می‌دانستیم مادر عاشق تو بود، نمی‌دانستیم چرا. یادمان داده بود تو را نه برار (برادر) که «شابرار» بنامیم. سکوت مادر طبیعی جلوه می‌کرد. پدر هم هرگز درباره مرگ زن و شش کودکش سخن نگفت. بزرگتر که شدیم پرسش‌های ما سکوت مادر را شکست. آنهم نه یکباره. وقتی برادر و خواهرم از خانه رفتند من ماندم و قصه‌های مادر، که نرم نرمک هویتم را شکل دادند.

دلتنگ که می‌شد روایت عشقش را نصفه نیمه می‍گفت. انگار نیمه دیگر را در سکوت با خود واگویه کرده بود. هر بار می‍گفتم از اول بگو. می‍گفت هنوز پانزده سالش نشده بود که عاشق پدر ۱۹ ساله‌ات شده بود. دوران قیام‌های دهقانی در حکومت رضاخانی بود. پدرت تفنگدار عمویش حیدر خان بود. پدر بزرگمان با ازدواج دخترش با یک «یاغی» مخالفت می‍کند و مادر را به عقد مرد دیگری در می‌آورد تا هر چه زودتر از آن محله برود.

به خواست پدرت، حیدرخان به خواستگاری مادر می‌رود. ایستادگی در برابر خواست حیدرخان آسان نبود. مادر به آرزویش می‌رسد و به خانه پدرم، در مقر حیدرخان می‌رود، چند ماهی از زندگی با محبوبش نمی‌گذرد که قزاق‌های رضاخانی به روستایشان حمله می‌کنند. مقر محاصره و اموالشان را به غارت می‌برند. یاران حیدرخان کشته، دستگیر یا فراری می‌شوند. می‌گفت: «بیجارسران خون شو» (در شالیزاران خون جاری بود). پدرت در میان کشته‌ها نبود.

مادر که چند ماهی باردارت بود، پس از مدت‌ها پیگیری او را در زندان رشت یافت. صحبت از ۹۲ سال پیش است. کیلومترها راه باریکه‌های پر گل و لای را طی می‌کرد تا به لاهیجان برسد. از آنجا با «اُتول» به رشت برود تا ساعتی محبوبش را ببیند. با حسرت می‍گفت: «یه خرده که حرف می‌زدیم سرنگهبان می‌گفت وقت تمام شد.»

بعدها تو را به کول بسته به ملاقات می‌برد. تو برایش شیرین زبانی می‌کردی و او می‍خندید. مادر خرج سفر نداشت. جلیقه‌اش را فروخت تا پدرت از لذت دیدارت محروم نشود. مادر هم به شوق دیدارش شالیزارها را عمیق‍تر وجین می‌کرد. پدرت نگران سرنوشت شما بود. به مادر گفته بود: «اگر مرا کشتند در خانواده‌ام بمان تا پسرم بی‌سرپرست نباشد.» سه ساله بودی که مادر تو را برای آخرین بار به دیدارش برد. تابستان داغی بود.

«سر نگهبان گفت شوهرت مریض شد و مرد. دنیا دور سرم چرخید. مات و مبهوت گفتم اون که سالم بود. با اصرارم قبری را نشانم دادند که یک متر علف رویش بود.» بعدها شنیده بود که پدرت را با آمپول هوا کشتند و هیچگاه مزارش را نیافت.

پس از چند سال مقاومت، مجبور می‌شود با پسرعموی پدرت ازدواج کند. وقت کوچ به کوهپایه‌های دیلمان رسیده بود. این بار بی تو. مادر بزرگت گفته بود اگر تو را از او جدا کنند می‌میرد. در خانه جدید اولین پسر به دنیا آمد. دومی را چهل روزه باردار بود که همسرش فوت می‌کند.

