کافیست یک گام بیشتر در همان مسیر برداشته شود تا حقیقت به خطا بدل گردد.
(لنین، بیماری کودکیِ چپروی در کمونیسم)
پیشدرآمد
ماندن در تاریکخانهی وهمها و یلاندن واقعیت بر تخت متدولوژی راستگرایانه و از این قرارْ باری به هر جهت بودن و به هر بادی چرخیدن، داستان چپِ ایران است که از همان اَوانِ تثبیت جمهوری اسلامی، آنچنان اصرار بر پیشدادههای تصوّرین و انگارههای خیالین خود کرده است که کارش به آنجا رسیده که کاسهی گدایی بر دست، دیگر رهگذری نمانده که التماسش نکرده باشد. زار و نزار، لابه و اِنابه به هر کسوناکسی میبرند و هربار توسریخوردهتر و واماندهتر، حیرانِ کوچهپسکوچههای پر زِ گنداب و پلشتیِ رئالپلیتیک بورژوایی میشوند و هربار باز از تکوتا نافتاده، شال و کلاه کرده و باز راه افتاده و همان خیال را در رختی نو دوره میگردانند، تا، از قضا، باشد که یک گوشهی نمد تحولات، جایی هم به آنها برسد. همچون لختههایی در اتحادها و ائتلافهایی، به مقتضای شرایط، با یکدیگر وارد شده و در انتها پاشیدهتر و شکستخوردهتر و با بارکردن انبانی از لیچار به یکدیگر از آن خارج میشوند. هرگز که تاریخِ صدوبیست سالهی مبارزهی طبقاتیِ نوین در این مرزوبوم، چنین بیمایهگی و ابتذال و هرزهگردبودنی را، آنهم در تمامیِ صُوَرش و در یک پرده، شاهد بوده باشد. این بیمایهچپ را هر آن به که نباشد. این لشکرِ چپِ دچار، چپ پروامپریالیستـآمریکایی، را در تمامی جناحهایش باید درهمکوفت. در این نوشته قصد بر آن است که بنیادهایی کاویده شوند که چنین ابتذالی را میسور میکنند و روشن شود که ایستادن در کدام قرارگاه است که منجر به کشیدهشدن بدین مغاک و اتمسفر میشود.
گویا روزی آدورنو گفته بوده که لوکاچ با کتابش، “ویرانی عقل”، سرش را از دست داد. کسی جوابش را داد که اگر حرفت درست باشد پس لوکاچ حدِّاقل سری داشته، ولی تو آن سر را هم نداری. چپِ قبل از انقلابْ حدِّاقل سری داشت تا آن را بعدِ ۵۷ از دست بدهد، اینان آن سر را هم ندارند. با آمدن ترامپ و ارزیابی انقلابی بودن شرایط پس از دیماه ۹۶، باز گردن فراخ کرده و در قالبهای چون “حزب چپ ایران”، “قطب چپ کردستان”، کنفرانسهای مشترکِ “آلترناتیو سوسیالیستی”[۱] و دادن شعارهایی چون “اعتصاب عمومی”، “نان، کار، آزادی، ادارهی شورایی”، “پیش به سوی ایجاد شوراهای کارگری” و … به تکاپو افتادهاند. اصلاً مزاحی در میان نیست وقتی میبینیم جوانکهایی که در سال ۸۸ وِرد موسوی از زبانشان نمیافتاد، و بعضاً حبسش را هم کشیدند، حال به یکباره خود را ارتدوکسهایی تمامعیار جا میزنند و دم از ادارهی شورایی؛ نیز چرخش به ارتدوکسی از سوی چپ پستمدرن داخلی را نه به فال نیک، بل باید نشانهای دانست از چرخش قشری که اگر تا دیروز کارگزار سرنگونی را در آحاد طبقهی بورژوا و متوسطی میدید که قرار بود در انقلابهای مخملینی چون ۸۸، استحاله و سرنگونیِ نظام مستقر را رقم زنند، حال این کارگزار را در قامت کارگران میبیند.
این چپ، زادهی دههها رشد مستمر سرمایهداری گلوبال و استیلای ایدئولوژیک و گفتمانیِ آن است و به واقع حدود آن را نیز همین باور کردنِ فانتزیهای گفتمانیِ حقوق بشر و آزادی و دموکراسی عصر نئولیبرالی تعیین میکند و به این اعتبار نام آن را “چپ نئولیبرال” میگذاریم. این چپ سنخیست جهانی که قِسم ایرانیاَش به دلیل شرایط خاص ایران و شکاف برسازندهی مضاعفی دیگر، شکاف جمهوری اسلامی ایران (ج.ا.ا) با آمریکا، به جناحی مشخصاً پروغرب و سرنگونیطلب تبدیل شده است.
اینان با دکوپزی “انقلابی”، بهواقع دموکراتـاومانیستاند و بدیننمط با امپریالیسم همافق، ولی به گونهای رفتار میکنند که گویی این را نمیدانند؛ همان اوج ایدئولوژی: میدانند، ولی بهگونهای وانمود میکنند که گویی نمیدانند. سمفونیِ این ارکستر بدآهنگ چپِ ایرانی، نفیریست که باید هرچه بیشتر ناکوکیاَش جار شود. تمامیِ آنها، با تمام تنوّعی که دارند و با تمام فیس و افادهای که برای هم میروند، از سوی ما ذیل همان نام مبیّنی، که وقتی لنین میخوانیم بسیار میبینیم، میگنجند: “شرکا”. “شرکا” بر این اتفاقِنظر دارند: “دموکراسیخواهی” و “سرنگونیِ ج.ا.ا”. “عمل رویا”ی بازنماییِ سیاسی، در یک جابهجایی، درست همین تصاویر کلی و عام را مأمن امپریالیسم و ارتجاع کرده است و همین تصاویر کلی و عام است که در یک انکسار تصاعدی، تمامیِ اذهان را آلوده کرده و با خود بُرده است. “وحدت اُپوزیسیون” و “جنبشگراییْ” سرخطهای اساسیِ عملکرد سیاسی و سبک کار آنها میباشد و از آنجا که در نزد آنها پراکسیس به “الهیات عمل و اقدام” فروکاسته شده است، لذا از آکسیونیسم و خیابانگرایی گریزی ندارند. لیکن خبر ندارند که تبعات “افول هژمونیِ امپریالیسم” عملیاتهای متعارف امپریالیسم را به سوی ریختارهای کجومعوجِ داعشگون سوق داده و “مجاهدینیسم” الگوی اساسیِ عملیاتیِ کنونیِ آن در ایران است. پس چرخشهای رفتاری و عملیاتیِ اُپوزیسیون را باید در این بستر فهمید. دیگر دوران اُپوزیسیون شیک و مجلسی به سر آمده و “انهدام بیمعنای اجتماعی” وحوش همطراز خود را طلب میکند. چپها بر سر یک دوراهی قرار گرفتهاَند: یا با بازشناسی و فاصله گرفتن از “مجاهدینیسم”، گام به گام با نقد اصولی، به فروریختن این پندار و سرتیتر عملیاتیِ همیشگیشان که «آخرین پیچ رژیم سررسیده و کار امسال تمام است» حرکت کرده و به سوی ضدِّسرنگونیطلبی سوق مییابند و گام در وادی موضع کمونیستی و پراتیک بلشویکی میگذارند و یا به سوی امتزاجی نوین حرکت خواهند کرد که از قرارِ جغرافیای واقعیتِ فعلی، “مجاهدینیسم” لوح کهن آن است. در این بسترِ توضیح شده است که “راسانِ [عملیات مسلّحانه]” دوبارهی احزاب کردی انحطاط محض است و شوراگراییِ چپ ارتجاعیست مسلم، چرا که نه به خود، بلکه به جنبش سرنگونی اشاره دارد. بر این بستر توضیح شده است که این “راسان” و آن “شورا” مکملهای راهبردیِ هم میشوند؛ بر خلاف اشتباه بنیادین بخشی از چپ رادیکال که همآوردِ راهبردیِ اوّلی را در وهلهی کنونی، دومی میبینند.
در جبههْ سربازی فرماندهاَش را گفت: قربان از همه طرف محاصره شدهایم. فرمانده جواب میدهد: این بهترین وضعیت است، چون از هر طرف یورش ببریم به دشمن تاختهایم. به همین سیاق از هر جا که بخواهیم، میشود به نبرد با این پادوهای سوسیالیسمِ انسانگرا، دموکراسی، حقوق بشر، عاشق فمینیسم و سینهچاکان نظریهی “ارزش” و “رخداد” بپردازیم. اگر که قرار است پرولتاریا را در ایران شانسی باشد، باید که به گرز گرانشان کوفت. تاریخ از این “شرکا” و انقلابیونِ دشمنشادکن کم نداشته است که حالا ما فکر کنیم خیلی زیادش را یکجا داریم.
لیکن خودِ آستانههای انکشاف واقعیتْ بالقوهگیِ جبههی جدیدی را تمهید میکند و بر ماست که به قول لنین: حداقل به اندازهی خود واقعیتْ رادیکال باشیم. واقعیت برای انکشاف از سمت نوینش، احتیاج به بیانش دارد. “لنینیسم” بهبیاندرآوردنِ منسجم و منظم واقعیتِ در حرکت و منکشفشونده از منظرِ پرولتریا است و “بلشویسم” پراتیک راستین همبسته با آن. خواننده اختیار دارد به جبههی ما و یا جبههی آنها بپیوندد؛ لیکن رویکردِ حقیقیِ انگلسی که همپوشانِ با شناخت ضرورت است در همین انتخاب نهفته است. اضطرارْ در تشخیص ضرورت است. این نوشته سهمیست در تشخیص ضرورت.
زمینه
شرط بقای بورژوازی آن است که هرگز به درک روشنی از پیششرطهای اجتماعیِ وجود خود نرسد[۲].
