روزنه‌ای به رنج زنان وطنم


تقدیم به دختران و مادران سرزمینم که قربانی مغزهای تیره و تار شدند


این مرثیه را با دیدگانی پر اشک برای زنان و دختران میهنم می‌نویسم، زنان و دخترانی که سالیان سال رنج هیمنه تیرگی و سیاهی را چشیده‌اند و برای این رنج و تباهی پایانی نیست. تاریخ چهل سال گذشته میهنم با این تیرگی بسته شده است و صد افسوس که هر روز این تباهی و تیرگی، بیشتر و بیشتر می‌شود. یک روز با تیغ، رُژ لب از دهان زنان میهنم پاک می‌کردند و امروز دختران و مادران میهنم را به جرم نداشتن روسری، به جای توسری، با خودرویی که باید آسایش بخش زنان و دختران میهنم باشد، بی‌شرمانه زیر می‌گیرند و جسم نحیف‌شان را از بلندای ساختمان‌ها و پل‌ها بر زمین می‌کوبند و می‌گویند خودکشی یا خیانت بوده. من نیز مثل آنان زشت و تند می‌نویسم و بهتان می‌زنم تا با این تیزی و تندی، مشتی به دهان تباهی و سیاهی ملایان و شَحنِگان (نظامیان) زده باشم و خشت اول را از پای‌بست این ویرانه بیرون کشیده باشم. به امید آن روز که زنان و دختران میهنم آزاد و رها باشند؛ در زیستن، در اندیشیدن و پوشیدن، خودشان باشند و خودشان، بدون هیچ بالاسری و بدون هیچ تو سری.


فصل اول: پیش درآمد (فرار)

تو یه سفر تبلیغی ماه رمضان من را فرستادن به کوره دهات، با دهاتیای دور از آبادی که ارزش زر زدنم نداشتن، بعد یه ماه فَک زدن هم آخرش دست خالی از اون دهات فرار کردم، آخه یه چُس پیرزن هفهفو اعتراض کرد چرا تو حرفات برای عَن‌آقا دعا نمی کنی چرا سردار دولها (قصاب سوریه و عراق رو می‌گفت که دستش تا آستین به خون کودکان و زنان حلب و موصل آغشته بود و با سقط شدنشم، جنازه‌اش معجزه کرد و یه طیاره مسافری رو با یه مشت زن و بچه بی‌گناه یه راست از آسمون فرستاد به گورستان) را فلان نمی‌کنی، چرا برای زرلی خورا تو چولیّه [سوریه رو می‌گفت چولیه که آدمو یاد چوچول پلاسیده خودش می‌انداخت] نذر و نیاز نمی‌کنی! تو دلم گفتم حیفه که نفرینش بکنم. تو حالیت نیست اگه بصیرت داشتی، هر بار رو منبر برا سلامتی عَن‌آقایت یه باد معده بیرون می‌دادم. خلاصه این خبرچینی مایه شر شد و با بی آبرویی عذرم رو خواستند، جوری که وقت بیرون رفتن از دهات، بچه هاشون سنگ بارانم کردن و تو راهم سگ‌هاشون بهم حمله کردن و آخرش یه وانت پر از گوسفند به دادم رسید و چون جلو جا نداشت، عقب وانت کنار گوسفندا سوار شدم (قایم شدم) که هر کدومشون یه گوشه لباسمو جِر دادن تا به شهر کوچولویی رسیدم که نمی‌دانم مرکز بخش بود یا شهرستان، ولی برای گرفتن خرجی برگشت و پول تبلیغ باید می‌رفتم پیش امام شنبه (جمعه) شهر که که رئیس سازمان تبلیعات (به جای تبلیغ اسلامی،‌ تبلیع می‌کرد یعنی شکمبه‌های خودشو با پول بیت المال پر می‌کرد) بود، بی‌خبر از همه جا، وقتی رفتم پیشش، هم اون از دیدنم جا خورد و هم من، آخه خبر گَندی که تو دهات زده بودم، به شهر و اون هم رسیده بود و باورش نمی‌شد این قدر پر رُو