زمانی که بابی ساندز مبارز و معترض ایرلندی در انگلیس در زیر سیطره نئو لیبرالیسم تاچری در اثر اعتصاب غذا درگذشت، سیاوش کسرائی در رسای او شعری سرود به نام شهادت شمع که با فاصله کوتاهی زنده یاد احسان طبری چکامه ای با الهام از شعر کسرائی در پاسخ به انتخاب مرگ هم چون شکلی از مبارزه سرود و با صدای خود او به صورت نوار کاست منتشر شد. اینک با مرگ هلین بولک گوئی آن شعر و این چکامه برای او نیز سروده شده اند. چکامه را با صدای طبری میتوانید در یو تیوب با نام شهادت شمع بیابیدد

قطره قطره مردن
و شب جمع را به سحر آوردن

از شعر برای شاعر و کارگر ایرلندی «بابی سندز»
«سیاوش کسرایی»

«رابرت جرالد سندز»، معروف به «بابی سندز»، مبارز ایرلندی که به خاطر پیکار با اشغالگران انگلیسی به ١۴ سال حبس محکوم شده بود، در بامداد پانزدهم اردیبهشت ۱٣۶۰، برابر با پنجم می ۱٩٨١ میلادی، پس از ۶۶ روز اعتصاب غذا درگذشت.

هنگامی که «رابرت سندز» در حال اعتصاب غذا بود، به علت مرگ نماینده مجلس از ایالت «فیرمانات و تایگُن جنوبی» مردم این ناحیه ایرلند شمالی «بابی سندز» را به نمایندگی در مجلس انگلستان «وست مینستر» انتخاب کردند. خواهش «بابی» بسیار ساده بود. او نمی‌گفت مرا از زندان رها کنید، او نمی‌گفت مرا بر روی کرسی «وست مینستر» بنشانید، او تنها می‌گفت مبارزان ایرلندی را نه تبهکاران عادی، بلکه زندانیان سیاسی حساب کنید. ولی بانو «مارگارت تاچر» نخست‌وزیر محافظه‌کار انگلستان، که خودش به خودش در نطق‌هایش، عنوان بانوی آهنین را داده است، تا آخرین ثانیه مرگ «بابی»، ساعت یک و هفده دقیقه بامداد پنجم می ٨١، این خواست را رد کرد. کارگر مبارز آمریکایی «جو هیل»، که به علت نبرد خود علیه سرمایه‌داری به مرگ محکوم شده بود، در پای دارِ خود گفت: «خاموشی مرگ من رساتر از آن بانگی است که می‌خواهید اکنون خفه‌اش کنید.» و در واقع خاموشی ابدی «بابی سندز» نیز از همین نوع است. جهانی را با هیاهوی شگرف خود پُر ساخته است. یک بار دیگر قهرمانی پدید شد، که به قول شاعر ما «سیاوش کسرایی»، قطره قطره مُرد تا شب جمع را به سحر آورد، نبودن به خاطر بودن، پاسخ به یک دودِ تردیدِ تاریخی.

ولی این فلسفه ابداً در مغزهای معینی که برای بودن خود، حتّا نبودن تمام جهان را هم تصویب می‌کنند، نمی‌گنجد. آن‌ها جمع را منکرند، شمع را منکرند، سحر را منکرند. مسأله بودن و نبودن در فرهنگ جهانی از دیرباز منعکس شده است. در یک «کانتاتا»، یک قطعۀ آوازی، اثر «باخ» آهنگ‌ساز شهیر آلمانی، آوای بم و گیرنده‌ای چنین می‌خواند: «چالاک مانند آب جوشنده‌ای که از چشمه‌ای برون جهد، روزها از زندگی ما می‌گریزند، به گنجینۀ زمین دل‌بستن، گمراهی غرّه‌گان این جهانست و این همه بیشه‌های خرم و رودهای رونده در زمان عبثی از هم فرو می‌پاشند.» از سرودهای «گَل گامیش»، که از تمدن بسیار باستانی آشور و بابل برای ما باقی مانده، تا نغمه‌های یک تنبورزنِ گمنام مصری، که هنوز هم پاپیروس آن در دست ماست، تا اشعار دل‌انگیز خیام و حافظ خود ما و بسیاری دیگر، این مشکل معمایی، چیستانی زیستن و اندوه و تردید آن تکرار شده است.