ساختارْ نسبتیست که شیءواره شده؛ و در قامت قانون در جداییِ بحتِ خود به پیش میرود. پس شأن آن صرفاً القایی و معرفتشناسانه نبوده و هستیشناسانه است و شرط ابتداییِ الغایش، بهجاآوردن علمیِ آن است. پویش و خلجان و سیلان مستمر فاکتها باید در دقیقهی آهنین کلیت به بازتولید اندیشهگون درآیند. لحاظ کردن ساختار و قاعدهی انکشاف آستانهمندِ واقعیتِ ساختارمندْ اصول اساسیِ روششناختیِ قائد لنینیستی هستند و بدون آنها یک حیرانیِ دامنگستر در هزارتوهای فاکتها و اسارت در استقلال ظاهریِ پدیدارها برجامیماند.
نمیشود از نظریهی دولت، به همان صورت که از نظریهی ارزش سخن میرود، سخن راند. شیءوارهگیِ ارزشْ، ارزش را به قد و قامتی میرساند که واجد منطق و نظریهاَش میکند. در شیوهی تولید سرمایهداری تضاد درونماندگارِ ارزشـاقتصاد و نابسندهگی و عدم کفایت نمادین و پدیداریِ “شیء ارزش” است که “مازاد” سیاست را منکشف میکند. لذا سیاست واجد کیفیتی میشود که نمیتوان از چیزی به نام منطق سیاست و بهتبع منطق دولت حرف زد. لیکن شکل پیشگفتهی انکشافش آن را واجد حدود و ثغوری میکند، همان حدهایی که منطق ارزش و انکشافهای “دُورانیِ” کاپیتالیسم بر آن میزنند؛ و شکل مازادینش به آن استقلالی میدهد که همین استقلالش ضامن اقتصاد سرمایهدارانه میشود. اگر که دولتْ مازاد سیاسیِ نابسندهگیِ به قول مارکس سوژهی اتونومِ ارزش در جغرافیای محدودیست، امپریالیسم همان شکل مازادین سیاسی در قامت گلوبالِ ارزش و کاپیتالیسم است. پس به یقین دولتهای سرمایهدارانه به منزلهی جزءهای مازادین، اتکا به همان کلیت مازادین به منزلهی امپریالیسم دارند. بدین معنا که خصایصی عمده در رفتار و عملکرد و گفتمان و زادورشد آن توسط همان امپریالیسم است که متعیّن میشود و بدون آن در فضای لایتناهی و کیهانی غوطه خواهند خورد. امپریالیسم محصول سرریز یک سرمایهی ملی و یک دولت خاص به خارج از محدودههای جغرافیاییاَش نیست. این سرریزْ امپریالیسم را ضروری میکند، لیکن با آن اینهمان نیست. امپریالیسم تجسد الزامات کاپیتالیسمِ گلوبال است در یک دولتـملت خاص و لذا هژمون. این امپریالیسم است که در آن دولتـملت خاص اندراج مییابد و نه بالعکس. سرمایهداریِ جهانی بدون امپریالیسم دچار آنارشی میشود و دولتها بدون امپریالیسم و هژمونْ دچار هذیان و روانپریشی میشوند و مناسباتشان به یک هرجومرج تام فرومیافتد. دولتها به مدد همین سطح نوین انکشاف واقعیت، یعنی امپریالیسم، است که خود را در جهان به جا میآورند. هم از اینروست که در دورههای افول هژمونیکْ فاشیسمِ شیزوفرن و سیاست روانپریشانهی بورژوایی حادث میشود. لذا دولت در نسبتش با امپریالیسم همیشه “درون” است و این نگرشیست مکانیکی که گویی دولتها و امپریالیسم در یک تعامل “بیرونی” با هم به سر میبرند. فهم دیالکتیک به منزلهی تعاملِ مبتنی بر علیتْ پایهی درک ماتریالیسم ولگار و پوزیتیویستی است. دیالکتیکْ منطق “درون” و انکشاف سطوح متفاوت است و نه منطق “چیزها”ی بیرونی از هم که در “تعامل” با هماَند. تنها در دورههای “افول هژمونیک” است که تنش و خائوس حاصل از “افول”، وضعیت را دچار پیچیدهگی و آشوبیْ کاتورهای و فزونیابنده میکند. لیکن این آشوب و هاویه خود میانپردهایست برای گذر به یک “دوران”ِ نوین هیمنه و هژمونیْ در دورانـطرازی نوین و بالاتر. اما به مدد دیالکتیک، خود همین میانپردهها صریحترین امکان مادیای است که فرآیند کاپیتالیسم برای گذر از خودش تعبیه کرده است. این میانپرده سکته و لکنتیست ساختاری: یک “ازجادررفتهگی” که گویای آن است که توزیع ثقلیِ کلانپیکرهی گلوبالِ سرمایه جابهجا شده است؛ و بهتبع، یا نظاموارهی کاپیتالیستی با حرکت به سمت نقطه ثقل و گرانیگاه جدید از پسِ ناپایداری و عدم تعادلش برمیآید و یا پرولتاریا آن را زمینهی عروج به مرتبت تمدنیِ نوینی میکند.
پس دولتها صرفاً محصول الزامات تکوین سرمایه و برآیند منازعات طبقاتی در یک “درون” جغرافیاییِ ملّی نیستند. آنها پیشاپیش در یک “درون” کلیتر به نام کاپتالیسم گلوبال و امپریالیسم زادورشد دارند. به هیچوجه نمیتوان یک دولت را مبتنی بر تحولات درونی یک جامعه خصلتیابی کرد و آن نوع نظریهی طبقاتیِ دولت که صرفاً آن را ستاد اجرایی بورژوایی یک کشور میبیند، نمیتواند حدهایی که از سوی الزامات کاپیتالیسم گلوبال زده میشود و نیز تعینش در بافتار و “درون” امپریالیسم را درک کند.
دیالکتیکْ منطق انکشافِ مفهومیِ یک تضاد تا آخرین سطوح خودش است و این مقولهها و مفاهیم هیچ نیستند الّا، به قول مارکس، «فرمهای هستی و اوضاع زندگی»؛ یعنی دیالکتیکْ متد شناخت واقعیتیست که در آن خودِ واقعیت انتزاعی شده است. بر سَبیل مارکس، هر سطح نوین انکشاف دیالکتیکیِ یک تضاد، دامنه و گسترهی عمل و آزادیِ تضاد را میدان میدهد. این را تا آنجا میتوان ادامه داد که: مقولاتی چون دموکراسی و آزادی و حقوق بشر همبستههای فانتزیک همان استثماراَند که بازه و گسترهی عمل استثمار را میدان میدهند و کمونیسم امحای همین دمکراسی و آزادی است و نه تکامل آنها تا سرحداتِ غاییشان. هستیِ آنها فانتزیک است و لبههای آنها محدودههای مادیِ استثمار است و الغای کار مزدوری و استثمارْ خودِ این همبستههای فانتزیک را هم ملغا میکند. پس خروج از ساحت قدسی و اغواگرِ این الزامات فانتزیک، پیششرط تحلیلیـسیاسیِ الغای کار مزدوری است. در شیوهی تولید سرمایهداری است که در گسست از “اجتماع”، “جامعه” تحقق مییابد و این جامعهـکلیتْ به واسطهی شکافی نوین، تضاد کار مزدوری و سرمایه، است که “شده است” و وجود دارد. اینطور نیست که جامعهای از قبل موجود بوده و حال به دلیل سرمایهداری، تضادی درونش منکشف شده باشد. خود جامعه به میانجیِ همین تضاد و شکافش است که موجود است. لذا چنین است که وهم بنیادینِ دریافتِ ایدئولوژیک از جامعه، دریافت عینیتباورانه از جامعه است. وهم اصلیْ صِرف عینیت است که به واسطهی شکاف و تضادْ تلألو و تجلّی میکند. عینیت همان پدیدار است که راز پایشِ تضاد و شکافْ به منزلهی ذات است. این تضاد در وهلهی نهاییِ انکشافِ منطقیـمفهومیاَش به آخرین مرحلهاَش که همان مازاد امپریالیستی است درمیرسد و آرام و قرار مییابد. لیکن آنچه آرام و قرارِ خودِ فرآیند انکشاف مفهومیِ یک تضاد است، سرآغازِ جدالیست که غایتش انحلال و امحای خودِ جامعه است. هم از اینروست که جهانِ مابعد سرمایهداری را ما به نام “کمون” میشناسیم که از دل انحلال جامعه، بیرون میجهد. تظاهر بیواسطه و ناخودآگاه کاپیتالیسمْ استبداد فانتزیِ آزادی است که سوژه هماره در پی آن است بدون آنکه به آن دربرسد؛ کمونیسم استبدادِ عدمِ استثمارْ به منزلهی “نهی مؤسسِ” یک تمدن نوین است.
