یادداشتی بر رمان ساقه بامبو نوشته سعود السنعوسی با ترجمه مریم اکبری و عظیم طهماسبی، انتشارات نیلوفر چاپ اول ۱۳۹۴
نام، تبلور فرهنگ مسلط هر جامعهای در ابتدای داستان به چالش کشیده میشود. از روش بیانش پیداست میخواهد جوامع را به باد انتقاد بگیرد.
نام، مشخصه فرهنگی، در جایگاههای متفاوت معنا و مفهوم خاص خود را میگیرد، و هر جایگاه سعی دارد خود را برتر از دیگر جایگاهها قالب کند. تعارضات، تناسبات، تشابهها و تضادها چه بلایی بر سر صاحب نام (راوی) میآورد؟
داستان، بازنمایی مواجه شخصیت با خود و جامعه است، در این مواجه اطلاعات شناختی به مخاطب می-رسد: راوی اهل فیلیپین، با زبانهای انگلیسی و اسپانیایی به دلیل موقعیتهای سیاسی و تجاری برخورد داشته و دوره سرنوشتسازی را در کویت گذرانده. و دیگر سو: فلسفه شناخت «من خودم نامم را انتخاب نکردم که دلیلش را بدانم». در دو بند ابتداییِ رمان سه درگاه برای مخاطب میگشاید، هر سه درگاه -فرهنگ، فلسفه، روایت- درهمآمیختهاند تا بازنمایی باشد از هستی و چیستیِ راوی.
با نگاه انتقادی به تجربه زیستی خود مینگرد و در ابتدای رمان مشخص میکند سه درگاهی که به ظاهر مجزا هستند به یک مفهوم منتهی میشوند و در اصل دستهبندیها امری جز خودخواهی انسان نیست، همان بلایی که راوی در دنیاهایی که زندگی میکند بر سرش میآید: تفکیکها.
بند سومِ قسمت اول، «عیسی.. قبل از تولد»: تعارض پدر و مادر، تعارض فرهنگ، فرهنگ مسلط توانِ بی-معنا کردن مقدسترین اعتقادات را دارد. نطفه راوی در مهلکه تعارضات فرهنگی بسته میشود، مادری فیلیپینی و پدری کویتی. فلسفه آمیخته با روایت و فرهنگ، نام، وجود فردی، و عدد نمیتواند معنا و مفهوم انسانی به خود گیرد.
زیست هر انسان از درهمآمیختگی آنچه دنیای پیرامونش میسازد -فرهنگ و سیاست- و اندیشیدن به خود -فلسفه- در حکایتی که از سرگذرانده و پیشرو دارد به نمایش درمیآید. نامها بازنمایی زمان و مکان هستند، نامی تکرار میشود، نام از شخصی گرفته میشود و به شخص دیگری نسبت داده میشود. فرهنگ مسلط هویت خویش را از آزادی خواهانی میگیرد که باعث ایجاد سلطه جدید شدهاند. خوزه ریزال، قهرمان ملی فیلیپین پزشک و رماننویس، «و اگر وی نبود ملت فیلیپین نمیتوانستند برای بیرون راندن دولت اشغالگر اسپانیا به پا خیزند».
تداوم سلطه فرهنگی، دست یافتن به آرزوها در قهرمان شدن مانند قهرمانان پیشین تعریف میشود. اما فلسفه -اندیشه فردی راوی- نقاط سیاه، نقاط ضعف را نمیتواند نادیده بگیرد: «هر چند قیام مردم در پی اعدام او رخ داد». درست است که از خود گذشتگیهای قهرمانان ملی انکار ناپذیرند ولی نباید نقش دیگران را نادیده گرفت، نقش مردمی که میتوانند هر نامی داشته باشند، و حتما در این قیامها بسیاری-شان کشته خواهند شد. فرهنگ سیاسی غالب بتوارههای خویش را تولید میکند.
داشتن هویت و ریشه و نسب از وقتی حائز اهمیت میشود که دست قدرت افرادش را با برچسبهای قومی و نسبی طبقهبندی کند. آنان که منفعت خویش را در نزدیک شدن به آرای قدرت مییابند ترفندی میآموزند: دادن القاب قومی و رنگی و زبانی که باعث میشود غیر خودی بوجود آید. لقب دادن یعنی گروه مورد نظر تعلقی به جامعه ندارد زیرا یادآور اقوام خارج از مرزهای وطن هستند، پس نمیتوانند آیندهنگری برای سرزمین، مام وطن داشته باشند. دور کردن نژادها، اقوام، رنگها از حقوقشان تنها انگیزهای سرمایه طلبانه دارد.
