رفیق اسماعیل عابدی متولد ۱۳۲۸ در کنگاور در خانوادهای زحمتکش متولد شد. پدرش استاد ابراهیم که به استاد کاکه برار (کاکه برادر) معروف بود و انسانی زحمتکش و مورد اعتماد و احترام مردم، در بازار دکان خیاطی داشت و از معتمدین شهر کنگاور بود. برادر بزرگش آقا باقر انسانی با شخصیت و مورد احترام مردم و از پیشکسوتان ورزش باستانی و مادرش از زنان روشنفکر و مورد احترام مردم بود. دایی مادر اسماعیل، میرزا جعفر کنگاوری از مبارزان نامدار و در سال ۱۲۹۹ از همرزمان حیدر عمواوغلی و عضو کمیته مرکزی جنبش جنگل بوده، یادش گرامی باد. اسماعیل در دوران تحصیل از محصلین برجسته و ممتاز و بیشتر سالها اول نمره کلاس بود به کوهنوردی و والیبال و ورزش باستانی علاقه داشت مداوم کتابهای مترقی و چپ را مطالعه میکرد و با رفقای چپ و مبارز رابطه و فعالیت سیاسی داشتند.
در سال ۱۳۴۷ در رشته طبیعی دیپلم گرفت. در باره سابقه مبارزات سیاسی در کنگاور طی ۶۰ سال گذشته به اختصار مینویسم: اواخردهه ۳۰ شمسی در کنگاور نیروهای چپ فعالیت گستردهای داشتند. و برادر بزرگم رفیق غلام ابراهیم زاده در سازماندهی آن روابط نقش اساسی و تعیین کنندهای داشت از اواخر دهه ۳۰ شمسی، غلام جانباخته و رفقایش مداوم برنامههای مطالعات جمعی و کتاب خوانی و شعر خوانی و شب نشینیهای جمعی با بررسی مباحث و مطالب سیاسی داشتند. در سال ۱۳۴۰ موقعی که غلام ۱۸ سالش بود همراه رفقایش اعتصاب عمومی برق را به خاطر گران شدن برق از کیلووات ۳ ریال به ۵ ریال با موفقیت سازماندهی کرده و از گران شدن برق جلوگیری کردند. در آن شب فقط ۲ خانواده لامپ برق خانههایشان را روشن کردند که جوانان شیشههای خانه آن ۲ خانواده را شکستند. این ۲ خانواده در حکومت شاهنشاهی شاه پرست و در حکومت اسلامی حزب الله دو آتشه بودند. در سال ۱۳۴۱ غلام و رفقایش با سخنرانی در روستاها شعار: صاحب زمین کسی است که روی آن کار میکند، را در روستاهای اطراف کنگاور و نهاوند و صحنه و هرسین و اسدآباد و سنقر کلیایی مطرح میکردند. در سال ۱۳۴۰ در مسجد جامع (مسجد بزرگ) کتابخانه بزرگی با ۲ سالن برای مطالعه تاسیس نموده که کتابهای مترقی و چپی را غلام و رفقایش به کتابخانه هدیه میکردند. در سال ۱۳۴۱ که محصل دبستان بودم دو کتاب از ماکسیم گورکی را در سالن آن کتابخانه خواندم. در سالن آن کتابخانه جوانان و دانش آموزان مطالعه میکردند غلام و رفقایش از دهه ۴۰ ارتباطات تشکیلات کنگاور را با روابط شهرهای تهران و شیراز و کرمانشاه و رشت هماهنگ نمودند. در رابطه با تشکیلات شاخه رشت رفیق فریدون نجف زاده و رفیق ملکوتیان بودند که رفیق نجف زاده در سال ۱۳۴۹ بعد از مصادره یکی از شعبات بانک صادرات در تهران به علت روشن نشدن موتورسیکلتاش دستگیر و زیر شکنجههای وحشیانه ساواک جان باخت و رفیق ملکوتیان که دستگیر شده بود و تحت شکنجههای وحشیانه ساواک قرار گرفت بعد از آزادیاش، قبل از قیام ۱۳۵۷، در قیام به منظور تسخیر پادگان