پس اگر مرحلهی نهاییِ انکشاف منطق ارزش و سرمایه در سطح گلوبال، مازاد سیاسیای به نام امپریالیسم است، امپریالیسم قرین همیشهگیِ کاپیتالیسم و محل قرار و آرامش و نامنده و هویتدهنده و به نوعی آفرینندهی صور سیاست بورژوایی در جغرافیای کاپیتالیسم است. این ما را بدانجا رهنمون میسازد که در نظریهی دولت مارکسیستی وجهی اساسی را وارد کنیم و آن اینکه دولت را خارج از دیالکتیک وهلههای منکشفشوندهی منطق ارزش نمیتوان بهجاآورد و تبیین کرد: دولتـملت هماره “درون” امپریالیسم است و بدون آن فهم نمیشود. نمیتوان خصایص عمدهی یک دولت را خارج از عصرِ سنخ مشخص امپریالیسمی که درونش حیات دارد، شناخت. به چنگ آوردن خصایص عمدهی دولتها در یک دوران مشخص، خارج از بررسیِ سنخ مشخص امپریالیسمی که آن “دوران” را متعین میکند، امریست مستنکَف. از این قرار، چگونگیِ مبارزه باامپریالیسم و دولت خودی و ترسیم استراتژیهای مبارزاتیْ بهکل وابسته به این سنخیابی است. جبر و اضطرارِ جریان یافتنِ منطق ارزش بر پیکرهی زمان و مکان، و تنیابیِ مادّیِ آن است که به موازاتِ گسترشش “سرمایه” را “دورانمند” میکند و هر “دوران” سنخ مازادینِ همبستهای را از خود بیرون میتراود، تا گردش بیمنتهای”سرمایه” بپاید. دیالکتیک، الجِبرای جغرافیای صیرورت شیء ارزش و مازادهای آن و بدین سیاق الجِبرای سیاست پرولتری و انقلاب است.
ورود
پادشاهیِ قاجار دیگر کفاف وضعیت را نمیداد. دولت پهلوی به عنوان نظامی برآمده از دل هرج و مرج پساانقلاب مشروطه و به عنوان نظمی که سدی باشد در مقابل جریانِ رو به جنوب انقلاب اکتبر، که با جریانهای قدرتمندی از داخل نیز در کشش و جذبه بود، با صحنهگردانی امپریالیسم آن زمان، یعنی بریتانیا، پا به صفحهی حیات نهاد.
این دولت که از قضا تولدش قرین افول هژمونیِ امپریالیسم بریتانیا بود، در درون خود دوپارهگیای را حمل میکرد که موجب تلاطمات فراوانی در آن شد. این دوپارهگی، که مختص آن نبوده و قاطبهی دولتـملتهای در حالِ تکوین آن زمان را دربرمیگرفت، نتیجهی دو گرایش متضارب بود: از یک سو ضرورتهای حاصل از این تکوین که مبتنی بر استلزامات انباشت بدوی و توسعهی منطق سرمایه در این سرزمینها بود و از سوی دیگر سرسپردگیِ ناگریز آن به سنخ “امپریالیسمِ مبتنی بر استعمار نظاممند” که دیگر دورهاَش به سرآمده بود و ناگزیر باید دامن برمیچید.
همچون سایر سرزمینها، شکل حکومتیِ کمپرادوری و امپریالیسم همبستهاَش، به برکشیدنِ جنبشِ قدرتمند رهاییبخشی منجر شد که نقطهی اوجش را به نام “ملی شدن صنعت نفت” میشناسیم. این نهضت، علیرغم اشاره به نفت، هدفش هیچ نبود الّا بهزیرکشیدن دولت کمپرادور و انجام اصلاحات ارضی و بیرون راندن “امپریالیسم مبتنی بر استعمار نظاممند بریتانیا”. از قضا همین سویههای نهضتهای رهاییبخش بود که قوّهای را در درون آن کارگذاری میکرد که امپریالیسم بریتانیا را با بنبستی لاینحل مواجه میکرد و بدین دلیلْ امکان یک گذار سوسیالیستی را مهیا. چرا که سنخ امپریالیسم مستقرْ، پیشاپیش به دلیل ذات قیمومیتگرا و مستعمرهگرش، توانِشِ اقامهی پاسخی بورژوایی در قبال چنین نهضتهایی را نداشت و با ژرفیدن هر چه بیشتر این نهضتها سوسیالیسم از درونش شاریدن میگرفت. در نزد فهم اکونومیستی و فنگرایانه از تاریخ، غرابتیست در این که در آن دوره، در جهانِ تحت قیمومیت و استعمار از سوسیالیسم حرف زده شده است؛ چرا که امکان سوسیالیسم را نه در مناسبات و مبارزات طبقاتی و امکانی که به صورت تاریخی به دلیل محدودیتهای سرمایه در یک عصر و “دوران” برمیخیزد، بلکه صرفاً در سویهی پیشرفت اقتصاد و فن و یا پیشرفت تکاملگرایانهی جنبش کارگری میبیند. این فهم اکونومیستی در آن زمان نیز نمایندگان نمونهواری در ایران داشت از جمله حیدر عمواوغلی. این آوتیس سلطانزاده بود که در مقابل چنین درکی از تاریخ ایستاده بود. ناگفته پیداست که چرا این دو هنوز، علیرغم تمامی دگرگونیهای اساسی و گذر از دوران بریتانیایی به آمریکایی[۳]، معاصرانِ مایند.
عصر “امپریالیسمِ مبتنی بر استعمار نظاممند”، عصر آغاز و گسترش انباشت بدوی و پرولتاریزاسیون در قامت جهانیِ آن است؛ و دولتـملت محصولیست مازادین که از اقتصاد کاپیتالیستیْ در محدودهی یک جغرافیای معیّن پس میافتد. این بدان معناست که “امپریالیسمِ مبتنی بر استعمار نظاممند” با چیزی در تضاد قرار میگیرد که محصول پویههای خودش است. این تضادْ آنتاگونیستی است و ریزش جهان پیشین حتمی. این ناتوانیِ ساختاری این سنخ از امپریالیسم، که در “دوران افول هژمونی”اَش به تمامی خود را بروز میدهد، با واقعیتهای مشخصی همافزایی میکند از جمله: قِسم سلطه و بیواسطهتر بودنِ آن، در معنای حضور نظامی و دخلوتصرف سیاسی؛ ضعف بورژوازی ملّی و امکان ایجاد پیوند هرچهمستحکمترِ سیاسی بین دهاقین و پرولتاریا و سایر فرودستان؛ و انقلاب کبیر اکتبر روسیه و انقلابهای اروپای غربی و …. . لذا اینهمهْ امکانی را در آن روزگارانِ جهان، در واقعیت کارگذاری کرده بود که چنین بود: امکان گذار به سوسیالیسم در بطن چنین مبارزات ضدِّ استعماری و رهاییبخشی که تحت تز و استراتژیای کلان، “جنگ ملّیـانقلابی”، توسط لنین تبیین و به ضابطه درآمد.
این جنبشها نمودار پدیداریِ فرآیندی کاپیتالیستی بودند که نتیجهی انباشت بدوی و گلوبالیزاسیون مالیهگرایانهی امپریالیسم بود. نُضج سوسیالیسم یک وجه این ناتوانیِ ساختاری امپریالیسم مستقر بود. وجه دیگری بود به نام “امپریالیسم نوین مبتنی بر بورژوازی ملّی”. اتفاقاً این سنخِ امپریالیسمِ در حال عروج، با چنین جنبشهای رهاییبخشی نه ضدیت، بلکه همراهی و “حمایت حسابشده” نیز مینمود و تنها گاهِ عیان شدن امکان سوسیالیستیِ چنین جنبشهایی، ناگزیر از “مداخله” میشد: تا آنجا که آنها در محدودههای لیبرالیسم و تأسیس نهاییِ دولتـملتی مبتنی بر بورژوازی ملّی بودند، دقیقاً در راستایی گام برمیداشتند که وساطتِ کلیتِ امپریالیستیِ نوین را اجابت میکردند. همازاینرو بود که جنبش “ملی شدن صنعت نفت” در نهایت با کودتای آژاکس در هم شکسته شد. به گاهِ عیان شدن امکانِ سوسیالیستیِ مبارزه و برکشیدهشدن و اعتلایش به فراسوی لیبرالیسم، باید درهمشکسته میشد. سیاست “حمایت و گاهی مداخله”ی “امپریالیسمِ مبتنی بر بورژوازیهای ملّیِ” ایالات متحدهی آمریکا، یکی از پایههایی بود که به هژمونیک شدن آمریکا انجامید. یعنی بورژوازیهای ملّی که خود را ضرورتاً در قامت دولتـملت مییافتند، خود میانجیِ تحقّقِ امپریالیسم نویناَند. در واقع تا آنجا که امپریالیسم دورهی هژمونی بریتانیا مبتنی بر استعمار نظاممند بود، هیچ راهکار سیاسیِ مشخصی برای مقابله با جنبشهای ضدِّاستعماریِ موجود در میان نبود الّا سرکوب نظامی. هر چه بیشتر امپریالیسم مستقر برای اعادهی هژمونیاَش تقلای نظامی میکرد، این خود هرچهبیشتر عدم کفایتش را اثبات میکرد. ما نیز به سیاق مارکسیست هندی، رانیجیت گوها، این وضعیت را “سلطهْ بدون هژمونی” مینامیم. همین که راهکارِ سیاسی به میان میآمد ناتوانیِ سنخ امپریالیسم بریتانیا و لزوم جایگزینیِ آن، همچون ضرورتی، بر ذهن سوژهی بورژوا نقش میبست. اگر بریتانیا امپریالیسم آن دورانی از کاپیتالیسم گلوبال است که در پیکرهی جهانیْ فرآیند انباشت بدوی را پیش میبُرد، ایالات متحدهی آمریکا امپریالیسم آن دورانی از کاپیتالیسم گلوبال است که جهان متشکل از دولتـملتهای مدرن دارد پدیدار میشود.