باشم که هم به حکومت دَری وَری بگم و هم گشاد گشاد بلند بشم بیایم پیشش، تا هزینه یه ماه تبلیغ ضد نظام رو عوض دهاتیای ساده و زیرآب زن، از اون بگیرم. از یک طرف داشت خودخوری می‌کرد و از درون منفجر می‌شد و از طرف دیگه با دمش گردو می‌شکست که با پای خودم اومدم تو تلّه و با تحویل دادن من به بچه‌های بالا بار خودشو ببنده و بعد چند سال ماله کشی، از این ینگه دنیا خودشو نجات بده، برای همین اولش منو معطل کرد و گله کرد که چرا اصول و فن تبلیغ رو بلد نیستم بعدشم بهم بهتان زد نکنه تو از طرف شیعه انگلیسی اومدی یا فلان مرتیکه جاسوس نجف آبادی (منتظری رو می‌گفت که با سادگیاش خمینیِ مرتاض هندی رو کرده بود مرجع و برای قبر خودش مثل معابد هندوها یه کاخ ساخته بود ولی منتظری ساده لوح هم از یه سنگ قبر تو حرم قم محروم بود) بعدش قیافه جدّی و ترسناکی گرفت و به من توپید که چرا نائب امام زمان رو دعا نکردی، بعدشم به اسم این که صبر کنم تا ناهار، با نگاه مرموزانه از من خواست ناهارو بمونم و مثلا داشت سرم منّت می گذاشت بابت یه چُس ناهاری که می‌خواست باهاش منو نفله کنه و به دفتردارش گفت زنگ بزن فلانی بگو مهمون داریم برا پذیرایی تشریف بیارن. فهمیدم منظورش چیه و می خواد منو یک راست تحویل بچه‌های بالا بده، همینجا تو بلاد غربت سرمو بکنن زیر آب. جای موندن و اعتماد کردن به این چُس آخونده نبود و باید تا دیر نشده دَر می‌رفتم و فلنگو می‌بستم. اولش برای این که شک نکنه یه عکس عَن آقا رو که رو یه مجله بود برداشتم به اسم مطالعه و تقیه، خودم رو مشغول مطالعه فرمایشان مشعشعانه عَن‌بار عن آقا نشان دادم که مثلا خَرم و چیزی نفهمیدم که چه منظوری داره، بعد یکی دو دقیقه هم، عکس عن آقا رو به دست به بهونه شاش داشتن گرفتم رو خشتکم و از اتاقش زدم بیرون و چپیدم تو مستراح، اولش عکس عن آقا رو ریز ریز کردم تو مستراح ریختم که فکر کنم بعدش سوراخ مستراحشون گرفت، بعدش سریع لباسای نون خوری (شیخی) رو درآوردم و به هم پیچیدم و با لباس آدمیزاد از تو مستراح یواشکی زدم بیرون تا بفهمن،‌ سریع فلنگو بستم حتی کیف لباس و کتابایم رو از ترس جا گذاشتم، همینطور که تو خیابون داشتم آدرس ترمینال رو می‌پرسیدم یه باره دیدم یه وانت نیسان پر از دهاتیای روستایی که توش تبلیغ بودم با عکس عن آقا و عن امام و پرچم ایران که نشان سیک‌های هندی بهش بود، یه نوار عنقلابی گذاشتن و شعار گویان به طرف دفتر سازمان تبلیعات و امام شنبه می‌رن تا مثلا زیرابمو اساسی بزنن. از ترس لُو رفتن، رفتم تو یه مغازه تا از مقابل مغازه گذشتن و منم با ترس و لرز اومدم بیرون و برای شناسایی نشدن اولش لباسایی شیخی رو که تو بقچه بود، کنار خیابون خلوت انداختم تو سطل زباله و دوان دوان خودمو رسوندم تنها گاراژ شهر و با ته مونده پولم تو مینی بوس قراضه به زور ته مینی بوس جاگرفتم و اونجا قایم شدم در حالی که ماشین بچه های بالا داشتن بیرون گاراژ دنبالم می گشتن.