جمشیدیه تهران شرکت نمود و در اثر تیر اندازی ارتشیهای طرفدار شاه جان باخت. علت لو رفتن تشکیلات رشت – کنگاور این بود که یکی از رفقای تشکیلات شاخه رشت در سال ۱۳۴۸ دستگیر میشود و زیر شکنجههای ساواک مقاومت نموده وهیچ اطلاعاتی بروز نمیدهد و ساواک یکی از مامورانش را با او هم سلول میکنند و بعد از اینکه اعتماد رفیق زندانی را جلب نموده میگوید: چون هیچ اعترافی از من نتوانستند بگیرند آزادم میکنند هر کاری با رفقایت داری به من بگو و متاسفانه پیغام هایی را برای رفقا یش در بیرون از زندان میفرستد و عدهای از رفقای گروه رشت -کنگاور در سال ۱۳۴۸ دستگیر و تحت شکنجه قرار میگیرند. ولی اسماعیل لو نرفت و دستگیر نشد.
اسماعیل با روحیه انقلابی و خستگی ناپذیر و جسارتی که همواره داشت و همراه با سایر رفقا در کوهنوردی و شنا و ورزش باستانی و والیبال و در جذب نیرو و تبلیغ و ترویج کمونیسم و فعالیت انقلابی شرکت نموده و نقش بسزایی داشت در آن مقطع زمانی اسماعیل علاوه بر کنگاور در تهران هم به فعالیت سیاسی و تشکیلاتی با ستاره سرخ میپرداخت. با تشکیل گروه ستاره سرخ بخشی از فعالین کمونیست در کنگاور به ستاره سرخ پیوستند از جمله اسماعیل هم به ستاره سرخ پیوست. با لو رفتن ستاره سرخ بیش از ۳۰ نفر از اعضای آن دستگیر و تحت شکنجههای وحشیانه و قرون وسطایی ساواک قرار گرفتند. رهبری و سازمانگران ستاره سرخ برادر عزیز و جانباختهام رفیق غلام ابراهیم زاده و رفیق جانباخته علی رضا شکوهی و رفیق جانباخته علی مهدیزاده و… بودند و در زندانهای سیاسی ستمشاهی و اسلامی وحشیانه شکنجه شدند و قهرمانانه مقاومت کردند و توسط حاکمان اسلامی اعدام شدند. و رفیق اسماعیل عابدی هم در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و تحت شکنجههای وحشیانه قرار گرفت و قهرمانانه مقاومت کرد. و به علت لو نرفتن فعالیتها و ارتباطاتش به ۳ سال زندان محکوم شد و در زندان سیاسی عادل آباد شیراز بود. در سال ۱۳۵۳ آزاد شد. در حکومت ارتجاعی شاهنشاهی زندانیان سیاسی آزاد شده را از حقوق اجتماعی محروم میکردند و همواره تحت کنترل و تعقیب قرار داشتند. اسماعیل بعد از آزادی چند ماهی در کنگاور بود و با توجه به محدودیتها و تنگناهایی که ساواک برایش ایجاد کرده بود و اجازه کار و تحصیل هم نداشت با محمل کار در کارخانهای در تهران، کنگاور را ترک کرد و در تهران برای آموزش مبارزات چریکی در خانههای تیمی سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست. در موقعی که مخفی بود یک روز یکی از برادرانش را از دور در یکی از خیابانهای تهران دیده بود و قبل از اینکه برادرش او را ببیند اسماعیل به خاطر رعایت مسایل امنیتی که ممکن است به خاطر زندگی مخفیاش، ساواک خانوادهاش را تحت کنترل قرار داده باشد و منجر به ضربه به سازمان چریکهای فدایی گردد مسیرش را تغییر داده بود که برادرش را نبیند. این اتفاق از نظر عاطفی، اسماعیل خیلی تحت فشار قرار گرفته بود.
