قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم : “مندیش جز دیدار من “!
در بخش نخستتین سخن مولانا به آنجا رسیده بود که خود را گرفتار حملۀ “شیر هَجر” یعنی درد دوری شمس تبریزی می دید . اما این درد دوری عاشق از معشوق الهی چنان منقلب کننده است که وی را چون شیر وصف ناپذیری، مست ِ ذات الهی ساخته از شکار ِ “آهوان معنی ” در چمنزار جهان باز داشته است .یعنی چنان مقهور ذات است، که توان سخن گفتن و کلمات را بصورت شعر در آوردن ندارد. درست در همین لحظه صفات جمالی حق رخ نشان داده او را به سرودن تشویق می کند : ( بر گزیدۀ ابیات)
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم : “مندیش جز دیدار من !
خوش نشین ای قافیه اندیش من !
قافیۀ دولت تویی در پیش من !
حرف ، چبوَد تا تو اندیشی از آن ؟
حرف، چبوَد؟ ــ خار ِ دیوار ِ رزان ــ
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان ،
با تو گویم ، ای تو اسرار ِ جهان !
آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل،
آن دمی کز وی مسیحا، دم نزد،
ــ حق ز غیرت نیز بی “ما” هم نزد ــ
“ما” چه باشد در لغت؟ اثبات ونفی
من نه اثباتم ، منم بی ذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم ــ
تفسیر اجمالی ابیات
ــ واقعیتی ست که حوصلۀ تنگ بسیاری مثنوی خوانان گنجایی آوردن همه ابیات و تفاسیر را ندارد،ولی مثنوی دانان نیک می دانند، بازتاب ِ آموزه های شمس تبریزی در این ابیات بیان شده است ــ .
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدارِ من !
در این بیت و ابیات پسین، مولانا از زبان حضرت حق و شمس تبریزی و حسام الدین چلبی،با خویشتن خویش،سخن می راند. بعضی مفسران یکی از این سه را عامل خلق ابیات دانسته اند، ولی اگر نیک نظر کنیم، هم غم هجران شمس و هم وجود حسام الدین که رخ در رخ مولانا چشم به دهانش دوخته تا سروده ها را بنویسد و هم تجلیات جلالی و جمالی حق، بر دل عاشقی چون جلال الدین، واژگان را بر ذهن و زبان وی روان ساخته اند . به عبارت دیگر هجران شمس تبریزی “جان جهشی” ست که روح مولانا را به وصال حضرت حق می کشاند.”ولی محمد اکبر آبادی” نکتۀ ظریفی را مطرح کرده است :
” شاید که در غلبۀ مستی ، توقفی در قافیه افتاده باشد و حضرت مولوی به تکلّف، متوجه تلازم شعری
شدند،ازجناب محبوب خطاب آمد که بجز دیدار من اندیشه مکن” [ شرح مثنوی اکبر آبادی، ج۱،ص۱۱۶ ]
واژۀ “دیدار” با هر سه معنی دیدن و چهره و وصال محبوب منظور مولانا در این بیت است .
خوش نشین ای قافیه اندیش ِ من !
قافیۀ دولت تویی در پیش ِ من !
حرف، چبوَد تا تو اندیشی از آن ؟
حرف، چبوَد، خار ِ دیوار ِ رزان .
ای شاعر قافیه اندیش ِ من ! نزد من وجود توست که میزان و معیار نیک بختی ِ انسان است. کلمه چه ارزشی دارد که دل نگران یافتن واژگان متناسب با احوال روحانی خود به دیگران باشی ؟ سخن گویی در واقع مانند آن پرچین های از خار بر آورده ای ست که باغبانان، دورادور باغ های انگور خویش می کشند . وقتی باغ معانی شیرین، درون توست و باغبان منم،چه نیازی ست که تو به دنبال خاران کلمات بروی ؟ ــ تو با نشان دادن این خارها به دیگران ، تنها آتش شوق کسانی را که طالب انگورند، بر می انگیزی ولی آنان را از میوۀ درون باغ نصیبی نیست . زیرا بیان تو به کسی اجازۀ ورود نمی دهد.