آیا اهمیتی دارد عالم و دانشمند، شاعر و منجم یا هر شهره دیگر ریشه در کدام نژاد دارد؟ تنها کافی است حس شود از نام و هویت شخصی وجه فرهنگی به دست میآید، سپس اقدامات آغاز میشود نزاعها درمیگیرد که هر حکومتی نشان دهد به فرد مورد نظر چه ارادتهایی که ندارد، روزها نامگذاری میشوند بزرگداشتها برگزار میشوند. در اینجا مفهومهای تفکیک کنند اثر ندارد، بازتعریف میشوند که برای هویت خویش اعتبار بخرند. اما وقتی پای انسانهای عادی به میان میآید آنان نماد و نمایشی از سخیف بودن طبقهشان دارند، همان مادرانی که در مقابل بهایی ناچیز جسم گرسنهشان را تقدیم توریستها میکنند یا به عنوان مستخدم در خانههایشان کار میکنند، نسلی بوجود میآید که آیینه تمام نمای بدبختی و فلاکت جامعه است. در آموزههای ارزشها، برای افراد جامعه، موطن و خانواده در جایگاهی والا قرار می-گیرد، اما وقتی پای فقر به میان میآید، عملکرد دگرگون میشود. فرد برای سیر کردن شکم عدهای که نام خانواده بر آن گذاشته شده باید پشت به سرزمین و نژاد خود کند، و بد به حالش اگر بازگردد. آموزهها و ارزشهای اخلاقی پابرجاست، شرم خود را نه با جبران خسارت که با طرد فردی که حامل نژاد دیگری است بروز میدهد. فقر اولا بر تمامی معانی و مفاهیم است، سرنوشت و اوراد در مقابلش رنگ میبازند.
زن، خلقتی پارادوکس است. هر چه زیباتر جذابتر، و هر چه بیشتر بکوشد برای جلب توجه که خواست جامعه است، زن پستتری میشود. به زن قبولانده شده که اگر میخواهد جایگاهی به دست آورد باید جنسیتش را با اغوا و عشوه تحویل مردان دهد، زیرا قدرت را در قبضه دارند، حتی بیارزشترینشان. و در نهایت تنها یک محصول و جایگاه برای زن باقی میماند: «چشمهای گرسنه او را میبلعیدند، و به این ترتیب در دنیای شبانه به والاترین و پستترین درجات رسید».
و عجب دردی که دستور از غیب میآید. زنان و حرامزادگانشان، حرامزادگان بیهویت، در مقابل جامعه، فقر، سرنوشت، خدا سرافکندهاند. ذلالتها و بدبختیها بر گردن عدهای انداخته میشود، گنهکاران. آموزهها گفتهاند خوبی و بدی چیست. دست تقدیر و فقر آنها را به هرزگی میکشاند، ولی همه گناهان را گردن میگیرد، آنها ابزارهای یاریرسان هستند، پولرسان خانواده و لمسگاه هرزهگان، و خود را آماده میکنند در جهان باقی به جهنم سفر کنند، هرزگی را زنان میکنند پس پیش ملت و خدا هم باید خودشان پاسخگو باشند.
کوس رسوایی آدمی بلندتر میشود، کیسه سودجویی دلالان از درماندگی ملت پر میشود، «پیام تبلیغی وکیلی قید شده بود که اعلام آمادگی کرده برای دخترانی که مایل به کار در خارج از کشور هستند موقعیتی فراهم کند». دلالان تبهکارانند. برای کسانی که در جهنمِ نیاز و فقر میسوزند، فرشته نجاتی به زیبایی و درخشندگی «پیام تبلیغی وکیل» جلوه میکنند. تخیل در روایت داستانی، تجسم واقعیت در زبان راوی چنان در هم میآمیزند که واقعیترین واقعیتها نقش تمثیل و نماد به خود میگیرند. زن برای دور شدن از جسم زنانه، برای پایان دادن به ظلمهایی که بر تنش رفته، برای غلبه بر سلطه مردهای گذشته و حال و آینده، تنها راه رهایی را جنون میبیند. از دید دیگران تعریف زن تو سری خور بودن و مطیع بودن است، آیدا وقتی جلوی سد ستبر مردانگی و سودجویی و راحت طلبی میایستد دیوانهاش میپندارند. آیدا خروسها را سر میبرد و چه اندوهبار که پدر از گرده دخترش آیدا پول میکشد و قفسی پر از خروس میخرد. اتفاقی یاس آور، انگار قرار نیست سلطه و سودجویی مردان از زنان پایانی پذیرد. تو تنت را میفروشی ولی در آخرت میسوزی، در ازای برده شدن هم باید پولی برای ضمانت بدهی، تو پول-دار میشوی ولی همه درآمدت را به ما میدهی، شعارهایی که انسان را زیر یوغ بهرهکشی نگه میدارد. اگر در طبقه پست متولد شود در پست خود میغلتد، و اگر زن شود از پست هم پستتر میشود.