اسماعیل با توجه به اینکه ورزشکار و قوی بود در دوران زندگی مخفی در خانههای تیمی چون هزینه سیگار و غذا در شبانه روز ۲۵ ریال بود. ارزش ۲۵ ریال برابر با قیمت یک کیلو شکر بود، به دلیل سوء تغذیه و کمبود مواد غذایی لازم درد معده شدیدی داشت و در خانههای تیمی بیشتر غذاهایشان عدس و برنج بود و با ۲۵ ریال خرید گوشت و مواد غذایی با کیفیت مناسب امکان پذیر نبود. و برای مداوای درد معده به دکتر مراجعه کرده و بعد از معاینه پزشکی دکتر گفته بود: باید غذای مناسب بخوری. برای آخرین بار، با اسماعیل در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۵۵ شب در خانهام با هم بودیم و روز ۲۵ اردیبهشت ساعت ۸ صبح در یکی از خیابانهای تهران نو با رفیق ارزنده و جانباخته مان بهروز ارمغانی قرار داشتیم که بعد از دستگیریام ساواک آن محل قرار را به من گفت و مشخص شد که ما در محل قرار هم تحت کنترل ساواک بودیم. و اسماعیل و بهروز با ماشین سواری من رفتند وآخرین قرار و آخرین وداع بود. متاسفانه اسماعیل در خانه تیمی قزوین و بهروز در خانه تیمی رشت با حمله آدمکشان ساواک در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۵۵ جانباختند. در آخرین دیدارمان اسماعیل مطرح کرد: روبروی خانه تیمیشان را کارگران اداره مخابرات برای لوله کشی سیم تلفن، چاله کنده بودند و بعضی از رفقا آن را مشکوک تلقی میکردند و اسماعیل با کارگران حفاری صحبت میکند و مشکوکیت رفقا منتفی میشود. بعد از ضربات مشخص شد که کندن چاله با برنامهریزی ساواک بوده است. یادی از رفیق بهروز ارمغانی بیش از ۴۳ سال است که بهروز را از ما گرفتند و کشتند. از لحظه دستگیریام تا امروز همواره ذهنم را این موضوع اشغال کرده است که سازمان چریکهای فدایی و جنبش کمونیستی رفیقی سازمانگر و توانا و عاطفی و همیشه خندان ومعتقد به آرمانهای والای انسانی و کمونیستی را از دست دادهایم که قابل جایگزینی نیست بهروز عضو کمیته مرکزی سازمان چریکهای فدایی بود او با احترام به شخصیت انسانها و مجموعه ارتباطات مردمی و روابط سازمانی، انگیزه و خلاقیت آنها را شکوفا میکرد و هر فرد کارهای محوله از جانب بهروز را با تمام وجود پیش میبرد.