مادر با سه پسر از دو پدر تنها ماند. می‌گفت مادر شوهرش «مشتِ مادر» زن خیلی خوبی بود. به خواست و احترام او در همان خانه ماند. چند سال بعد او هم فوت کرد. مادر به بهانه دیدار خانواده با بچه‌هایش به خانه پدری، نزد تو باز می‌گردد. در کنار تو دلخوش بود و دیگر برنگشت. اما سرکشی مادر بی پاسخ نماند. چون بچه‌ها از اموال خانواده پدری محسوب می‌شدند. دو برادر کوچکت را ربودند. از رنج‌های بعدی مادر می‌گذرم که این قصه سر دراز دارد.

روزهای ویژه تاریخی رنج‌های مادر فوران می‌کردند. برای دیدن محاکمه گلسرخی به قهوه‌خانه نزدیک می‌رفت تا از تلویزیون محاکمه را ببیند. نگران می‌گفت: «نکند این جوان رعنا را هم اعدام کنند، پدرِ شابرار هم همینجور قشنگ و با دل و جرات بود.» پس از اعدام گلسرخی و یارانش دوباره سکوت پیشه کرد. فکر می‌کردم آرام شده است. می‌رفت به باغ و خودش را با بوته‌های چای مشغول می‌کرد.

سال ۱۳۴۹ چریک‌ها برای نجات دوستشان به پاسگاه سیاهکل حمله کردند. شهر در قرق نظامیان بود. تو و بسیاری از مردم شهر و روستا دستگیر شدید. مادر بیقرار چادر به کمر به سمت پاسگاه شتافت تا تو را آزاد کند. اجازه ورود به کسی نمی‌دادند. پس از چند روز آزاد شدید و مادر آرام گرفت.

بلندگوهای رژیم با بوق و کرنا پیروزیشان را اعلام کردند. مدال شجاعت به گردن زن و مرد روستایی انداختند که به دستگیری آنان کمک کرده بودند. مادر آن روزها از قهرمانی‌های مشتِ مادر تعریف می‌کرد می‍گفت که چطور میرزا کوچک‌خان را مدتی پناه داده و با یک راه بلد به جای امن فرستاده بود. با غرور و نفرت می‌گفت: «به اون می‍گن زن، نه به این دختره»

در جوانی با دختری از همان روستا ازدواج کردی. مادر با حسرت می‌گفت: «قزاق‌ها تمام طلاهای مرا برده بودن، چیزی در بساط نداشتم به عروسم بدم.» با همسرت زمین‌های جنگلی را به شالیزار برنج تبدیل کردید. پس از کسر سهم ارباب توشه اندکی برایتان باقی ماند. در زمان «انقلاب سفید» زمین‌های آباد کرده خودتان را با وام بانکی به شما فروختند. خوشحال بودی که پس از تسویه حساب بانکی، زمین برای بچه‌هایت به ارث خواهد ماند.

همسرت با نوزادی در شکم و بچه‌ای بسته بر کولش، در شالیزار برنج می‍کاشت. خمیده در آفتاب داغ با باران تند وجین می‌کرد. زالو به پای برهنه‌اش می‌چسبید و آب مزرعه از خونش رنگین می‌شد. زالوها خون دخترانت را مکیدند. فرزندانت را به مدرسه فرستادی تا زندگی بهتری داشته باشند. در دِه دبیرستان نبود. پیاده در باد و بوران ۱۴ کیلومتر راه می‌رفتند تا دیپلم گرفتند.


باغ چای پشت خانه‌ات را هم آباد کردید. سنگ و کلوخ را به کول می‌کشیدید تا راه باریکه برای رفت و آمد به باغ بسازید. لابه لای بوته‌های چای صیفی‌جات کاشتید. خیارهای نوبر باغ چه عطری داشت!

در تابستان‌های گرم، خمیده و عرق‌ریزان زنبیل را پر از برگ چای می‌کردید غروب زنبیل‌های بزرگ چای را بار اسب می‌کردی می‍دویدی تا برگ‌ها پلاسیده نشوند. حاصل کارتان را چه ارزان به کارخانه می‍فروختید تا چای بهاره سفره رنگین دیگران را معطر کند.