در فردای کودتا و شکست “جنبش ملی شدن صنعت نفت”[۴]، دولت پهلویِ دوم در جهانی آمریکایی گام نهاد که دیگر نه استعمار و کمپرادور بودن، بلکه دولتـملت بود که میانجیِ تحقّق امپریالیسم بود. این گسست کلان بین این دو سنخ امپریالیسم، آنچنان عمیق است که به واقع دو جهان دیگرگون میآفریند و مبارزه با هرکدام را واجد ضابطههایی خودویژه میکند. به گونهای که درنظرنگرفتن این گسستِ بین این دو سنخ، ابهامی را ایجاد میکند که درغلتیدن به سمت بورژوازی عاقبت آن خواهد بود. بدینگونه که راهبرد سیاسیِ کمونیستیِ به قول لنینْ “جنگ ملیـانقلابی”، برای صفآرایی در مقابل “امپریالیسم مبتنی بر استعمار نظاممند” بریتانیا، معنا داشته و بهگاهِ “امپریالیسم مبتنی بر بورژوازیهای ملّیِ” آمریکا، مابهازای کمونیستیای نخواهد داشت. چنین است مقولهی “حق تعیین سرنوشت ملل” که اگر در “دورانِ” امپریالیسم پیشین، به ویژه در زمانهی “افولش”، یکی از رئوس اصلیِ سیاست کمونیستی بود، در “دوران” امپریالیسم کنونی و به ویژه در زمانهی فعلیِ”افولش”، مابهازای کمونیستی نداشته، بلکه هرآینه سیاستی ارتجاعیـامپریالیستی خواهد بود.[۵] تثبیت دولتـملت مدرن به منزلهی میانجیِ تحقق امپریالیسم، وامیدارد که دموکراسی و دموکراسیخواهی نیز به تمامی در توپولوژیِ امپریالیستی جایابی شود. اگر “اعتلای مبارزهی طبقاتیْ” آن سنجهی اصلی برای تعیین صحت و سُقم استراتژی و تاکتیکهاست، پس چه بسا موضع و عملی که در یک شرایط ضامن چنین اعتلایی بوده باشد، باعث واژگونی و انحطاطی در شرایط دیگرگون باشد.
شکاف و بستار
حالا بنابراین تعجبآور نیست که شما در چهار گوشهی این منطقه دست نیروهای امپریالیستی را ببینید که از آستین رژیم ایران بیرون میآید.[۶]
واکنش کارگران کارخانه آزمایش به گفتههای مشهور [آیتاللّه] خمینی که «ما انقلاب نکردیم تا خربزه ارزان شود، ما برای اسلام انقلاب کردیم» این بود که:
میگویند ما برای بهبود وضع اقتصادی انقلاب نکردیم! پس برای چه انقلاب کردیم! میگویند برای اسلام! اسلام یعنی چه؟ ما برای بهتر شدن وضع زندگیمان انقلاب کردیم.[۷]
در نگاه رهبران شورا ـو حامیان حزب ج.ا و دیگر کارگران کارگاههاـ به وضوح احساسات ضدِّامپریالیستی مشاهده میشود و شور و خلوص و جدیت آنها را در ابراز این احساسات میتوان یافت. اگر رژیم بخواهد یا مجبور شود که آشکارا از مواضع ضدِّامپریالیستیِ خود کوتاه بیآید، ممکن است جریانات چپگرا بتوانند پایگاه بالقوهی رأی حزب ج.ا را از این حزب نااُمید کنند.[۸]
بحران انقلابیِ متقدّم بر بهمن ۵۷ به دلایلی چند وزیدن میگیرد. دولت پهلوی از پی مبارزات چریکیـسیاسیِ طولانی و دخالت تودهها در متن شرایط انقلابی سقوط کرد. پس از این ضربت اول، جدالهای طبقاتیِ مهیبی درگرفت که نتیجهی آن در پیش چشمان ماست. تبیین چراییِ نتیجه و چهبود نتیجه و تطور آن، نزاعیست به قدمت چهار دهه، و اهمیت آن در این است که نوع مواجهه و مبارزه با آن نتیجه، ج.ا.ا، را تعیین میکند.
روندی که به بهمن ۵۷ رسید شدآیند اعتلای گامبهگامِ یک دخالتورزیِ تودهای بود که سیاست را به کف زیست روزمره جاری کرد و طبقات مختلف را در مقابل آستانههای صریحی از انکشاف چهبودشان قرار داد که ناگزیرشان از بروز خود میکرد. پس از ضربهی اوّل و واژگونی سلطنت پهلویها، زد و خورد سیاسیـطبقاتیای شکل گرفت که تقریباً تمامی آحاد جامعه را درگیر خود کرده بود و در این میان خیل کثیر سازمانها و گروهها بودند که پا به میدان مینهادند. خصلت اعتلاییِ قیام ۵۷، طبقات اصلی جامعه را مجبور به رودررو شدن با سیاست و افقهای طبقاتیِ صریحتر میکرد که در نهایتْ اختتامیهی آن تنها میتوانست خونین باشد.
اعتلای انقلابیِ قیام ۵۷، محتوای طبقاتیاَش در وجه ضدِّامپریالیستی را به شدت بروز داد. از آنجا که امپریالیسم بالاترین سطح انکشاف مازاد سیاسیای است که از روال منطق ارزش پسمیافتد، لذا در پویش رخدادهای واجدِ اعتلای انقلابیْ ضدِّامپریالیسم یکی از سویههای اساسیِ آن میشود و مجال بروز تودهای مییابد؛ این قاعدهی عام در انقلاب ایران نیز فعلیت یافت. همچنین در سطح خاص عملکرد مشخص امپریالیسم آمریکا در سرکوب جنبش “ملی شدن صنعت نفت” و پس از آن و نیز نقش دولت پهلوی به عنوان ژاندارم در منطقه، نوک تیز پیکان مبارزات را به سمت آمریکا هدایت میکرد. قیام ۵۷ درونمایهای آنچنان ضدِّامپریالیستی در درونش حمل میکرد که بورژوازی را وادار میکرد بفهمد تا آنجا که از آمریکا فاصله میگیرد خود میتواند باشد و بپاید؛ و بورژوازی این را پیش از حوالیِ ۱۳ آبان ۵۸، روز تسخیر سفارت آمریکا، فهمید. پس کلام اولین رهبر ج.ا.ا که تسخیر سفارت را انقلابی بزرگتر از انقلاب اوّل نامید، به تمامی گویای خطالرأس بودن این واقعه است. فهم لیبرالیِ نهضت آزادی اضطرار فاصلهگیری از امپریالیسم را برایش رؤیتناپذیر میکرد و استلزامات این اضطرار، به واژگونی دولت آن در فردای ۱۳ آبان انجامید. همین اضطرار ضابطهمندِ “پاییدن بورژوازیْ بهشرط جدایش از امپریالیسم”، این ضرورت را ایجاب میکرد که یک نیروی نالیبرال امکان حضور بیابد. با این واقعه، نظام ج.ا.ا مسیری را پیشه کرد که به طور عینی یکراست به خروج بورژوایی از مدار و میدان امپریالیسم منتهی میشد. این فاصلهگیریِ بورژوایی از امپریالیسم به ضرب قیام ۵۷، تثبیتی یافته که نامش جمهوری اسلامی ایران است؛ و انتظام نظریِ این فاصلهگیری میشود “نظریهی دولت جداافتاده از امپریالسماَش”. امکان این خروج بورژوایی پیشاپیش توسط خود سنخ مشخص “امپریالیسم مبتنی بر بورژوازیهای ملّی” آمریکا ایجاد شده بود و خود این سنخْ همان زمینهی مادّیِ عامی است که حدود ذهنیت بورژوازی و عملکردش را تا مرز زمانیِ میانپردهی “افول هژمونیک” متعیّن میکند. بورژوازیِ ملی آنقدر هست که برای حفظ خودش در شرایط بحران، بتواند از امپریالیسماَش فاصله بگیرد. یعنی از چیزی که ضامن احداثش بود، از امپریالیسماَش، میگسلد تا خود بپاید. لیکن حیاتش در این فاصله، حیاتیست آغشته به بحران و ناپایداریِ حاصل از این گسستِ اجباری. این وضعیتِ جداافتادهگی از امپریالیسم، یک وضعیت نابههنجار بوده و یک نابهسامانی را همیشه احضار میکند. آرام و قرار آن موکول به فرود در میدان امپریالیسم به منزلهی سطح صفر و بدون اختلاف پتانسیل است. از آنجا که دولت “درونیِ” امپریالیسم است، این جداافتادهگیِ منتج از قیام ۵۷، شکافیست ساختاری که از ابتدا تا انتهای پیکرهی آن را درمینوردد و از آن است که بخش اعظم تاریخ آن، تاریخ فرازونشیبهای منتجِ از این شکاف است. بورژوازیِ ملّی آنقدر نیست که این فاصله و جداافتادهگی را برای همیشه تاب بیآورد: یا به مدار جاذبه برمیگردد و یا با در افق پدیدار شدن “افول هژمونی”، خودِ پاسخ شکاف درونیاَش در بیرون آن پدیدار میشود[۹]. خروج اجباری از مدار امپریالیسم و شکاف احداث شده به دلیل انقلاب ۵۷ بین ایران و به اصطلاح غرب و در اصل همان آمریکا، به واسطهی الزامِ منطقیِ “درون” بودنِ هر دولت بر بستر کلیت امپریالیستی، رانهای قدرتمند به بازگشت را میپروراند و شکافی را در درون ج.ا.ا حک میکند[۱۰]. کل آنچه ما به عنوان جنبش سرنگونیطلبی و سیاست اُپوزیسیونیسم میشناسیم بر همین رانه و بستر عمل میکند و بر همین سیاق از ابتدا تا انتهایش پروامپریالیستی است. از یکسو تمامی آن خودویژگیهایی که ما در ج.ا.ا بازمیشناسیم تبارزات همین شکاف است و از طرف دیگر تمامی آنچه ما به نام جنبش سرنگونیطلبی بازمیشناسیم خود را طرف و حریف این خودویژگیها و برانداز آنها میداند.