به سازمان چریکهای فدایی خلق در سال ۱۳۵۵ ضربات مهلکی وارد شد. آن ضربات با کنترل تلفنی طولانی مدت توسط ساواک صورت گرفته بود و حد اقل ۲ ماه تلفنهای سازمان چریکهای فدایی خلق و ارتباطات با آن تلفنها کنترل شده بود. در یکی از قرارهای مان: ۲ هفته قبل از ضربات، ساعت ۷ صبح با اسماعیل درخیابان پپسی کولا تهران قرار داشتیم و بعد از دستگیریام زیر شکنجههای وحشیانه ساواک، بازجو محل و روز و ساعت قرار را مطرح کرد و گفت که اسماعیل از قزوین آمده بود. با جان باختن عده کثیری از رفقایمان در تهران و کرج و قزوین و رشت عده کثیری از رفقای سازمان با کنترل مکالمات تلفنی و این که هیچ ارتباط مستقیمی با هم نداشتند دستگیر و تحت شکنجههای وحشیانه ساواک قرار گرفتند و به سالهای طولانی زندان محکوم شدند. من هم از طریق کنترل طولانی مدت مکالمات تلفنی دستگیر شدم. چند دقیقه بعد از دستگیری من را چشم بسته به محلی بردند که کف ۲ اطاق بزرگ پر از اجساد سوخته و متلاشی شده رفقای چریکهای فدایی مان بود. انسان هایی که برای سوسیالیسم و نان کار و آزادی و علیه جنایات حکومت شاهنشاهی و دفاع از حقوق کارگران و زحمتکشان و برابر حقوقی زنان و مردان در جامعه و دفاع از حقوق خلقهای تحت ستم وعلیه ارتجاع وتاریک اندیشی و در جهت تحقق آرمانهای بزرک انسانی با تمام وجود مبارزه میکردند و در شبانه روز فقط ۶ ساعت میخوابیدند و ۱۸ ساعت دیگر در جهت پیشبرد مبارزه علیه حکومت دست نشانده شاهنشاهی مبارزه میکردند. حدود ۲۰ نفر از اجساد متلاشی و سوخته شده رفقای زن و مرد که رفیق اسماعیل عابدی عزیز نیز آنجا بود ولی جسد رفیق عزیز بهروز ارمغانی چون در رشت جانباخته بود آنجا نبود دردناک ترین و وحشتناکترین لحظه زندگیام بود که رفقایمان را دست داده بودیم آن لحظات وحشتناک در تمام سالهای زندگیام همراه من است. هر بار که با هم قرار داشتیم با تمام وجود همدیگر را بغل میکردیم و میبوسیدیم و هر قرار ما ممکن بود آخرین قرار و آخرین وداع با همدیگر باشد. اجساد متلاشی و سوخته شده رفقایمان را دیدم. میدانستم که من اسیر دشمن خونخواری هستم و چون رفقایم کشته شدهاند و من زنده در اسارت و چند لحظه دیگر باید من را زیر شکنجههایشان برای بدست آوردن اطلاعات و سر نخ هایی از رفقای اسیر نشده متلاشی کنند. و کاملا با تمام وجود آماده پذیرش شکنجههای وحشیانه و حفظ اسرار رفقایم بودم. بعد از ۴۳ سال همواره خوشحال هستم و آرامش دارم که از زیر شکنجههای به شدت وحشیانه سر افراز بیرون آمدم.
من در ساعت ۲ بعد از ظهر ۲۸ اردیبهشت ۱۳۵۵ دستگیر شدم و لحظاتی بعد از رسیدن به کمیته مشترک ساواک و شهربانی شکنجههای وحشیانه آغازشد و شدت شکنجههای طولانی طی ۷ ماه در کمیته مشترک ساواک و شهربانی در حدی بود که تمام گوشتهای کف پاها و مچ پاهایم متلاشی و گندیده شد و از بین رفت و پاهایم را تا زانو چند ماه پانسمان میکردند، مواقعی که من را با طناب ازمچ دستها و از سقف آویزان میکردند در اثرضربات شلاق از پا تا گردنم سیاه شده بود. پرده گوشهایم در اثر ضربات سیلی سوراخ شد. در اثر شدت بوکس به صورتم فکام جا به جا شده بود با آتش سیگار موقعی که زیر شکنجه آپولو بودم بازوهایم را میسوزاندند تا سیکار خاموش میشد. با شوک الکتریکی و سوزاندن سینه و شکم و فرو کردن کبریت روشن به سوراخ دماغ و دهانم موقع داد زدن، مچ پاهایم را درون دو آچار لوله