلاحات خاص این گفتمان جلوگیری شد. و در واقع آن را در نطفه خفه کردند.

آشوری در بار ناکامی طرح دولت – ملت ایران می گوید: « هنگامی که در آغازه های قرن بیستم به دنبال انقلاب مشروطیت و با برقراری دیکتاتوری رضا شاه بنا شد که از بازمانده ی در هم ریخته و پاشیده ی امپراتوری ایران دولت – ملت ایران برپا شود، کم و بیش ناسیونالیسمی با چنان تصوری از ایرانیت ناب در مقام ایدئولوژی دولتی در پس پشت آن بود. این ایدئولوژی از نفوذ نژادپرستی اروپایی هم خالی نبود و از نازیسم هم خوراک می گرفت. فرایند تشکیل دولت – ملت در ایران بسیار دشوار بوده و تاکنون به سرانجام نرسیده است»[۵].

بی گمان نظام حکومتی ممالک محروسه تا انقلاب مشروطه، ظرف مناسبی برای امپراتوری چند قومی و چند کشوری ایران بود که قرن ها ادامه یافت. اما پس از انقلاب ، این ظرف باید همپای تحولات سیاسی و اجتماعی درون ایران تغییر می یافت. این تغییر در دوره پهلوی اول انجام گرفت اما فقط به سود یکی از مولفه های ملی. پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، نظام ممالک محروسه قاجار رسما به نظام شاهنشاهی پهلوی تغییر یافت و شعار «ایران، یک کشور یک ملت و یک زبان» عمده ترین شعار سردار سپه در سخنرانی اش در سال ۱۳۰۰ درباره هدف های کودتا بود. در سال ۱۳۰۴ نظام سیاسی – اداری متمرکز با تقسیم بندی استانی جایگزین نظام مملکت های متحد گردید. رضا شاه با تبدیل مملکت ها به استان ها، قصد داشت ملیت های غیر فارس را تغییر و تضعیف کند تا بتواند بر زبان و فرهنگ آنها چیره شود. این استان ها بر خلاف رویه نظام ممالک محروسه، بیش از گذشته، آمیزه نامتجانسی از ملیت های مختلف شد که مایه نقار و اختلاف میان این ملیت ها شده است و این – بی گمان – خواست حاکمان بوده است. جامه ای را که در دوره پهلوی اول برای پیکر جامعه چند ملیتی ایران دوختند ناساز و ناهماهنگ با این پیکر است و نتوانست جایگزین مناسبی برای جامه در خور ممالک محروسه باشد. آن چه گفته شد کوشش های اولیه برپایی دولت – ملت یا کشور- ملت در ایران بود. پهلوی اول با نگاهی نژاد پرستانه و تعصب آمیز و با بهره گیری از شیوه های سخت افزاری و نرم افزاری ضربه های سختی به کالبد تاریخی پیشین وارد کرد اما نتوانست مظروف چند ملیتی جامعه ایران را با ظرف جدید منطبق کند. گرچه ماشین نظامی و سیاسی دولت رضا شاه، اندک قیام های ملیت های غیرفارس را قلع و قمع کرد اما در دوره پهلوی دوم شاهد بروز تحرکات سیاسی و تشکیلاتی این ملیت ها بودیم که اوج آن برپایی ایالت خودمختار آزربایجان و جمهوری مهاباد بود. در واقع مخالفت با نظم کشور- ملتی پهلوی به شیوه های مختلف و با ضرباهنگ ضعیف تر در قبل از انقلاب و با شدت بیشتر در بعد از انقلاب بهمن ۵۷ ادامه یافت.

داریوش آشوری در جایی می نویسد «در ایران هنگامی که در نیمه دوم قرن نوزدهم نخستین گام ها برای پذیرش صورت دولت مدرن برداشته شد. عنوان ‘ممالک محروسه ی ایران’ برای آن برگزیده شد و این عنوان خود گویای آن است که تنوع قومی و زبانی در آن پذیرفته شده بود»[۶].

بخش نخست این متن، نادرست است زیرا عنوان ممالک محروسه از دوره صفویه و به طور مشخص و رسمی از عهد شاه عباس اول در قرن شانزدهم میلادی رایج شده است و نه از نیمه دوم قرن نوزدهم. در نخستین قرارداد مدرنی که میان شاه عباس اول و دولت بریتانیا به امضا رسید، در همه جای قرارداد، فقط نام ‘مملکت های محروسه’ ذکر شده است بی کم وزیاد. اما بخش دوم سخن آشوری مبنی بر این که ممالک محروسه گویای تنوع قومی و زبانی بوده درست است و بالاتر از آن نشانگر وجود ممالک کاملا خودمختار – و گاه مستقل – بوده است.