سیماها و تصاویر جالبی در باره این مطلب در اساطیر یونان باستان، در میتولوژی یونان باستان، مطرح است. آیا باید مانند «سیزیف» افسانه‌ای، بار عبث زندگی را، بدون هیچ‌گونه چشم‌داشت، این سو و آن سو برد؟ آیا باید مانند «دانائید» افسانه‌ای، که به گناه شوی‌کُشی، محکوم شد تا سطلی بی‌ته را دائماً پر از آب سازد، باید برای مردن و نابود شدن، رنج‌های بی‌ثمر را هموار کرد؟ آیا باید مانند «پیگمالیون» پیکره‌ساز معروف، به شکنجه عشق‌های بدون پاسخ محکوم گردید؟ و سکوت ابدی تندیس مرمرین معشوقه خود را، زندگی را، پذیرفت؟ یا مانند «پرومته»، آن هم از افسانه‌های یونانی، به خاطر دوستی انسان‌ها آتش را ربود، انسان را از سرما‌ و از تیره‌روزی و تاریکی نجات داد، ولی به پاداش آن تا پایان هستی خود شکنجه دید؟

می‌بینید که اساطیر یونانی با چه اَشکالِ رنگارنگ این معضل بودن را مطرح می‌کنند. ما در کودکی خود، زیستن را ساده‌لوحانه آسان می‌گیریم و سپس گام به گام درمی‌یابیم که چه وظیفه‌ای، چه ترفندی، چه شکنجه‌ای، چه کنشِ بزرگی است این زیستن.
در میان همۀ جانداران، تنها انسان است که به محض نیل به نخستین مراحل خودآگاهی، حکم اعدامش را به او ابلاغ می‌کنند. می‌گویند زیستن شیرین است، ولی تو نخواهی زیست. به گفته یونیان قدیم، زیرا انسان در زیر شمشیر خون‌چکان «داموکلس»، که تنها به مویی بر فراز سر او بند است و هر لحظه می‌تواند فرو افتد و رگ هستی‌اش را بگسلد، باید بخندد، بیندیشد، بکوشد، برزمد، عشق ورزد. با چنین سرنوشتی آیا می‌توان بهروز زیست؟ خطیب و اندیشه‌ور بزرگ روم باستان «سیسرون»، با قاطعیت می‌گوید «نه»، اگر انسان موجود میرنده است، پس انسان موجود بهروزی نیست. ولی ما، کسانی که معضل زیستن و بهروز بودن انسان را در روند کار و پیکار طولانی او، گام به گام و به تدریج حل‌شدنی می‌دانیم، این حکم بدبینانه و قاطعانه «سیسرون» را رد می‌کنیم. در عین حال، بهروزی ابلهانه و خودخواهانه – سودورزانۀ اشراف و سرمایه‌داران را نیز با کبریای تمام پس می‌زنیم. برای بهروزی شرایط پیش‌بایسته‌ای لازم است؛ محمل‌های گوناگون اقتصادی، اجتماعی، روحی، عقلی، فرهنگی، باید به تدریج و در نبرد به وجود آید، در نبردی که گاه مانند نبرد «بابی سندز» قطره قطره مردن است. هنوز باید چندان دگرگونی روی دهد تا انسان دگرگون شود. «مانی» در آستانه مرگ خود به شاهپور ساسانی گفت: «در ویرانی پیکر من آبادانی جهانی است.»