تو راه صدای وق وق بچه دهاتیا و قد قد مرغ و خروس‌شان رو اعصابم بود و از بلایی که سرم اومده بود داشتم روانی می شدم و برای این که خودم رو مشغول کنم، نگاهم به دشت و کوه بیرون خیره بود و متحیر و درمانده بودم که با جیب خالی و روی سیاه جواب زن و بچه رو بعد یک ماه چی بدم. داشتم به بدبختیای خودم و بدبختیای پیش روم اشک ندامت و حسرت می ریختم که این چه روزگاریه دارم و قرار چی بشه و نکنه نشانی منو پیدا کنن و ردّ منو بگیرن بیان دنبالم، و با این بی‌پولی قرضا و بدهیایی که قرار بود با پول تبلیغ جبران کنم چه کنم. تو این توهمات و خیالات بیهوده و باطل بودم که یه باره نگاهم از لای پنجره کثیف و بخار گرفته مینی بوس قراضه، افتاد به تابلوی کنار جاده. نوشته بود به فلان شهر خوش آمدید (یه شهر کوهستانی کوچولو و خوش آب و هوای تابستانی مثل خوانسار، تویسرکان یا خلخال). انگار یه قُلوه سنگ تو کله‏ام خورده باشه، چشام سیاهی رفت و تا به خودم بیام مینی بوس به ورودی شهر رسید و پیچید طرف جاده کمربندی که مثل جن زده‌ها یه باره بلند شدم داد زدم «نگهدار» و از راننده خواستم منو وسط جاده پیاده کند. مسافرا بُهت زده و چپ چپ نگاهم می کردن. شوفر طعنه زد شاش داری چرا بین راه پیاده نشدی مثانه‏تو خالی کنی! جمعیت زدند زیر خنده. گفتم نه اینجا کار دارم و به زور از لای صندلیا رد شدم و با غر غر راننده و تف و لعنت مسافرا، کنار جاده پرت شدم. با دور شدن مینی بوس، بلند شدم و پیاده به سمت مرکز شهر راه افتادم. خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کردم به خیابون مرکزی شهر رسیدم، یه خیابان با چنارای بلند و قد کشیده وسط خیابون که همشون بوی یه دختر رو می دادن و برگ برگشون یه خاطره از اون دختر بود. تا به خودم بیام، وسطای خیابون، روبروی مدرسه طلبه‌ها بودم. چسبیدم به درب مدرسه، به اون خیره شدم. باورم نمی شد، درب مدرسه بسته بود و کهنه و رونگ و رو رفته شده بود. لنگه درب را به سختی هُل دادم و هر جوری بود از لای درب زوار رفته رفتم تو. مدرسه شده بود مَزبله (زباله‌دان). انگار سالهای سال اینجا تعطیل شده بوده. نه انگار که قرن‌ها اینجا آدمهای بزرگی درس خونده بودند و پر از قیل و قال و بحث-های طلبگی بوده است. همینطور که روی خاکروبه‌ها و برگای خشکیده وسط حیات راه می رفتم خاطرات گذشته برام زنده می‌شدند. یه طرف مدرسه تو ایوان یه حجره دو تا طلبه، با یه عبا روی کمرشون، مباحثه طلبگی می‌کردند: شیخ حیدر علی ما دوتا حدیث داریم: «ثمن العذره» و «لا بأس ببیع ثمن العذره». یکیشون می‌گه گُه فروشی حلاله، دومی مگه پول گُه فروشی حرومه، چه جوری بین این دوتا حدیث جمع کنیم، تکلیفمون با گه‌هایی که رو دستمون مونده چیه. اون یکی طلبه، از خستگی خوابش برده و یه باره طلبه‌ای که داشته حرف می‌زده داد می‌زنه: گُه، من داشتم تا حالا چی می‌گفتم. اونم از خواب پریده میگه: داشتی گُه می-خوردی. از اون طرف حیات صدای شلیک خنده بلنده میشه. سرمو برمی‌گردونم. لیلا (دختری شانزده هفده ساله با تیشرت سفید و شلوار تنگ آبی و بدون روسری)، موهای سیاه و کوتاهش رو می‌جنبونه و روی لبه ترک خورده سنگای حوض دولا شده و از خنده ریسه میره میگه راستی شماها تو این خراب شده این گُه‌ها رو می‌خونید. چقدر هم به قیافه‌هاتون میاد. به طرفش میرم بگم که «ما با همین گُه‌ها بود دنیا رو مچل کردیم» اما یه باره لیلا از خاطرم محو شده و جوک تو دهنم یخ می‌زند. هم اون و هم طلبه‌ها ناپدید شده بودند و من بودم و یه مدرسه خرابه، انگار که هزار سال منزل جغد و بُوم بوده به قول قرآن «کأن لم یغن بالامس»، الان پر شده از قار قار کلاغا و زیر پاهام فقط صدای قرچ قرچ برگای خشک شده شنیده می شدن. با این صداها برمی‌گردم به چند سال قبل، آخرین روزی که این مدرسه باز بود.