جایگاه و ثروت با چاشنی باور، سرنوشت را نیز به تملک خود میکشد. جایگاه قدرت و ثروت میتواند باور و سرنوشت زیردستان را متحول کند. مهم باور فردیِ فرد دارای قدرت است. وقتی اعتقاد و باور خرافی داشته باشد با هر نوسانی در زندگی خشم و نفرت خود را بر زیردستان میریزد. کلفتِ بداقبال خود را شوم میپندارد ولی نمیداند این همه قدرتهای ماوراءِ چرا به دنبالش هستند و با حضورش بالا دستیهایش را آزار میدهد.
خواست و سودجویی فردی چنان بر همه علائم حیاتی انسانی سایه انداخته که اعتقادات مذهبی و خرافی و سیاسی و قومی و جنسیتی دقیقا فقط و فقط یک ابزار هستند، چرا که وقتی صحبت از پستی آدمی به میان میآید و در این میانه زن پستترین مخلوقات، ناگهان خبر میرسد که زنی یازدهمین رئیس جمهور فیلیپین شد، پس باز بر بیارزش بودن تمامی ارزشهایی که به ظاهر در گوشت و پوست و استخوان جامعه رخنه کرده پی میبریم، وقتی پای سودجویی به میان میآید دیگر هیچ ارزشی معنا ندارد. برای همین است که انسانها فکر میکنند هیچ چیز جای خودش نیست، واقعیات آموخته شده از دنیای پیرامون با هم همخوانی ندارند. زنان در فیلیپین فاحشگی میکنند ولی یکیشان رئیس جمهور میشود، و در کویت زنان در خانههایشان پادشاهی میکنند، اما نمیتوانند حضور اجتماعی و سیاسی داشته باشند.
کراهت، گناه، خصایص نابهنجار آدمی در بده بستانها و تقابلها و نزاعهای قدرتها بهترین برگ برنده است، سود سودجویان در این است که قومی، قبیلهای، ملتی به خصلتی که عموماً منفی هستند آلوده شود. شهرتها به صورت اطلاعات عمومی در جوامع گسترده میشوند، این اطلاعات و آگاهیهای عمومی پشتوانهای است برای تخریب هر بیگانهای. مهاجر همیشه این حس را به دنبال خود میکشد که چرا نیازهایش برآورده نمیشود. میزبانان سودجو شاه کلید تحقیر را به کار میبندد تا خود را برتر نشان دهند و محق سواستفاده، و پناهنده در تنگنای ضعفی قرار گیرد که هیچگونه دستی در تولیدش نداشته.
ساختار روایت و بیان جزییات دو لحن درهم تنیده دارند، لحن مادر -ژوزفین- از تجدید خاطرات، لذت-بخش و مبهم میشود و در لحن پسر -هوزیه- سرشار از کنجکاوی. در میان هیاهوهای رذالتهای انسانی تنها راه گریز عشق، در تاریکی ابراز شدن و پنهان از دیدهها بودن است. مادر و پسر زندگی ژوزفین را پیگیری میکنند تا شاید معنای زندگی و دلیل زیستن را دریابند، و برای مخاطب فاصله فقر و رفاه نمایان-تر میشود.
راشد اصرار میکند «تو زن منی»، و ژوزفین غیرارادی شوهرش را به عادت کلفتها «آقا» صدا میزند. آقا، آقا گفتنها از زبان ژوزفین نمیافتد، شکل بیانی رسوخ نقشهایی که جامعه به آدمی میدهد.
زایشِ دردناک، در نگاه همه اقوام و ادیان و ملل ناچارترین اقدام آدمیست. تولید، زیستن، و سرانجامِ هر انسان، زیر سایه اقدامات خانواده و جامعه و سیاستهای کلان به هر سویی کشیده میشود. تنها عایدی برای هر مخلوق اندیشیدن به موقعیتی است که درش گیر افتاده، و شایدها و اگرهایی که میتوانست باشد.