انسان در چنان تنگنای هراس‌آوری از بودن خویش گرفتار است و چنان سنتّی از خویشتن‌پاسی و خویشتن‌پرستی از سوی طبیعت و جامعه به او تلقین می‌شود، که تنها ضرورت‌های عشق جنسی یا نیاز به اشیاء او را وادار می‌کند که به یاد دیگری بیافتد، همان دیگری، که بدون او زندگی من میسر نیست. انسان یک موجود نوعی است، ولی مالکیت، قدرت، امتیاز، او را به به آن‌طرف می‌کشاند که موجودی فردی بشود، موجودی فردگرا بشود. او را به آن‌سو می‌کشاند که دیگری را گرگ خویش بشمارد، که می‌خواهد او را بدرد، نه یاور و آفرینندۀ خویش؛ و تا زمانی که نظام گرگانۀ بهره‌کشی برپاست، نمی‌توان انسانیت را از حضیضِ گندآبیِ خودمحوریْ به سوی فرازستانِ معطرِ بزرگواریِ انسانی ارتقا داد. شکاک‌ها می‌پرسند: «ولی آیا این شدنی است؟ آیا این‌ها پندارهای پوچ خیال‌پرستان دیوانه نیست؟»
ما به همراه همه شهیدان و قهرمانان تاریخ پاسخ می‌دهیم، دشوار است؛ البته دشوار است، ولی شدنی است؛ بهترین دلیل آن، کارنامۀ زندگی بشری است. آن‌چه که در کارنامۀ زندگی بشری، در تاریخ زندگیِ بشری ‌شده، از شدنی‌ها حکایت می‌کند. فیلسوف شکاک یونان «پیرون» مثال بسیار جالبی می‌آورد، می‌گوید: «یک کشتی در دریایی توفانی به گردآبی در افتاده بود، موج‌های خشم‌آلود بر این کشتی سیلی می‌نواختند، زنان، مردان، کودکان زانو زده بودند، دست به دعا برداشته بودند، از «زئوس» خدای خدایان یونانی یاری و نجات می‌خواستند. تنها یک خوک که در گوشه‌ای از عرشۀ کشتی بسته شده بود، فارغ از همه چیز، فارغ از همه کس، سرگرم لیف کشیدن نوالۀ خود بود.» «پیرون» این لاقیدی مطلقِ به پیرامون و سرنوشت دیگران را «آتاراکسی» می‌نامد، یعنی کرختی؛ خوشبختی را تنها در این رخوت و بی‌تفاوتی خوک‌منشانه ممکن می‌شمارد. در واقع نیز بسیاری بیش از این نمی‌خواهند. شهوتِ نیرومندِ زیستنِ جانورانه در آن‌ها با هیمنه عجیبی فریاد می‌زند: تنها تو، تنها تو باید زنده و تندرست و شاداب و ثروتمند و قادر باشی! خاک بر فرق دیگران! آن‌ها تا آن حد و تا آنجا لازمند که تو به آن‌ها نیاز داری و اما پس از مرگ تو، دنیا چه دریا، چه سراب!

هنوز مضمون اشعار شاعری که شعرش را در جوانی شنیدم، در گوشم طنینی دردآلود دارد. آن شاعر با شعر موزون عَروضی شعری سروده بود، که مضمونش چنین بود: «من مانند اسبی هستم، که از این بیابان گذشته ام، دیگر چه باک که پس از من، چاله‌های سُم مرا از خاکستر پر بکنند یا از الماس!» این فردگراییِ دیرینه‌سال، انسان را تا حدّ بهیمه شکمخوار «پیرون» تنزل می‌دهد، که هم‌اکنون وصف آن را گفته ایم. آیین بهره‌کشی و سروری، آن را سخت در جامعه ریشه‌دار ساخته است. ولی اگر نخواهید خوک «پیرون» باشید، باید به «پرومته»، به «مسیح»، به «حسین»، به «روزبه» مبدل شوید. باید نبرد را با عذاب آن بپذیرید. باید به سوی ایثار گام بردارید.