این خروج بورژواییِ جمهوری اسلامی ایران از مدار امپریالیستیِ آمریکا، به عنوان نتیجهی برآمده از انقلاب ۵۷، چیزی را درون آن تثبیت کرد که ما آن را “بیکرانگیِ کاذب” نامیدیم. بدینمعنا که موجود شدن فرمی به نام ج.ا.ا تنها بر بستر کلیت امپریالیستی از سنخ فعلیاَش، “امپریالیسم مبتنی بر بورژوازیهای ملّی”، امکان دارد و خود همین شکل ج.ا.ا به دلیل ابتنایش بر بورژوازی ملّی نه تنها توانش فراروی از خود را نداشته، بلکه در هر گام نیروهای سیاسیای را از خود منکشف میکند که هدفشان جایگیری در آغوش امپریالیسم است. یعنی در هر گامْ مقصد فرارویِ حاصل از تنشِ آن شکاف درونیِ ج.ا.ا، از قضا به همان امپریالیسم ختم میشود. پس پارادوکسی در میان نتواند بود وقتی میبینیم که هرچهقدر پروسهی انباشت سرمایه در سطح ج.ا.ا پیش میرود جنبش پروغرب توش و توان بیشتری مییابد و هرچهقدر که پروسهی “افول هژمونیک” در سطح گلوبال پیش میرود، همان بورژوازیِ محصول رشد انباشت سرمایه، بیشتر به سمت ج.ا.ا گرایش مییابد. اینها ساختارهای مادّیای هستند که تعیینکنندهی گرایشها و جهتدهندهی اصلیِ بسیاری از منازعات موجودند.
آنچه رفت، کلیت ساختارمندی است که به دلیل نادیدهماندنْ خطوط سیاسی منحط و کُلاژهای ایدئولوژیک گوناگونی را موجب شده است: ادبیات حزب توده و اکثریت که به توانش سوسیالیستی ج.ا.ا بر زمینهی “راه رشد غیر سرمایهداری” امید بسته بود و چپ محور مقاومتیِ فعلی نیز از آن دور نیست[۱۱]، و ادبیات سنت چپ سرنگونیطلب به قوّهی سرنگونیِ این وضعیت بر زمینهی “یک نامتعارفبودهگی” چشم دوخته بود و هنوز دوخته است[۱۲]. دلیل این نادیدهماندن و روئتناپذیری برمیگردد به همان پروبلماتیکْ که یک نظام ارجاعی درونی است که در آن پرسشها پس از پاسخ میآیند، منظومهایست که زاویه دید را تنظیم میکند و مرز امر رؤیتپذیر و ناپذیر را معیّن میکند و لذا سوبژکتیویتهی همارز خود را میآفریند. پروبلماتیک سرنگونیطلبی از همان ساختار مادّیِ ابتنایافته بر شکاف ج.ا.ا و امپریالیسم منبعث میشود و همینطور پروبلماتیک محور مقاومت.
اینکه چهگونه دیالکتیک اعتلای انقلاب ۵۷، در قواموارهای به نام ج.ا.ا تثبیت میشود، بههممیآید و “بستار” شکل میگیرد، دشوارهایست که پاسخ بدان خود یکی ازکارپایههای اصلیِ تحلیل آن است. گذشته از فانتزیهای توطئهبین تافلریِ سلطنتطلبانه که همهچیز را در کنفرانسهای گوادالوپگونه و پشت درهای بسته و دستپخت آمریکا و غرب خلاصه میکند، اسطورهای تروتسکیستی در این میانه است که شکست پرولتاریا و مبارزهی طبقاتی را به “ناپختهگیِ آگاهیِ” طبقهی کارگر، که آن هم خود بر “ناپختهگیِ” سازمانهای سیاسیاَش استوار است، فرومیکاهد[۱۳]. این نوع تحلیلِ متواترِ جهانی که همهی مسئله را به موضوع “رهبری و عدم کفایتش” احاله میدهد، نه تحلیل، بلکه یک رتوریک اینهمانگویانه است که در شبِ آن همهی گاوها سیاهاَند.
در شکل مشخص “امپریالیسم مبتنی بر بورژوازیهای ملّی” دیگر امپریالیسم خود را به میانجیِ همین صور متفاوت و مشخّصِ بورژوازیهای ملّی وساطتیابی میکند و از آن است که سویههای جهتگیری دولتهای مبتنی بر این بورژوازیِ ملّی، چنین تعیینکننده مینماید و در صورت تخطّی از خطوط کلان امپریالیستی، اطلاق “دولت یاغی و سرکش” از سوی “جامعهی جهانی” به آن و آغاز انواع و اقسام پروژههای استحاله و سرنگونی کلید میخورد. از سوی دیگر سرمایه و دولتِ جدااُفتاده از میدان امپریالیسم، به مثابه فرزندی یاغی، در هر قدم همان دوپارهگی و شقاقی را از خود ساطع میکند که باید بکند: در جذبه و کشش چشمان خیرهی هژمونِ امپریالیست خود را بازمیشناسد و سودای آرمیدن و بالیدن در آغوشش را دارد و از سویی میداند که این آرمیدن چیزی نیست جز انحلالش. لذا در اینجا ما با چرخهی بیکرانهی کاذبی روبهروییم که به مثابه “بینهایت بد” هگلی، منطقاً توان فراروی از خود را دارا نیست. چرا که به هیچ منوال امپریالیسم را در مقابل یک وضعیت استیصال ساختاری قرار نمیدهد. اگر ناسیونالیسم رهاییبخش آن جنبشی بود که “امپریالیسم مبتنی بر استعمار نظاممند” را با ناتوانی ساختاریِ خود مواجه میساخت و اگر جنگ ملیـانقلابیْ استراتژی لنینیستیِ وضعیت بود، در وضعیت خروج بورژوایی و بیکرانگیِ کاذب، از آنجا که پیشاپیش در درون خودِ هندسهی “امپریالیسمِ مبتنی بر بورژوازیهای ملّی” رفتار میکند، پاسخ تنش درونی همان جایگیری در درونِ بزرگترـامپریالیسم است. در برابر “بیکرانگیِ کاذبِ” این خروج بورژوایی میتوان دست بر فرآیندهایی نهاد که اعتلای طبقاتی را امکاناً در درون خود حمل میکنند: مورد ونزوئلا. تا آنجا که چاویسم یورش خود را بر بورژوازی ملّیِ ونزوئلا و انحصارات بینالمللی متمرکز میکند، دیده میشود که امپریالیسم قصدش اعاده همین بورژوازی ملی میشود. پس شرط بنیادین مواجه ساختن سنخ امپریالیستیِ موجود با ناتوانیِ ساختاریاش آماج قرار دادن بورژوازیِ ملّی است. در “دوران” ما برای یک کمونیست این معیارِ تعیینکننده و قاطعِ نبرد طبقاتی در همان بادیِ امر است.
“بستارِ مبتنی بر بیکرانگیِ کاذب” کل حیات تاکنونیِ ج.ا.ا و کل تاریخ نسبتش را با آمریکا و جهانیان حد زده و متعین کرده است. شرط تاکنونیِ خروج از این بیکرانگیِ کاذب، یا رهسپار شدن ارادیِ خود ج.ا.ا به ثقل امپریالیستی است که میشود همان پروسهی نامآشنای استحاله و یا داخل کردن اجباریِ آن از سوی امپریالیسم است که میشود همان طرحهای گوناگون سرنگونی و رژیم چِینج. این شکل خروج و متعاقباً تمنّای بازگشت، مرز بین درون و بیرون، پوزیسیون و اپوزیسیون را سیال میکند و هستههای هر دو سو را نیز نفوذپذیر. به دلیل شرایط مشخص ج.ا.ا و شکاف مؤسس خودویژگیهای آن، پوزیسیون و اپوزیسیونِ آن به درون هم تاب خوردهاَند و پهنهای از تاکتیکها و سازمانها و گفتمانهایی را تکوین دادهاَند که در عین تفاوت و گاه تناقضشان، کلیت بههمپیوستهای را تشکیل میدهند. خود همین وضعیت است که جغرافیای پوزیسیون و اپوزیسیون را در پهنهی سیاست ایران چنین پیچیده و سیال و درهمفرورونده میکند و موجد تبدّلی بین آن دو میشود که پیمایش و بازشناسیِ آن، قرارگاهی را مکانیابی میکند که یگانه برج دیدهبانیِ انقلاب و یگانه باروی کانونیِ عملیات انقلابی تواند بود. در واقع روی دیگر خروج بورژوایی، بازگشتی بورژوایی میباشد و این سکّهایست هگلی که کلیت تنوارهی اپوزیسیون بر این شکاف و ظرفیتِ بههمآمدناَش خفته است. چه از همینجاست که پیشاپیش این به هم آمدن نه به صِرف دسایس و لطایفالحیل امپریالیسم، بلکه به قَطعِ ساختارش، که پیشتر توضیح شد، امپریالیستی است.