«نمیدانم چطور قیافهی پدرم در دل مادرم نشسته بود». اسمش بشود استفهام انکاری؟ طعنه یا کنایه؟ خواست و آرزو؟ تعریف زیبایی ظاهری انسان بر چه اساس ثبت و ضبط میشود؟ زنی که از روی اجبار تن به کار تنفروشی میدهد چه تعریفی از زیبایی مردانه دارد، وقتی صدها مرد در اشکال متفاوت به سویش یورش میبرند، تمامی اشکال تنها یک اسم عام دارند «مرد».
زنی که از بازار تنفروشان فرار کرده ماهیت انسانی خود را در کلفتی میبیند و وقتی اربابانش نحس می-پندارندش معنای زیبایی برایش چه میتواند باشد؟
«تصمیم گرفته بود اگر پسر بودم نامم را عیسی، همنام پدرش بگذارد و اگر دختر بودم اسمم را غنیمه، همنام مادرش بگذارد»…
«پدرم مرا روی دستهایش گرفت و صورتم را برانداز کرد، شاید صرفاً به دنبال یک نشانه میگشت که به خودش رفته باشد. مادرم میگوید بیشک او به چهرهای نگاه میکرد که ترکیبی از چند چهره بود و اثری از چهره او در آن پیدا نبود»…
در بند اول خواست قدرت و در بند دوم خواست و ماهیت طبیعت در مقابل هم قرار میگیرند. آدمی وقتی حس کند انسانهایی وجود دارند که در طبقه پایینتری از او قرار داده شدهاند، زندگیش را برای بازی با سرنوشت آنها صرف میکند. انسانی را برده میکند، به خود اجازه میدهد از جنسیت طرف مقابل به نفع خود استفاده کند. التیامی بر شکست عشقیش باشد و تنهاییش را پر کند، کامجویی کند و نسل بشر را جزو مایملک خود در آورد. به خود اجازه میدهد نامها را طبق فرهنگ و نژاد خود انتخاب کند، عناصری که باعث تمایز خود با دیگران میشود. اما با تمام این تفاسیر گلوگاهی وجود دارد، طبیعت انگشت را در چشمش فرو میکند و متوجهاش میکند، یادآوری که نشان میدهد در اوج بالندگی و غرور نمیتوان به آن دست درازی کرد.
در کنکاش یادها ژوزفین با آیدا مقایسه میشود، دو زن متفاوت، ژوزفین مطیع و سر به زیر، آیدا افسار گسیخته و سرکش. اما تاثیر خشم پدر در زندگیشان یکسان است. مردی تندخو با سابقه نظامیگری که همه خصایص و انسانها را با یک چشم میراند. وقتی انسان زیر یوغ باشد ویژگیهای فردی اهمیتی ندارند، سرنوشت و اراده تحت تاثیر ثروت است.
وقتی قصه گفته میشود، شخصیتها جان میگیرند، احساس و قضاوتها نسبت به آنچه خوانده میشود آغاز میشود. از پدر عنصری منفور و ظالم دیده میشود، اما نقطه تبدیل نفرت به دلسوزی زمانی است که پای جبر به میان میآید، سرنوشت محتومی که گریزی از آن نیست. قدرت فضای پیرامون از اراده فردی افزونتر است. دو خواهر با شخصیتهای متفاوت، ژوزفین و آیدا، با عملکردهای متفاوت، باز هم نمیتوانند جلوی روند خانمان سوز چرخه تولید شده از سیاستهای کلان را بگیرند. دولت، کارخانه انسانساز، هیولایی همچون پدربزرگ پرورش میدهد. جنگ تمامی خصلتهایش را میگیرد و سرشتش را تغییر می-دهد. جنگ مولود سیاستهای کلان، و انسانهای متعلق به طبقات پایینتر اجتماع بیشترین هزینه را می-دهند، تنها همه درد و عقدهشان را تحکموار به فرزندانشان منتقل میکنند، فرزندانی که به خواستِ عقاید دولت و جامعه تولید شدهاند.
«تنها دلخوشی ما این بود که با قفس به خانه برمیگشت که سه خروس را در آن حمل میکرد، خروس برنده.. خروس جدید.. و خروس بازنده، که اصولاً یا مرده بود یا در حال مرگ بود، تا ولیمهای برای خانواده-ی گرسنه باشد».
آیدایِ سرکش، برای خود حق حیات قائل است ولی خود را نابود شده میداند. ژوزفین در مقابل ظلم پدر سر خم میکند، میداند همه قربانیاند. برای تربیت مذهبی هوزیه تلاشی نمیکند چون میداند جامعه با توان بالا به آموزههایش یورش میبرد که بیاموزاند و بازسازیش کند.