می‌گویند: «این چه مطالبه دشواریست که شما از یک موجود زنده می‌کنید؟ زندگی را یک بار به هر کس می‌دهند.» «تورگنیف» از زبان قهرمان داستان خود، «آسیا»، می‌گوید: «خوشبختی در گذشته، این ممکن نیست، این خوشبختی از دست رفته است؛ خوشبختی در آینده، این ممکن نیست، این خوشبختی را من لمس نکرده ام؛ خوشبختی تنها هم‌اکنون برای من ممکن است.»   
می‌گویند: «هرکس بکوشد خود را خوشبخت بکند، جامعه را خوشبخت کرده است.» ولی مطلب اینجاست که برای انسانی کردن انسان، اول باید سراپای جامعه را انسانی کرد، و اِلاّ تنها یک خوشبختی ممکن است و آن خوشبختی خوک‌منشانه است. تازه، اگر شما در آتش وجدان بشری می‌سوزید، اگر این آتش در قلب شما فروغی دارد، آنگاه نخواهید توانست. وجدان شما، شما را در عین خوشبختیِ به اصطلاح خوشبختی‌تان بدبخت می‌کند. از درون بدبخت می‌کند. باید لاقید از کوه‌های فقر بگذرید، لاقید از زندان‌های شکنجه، لاقید از مجالس چاپلوسی و دروغ، از سنگرهای خون‌آلود، از دشت‌های جذامیان و مطرودها؛ باید پای‌های مزیّن مغزهای پوک را ببوسید، باید با همنوع خود با زهرِ کین، با سربِ داغ، با سخنِ حیله برخورد کنید؛ باید از پشیزِ گدایِ روستایی بکاهید و بدزدید تا بر میلیاردهای خود بیفزایید، باید به خاطرِ اشیاء، اشخاص را نابود کنید. دادنِ نامِ خوک به چنین جانوری، مسلماً توهینی است به خوک!

می‌پرسید: «آیا نمی‌توان یک جای بی‌دردسری بین راهزنان خون آشام از یک طرف و مسیح شهید از طرف دیگر یافت؟» چرا، می‌توان. می‌توان صورتک بی‌گناهان را بر چهره زد و سپس به راهزنی خود ادامه داد، می‌توان کم‌توقع بود و فقط برای آقای راهزن توبره‌کشی کرد و سپس گفت: «خانم‌ها، آقایان! من تنها یک توبره‌کش بی‌چاره هستم. به علاوه، آقای راهزن مرا مجبور می‌کند، چه کنم؟ زن و بچه دارم. مگر این بد کاریست؟ مگر همه نمی‌کنند؟ مگر شما نمی‌کنید؟»

تردیدی نیست که راهزن خون‌آشام به چاکر نیازمند است و مسؤولیت چاکر هم به اندازه ارباب نیست، ولی آیا کوره پُرنفیر شیطان که در آن انسان‌ها را کباب می‌کنند، بدون هیزم‌کِشان، بدون این مأموران معذور، می‌توانست بسوزد؟ سؤوال مهمی است، این‌طور نیست؟ عمله شیطان، گاه خود او را هم در شرارت پشت سر می‌گذارند، گاه از خود او مکّارتر و فرومایه‌ترند.
هنگامی که به جهان بیرون از زهدان مادر گام می‌گذارید، در مقابل خود هرمی می‌بینید عظیم، عظیم. در بالایِ بالایِ هرم، میلیاردرهای سفیدپوست آمریکایی، آن‌طور که مثلاً «درایزر» یا «اَپتون سینکلر» آن را در رمان‌های خود توصیف می‌کنند و در قاعده هرم، سیاه‌پوستان کومه‌نشین فقیر آفریقایی، آن‌طور که مثلاً «آتول فوگارد» در نمایشنامه‌های خود آن‌ها را نشان می‌دهد. نژاد سروران، به قول «نیچه» نژاد جانوران موبور، در آن بالا و نژاد غلامان و لعنت‌شدگان روی زمین در آن پایین. به شما در درون همین هرم جای می‌دهند و شما می‌خواهید در درون همین هرم به اصطلاح خوشبخت باشید. در حالی که نظام هرمی را به رسمیت می‌شناسید و خوشتان نمی‌آید که بگویند این نظام را بایستی از بیخ و بُن دگرگون ساخت، به ویژه اگر غرفه شما کمی هم به رأس هرم نزدیک باشد.