آن فاصلهای که ج.ا.ا از امپریالیسمِ مستقر دارد، و در عین حال در متن کاپیتالیسم گلوبال و به منزله یک دولت سرمایهداریْ ذیحیات است، آن چنان تابی به فضای سیاست در ایران میدهد که پوزیسون تبدیل به اپوزیسیون میشود و بالعکس. اینکه همیشه بالاترین منصبهای کشوری و شامخترین چهرههای “نظام”، به عنوان ضدِّ نظام شناخته شدهاَند، حکایت از آن نوار تابدار سیاست در ایران میکند که حرکت روی آن ضرورتاً حدود دلالتِ سیاسیِ سوژههایش را متعیّن میکند. اگر خود منطق سرمایه و سایر ملازمات و مازاداهای منطقیـدیالکتیکیاَش، که به صورت نظاممند از آن منکشف میشود به منزلهی امر واقع و همان پیششرط لوکاچیِ هستیِ بورژوازی از ساحت اشارت و امر نمادینه و زبان کنار نگذاشته شود، خود سرمایهداری در واقعیت ناممکن میشود. پس شرط حیات نادیدهماندن پیششرطهاست و این نادیدهماندن خود یک عملیات ساختاریست و نه مبتنی بر دروغ و دبنگ. یک جریان کمونیستی که این را لحاظ ندارد هملتوار گرفتار در وضعیت سرمایهدارانه میشود و توان تمییزِ بین خواست خود و خواست سرمایهداریـامپریالیسم را از دست میدهد. پس اساسِ کار کمونیستی ابتدا به ساکن دیدن امر نادیدنی و به بیان در آوردن امر بهبیاندرنیامدنیست. این لازمهاَش، به زبانی هگلی، رنج روش دیالکتیکی به جان خریدن است. آن نوار به واسطهی سرمایهدارانه بودن ج.ا.ا و خارج از مدار و میدان امپریالیسم آمریکا عمل کردن آن است که تابی میخورد که به صرف حرکت در یک وَرِ نوار، تضمینی برای ادامه بر همان ور نیست و در یک تاب، بهواقع دارد که در روی دیگر نوار حرکت میکند. این نوار تابدار سیاست، تا گام بعدی تاریخی و تا تداوم این “دوران”ِ فعلیِ ما، همان جغرافیای سیاستِ خارج از پراتیک کمونیستی است. پراتیک کمونیستی این نوار را بازمیشناسد و اصلاً به صِرف این بازشناسیاَش موجود میشود و همیشه در خارج از آن قرار میگیرد. موضع یافتن بر این خارج، به عنوان تنها قرارگاه برون ایدئولوژیک، ضامن فعل کمونیستی در این جغرافیای مشخّص است. پی بردن به اینکه تاریخاً این تاب در کجاها خود را به تمامی عیان کرده است، چندان کار سختی نیست: خرداد ۷۶، تیر ۷۸، وقایع ۸۸ و … . اُپوزیسیون چپ دقیقاً در همین بزنگاههای تاب است که انحایش به سمت امپریالیسم و “دموکراسیخواهی” عیانتر شده است.
ساختار جغرافیای سیاست، بار ناخودآگاه خود را در غایت تمامی کنشها میگذارد و تجهیز شدن به الزامات صرفاً سوبژکتیوِ فرار از این بار، کفایت سیاست کمونیستی را نمیکند. لحاظ کردن ابژکتیوتیهی ساختار و آستانههای انکشاف واقعیت طرازیست اساسیتر در این اثنا، و نیز این لحاظ کردن سیاست کمونیستی را الزاماً و اخلاقاً قرین صبر میکند. “کار حوزهای” آن سبک کاریست که این صبرِ استراتژیک را در مبارزهی طبقاتی پراتیک میکند.
فعلِ سرنگونیطلبی
یکبار که از بالکن خانهام به صدای تیراندازیها گوش میدادم، زیر پایم در خیابان دو سه کارگر را دیدم که یک توپ اشنایدر را با خود میکشیدند و عجیبتر اینکه دو مرد و یک زن کولی هم کمکشان میکردند. انقلاب قهرآمیزی که وقوع آن را از چند سال قبل احساس میکردیم و خود من با تمام وجود آرزومندش بودم زیر نگاه مبهوت و ناباورم از روبهروی پنجرهاَم عبور میکرد.[۱۴]
گفته شد که شکاف حاصل از جداافتادگی ج.ا.ا از امپریالیسماش موجد اختلاف پتانسیلی میشود که جریان و جنبشی را کلید میزند که نامش را سرنگونیطلبی گذاشتهایم. سرنگونیطلبیْ آن جنبش و لذا سیاستیست که افق آن بههمآمدن این فاصله و شکاف است و درست به همین دلیل از ابتدا تا انتهایش پروامپریالیستی. لذا ضابطهی اصلی تضمینکنندهی کمونیستی بودن هرگونه عملی، ابتدا به ساکن خروج از سیاستِ مبتنی بر رانهی حاصل از این شکاف و پیکار با نیروهایی است که آن را بازنمیشناسند: تا آنجا که جنبش حاصل از این رانه و شکاف عقب رانده شود، تازه جا برای آنچه که ما با نام “مبارزهی طبقاتی” میشناسیم، باز میشود. به طور مثال اگر، بر طبق ادبیات کلاسیک، تا آنجا که مبارزهی کارگران و اقشار فرودستْ اقتصادی و صنفی و اتحادیهگرایانه و سندیکالیستی است همچنان بورژواییست و تلاش کمونیسم بر ارتقای آن به طراز سیاسی است، در وضعیت خودویژهی ما، تلاش کمونیستی برای سیاسی کردن آن، اگر ضابطهی فوق را درنظرنگیرد و صرفاً بر امتداد دادن مبارزهی صنفیـاقتصادی تا سقوط دولت پای فشارد، عملش پروامپریالیستی خواهد بود. از این قرار سرنگونیطلبی صرفاً یک سوبژکتیویته نیست که بتوان با نقد آن از پسش برآمد و به جایش در سرها سوبژکتیویتهی انقلابی نمو داد؛ سرنگونیطلبی پیشتر از اینها رانهایست محصول اختلاف پتانسیلی که شکاف ج.ا.ا و غرب موجد آن است. نگاشت جنبشی این شکاف میشود جنبش سرنگونیطلبیای که رجبهرج سوبژکتیویتهی نظیرش که همان سوبژکتیویتهی سرنگونیطلب است را میریسد. این سوبژکتیویته همان سوبژکتیویتهی آرمانیِ جهان آمریکاییِ پیشاافول است: انسانِ آزادیخواه و دموکراسوفیل و حقوق بشری. پس سرنگونی پیشتر از سوبژکتیویته، یک فعل است محصول شکاف برسازنده، و سوبژکتیویتهْ قرارگاه بعدیِ تنسیق و نوشتار این فعل با قِسمها و جورهای ایدئولوژیها و فانتزیها و گفتمانهای همبستهی بافتاری و ساختاریِ با آن.
بر همین سیاق، پراتیک این سرنگونی توسط کارگران، موجب تبدّل سرنگونی به انقلاب نمیشود، و تنها نتیجهی محصَّلش سرنگونیطلب کردن کارگران خواهد بود. لذا خط و خطوطی، همچون حزب حکمتیستـخط رسمی، که اصرار بر این سرنگونی توسط کارگران دارند، با تمام نقد و صراحت بعضاً صحیحی که حوالهی احزاب و خطوط راست و چپ میکنند، نه از همان درِ مألوف، ولیکن از در پهلویی گام در همان میدان پروامپریالیستی مینهند؛ و نیز بگو تحلیلهایی که به موازات چپ محور مقاومتی، دی ماه ۹۶ را در “فرم” امپریالیستی میدانستند، لیکن در یک معلّق خردهبورژوایی، در پی احضار سوژهی ناب پرولتری هستند[۱۵]. تو گویی اگر جمعیت درهموبرهم از کف خیابان جمع شود و به جای آن آحاد پرولتری در کف خیابان جاری، دیگر سرنگونیْ ملغا و انقلاب اِملا خواهد شد. احضار سوژهی سراسریِ پرولتری در این شرایط مشخص با توجه به هژمون بودن سرنگونیطلبی، از این قرار که خود شکاف ج.ا.ا و آمریکا دایر است و هنوز شکاف تعیینکننده، تنها به سرنگونیطلب کردن پرولتاریا منجر میشود.
اگر دی ماه ۹۶ دلالت بر امکان مبارزهی طبقاتی داشت، که دارد، “کار حوزهای” همان مفهوم حدزنندهی پراتیک کمونیستی در شرایط فعلی است که سراسریگرایی را نفی و از خیابانِ حتا مملو از کارگران و فرودستان تن میزند و واقف است که تا آنجا که سوبژکتیویتهی سرنگونیطلب را کنار میزند تازه جا برای بروز پراتیسیستهی کمونیستی باز میشود و با دیدهبانی و لحاظ کردن کلیت و ازجمله شکاف ج.ا.ا و آمریکا و طراز تعیینکنندهگیاَش و آستانههای انکشاف واقعیت، سطوح نوینتری از مبارزهی طبقاتی را تدارک میبیند. “کار حوزهای” تضمینکنندهی این است که تنش و پراتیک حاصل از شکاف کار مزدی و سرمایه، با تنش و جنبش حاصل از شکاف ج.ا.ا و آمریکا همافزایی نکند و اوّلی به مدار ثقل دوّمی کشیده نشود. بدینصورت “کار حوزهای” نه چون سرنگونیطلبی در پی تأسیس فیالفور انواع و اقسام سوژههای سراسری است و نه چون چپ محور مقاومتی به دنبال “تغییراتی درون ساختاری[۱۶]“. این در نظر نگرفتن واقعیت و عدم تنسیق کمونیستیِ شکافهای کلیت، هر دو نظرگاه ضدِّ امپریالیستی را پروژه و برنامهگرا (در نزد سامان حقوردی[۱۷]) و راهبردگرا (در نزد گرایلو و شرکا[۱۸]) میکند. گویی صِرف احداث سوبژکتیویتهی برنامهگرا و راهبردگرا، کار تمام است. خب دور نیست آنها را ایدهآلیستهایی دانست که سوبژکتیویته را محصول آپاراتوسهای ایدئولوژیک سرمایهداری میدانند که با تأسیس پروژه و راهبرد، ملغا شود. غافل از اینکه آپاراتوس ابتدا به ساکن تنها تنسیقِ پدیدار میکند. طُرفه آنکه سوبژکتیویتهی سرمایهدارانه ابتدا به ساکن محصولیست عملیْ برساختهی کردارهای عملیِ سرمایهدارانه که سویههای اصلیاَش را همان پدیدارهای حاصل از شکافهای بنیادین کلیت برمیسازند که تا وهلهای که آستانههای انکشاف واقعیت، به ضرب ذاتْ صورتک پدیدار را نشکافد، قوام خواهند داشت. پس سوبژکتیویته پیشتر فعلمحور است و خودش از پیِ نوشتارِ فعلش میآید. پراتیک کمونیستی تنها میتواند با تحلیل مشخص از شرایط مشخص، این ضرب ذات را بر صورتک، تبیین و بیان کند و با تاکتیکهای صحیحْ زور ضرب را بیشتر کند. نه میتوان خیلی از ضرب عقبتر ماند و نه خیلی جلوتر.