«یا..
اگر».
آدمی و حسرتهایش: اگر خیلیها بودند، یا اگر خیلیها نبودند. قیاس زندگیهایی که میتوانست در آن حضور داشته باشد با شرایطی که اکنون را به این شکل درآورده. وقتی متوجه ارادههایی شود که هیچکدام در دستش نیست آن وقت زندگی پیچیدگی و دور از دسترس بودنش را نمایان میکند. هر چه از خواست و اراده چهارچوبها پیراستهتر شود زندگی سادهتر و دلپذیرتر میشود، خستگی که نیروهای اراده خارجی بر انسان وارد میکنند چنانند که آرزوی به مگس تبدیل شده رضایت قلبی میآورد چرا که دیگر بَری از تمامی هستها میشود.
آموزههای مذهبی همچون آواری است که برایش اهمیتی ندارد روی سر چه کسی میریزد. بن شناختی بر پایه احساس گناه ریخته میشود. اما هیچ ایدهای برای رفع نیازها داده نمیشود جز ایجاد یک مشت اخلاقیات که برای سیر کردن جامعه فقیر هیچ راهکاری ندارد.شان والای انسان، اشرف مخلوقات بودن، از بزرگترین تناقضاتی است که مذهب بوجود میآورد. هوزیه گرسنه با سگی برای تصاحب ظرفی غذا رقابت میکند، همراه با احساس گناه رقابت میکند. اما وقتی نیاز اولیه رفع نشود اشرف مخلوقات از سگ کمتر میشود. خیلی کمتر از سگ، چرا که تا همیشه صدای احساس گناه چون زنبوری توی مغزش عذابش میدهد، و اندوهبارتر، ارتکاب گناه هم راهی برای رفع نیاز نمیشود، حتی اگر لب به غذای دزدی هم نزده باشد همان ارتکاب کافی است شرمندگیش تا همیشه همراهش باشد، حتی بعد از اعتراف به گناه و طلب آمرزش.
زیستن در داستان ساقه بامبو با روایتی روان و واقعی، بدون کوچکترین تلاشی برای نمادین شدن یا فراواقعی شدن، پیراسته از آرایههای ادبی که خواست زیست بشر است و تبدیل شدن به نمادها و نشانهها که ویژگی قصه و افسانه و اساطیر است. بیان واقعیترین واقعیتها نیز تبدیل میشوند به استعاره و تلمیح، نماد و نشانه. چطور ممکن است انسانی که در فقر و بدبختی زندگی میکند، و از راه رادیو و تلویزیون متوجه عقب ماندگیها میشود و از راه غریزه متوجه نیازهای اولیه، بغض و کینهای نسبت به پدر خویش پیدا نکند. همان پدری که باعث خلقت اوست، پدری که در جایگاه والایی از قدرت و ثروت ایستاده. پدرِ دور از دسترس، به جایگاه خدایی رسیده و اگر باعث خوشنودیاش شود به نعمات بیحدش میرسد. نویدی که هر مومنی را برای رسیدن به نداشتههایش مطیع میکند. نعمات سرمایهداری با نعمات بهشتی برابرند.
شگرد روایت برای ایجاد مفاهیم در بیانی همدلانه و همدردانه اتفاق میافتد. تنها راه ارتباطی خالق متمکن با مخلوقش کتاب، نامه است. همه ارتکابها متوجه اوست اما با زبانی مهربانانه و اعترافگونه توجیهی می-سازد برای اینکه بتواند از نظرها پنهان باشد، برای حق به جانب شدنش میگوید که میفهمد چه بدبختی برای ساکنانش بوجود آورده اما کاری از دستش برنمیآید. و هوزیه با مفاهیم مذهبی و بشر دوستانه به بازی گرفته میشود، و با نوید روزهای خوب سرش را گرم میکنند. و چه جالب تفسیر به رای اتفاق می-افتد که آیهها در نامه خوشایند باشند و تثبیت شونده.
وقتی پای پول به میان میآید تمامی تعاریف ارزشها عوض میشود. اولویت دست یافتن به رفاه و امنیت میشود نه پیوندهای خانوادگی و عشق و مهر مادری. این شرایط را کسی میتواند درک کند که ذرهای از واقعیت زندگی جامعه فرو دست را چشیده باشد. جنگ میشود، پول قطع میشود، پدر بزرگ از نوه متنفر میشود.