پیامد تحمیل خونین و زورمدارانه کشور- ملت برساخته پهلوی اول، شکاف سال افزون میان مردمان کرد و عرب و بلوچ و ترک و ترکمن با نظام جمهوری اسلامی است که طی دهه های گذشته به پیکار نرم و خشن آنان با این نظام انجامیده است. این پیکار، به فرآیند کشور- ملت ناساز و سرکوبگرانه، ضربه ها زده است اما تا پای در آوردن ساختار اساسی آن، راه بسیار دارد.

داریوش آشوری با بیان این که بنای دولت – ملت در ایران عهد پهلوی نه از پایین بلکه از بالا بوده است می گوید « در ایران نیز این سرپرستی و پیشگامی دولتی، به دلایل گوناگون، تاکنون نتوانسته است از بازمانده امپراتوری ایران یک دولت – ملت مدرن بسازد. بی گمان، دلیل اساسی آن ناآمادگی سیاسی، فرهنگی، و اقتصادی یک امپراتوری درهم شکسته آسیایی برای پذیرش صورت اروپایی دولت – ملت است»[۷].

این تاکید دو باره از آشوری در باره ناکامی خاندان پهلوی در برپایی دولت – ملت در ایران است و ناگفته پیداست که در دوره جمهوری اسلامی نیز، در همچنان بر همان پاشنه دوران پهلوی می گردد و به نظر می رسد که ایران به سوی شکست نهایی ساختار دولت – ملت پیش می رود.

این درست است که در اروپا، طبقه جدید برخاسته از انقلاب صنعتی پیشگامی بنای دولت – ملت را به عهده گرفت، اما آشوری، به رغم تاکید بر تنوع ملی و اتنیکی در ایران می گوید که اینان در فرآیند بنای ملت – دولت نادیده گرفته شده اند. او فراموش می کند که علت شکست این فرآیند در ایران فقط این نیست که ‘دولت ساخته’ است بلکه از بیخ و بن نادرست بوده است. باید گفت که فرآیند دولت – ملت سازی در کشورهای اروپایی – بسته به تک ملیتی یا چند ملیتی بودن این کشورها – با هم متفاوت بوده است. در آغاز این فرآیند، سرکوب دیگر زبان ها و ملیت ها در فرانسه و امپراتوری پروس، دست کمی از رضا شاه نداشته است. اما آلمان ها در دهه های اخیر – حتی – به هشت هزار «فریزی» یا بومیان وابسته به ملیت «فریز» در شمال این کشور و سوئدی ها به ملیت سامی در شمال این کشور حقوق نسبتا کاملی داده اند. و البته بنای «کشور- ملت ها» یا دولت – ملت ها در سویس از زمان های گذشته، نوع ویژه ای بوده که به شکل فدرالیسم تجلی یافته است. بعدها این الگوی سویسی حکومتداری در بلژیک، کانادا، هند و ده ها کشور چند ملیتی (وحتی تک ملیتی) دیگر در پنج قاره جهان به کار گرفته شد. از این رو در ایران – اساسا – از همان آغاز بنای مدل دولت – ملت ( باشکل و شمایل رضاخانی) خطا بوده است و به جای سرمشق گیری از فرانسه باید از الگوی سویس استفاده می شد. اکنون با ظهور نشانه های شکست این ساختار سیاسی چاره ای جز برپایی ساختار ‘کشور- ملت ها’ در ایران نیست.

داریوش آشوری نظری به شکل گیری «دولت» و«کشور» ایران و مفهوم «ملت» و شور ناسیونالیستی «منورالفکران» می گوید « این شور ناسیونالیستی که در پی یافتن عناصر هویت ملی ایرانی بود ناگزیر و بدرستی به زبان فارسی به عنوان مهمترین فصل مشترک ملت ایران و ملیت ایرانی می چسبید و بر این عامل یگانگی بیش از همه تکیه می کرد که نه تنها میراث ادبی درخشانی پشت سر داشت که ایران کنونی را نیز به تاریخ باستانی اش می پیوست»[۸].