به هم آمدن شکاف ایران و آمریکا به دو شکل ممکن است: ۱- استحاله و سرنگونی، از طریق جنبشهایی همچون جنبش ۸۸ یا سورئئزه شدن ایران و یا حملهی نظامی؛ ۲- مبتنی بر همان منطق امپریالیسم، پاسخ تنش درونی ج.ا.ا، در بیرون آن حل شود و این چیزی نیست که جز در پروسهی افول هژمونی امپریالیسم آمریکا رخ دهد. تا آن طرازی از انکشاف واقعیت که این شق دوم، شق اول را در محاق خود نبرده باشد، سرنگونیطلبی بر برسازی سوبژکتیویته مسخّر است و وظیفه همان کار حوزهای است که تبیین شد و در هر جا و هر لحظه معنای مشخص خود را خواهد یافت. همانطور که در قضایای اعتصابات هفت تپه نقد شوراگرایی و دفاع از سندیکای هفت تپه معنا داد.
در بالا توضیح داده شد که تنها روش بورژوایی برای شکست درونمایههای انقلاب ۵۷ همان فاصلهگیری از امپریالیسم و تثبیت این فاصله بود. این تثبیت همان و مرگ ۵۷ نیز همان. چیزی دیگر به عنوان ۵۷ وجود ندارد و آن تثبیت، حکم مرگ آن را هم دارد. چپ سرنگونیطلب به واقع هنوز شرایط را ۵۷ی میبیند و در روایتش تداومی است که گویا ج.ا.ا به منزلهی میانپردهای نامتعارف و نابههنجار انقلاب را دزدیده است. از سوی دیگر چپ محورمقاومتی نیز به «بازماندههای مفهومی انقلاب ۵۷» در ج.ا.ا ارجاع داده و لذا عدم تعارفی به شکل دوبن سرمایهـمقاومت در ج.ا.ا میبیند. چپ محورمقاومتیِ نوعی، که آرزواندیشانه به انتظار اعتلای ج.ا.ا به هیأتی چاویستیـبولیواری نشسته ، نمیفهمد که شکل خروج آن از مدار امپریالیستی پیاپیش اعتلایش را ناممکن کرده است. این هر دو نگاه به منزلهی دو روی سکهی متدولوژی راستگرایانهی خزیده در جلد مارکسیسم، به پویش وضعیت ۵۷ در کل چهار دههی گذشته اشاره دارند و ره به گزافه و بیهوده میبرند. چیزی دیگر از دخلوتصرف ۵۷ی در وضعیت وجود ندارد و کسی که این را نپذیرد نمیتواند کل گسستهایی که رخ داده را بهدیدهانگارد. تنشهای حاصل از شکاف ج.ا.ا و آمریکا، دو نوع چپ فوقالذکر را به دام وجود حیوحاضر آغازگاه ۵۷ی وضعیت میاندازد، و موجب استراتژیهای به غایت غیرمارکسیستی نزد آنها میشود.
با توجه به وضعیت مشخص امپریالیسم آمریکا و شرایط آغاز افول هژمونیکش، که مشخّصهی آن عدم تواناییِ ابژکتیو آن برای اعادهی یک بورژوازی ملّیِ پروامپریالیسم است، پروسهی بازگشت ج.ا.ا به مدار و میدان امپریالیسم دیگر نه از طریق استحالهی درونی ج.ا.ا بلکه از طریق سرنگونیای پیش خواهد رفت که دیگر نه همچون دفعاتی چون شیلی و بالکان و … بلکه بهواسطهی تکوین شیزوفرنیِ حاصل از افول، پروسهی “انهدام بیمعنای اجتماعی”ای را رقم خواهد زد که آنچه در سوریه میبینیم مشتیست نمونهی خروار. افول هژمونیکِ یک امپریالیست، میانپردهای تاریخیست در قامت یک “دوران” که نمیبایست تنها همچون یک افول اقتصادی و سیاسی و پاپسکشیدن موجودیت امپریالیستی از تمامیِ امور، بلکه میبایست بهواسطهی شکاف در جهان معناییِ موجود، به منزلهی یک آشوب گلوبال و آغاز تکوین هذیان و شیزوفرنی در بورژوازیِ جهانی و تغییر رفتار از الگوهای متعارف به سوی آنارشیِ خشونت بیمعنا و ناتوان از برساخت و اعاده هژمونی امپریالیستی و عروج میلیتاریسم فهمید. دست بر قضا، این موجودیت محصولِ و پسافتاده از منطق ارزش و لذا بیگانه، در این دورانش هیولاوشتر و خسرانآمیزتر است. معنای ترامپ در همین بستر باید فهم شود.
از دو شکاف برسازندهی وضعیت در ایران، یعنی شکاف کارمزدیـسرمایه و شکاف ج.ا.اـامپریالیسم آمریکا، در شرایط کنونی، آنی که سوبژکتیویتهی اُپوزیسیون را برمیسازد دومی است و این بدینجا ره میبرد: اینگونه نیست که دو امکان به عنوان بدیل ج.ا.ا در شرایط فعلی میتوان متصور شد، یکی امکان سرنگونی و دیگری امکان انقلاب. در شرایط فعلی تنها بدیل ج.ا.ا، بدیل حاصل از جنبش سرنگونیطلبی است. پس نمیتوان از استراتژی مبتنی بر انقلاب به عنوان بدیل ج.ا.ا در شرایط کنونی سخنی به میان آورد. هدف یک استراتژی انقلابی در شرایط کنونی مقابله با جنبش سرنگونیطلبی و نیز اعتلای مبارزهی طبقاتی، هر دو به میانجیِ کار حوزهای، است. مقصود از حوزه در اینجا، آن معنای متواترِ مستتر در سنت احزاب مارکسیستی نیست، بلکه مقصود آن پراتیکی است که تا آن آستانهای که شکاف اولی در برساخت ذهنیت و سوبژکتیویته به طراز تعیّنبخش نرسیده، یک کمونیست خود را در محدودههای آن نگه میدارد. بازشناسی آن نوار تابدار و خارج آن ایستادن، اعلان مرگ ۵۷، تشخیص و بازشناسی “انهدام بیمعنای اجتماعی” و “مجاهدینیسمِ[۱۹]” همبسته با آن، شروط تکوین سبک کار حوزهایاَند. لازمهی دررسیدن آن صحنهی بونوئلی در آتیه، پراتیک کار حوزهای در لحظهی کنونی است.
[۱]– این ائتلافها یادآور “شورای همکاری احزاب و سازمانهای چپ” است که در روزهای اوج جنبش پروامپریالیستیِ سبز تشکیل شد. حزب کمونیست ایران که تا چندی پیش در کردستان و با تحلیلی مبتنی بر “جنبش کردستان” در ائتلافی به نام “کمیته کردستان” با حزب دموکرات کردستان، حزب دموکرات کردستان ایران، کومهله زحمتکشان و کومهله ایلخانیزاده و سازمان خباط کردستان قرار داشت، به طرفهالعینی به یاد “قطب چپ کردستان ایران” میافتد، که مطمئناً هیچ آوردهی پرولتریای در این زیگزاگ به اصطلاح چپگرایانهاش وجود ندارد، و آن را با مجموعهای متشکل از سنت فدایی، راه کارگر و حزب حکمتیست بهپیش میرانَد. تو خود بر همین سیاق بخوان درگیریهای درونیاَش را بین طیفهای صلاح مازوجی و ابراهیم علیزاده.
“حزب چپ ایران (اتحاد فداییان)”، که جمعیست از انواع و اقسام بازماندگان سنت سازمان اکثریت و دموکراسیخواهان دوآتشه، مضحکهای تمامعیار است و علیرغم یدک کشیدن نام حزب، فراکسیونهای تشکیلدهندهاَش چون “اکثریت” الزامی در انحلال خود نمیبینند.
[۲]– تاریخ و آگاهی طبقاتی، جرج لوکاچ، ترجمهی محمد جعفر پوینده، نشر تجربه، تهران، چاپ اول، ۱۳۷۷، ص ۴۱۰.
[۳]– در پی این دگرگونی بسیاری از مباحث سیاسی و مجادلات بنیادینی که در آن زمان بسیار تعیینکننده بودند، دیگر در زمانهی ما تعیینکنندهگیِ خود را از دست دادهاَند، لیکن متدلوژیها را همچنان میتوان به همان دو متد احاله داد: در یک طرف پوزیتیویسمـاکونومیسمـماتریالیسم ولگار و در سوی دیگر یک متد دیالکتیکیـپراتیکی؛ همانها که لوکاچ در فصل ابتداییِ «تاریخ و آگاهیِ طبقاتی» پرورانده و یا همانها که کوسیک در «دیالکتیک انضمامی بودن» به قدر کفایت بسط داده است.
[۴]– برای نقد عملکرد افتضاحآمیز و نابخردانهی حزب تودهی ایران در آن زمان بنگرید به: جزوهی «حزب توده و کودتای ۲۸ مرداد ۳۲»، حسن ضیاء ظریفی. نیز بنگرید به: بخش اوّل «تاریخ سی ساله»، بیژن جزنی.