عبارت «همیشه بدتر از آنچه هست میتوانست باشد»، یا «از تو بدبختتر هم هست» برای این نیست که شکرگزار شرایط بد کنونی بود، بلکه نشان میدهد آدمی چه تقلاهایی برای زنده بودن میکند. چقدر فرق است بین زندگی هوزیه و آدریان؟ هوزیه به خاطر معلول شدن آدریان خود را مقصر میداند. در حالی که زمانی حادثه رخ داده که هوزیه خود کودک است و نیازمند حمایت. دو کودک فضای زیستی یکسانی دارند، اما با اتفاق پیش آمده به نظر میآید وضعیت آدریان بدتر شده، هوزیه احساس گناه دارد و فلاکت خود را فراموش میکند، از خود میپرسد: در این شرایط آدریان چگونه میتواند زندگی کند؟ حال فلاکت-های زندگی هوزیه کم از آدریان ندارد. وقتی هوزیه میتواند نور امیدی یا بهانهای برای زیستن بیابد پس برای آدریان هم یافت خواهد شد.
بی خاصیت شدن ریشه در خو گرفتن دارد. پرسشی بس مسخره، سالهای دراز زندگی کنی و ندانی «چرا مصیبتها بر سرت آوار میشوند؟» و بدتر، ریشه مصیبتهای وارده را در وجود خود جستوجو کنی. نقش اراده انسانی در دنیای فقرا نه ارتقا که بازتولید فلاکتی دیگر است.
بر باد بودن شرافت انسانی نه از شرافت است و نه انسان، از قدرتهای مافوق انسانیست که اتفاقاً انسان هستند، انسانی در جایگاه قدرت. در تعالیم از اخلاقیات و شرافت سخن میرانند و از وجود اراده فردی خبر میدهند، اما تنها میدانی که باز است نداشتن قدرت تصمیمگیری است، میدانی که تصمیماتش گرفته شده و اراده و شرافت برای اوامری غیر از تصمیمات فردی خرج میشود. جنگ میشود و هر فرد با هر خصلتی درگیر مصیبت میشود، حال خواست هر کسی هر چه میخواهد باشد.
در دنیایی که ساقه بامبو ترسیم میکند، شعاری به کرات گوشزد میشود بازگو میشود فریاد میزند: هستی سرعت و شتاب بینهایتی در گذران حوادث دارد که معنایی جز بیمحتوایی بوجود نمیآورد. اما تنها کافیست لحظهای مکث شود، حادثهای بازخوانی شود، غلیان مفهوم مو بر تن آدمی سیخ میکند. همانقدر که داشتن «چگونه پدر و مادری»، برای هر فرد به اقبال و شانس مربوط میشود، در «چه سرزمینی متولد شدن» نیز چنین است. پول، کویت و فیلیپین را به سرزمینهایی غیرقابل قیاس تبدیل میکند. معنای استثمار، استعمار، آزادیخواهی، ملیگرایی و وطنخواهی زیر سر خاک است، خاکی برای پوشش جاههای نفت و معادن، که تولید پول میکنند، و دولت نمیخواهد ذخایر پولسازیش را با دیگری قسمت کند. حس ملیگرایی میگوید: هر کس دیگری هموطن نیست، اولویت زندگی با هموطنان است نه بیگانگان.
وقتی هوزیه با میرلا برای اولینبار به جنگلِکوهستانی میروند به روند تکاملی بلوغ هوزیه اشاره میشود و معنای تملک طبیعت: زیبایی طبیعت و لطافتِ احساسِ مهرآمیزِ انسانِ خالی از سودجویی و زیادخواهی. طبیعتی که قصد بهرهکشی در آن نباشد چه آرامشبخش و زیباست. هوزیه، روایتگر زندگی زنانیست که دوستشان دارد و دوستش دارند. روایتگر زندگی مردانی که در قدرت هستند و تنها از قدرتشان برای خواست خود اقدام میکنند.
«میرلا اما همچنان داد و هوار سر میدهد: بعد از آن همه حرفی که از تو در مورد خروسها شنیدم، حال تو برای من همسر و بچه میخواهی؟»، میرلا تمایلش به هم جنس است، ولی بیش از همه همجنس خواهی میرلا طغیانی است در برابر تمامی مردان، خروسهای جنگی، طغیانی بر علیه بشریت که تولدی نداشته باشند که فرزندانشان را دو دستی تقدیم کنند به دولتهای بهرهکش.