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم .
حالا گوش کن ! پرچین ِ خار بافتۀ واژه و صدا و سخن را از برابرت برداشته خراب می کنم تا بدون سخن با تو سخن بگویم و القاء معانی کنم . [ در مقام مثال، گویی نگاه عاشق و معشوق به یکدیگرست ]
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان !
سخنی را که از آدم نبی پنهان کرده ام با تو ای راز جهان باز می گویم . مفسران مثنوی به تصور آنکه خطای مولانا را در رجحان مقام اولیا بر انبیا بپوشانند، موضوع “لا تکرارَ فی التّجلّی” را پیش کشیده اند .
یعنی تجلیات حضرت حق، در هر لحظه چیزی ست که در لحظۀ دیگری تکرار نمی شود .بنابر این بر ولی جلوه ای دارد که بر نبی ندارد و در ذرات جلوه ای دارد که در افلاک ندارد . از این روی ،اگر جلوه بر “ولی ” کند و معنایی بپرورد دلیل برتری مقام ولایت بر نبوت نیست . این موضوع در جای خود درست است اما به نظر نمی رسد که اینجا مورد نظر مولانا باشد .دلیلش را در ابیات زیرین خواهیم دید :
آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی ، مسیحا دم نزد
ــ حق ز غیرت نیز بی “ما” هم نزد
سخنی را که به ابراهیم خلیل نگفتم و غمی که جبرئیل هم از آن بی خبر است [ منظور غم عشق و عاشقی ست که فرشتگان چیزی از آن نمی دانند .بقول خواجۀ شیراز : ” فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان !”] با تو می گویم . آنچه را که عیسی مسیح هم اشاره ای نکرد، فقط با تو در میان می گذارم . مصراع آخر، جملۀ معترضه است . اینجا مولانا از زبان خود به خواننده یاد آوری کرده است که حضرت حق بدون “ما” [یعنی وجود مولانا که نیست ِ هست نماست ] با هیچ آفریدۀ دیگری این سخن را نمی گوید ونگفته است. این ما ، مای نوعی ست یعنی هر کس که در عاشقی همچون مولانا باشد . اما چگونه ؟ در ابیات زیر موضوع به تفصیل بیان شده است :
“ما ” چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم ، منم بی ذات و نفی
من کسی ، در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم ــ
در اینجا مولانا سه معنی برای “ما” آورده است .یکی اول شخص جمع در زبان فارسی که شاعران کهن گاهی به جای “من” می آورند . دیگر “ما” ی نفی در زبان عربی. مانند این که بگویند ما ذَهَبَ یعنی او نرفت .و سدیگر، برای اثبات . مثلا در جملۀ ماشاءالله یعنی آنچه خدا بخواهد . (۱)
معنی بیت : منظور از “ما” ، من می باشم که هیچ ذات و ماهیتی ندارم ؛زیرا هویت خویش را در بی هویتی و فنائ در معشوق خویش، ــ حضرت حق ــ در یافته آن را در وجود مجازی خویش آوردم.
[ صوفیه جهان ماده را بدون ذات و در تغییر و تبدیل دائم می دانند ] پس از این جملۀ معترضه شاعر
رازی را که با وی در میان گذاشته شده است، فاش می سازد . سر تا سر مثنوی و دیوان شمس ،
بیان همین راز است در قالب حکایت و تمثیل و غزل و یا سماع و نوا و ذکر و دعا و دعوت به سکوت و
مراقبه .
(ادامه مطالب در بخش پایانی )
https://t.me/didarmasnavi
زیر نویس :
۱ : نک، شرح جامع مثنوی معنوی ، ج۱، ص ۵۴۹ ــ کریم زمانی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.