همو در صفحه بعد می نویسد « زبان فارسی در آغاز این قرن [بیستم] یک زبان درهم شکسته آسیایی بود که در برابر زبان های جهان مدرن – که زبان های علم و ادبیات و فلسفه و تکنولوژی و اقتصاد و سیاست مدرن هستند – نه تنها رنگ و رونقی نداشت که، به رغم گذشته ی شکوهمند خود زبانی درمانده و گنگ و بیمار بود و هنگامی که می خواست از قالب زبان امپراتوری فرهنگی گذشته به صورت زبان ملی مدرن در آید، نه تنها هیچ نویسنده بزرگی به آن چیز نمی نوشت که فرآورده های آن جز فرآوردهای خام و تقلیدی دنیای واپس مانده نبود. امروزه نیز با همه کوشش هایی که در طول شصت هفتاد سال گذشته بر سر بازسازی و پیشبرد آن شده است هنوز یک زبان کم توسعه ی جهان سومی ست نسبت به نیازهای علم و تکنیک و اندیشه مدرن»[۹].

پرسش این است که زبانی با این ویژگی های درماندگی و گنگی و بیماری – که به قول ایشان هنوز نیز یک زبان کم توسعه است – چگونه می تواند « به درستی» به عنوان مهمترین فصل مشترک ملت ایران و ملیت ایرانی در آید؟ آیا این نیز نوعی خودشیفتگی ناسیونالیستی نیست و اساسا دیگر ملیت ها را چه سودی از پیوستن به تاریخ پارس باستان است؟ جز این که طی صد سال گذشته چماقی شده است برای فخرفروشی تاریخی و اندک شماری دیگر ملیت های این مرز وبوم؟ و آیا بهتر نبود زبان مدرنی چون انگلیسی را در جامعه چند زبانه و چند فرهنگی ایران به عنوان فصل مشترک ملت ایران به کار برد؟ یا دست کم دو زبان فارسی و انگلیسی را؟ ضمنا چرا زبان های نیرومند تر از فارسی همچون عربی را ( اگر نگوییم برای همه ایرانیان) دست کم برای ملیون ها متکلم به آن در جنوب ایران ممنوع کردند؟ و نیز بر خلاف افغانستان (با دو زبان مشترک)، به زبان ترکی آزربایجانی اجازه ندادند تا زبان دوم باشد و آموزش به آن را برای یک سوم باشندگان ایران ممنوع کردند؟ اینها پرسش هایی است که داریوش آشوری پاسخی به آنها نداده است و البته، خطای تاریخی تک زبانی کردن کشور چند ملیتی ایران را درست می داند.

با این همه، او بر خلاف بسیاری از همگنان ایرانی خود، استنتاج های درستی هم کرده است، مثلا در اینجا: « بی گمان در روزگاری که جهش های عظیم تکنیک های ارتباطی در عمل مرزهای ملی را بسیار سست کرده و امکانات ارتباطی شگرفی در سراسر جهان پدید آورده و دیوارِ آهنین و دیوار چین را نیز زیر فشار خود فرو ریخته است ناسیونالیسم های تنگ اندیشانه با تصور یکپارچگی ملَی از نظر زبانی و فرهنگی در سراسر جهان رنگ می بازد و چه بسا فرهنگ های قومی و محلی دوباره فرصت یافته اند که از زیر فشاریکپارچه گری مکانیکی با زور دولت بیرون آیند و نفسی بکشند. دوران مهندسی های سیاسی چه به سبک بیسمارک چه استالین چه رضاشاه چه آتاتورک گذشته است»[۱۰].

[۱] داریوش آشوری، ما و مدرنیت، تهران، صص۱۸۳-۱۸۴، موسسه فرهنگی صراط، چاپ دوم، مرداد ۱۳۷۷

[۲] همان، ص۱۸۷

[۳] همان، ص۱۸۷

[۴] اصغر شیرازی، «ایرانیت، ملیت، قومیت»، ص۳۹۰، تهران، نشر جهان کتاب، ۱۳۹۵

[۵] داریوش آشوری، ما و مدرنیت، تهران، ص۱۸۹، موسسه فرهنگی صراط، چاپ دوم، مرداد ۱۳۷۷

[۶] همان، ص۱۹۱

[۷] همان، ص۱۹۰

[۸] همان، ص۱۹۲

[۹] همان،ص۱۹۳

[۱۰] همان، صص۱۹۳-۱۹۴

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)