فصل دوم: مدرسه 

سالهای اول طلبگی تو این مدرسه قدیمی و سنتی، درس شیخی می‌خوندم. وسط زمستان خوردیم به یه تعطیلات چند روزه زمستانی (که اتفاقا نزدیکیای کریسمس هم بود). تو اوج برف و سرما، مدیر مدرسه همه رو مرخص کرد برای صرف جویی تو برق و گاز. فقط من موندم و خادم و یه مسئولا که باید ماهم مدرسه رو ترک می کردیم. من نه کرایه راه طولانی رو تا خونه داشتم و نه حوصله سفر تو سرما رو، اهل تبلیع و تبلیغ هم نبودم و عرضه مخ زدن تو تبلیغ رو نداشتم، آخه خودم تو اعتقاداتم مشکل داشتم، می‌رفتم برای پیرزنای هفهفو چی می‌گفتم، خدا رو یکی دوتا می‌کردم یا از بهشت و جهنمی که خودم مونده بودم کجان و چه جوری هستن، بگویم، اگه به فرجشون (کوسشون)، خون اومد حیض است یا استحاضه، کثیره است یا قلیله، تکلیفشون چیه. خلاصه مسئول باقیمانده هم که شاشش کف کرده بود برا رفتن به خونه زن صیغه‌ایش، با خادم هماهنگ کرد که منو بیندازه بیرون و خودشم سریع گورشو گم کرد تا دودولشو تو این تعطیلات صفا سیتی بده و با سوزوندن دلم گورشو گم کرد. من موندم و خادم هفهفوی مدرسه. خادم هم دلش لک زده بود برا سر زدن به زن و بچه مفنگی‌اش تو دهات و ترسش این بود برف سنگین بشه و راه دهات بند بیاد، داشت آلاخون والاخون تو مدرسه دنبالم می‌گشت. یه جوری خودمو تو مدرسه گم و گور کردم تا خادم هم به خیال این که نیستم و از مدرسه رفتم، درو بست و رفت.

من موندم و یه مدرسه خالی با یه مقدار خوراکی تو یخچال-فریزر مدرسه و مثلا درب قفل شده. مونده بودم تو این تعطیلات چکار کنم نه حوصله مطالعه داشتم و نه دوستی که باهاش سر کنم و نه تلویزیونی که باهاش مشغول باشم. اهل دختر بازیم نبودم که برم بیرون یه مخ رو تیلیت کنم این چند روزه کنار هم باشیم، آخه درب مدرسه قفله نمیشه برم بیرون. بیرون هم می‌رفتم پولی برای تور زدن دخترا نداشتم. اگه هم دختری با من می‌اومد تازه نوبت بازاریای دور و اطراف بود که منو با یه آلت گناه بینن و گزارش بدن که یه دختر برده تو مدرسه و تازه اگه می‌خواستم یه دخترو بیارم تو مدرسه بَلد نبودم باهاش تنها می‌شدم چیکارش کنم، مونده بودم خداوند تبارک و تعالی این کیر و خایه یه من صد غازو برا چی به من داده و امیدش به چی بود، که مثلا من چه بهره‌ای از این خایه‌های شترمرغی و کیر نره خری ببرم. حسرت می‌خوردم که چرا نه دختری رو می‌شناسم که یار تنهایی‌هام باشه و نه راه و رسم مخ زدنی و تیلیت کردن مخ یکی از این ضعیفه‌های حوری نشان رو بلدم که وسط پاهاشون یه چاک و دروازه بهشتیه و اگه بشناسم چه جوری بیارم تو، چی بهش بگم چی بهش بدم، باهاش چیکار بکنم، هی نفرین می‌کردم به این بخت و اقبال و این شانس گُهی که داشتم و کنار بخاری نفتی چمباتمه زده بودم و خیره به دیوار رنگ و رو رفته غرق خیالات داشتم چرت می زدم و از بیکاری و بی‌حوصلگی وسوسه شدم که اولین جق رو تو این محیط مقدس بزنم، که یه باره عالم کُون و مکان و زمین و آسمان دست به دست هم دادند و دست فَلَک