از سیاهکل تا روستای شما ۶-۷ کیلومتری فاصله بود. من هم سن و سال دختر بزرگت بودم و دوست داشتم همراه شما باشم. مادر به راحتی اجازه نمی‌داد. می‍گفت الان فصل کارشان هست، مزاحمشان می‍شوی. بزرگتر که شدم در امتداد کانال آب و در حاشیه تپه‌های مخملین، به شوق دیدارتان قدم تند می‍کردم. هنوز هم تصویر آن بنفشه‌زاران، روزهای دلتنگیم را رنگین و معطر می‌کند.

 در انتهای باغ با شالی برنج و چوب برای کرم ابریشم «تلمبار[۱]» ساختی. ابریشم کِشی با شما چه صفایی داشت. دور هم می‌نشستیم تا کرم‌های ابریشم را از برگ‌های درخت توت جدا کنیم. تا چشم کار می‌کرد زمین سبز بود. بابا طاهری می‍خواندی. از همان‌هایی که مادر هنگام واگویه داستان پدرت با خود زمزمه می‌کرد. صدای دلکش تو آبی آسمان را می‍شکافت.

عزیز طالقان برگرد و برگرد               یار شیرین زبان برگرد و برگرد

زیباترین خاطره من آن شب سرد زمستانی است که در کنار آتش هیزم به خواهش من «زرنگیس» را خواندی. لحظه‌های خوش آن سیزده بدر هم، جنگل خاطراتم را بهاری می‍کند. با بچه های فامیل خیلی می‍شدیم. دخترکان بقچه به سر و پسران بقچه به دست به دنبالت راه می‌رفتیم . به «یکه ماذی» (بلندترین درخت منطقه) که رسیدیم سفره پهن کردیم. پژواک صدای دلنشینت در باد می‌پیچید، از لابه لای درختان می‍گذشت، با امواج رود جاری می‍شد و همه را مسحور می‍کرد.

راه دیلمان سر به جیرای رعنای           قزاق بمای دست به تیرای رعنای     

و ما که واگویه می‌کردیم

رعنای گلای رعنای          گل و سنبلای رعنای

مرثیه خان بودی. روز عاشورا دسته‌های عزاداری از روستاهای اطراف به سیاهکل می‌آمدند. نوبت که به دسته شما می‍رسید مردم با سکوت کنار می‌رفتد تا به میدان آیید. شروع که می‌کردی محشری به پا می‌شد. چه دردناک نوحه علی اکبر را می‌خواندی:

خوش آمدی اندر برم                ای مادرم ای مادرم

بین حال زار و مضطرم             ای مادرم ای مادرم           

آن روزها همیشه نگران مادر بودیم که با شنیدن صدای تو از هوش نرود. عزاداران هم در آن سوگ جمعی رنج‌هایشان را به آب دیده می‌سپردند.

شنیدم خبر مرگ مادر را در باغ چای به تو رساندند. کمرت را گرفتی، به بیل تکیه کردی و گفتی: «آخ مادر حسرت یک شب راحت در کنارت به دلم ماند» انگار مرثیه علی اکبر بیان حال تو بود.

هم در مزرعه و هم در باغ چای، کُتام (اطاقکی پوشالی) ساختی. ش‌ها با تفنگ شکاری در آنجا بیدار می‍ماندی تا گرازهای وحشی محصولتان را به غارت نبرند. گفتم دلم می‌خواهد یک شب با تو بیایم. صبورانه گفتی «هر وقت بزرگ شدی با خودم می‍برمت» دریغا هر چه بزرگتر شدم از تو و دیارم دور و دورتر شدم.

بچه هایت که بزرگتر شدند با میلیون‌ها ایرانی دیگر، برای رسیدن به آزادی و عدالت هم‌صدا شدند. ورق که برگشت سهمشان آنی نبود که می‌خواستند. زنجیره تاریخ حلقه‌هایش را دوباره بافت.