انسان رشد میکند، گریزگاهی برای خود و ایجاد خطر برای سلطهگران. سلطهگر برای حفظ و ادامه حیات ابتدا با قصههای شیرین و ترسناک و افسانهها اخلاقیاتی که مُهرِ تاییدی بر موجودیت خود است را به حلق ملت میریزد تا سر بزنگاه دکمه خطر را فشار دهد و قوه اراده آدمی را از کار بیندازد. و قصههای دینی، تعلیمات دینی که برگرفته و تکمیل شده همان قصهها و افسانهها است فعالیتهای ذهنی بزرگترها را نشانه میرود. مختل کردن اندیشه در تمامی ردهها ادامه مییابد، سلطهگر همیشه بستر جامعه را به گونه-ای میچیند که هستی خویش را رویینتن کند.
چانگ، هوزیه را به معبد میبرد. فضای روحانی معبد بودایی حسی را به هوزیه میدهد که فضای روحانی کلیسا. و در خانه، چانگ برای هوزیه موسیقی اجرا میکند، حال و هوای هوزیه فراتر از هر حس و حال دیگریست. دین و موسیقی حس خوب و جذبه اشتیاق با خود دارند، اما موسیقی ادعایی جز موسیقی بودن ندارد، در عوض دین مدعی تملک وجود و هستی است، موسیقی در اوج بیادعایش عمیقترین تاثیر را میگذارد و دین حصار میسازد، که باید منتظر بود روزی شکسته شود.
خاصیت روایتگری و داستانسرایی بازتاباندن جامعه است. انسانی که درگیر زیست خود است تنها میتواند خود را ببیند، تلاش کند به وسعت یک تن، که نانی به کف آورد که گرسنه نماند. در اتوبوسی خود را میچلاند برای رسیدن به مقصدی، دیگر اهمیتی ندارد دوباره گذرش به اتوبوس بیافتد یا نه. راوی وارد اتوبوس میشود. وصف اتوبوس نشان میدهد دنیایی که در آن زندگی میکند چه فاجعهایست. مسافرها درهم میلولند، در مشکلات و بدبختیهای خود غرقاند، و اگر به راوی -هر کسی، دیگری- نگاه کنند تنها به بدبختی خود میاندیشند، سرنوشتی که راوی و کودکان و نسلهای آینده از آن راه فراری ندارند.
تاسف چه معنایی دارد؟ رفتارهای نسل قبل یا کسی که برجایگاه قدرت است، حیات دیگری را تحت تاثیر قرار میدهد. تا وقتی بنیهیِ پدربزرگ تحلیل نرفته بود برای هیچکدام از فرزندان و نوههایش ارزش قائل نبود، برایش هوزیه به اندازه آناناس ارزش نمیگذاشت.
سرزمین، وطن، ملیت اگر آرامش و لذت و امنیت با خود آورند معنادار میشوند. هوزیه به دلیل ظلمی که پدر کرده دوست ندارد عیسی صدایش بزنند. در نوجوانی برای زنده ماندن مجبور میشود جان بکند و از سویی آرامش و لذت جوانان کویتی را میبیند، خود را عیسی و کویتی معرفی میکند. هوزیه -عیسی- تنها لذتی که کویتیها میبرند را میخواهد نه بردگی که از نوجوانی گریبانش را گرفته.
در صحنهای پسرهای کویتی در هواپیما مسافرها را تشویق میکنند به رسم و رسوم و ریتم خاصشان دست بزنند. پول لذت و سرخوشی میآورد، سرخوشی با رقص و موسیقی -از مولفههای فرهنگی- بروز داده میشود. هر که پولدارتر سرخوشتر، و انتقال فرهنگ به دیگر فرهنگها سریعتر اتفاق میافتد. فرهنگ نمایشی از عملکرد ثروت است.
هوزیه-عیسی- پا به کویت میگذارد، در همان قدم اول با معضل مواجه میشود. نوجوانی پا به دنیایی می-گذارد که در آن آسایش و امنیت را جویاست. دنیای سرمایه و پول که برای حفظ داراییهایش روابط انسانی را پیچیده میکند. برای وارد شدن دو در وجود دارد، خارجیها و داخلیها، و هوزیه-عیسی- نمی-داند از کدام در عبور کند. وجودش از حیرت و ترس پر میشود، اگر قدمی اشتباه بردارد، با اخطار شدید مواجه میشود، سیستمهایی برای بررسی و کنترل انسانها.
پرسشهای مدام هوزیه از غسان نشان میدهد همه آنچه که روزانه اتفاق میافتد و به خیال شهروندان روال عادی است در پستو بسیار پیچیده است و هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست، و همه نظم موجود متوجه ارزش قدرت و سرمایه و بیهودگی انسانیت است.