جنبید و عرش الهی لرزید و ثریا و زهره و مشتری تکون خوردند تا منو از یه گناه نکرده باز دارند و تو عالم هپروت همین که دستم رفت طرف خشتکم، یه باره زنگ بزرگ مدرسه با اون صدای خَرکی و عَرعرش به صدا در اومد، جوری که یه لحظه چشام تاریک شد و قلبم وایساد و داشتم سنکوب می‌کردم. انگار شیطان بود داشت به من قهقه می‌زد و می‌گفت عنترِ عَن، از پَس یه گناهم بر نیامدی چه جوری می‌خواهی تو این وانفسا و میان این همه گُرگ، گلیم‌ات را از آب گل‌آلود دنیا بیرون بکشی. صدای گوشخراش زنگ هنوز رو مُخم بود و از ترس داشتم می‌شاشیدم و می‌گوزیدم. باورم نمی‌شد تو این سرما و تعطیلات و دم غروب کسی زنگ مدرسه رو بزنه. ترسیدم نکنه خادمه برگشته باشه یا مدیره بو برده یا یکی از بازاریا باشه که شک کرده و اومده سر و گوشی آب بده. اما اگه اینا بودن که کلید داشتن، چرا زنگ مدرسه رو می‌زدن. اولش ترسیدم. بعدش دایورت کردم به تخمام، ولی یارو هر کی بود، ول کن نبود. یاد یه قصه کرامات افتادم که درست تو این موقعیت اتفاق افتاده بود. مالِ شیخ بیچاره‌ای به اسم شیخ حیدرعلی. یه طلبه تک و تنها و یه لّا قبا تو یه مدرسه تاریک و اوج سرما، گُشنه و مریض کنج حجره افتاده بود و باباش هم مهمونش بوده، بهش سرکوفت می‌زنه که کار دیگه تو این دنیای خراب شده نبود که اومدی طلبه شدی و شیخ شدی، اینم آخر و عاقبت، خلاصه عنایت بهش می‌شود، پدر و پسر متنبّه می‌شوند؛ اما من چی، هرچی ریختم و بالا و پایین کردم، دیدم قصه کرامت شیخ حیدرعلی، هیچ جوری با حال و روز من جور در نمیاد. اگه اونا (اولیای الهی) باشن که از درِ بسته هم رد میشن میان تو، تازه به کسی عنایت می کنن که اهل نماز شب و دعا و ثَنا باشه، نه من که شب و روز تو فکر کردن کوس و کونم و اگه تا حالا هم پاک موندم به خاطر بی عرضگی منه و جربزه شو ندارم. تازه الانم تو فکر گناه بودم و دستم طرف خشتکم بود که زنگو زدن. قصه من بیشتر به کریسمس می‌خورد و بابانوئل که یه چیزی از سرزمین‌های برفی برای بچه‌ها می‌آورد. الانم دور و بر کریسمس بود. اما تو این بلاد فلاکت زده آخوندی کجا جای بابانوئل بود. تازه برای من مگه چی داشت. یه چس فیل (پفیلا) یا پفکی یا پشمکی، اصلا باورم نمی‌شد سوار سورتمه اون همه راه رو از سرزمینای برفی بیاد برام یه سنیدرلای باربی سفید برفی آورده باشه، اونم برای یه شیخ پشمالوی خایه گُنده، تو گوشه یه مدرسه که زبان آدمی‌زادم بلد نیست، به قول شیخ بهایی «شیخ ابوالپشم بود مرد ملایی ***گوشه نُمور حجره داشت جایی». چیزی که الان به دردم می خورد به جای یه سیندرلا و باربی و دخترای قرتی، فقط یه خروار تاپاله گُهِ گاو بود که بریزم تو بخاری باهاش خودمو گرم کنم و اونوقت پاش بیشنم بررسی کنم ببینم آخرش کدوم حدیث درسته «ثمن العذره سحتٌ: پول گه فروشی حرومه» یا «لا بأس ببیع العذره: پول گه فروشی از شیر مادر هم حلال تره». اولش خندیدم بعدش یهو ترسیدم، فکر کردم شاید دزد باشه می‌خواد ببینه مدرسه خالیه