کشی که تا رسیدن به استخوان آنها را سفت کرده بودند خون میریخت از کف پاها و دماغ و دهانم خون جاری بود دستهایم را زیر دو تیغه آهنی با پهنای پشت دست قرار داده بودند و آن تیغهها را روی دستهایم فرو میکردند. این شکنجهها را یک تیم عملیاتی چند نفره و همزمان انجام میدادند و بعداز شکنجه آن روز تا آخر شب چون هیچ توانی برای حرکت نداشتم من را برای بار سوم ولی این بار با برانکارد برای پانسمان و جلوگیری از خونریزی بیشتر به بهداری زندان کمیته مشترک ساواک و شهربانی منتقل کردند. آخر شب روزی که دستگیر شدم من را نگهبانان با برانکارد در راهرو گذاشتند و به نگهبان گفتند که من نباید بخوابم. هدف آنها به هم ریختن کنترل اعصاب و تمرکز زندانی بود و صبح روز دوم شکنجه با دستگاه شکنجه آپولو شروع شد. دست چپم تا ۳ ماه غیر عادی و بی حس بود. با تجربهای که از لو رفتن گروه رشت، کنگاور داشتم در سلولها با عدم اعتماد مطلق به همه در رابطه با اطلاعات تشکیلات برخورد میکردم و سالهای بعد با بررسی وضعیت همسلولیهایم در کمیته متوجه شدم که طی ۷ ماه زیر شکنجه و بازجویی بیشتر مواقع بازجویم زندانی ضعیفی را برای کسب اطلاعات همسلول من میکردند همواره به یاد آن رفقایی هستم که با صمیمیت و مهربانی من را بغل و جا به جا میکردند به اطاق بازجویی و اطاق شکنجه و بهداری و دستشویی میبردند و لباسهای خونیام را میشستند. و با یاد رفقا: نبی از دانشجویان دانشگاه جندی شاپور اهواز و رضا خباز از قهرمانان ورزش مازندران که ورزشکار و تنومند بود و به من میگفت چطور تو را بغل کنیم که کمتر درد بکشی چون همه بدنت سیاه شده، رضا عزیز به علت فشارهای زندان، بعد از آزادی سکته کرد و جان باخت یادش همواره گرامی باد. در آن شرایط در سلولها روابط صمیمانهای با هم داشتیم و صفا میکردیم و میخندیدیم و رفقا در شبها شعر میخواندند و داستان تعریف میکردند و میگفتیم زندان و شکنجه جایگاه خودش را دارد واین هم میگذرد و زندگی هم جایگاه خودش را دارد.
این وحشی گریها نمونه هایی از شکنجههایی است که با گوشت و پوست و استخوان و اعصابم از زندان ستمشاهی دیدم و ۲ رفیق زندانی تا ۲مآه ونیم من را بغل میکردند و برای اطاق شکنجه و اطاق بازجویی و دستشویی میبردند. تا ۲ ماه ونیم چون زخمی و در چرک و خون آغشته بودم من را نمیتوانستند به حمام که هفتهای یکبار و چند دقیقهای بود، ببرند و بدنم را با زیر پوش نمدار تمیز میکردم در طی شبانه روز برای رفتن به دستشویی ۳ بار درب سلول را باز میکردند. بعد از آن برای شکنجه و بازجویی و دستشویی به صورت نشسته روی کف زمین با دست و پاشنه پا خودم را روی زمین میکشیدم و میرفتم. در باره شکنجههای زندانیان سیاسی دوران شاه اشارهای کردم تا آنان که ازجنایات در زندانهای سیاسی حکومت ستمشاهی ندیده و نشنیدهاند. از ساواک و زندانهای سیاسی ستمشاهی هم اطلاعاتی داشته باشند. خانوادهام با پرداخت پول و امکانات زیادی که داشتند در دادگاه نظامی ارتش به جرم عضویت در سازمان چریکهای فدایی و داشتن مرام کمونیستی به ۱۵ سال زندان محکومم کردند و قبل از قیام همراه سایر زندانیان سیاسی آزاد شدم.
بایاد جان باختگان راه آزادی و سوسیالیسم و با امید به نابودی شکنجه و اعدام و با آرزوی پیروزی ستم دیدگان و نابودی ستمگران و با آرزوی تحقق سوسیالیسم
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.