ثروت و قدرت پایه ایجاد سنتها هستند، و سنتها تاثیرگذارترین عنصر بر قوانین. قوانین پذیرش تابعیت به اندازه ثروتی که مهاجر به چرخه میافزاید داده میشود. پس کویتِ ثروتمند سختتر تابعیت میدهد. سنتها چهارچوبها را محکم میبندند تا داراییهایشان را با غریبهای تقسیم نکنند. «فقط او میتواند نام پدر و پدربزرگش را زنده نگه دارد و این نام را برای فرزندان خودش نیز به ارث بگذارد». سنت علیه سنت. قوانین و سنتها و عرفها فردنگرانه و خودخواهانه طرحریزی میشوند، و باعث میشود چشمان آینده-نگرانهای نداشته باشند، پس به زودی همان قوانین دشنهای میشود که قلبشان را نشانه میگیرد. در خندقی میافتند که روزی دور خود کنده بودند، که اجنبی نزدیکشان نشود.
به همین سادگی و مسخرگی، آدمی متولد میشود برای سروری و آدمی متولد میشود برای نوکری، فقط بستگی دارد در کدام خانواده و در کدام مُلک زاده شده باشد. آدمی باید بداند در عمل زایشش اراده کرده بردهای به جهان و جامعهاش تقدیم کند نه اشرف مخلوقات. وقتی نتوانسته از قعری که هر روز بیشتر فرو میرود خود را نجات دهد چطور ممکن است فرزندش توان رهایی داشته باشد. ملیت اهمیتی ندارد، هم-خون بودن، نژاد، فرهنگ… هیچکدام اهمیتی ندارد، تنها پول و ثروت اهمیت دارد. تنها دلیل فاصله و نسبت بین آدمی با پول و قدرت محاسبه میشود.
«از غسان پرسیدم که پدر مرا هم مثل اینها با پرچم کشورش پوشاندند. سرش را به نشانه تایید تکان داد. عاشق آن پرچم شدم و از آن لحظه به بعد پرچم کویت پرچم من شد». دنیای کودکانه و نوجوانانه هستی رمان را شکل میدهد، سرشار از کنجکاوی و مقایسه و تعجب و حسرت. سفر بازگشت به مبدا، بازگشتن به دنیای انسانهای نخستین، نشان میدهد برای تداوم حیات دست به چه اعمالی میزدند که امروزه همان اعمال شدهاند قوانین و مذاهب و خرافات. بازگشت به مبدا و ایجاد سوالهای بنیادین باعث میشود رفتارهایی که امروز برای بشر پذیرفته شدهاند به چالش کشیده شوند، به مسخره بودن و بیهودگی آن پی برده شود.
انسانِ سرشار از تناقض. هر دین و ایمانی آدمی را در مقابل معبودش ناچیز میداند، از نگاه معبود همه مخلوقات یکسانند. در عبادتهای هر روزه هزاران بار تکرارش میکنند، اما به وقت عمل برای ورود هر انسان دری مجزا دارند، برای عیسی و عیسی تفاوت قائلاند.
مناظره عیسی و خوله، بررسی ادیان و شناخت طبقات اجتماعی و قبیلهای کویت و فیلیپین، مخاطب را با معضلی جهان شمول مواجه میکند، هر مخاطب میتواند بنا به همین مناظره و نظریه دنیای پیرامونش را تحلیل کند.
«اینجا حرامزاده بودن من چیزی از قدر و منزلتم نمیکاهد، چرا که تنها زیباییام است که نگاه آدمها را به خود مشغول کرده و به چیز دیگری نگاه نمیکنند».
زجرها در زندگی آدمی را آبدیده نمیکنند، بلکه به چیزی غیر از انسان بدل میکنند، تنها کافیست اندکی به حال و روزگار اندیشید، هدف از آفرینش، نمایش دادن خود و نیازهای دیگران را برآورده کردن است. عبارت «پس خودم چی؟» تنها واکنشی است به زجرها. هستی بزرگتر از این حرفهاست که هر قدر هم پلههای ترقی را طی کنی بتوانی روزی برای خودت زندگی کنی. نگاه خودشناسانه، نگاه جامعه شناسانه، «احساس پوچی میکنم» را تشدید میکند، تکثیر میکند… سرگردانی سرگردانی سرگردانی…
دنیا چهرهاش را بیاستعاره و تشبیه نشان میدهد، بازتاب اعمال و رفتارها «سیاستها و مذاهب»، هیچ تقدیر و تصادفی وجود ندارد همه تولیدات آدمی است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.