«جک لندن»، نویسنده معروف آمریکایی در این زمینه تشبیه زیبایی دارد. او می‌گوید: «من در زیرزمین خانه چند آشکوبه‌ای متولد شده بودم. در طبقات بالکن‌دار بالایی موجودات عطرزده، باشکوه و تروتمیزی زندگی می‌کردند، که به نظر من مظاهر کمال خوشبختی انسانی بودند. اوه، چه تقلاها کردم تا بالاخره خود را به میان آن‌ها انداختم. ولی دیدم چه دنیای عفنی، سراپا سفلگی، سراپا گُربُزی؛ نه تنها در مورد کلّ جامعه، بلکه هم‌چنین در مورد خودشان. مردان، با خودخواهی و خودشیفتگی نفرت‌انگیز و حیوانی؛ زن‌ها، عروسک‌های خوشبو با خنده‌ها و گریه‌های تقلبی؛ مسایل مطروحه، پوچ، گذران، بدون محتوی؛ دروغ‌ها، بزرگ؛ وجدان‌ها، کوچک؛

ما در اینجا کاخ نیاوران را با تاج‌الملوک‌ها و اشرف‌ها و فرح‌ها و محمدرضاها و شهرام‌ها و انواع جانوران دیگری از این قبیل داشتیم، آیا این است ایده‌آل انسان بودن؟ سرجلاد شدن؟ سرراهزن شدن؟ و سپس زیر چلچراغ‌های نورپاش، روی قالی‌های ابریشمی راه رفتن؟ نه!

معنای خوشبختی، به معنای عینی و ذهنی خوشبختی، به کلّی چیز دیگری است. خوشبختی فرد تنها در درون یک جامعه خوشبخت ممکن است. جامعه خوشبخت را تنها با مبارزه آگاهانه و پیگیر، نه به سود یک نفر، نه به سود یک گروه، بلکه به سود سراسر انسانیت می‌توان به تدریج و در رنج ایجاد کرد. قبول این مبارزه برای نسل ما، یعنی قبول همه خطرات این مبارزه.
می‌گویند: «نه، نه، ابداً، ابداً. ما با این فلسفه که نسلی باید خود را فدا کند تا نسلی دیگر خود را خوشبخت سازد، موافق نیستیم. مگر ما چند بار به این دنیا متولد می‌شویم و به این دنیا می‌‌آییم؟»

در جواب می‌گوییم:

بسیار خوب. شما به دنبال خوشبختی فردی خود، یا قشر ممتاز خودتان بروید. آن را در کاخ‌های مشعشع خود جست و جو کنید، ولی مطمئن باشید که کوخ‌نشین‌ها نیز خاموش نخواهند نشست. آنگاه اگر آوار عظیم انقلاب بر فراز کاخ‌ شما بگسلد، لطفاً گله‌مند نباشید. خوارشدگان جهان حق دارند به شما موجودات ازخودراضی که انگبینِ سعادتِ انحصاری را می‌مکید و چشم را بر رنج دیگران می‌بندید و از این رنج، گنج برای خویش می‌سازید، درس تلخ بدهند. این جنبش را اگر هزاران بار نیز در خون مدفون سازید، مانند سمندر رستاخیز می‌کند و نخواهید توانست سرانجام نابود کنید. و این جنبش بزرگ انسان‌های تحقیرشده به سوی برادری و همبستگی عظیم سراپای بشریت، با همه رنج‌های عیان و نهان، با همه شهیدان مرده و زندۀ آن، جنبشی است که می‌تواند به خوشبختی و بهروزی انسانی تحقق بخشد.

۶۰ ١٣ شمسی ، ١٩٨١ میلادی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)