[۵]– یکی از بنیانهای مواضع کمونیستی در خصوص مسایل کردستان سوریه، رفراندوم اقلیم کردستان عراق و … همین است. نمیشود گفت که سیاست کمونیستیِ صحیحی بر متن جنبش “ستم ملی” وجود دارد که احزاب موجود از رسیدن به آن عاجزند. قضیه عکس است. حقیقت این است که اصلاً دیگر خودِ چنین موضعی را واقعیت ناممکن کرده. شاهد آنکه کردستان سوریه تا آنجا میتوانست در متن جنگ سوریه و شرایط مشخص آن (*) دخالت صحیحی نماید که خود را به ارتش سوریه نزدیک نماید. یعنی تا آنجا میتوانست سیاستش صحیح باشد که خود را در چیزی دیگر، در اینجا ارتش سوریه، منحل کند. بهوارون، هرچه که اصرار بر حفظ خودش کرد، خودش هرچهبیشتر در امپریالیسم آمریکا، محو شد و منحل. این قدرت به درایت و کیاست آمریکا برنمیگردد، این توانیست که خود ساختارِ منطقی و غیرِشخصیِ کاپیتالیسم گلوبال به آمریکا داده است و، به وارون، باز هم خود ساختار است که یک “ازجادررفتهگی” را تدارک میبیند.
این موضع کلان کمونیستی در خصوص تمامی موجودیتهای کردی در منطقه است: یا باید در جنبش کمونیستی ممزوج شوند و یا امپریالیستی خواهند بود. در شرایط مشخصی چون سوریه که نمیتوان از جنبش کمونیستی سخن به میان آورد تنها راه صحیح همان نزدیکی به دولت سوریه است که در مقابل تهاجم امپریالیستی، سیاست صحیح حفظ دولت مستقر سوریه را پیش ببرد.
(*) خواننده میتواند در خصوص تحلیل مشخص از شرایط مشخص جنگ سوریه به کتاب «سوریه و رئالپلیتیک کمونیستی» (بابک پناهی و فرزان عباسی، نشر مجازی) مراجعه کند.
[۶]– فرار از زندان، اوضاع سیاسی ایران و مبارزهی مسلحانه، مصاحبه با تقی شهرام (۱۳۵۳)، انتشارات اندیشه و پیکار، آبان ۱۳۹۵، ص ۱۲۳.
[۷]– مقاومت شکننده، تاریخ تحولات اجتماعی ایران، جان فوران، احمد تدین، مؤسسهی خدمات فرهنگی رسا، تهران، چاپ پنجم، ۱۳۸۳، ص ۵۲۹. جان فوران این نقل قول را از کتاب «کارگران و انقلاب»، اثر آصف بیات، میآورد. داخل [] افزودهی مترجم است.
[۸]– کریس گودی، شوراهای کارگری در کارخانههای ایران، ژوئن ۱۹۸۰، شاهین نصیری، فضای مجازی.
[۹]– ذکر این نکته در تبیین سیاست مقاومت ج.ا.ا در این لحظه بهجاست: از یک وجه، سیاست مقاومت سیاستیست برای گذر از این دورهی زمانی، تا زمینهی مادیِ جهانی برای آن پاسخ در بیرون تا طرازهای تعیینکنندهای تکوین یابد. به همین جهت است که سعداللّه زارعی، از تئوریسینهای اصلی سیاست مقاومت، آن را سیاست بازدارندهگی تعریف میکند؛ (به طور مثال بنگرید به نوشتهی «راه حل مقاومت اقتصادی است، نه مذاکره و نه جنگ»، ۲۰/۳/۱۳۹۸، منتشره در بخش فارسی سایت Khamenei.ir) بازدارندهگی تا چه زمانی: تا زمانی که پاسخ مذکور فرا رسد.
[۱۰]– تمامیِ آن خودویژگیهای نظام ج.ا.ا تبارزات و پیآمدهای این شکاف است و لذا تمامیِ آن اقسام و جورهای نظریه، اعم از «فرهنگ استبداد شرقی» امثال کاتوزیان، “استبدادسالاری” امثال سیف، «سرمایهداریِ نامتعارف» امثال حکمت، «دولت بناپارتیستیِ سرمایه» امثال ایرج آذرین، «سرمایهداریِ خویشاوندی و رانتیر» امثال مالجو، «ج.ا.ا به منزلهی محصول دو بن سرمایهـمقاومت» امثال گرایلو، هر کدام در اتاقی تاریک به فیل دست میکشند و از ظنِّ خود گمان به شناخت میبرند.
[۱۱]– البته این تشابه بدین معنا نیست که چپ محور مقاومتیِ فعلی را از سنخ تودهـاکثریتِ آن زمانی دانسته و با اطلاق اصطلاح نئوتودهایسم کار را تمام شده قلمداد کنیم، کاری که چپ سرنگونیطلب و برخی از کمونیستهای ضدِّ سرنگونیطلبی انجام میدهند. در خود فرآیند تبیین این چپ، خاستگاههای آن، دلالتهایش و جدید بودناَش معلوم خواهد شد.
[۱۲]– بهطور مثال حکمت، کسی که منظمترین بیان چپ سرنگونیطلب را میتوان نزد وی یافت، در جزوه “دو جناح در ضد انقلاب بورژوا امپریالیستی”، «هر دو جناح موجود در هیأت حاکمه [لیبرالـبنیصدریسم و حزب جمهوری اسلامی] را بورژواامپریالیستی» میخواند و تحلیلش بر آن است که سرمایهی انحصاری در آینده به سوی الگوی حکومتیای فراتر از این دو جناح در ایران حرکت خواهد کرد. با تثبیت ج.ا.ا و پایداریِ آن، تطور تحلیلهای حکمت به سوی “اسلام سیاسی” و ناگزیری سرنگونیِ ج.ا.ا، به دلیل عدم تعارف زیربنا و روبنا جهت یافت که قرار بود “حزب کمونیست کارگری” رهبریِ این جنبش سرنگونی را بهدستآورد. خودِ پویههای این جنبش و استلزامات رهبری بر آن، حکمت را به سوی مباحث مطروحه در «حزب و جامعه» و «حزب و قدرت سیاسی» سوق داد، جایی که وی بهتمامی “حرکت به سمت مرکز سیاست» را کلید زد.
[۱۳]– نزدیکترین مثالش آورده میشود: کتاب «شورشهای دی ماه، دولت پس از انقلاب و جنگ سوریه” (اردیبهشت ۹۷، منتشره در فضای مجازی). این کتاب در تحلیل چراییِ شکست انقلاب ۵۷، غیر از آن اسطورههای تروتسکیستیِ نقد سازمانها چیزی ندارد که بگوید. آخر خود آن “ناپختهگی” در برابر یک “پختهگی” باید معنا یابد. این کتاب دربارهی محتوای آن “پختهگی” چیزی نمیگوید و از این قرار میتوان به آن، با وجود انبوه گزارههای درستی که نقل میکند، نام “نوشتار بدون نظریه” را اطلاق کرد. این بینظریهبودن در گفتههای کتاب پیرامون دی ماه ۹۶، انقلاب ۵۷، ماهیت و چیستی ج.ا.ا، راه رشد غیر سرمایهداری، مسئله کردستان سوریه و … نیز صادق است.
[۱۴]– لوئیس بونوئل، با آخرین نفسهایم (خاطرات)، علی امینی نجفی، نشر هوش و ابتکار، تهران، چاپ اول، ۱۳۷۱، ص ۲۴۰.
[۱۵]– از جمله بنگرید به نوشتههای سامان حقوردی که تمامیِ آنها در سایت مجله هفته در دسترس هستند.
[۱۶]– بنگرید به نوشتهی «اخلاقمندی انحلال صنف»، مهدی گرایلو، ص ۴، مجله هفته.
[۱۷]– بنگرید به خطوط پایانیِ مقالات «سه مبنا و مرکز ثقل شورشهای موجود در ایران» و «بحران اقتصادی، سرمایهداری و طبقهی کارگر در ایران»، سامان حقوردی، منتشر شده در مجله هفته.
[۱۸]– گرایلو، همان، ص ۲.
[۱۹]– مهدی گرایلو در مقالههای «برای روز هبوط» و «تعمیق سطح وحدت» (منتشر شده در سایت مجلهی هفته) این چرخشهای اپوزیسیون را میبیند، لیکن ناتوان از تببین آنها، به صورت وارونی به موازات چپ سرنگونیطلب، این چرخشها را، تقلیلگرایانه، صرفاً زادهی آمدن ترامپ میداند. خوب سؤال اساسی سر جای خود باقیست: ترامپیسم (از دید نگارنده) از کجا سر و کلّهاش پیدا شد؟ بدون لحاظ کردن مارکسیستیِ خائوسِ گسترشیابندهی “افول هژمونیک”، پدیدهی ترامپیسم و بسیاری چیزهای دیگر قابل تبیین نیست.
گرایلو در نوشتههایش از چیزی به نام “عملگر افول” حرف میزند و قصد خود را نقد کارکرد گفتمانیِ این عملگر در نزد چپ سرنگونیطلب میداند. وی توجه ندارد که کارکرد گفتمانیِ بحث “افول هژمونیک” بیشتر از آنچه که نزد چپ سرنگونیطلب باشد، چرا که چندان نیازی بدان ندارد، بیشتر نزد خودِ گفتمان مقاومت و نیروهای سیاسیاَش است. گفتههای چندبارهی خامنهای، رهبر ج.ا.ا، در خصوص “افول هیمنهی آمریکا” و “افول موریانهوار آمریکا” در سخنرانیهای متأخّرش، مثالهای نمونهواری هستند از این موضوع. اگر این درونمایه را از نوشتهجات تارنگاشتهایی چون مشرق نیوز و رجا نیوز و … و یا افرادی چون سعدالله زارعی، پاک شود، دیده خواهد شد که چهطور داربست تبیینیِ آنها در آستانه تلوتلو خوردن قرار میگیرد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.