 دخترت با سیاوش، جوان دانشجویی از همان روستا ازدواج کرد و به تهران کوچ کردند. سیاوش دستگیر و به زندان رشت منتقل می‌شود، جای آشنای مادرت. دختر باردارت هفته‌ها اضافه کاری می‍کرد تا بتواند یک روز برای دیدار محبوبش مرخصی بگیرد. بعدها دخترش را با خود می‌برد.

یکی از روزهای ملاقات برف سنگینی باریده بود. جاده کویین به رشت بسته بود. بمباران‌های تهران هم بیداد می‌کرد. دخترک را به خانه ما آورد تا به تنهایی به ملاقات برود. مادرم مهمان ما بود. من رفتنش را در آن شرایط عاقلانه نمی‌دیدم. مادر با حیرت نگاهم می‌کرد. سکوت را شکست و از سر تجربه گفت: «بذار بره، شوهرش رو همین دیدارها زنده نگه میداره، خودش هم باید جون بگیره تا بتونه کار کنه»

 دخترت کیلومترها پیاده رفته بود تا به موقع در زندان باشد. در زندان شرط‌بندی کرده بودند که با این هوا کسی ملاقاتی نخواهد داشت. با لذت تعریف می‌کرد که تنها ملاقاتی آن روز بود. سیاوش شرط را برده بود. همسرش چهار سال از پشت شیشه شاهد رشد و شیرین زبانی دخترک زیبایش بود. پس از آزادی، بیماری امانش نداد. شقایق حاصل این آزادی کوتاه بود که با عکس پدر در قاب شیشه بزرگ شد.

تابستان پیش به رسم ادب به عروسی شقایق دعوت شدم. کارت عروسی با تک بیت سهراب سپهری شروع و با نام دو محبوب به پایان رسیده بود : «تا شقایق هست زنگی باید کرد.» همچنان حسرت دیدار شما بر دلم ماند. فیلم عروسی را دیدم. عاشقان جوان از پدر در قاب عکس، شاعرانه اجازه می‌خواهند.

خواهرمان آن روزها مشغول نوشتن سرگذشت مادر بود. می‌گوید تو را آخرین بار در همان عروسی دید. نگران سلامت تو می‌شود. کتاب را با شتاب به پایان رساند تا اولی را به تو هدیه کند.

پسرم به شوق دیدارت پس از ۲۴ سال به ایران آمد. سرشار از خاطرات خوش برگشت. با حیرت از توانمندی تو در سن ۹۰ سالگی تعریف می‌کند: «حدود ساعت یک شب به خانه‌شان رسیدم. شابرار پشت پنجره در انتظارم بود. با شعری زیبا و بلندی پذیرایم شد. عجب حافظه‌ای دارد!»

مهربانم!

بهار امسال، با بیماری جهانگیر کرونا آمد. سالیان است که بستگانم خبرهای بد را از من پنهان می‌کنند تا در تنهایی به سوگ ننشینم. در قرنطینه هستم اما خبرهای هولناک گیلان به گوشم می‌رسد.

موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند          بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند

تسلیت‌ها یکی پس از دیگری می آید. جوان و میانسال، چه غریبانه به خاک سپرده می‌شوند. هجوم خبرهای بد نزدیکتر بیشتر می‌شود. اول خبر دردناک درگذشت محسن، داماد نازنیت و بعد همسر مهربانت مرا به سوگی عمیق نشاند. ضربه نهایی هم چند هفته بعد فرود آمد. تو هم به جاودانه پیوستی. در کنار مزار مادر به خاک سپرده شدید. من ماندم و اندوه بی‌پایان ندیدن سالیانت.

درختان تسلیت           جنگل غمان آخرت باشد

 

[۱] تلمبار: محل پرورش کرم ابریشم

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)