تا دزدی کنه یا نه. باید با یه چاقو می‏رفتم تا هم زابراهش کنم و هم خودی نشون بدم، یه وقت مثل اجل معلق سرم خراب نشه. بازم ترسیدم و دنبال یه پتو گشتم که بکشم رو سرم و بخوابم و محل ندم، پتو هم اون طرف اتاق بود. برای برداشتنش باید بلند می‌شدم. همین که بلند شدم دیگه صدای زنگ نگذاشت بشینم و منو کشاند دنبال خودش، در اتاقو که باز کردم سوز سرما و هوهوی باد و نم نم برف زد تو صورتم. لنگا کفشای وصله پینه شده رو پوشیدم کِلِش کِلِش رو برفای حیاط زدم بیرون. هوا ابری بود و داشت نم نم برف می‌بارید. تو حیاط برف گرفته قرچ قرچ رفتم دمِ در. درا قفل بود به سختی پاشنه بزرگ لنگه بزرگ را باز کردم. درب بزرگ مدرسه یه ذره باز شد که از لای اون به اندازه یه آدم می-توانست رد بشه بیاد تو. از لای در بیرون رو نگاه کردم فقط یه ماشین نقلی خوش‌رنگ تو پیاده رو جلوی ورودی مدرسه وایساده بود و خبری از کسی نبود. یه لحظه فکر کردم که کسی نیست و تا اومدم در رو ببندم، یه باره یه صدای قشنگ و ملیح دخترونه گفت «صبر کن آقا» تا به خودم بیام یه باره تمام قاب درب مدرسه رو یه دختر لاغر اندام شونزده-هفده ساله پوشوند. یه دختره کاپشن شلواری با یه کیف بزرگ و یه دوربین و یه مشت لنز که مثل کیر خر ازش آویزون بود، جلویم وایساده بود، مثل همون خیالاتی که از بابا نوئل داشتم انگار واقعا بابانوئل عنایت کرده بود یه باربی سیندرلایی برام هدیه فرستاده بود. بازم باورم نشد و خیال کردم که اون نبوده زنگ زده، آخه یه دختر قرتی رو چه به مدرسه علمیه، اونم تو این وقت و ساعت که پرنده هم پر نمی‌زند و سگم از خونش بیرون نمی‌یاد. هیچ جنبده دیگه‌ای هم توخیابون نبود، برای همین اومدم درو ببندم که دوباره گفت «صبر کن آقاجون». همچین صداش ته دلمو لرزوند و پرده قلبمو پاره کرد که دیگه نتونستم تکون بخورم. تا به خودم بیام یه دختره با کلی وسایل و یه کیف مسافرتی جلوم وایساده بود و داشت مثل دختر بچه‌هایی که شاش دارن، این پا و اون پا می‌کرد. تا به خودم بیایم هنوز وایساده بود، احساس سرما می‌کرد و گونه‌هاش سرخ بود و چشاش آب آورده بود و مژه‌هاش مثل گلبرگای صبحگاهی شبنم نشسته بود، یه ملاحتی تو نگاهش بود و یه لبخند بیچاره کنی رو لبای نرم و نازک و ماتیک کشیده‌اش. یه روسری نازک و باریک سرش بود که موهای شرابیش از همه طرفش آویزونه و با لهجه لوس و تی تیش مامانی تهروونی-خارجی سلام کرد و گفت برا تعطیلات اومده ایران اومده اینجا و وصف مدرسه رو شنیده می‌خواد چندتا عکس هنری از مدرسه بگیره و تا هوا تاریک نشده سریع میره، مزاحمم نمیشه. تعجب کردم تو شب تاریک چه جوری میشه عکس گرفت. گفتم من تنهام. گفت یعنی آقا مدیر نیست ازش اجازه بگیری. نمیشه بهش زنگ بزنی گفتم نه. گفت باشه، اما تو که هستی. نکنه تو هم اجازه نداری منو راه بدی. به زور خودشو از لای من و درب، هُل داد تو و گفت نترس، قول می‌دم یه ساعته برم. هنوز داشتم مِن مِن می‌کردم که نمیشه و مدیر نمی‌زاره و می ترسم برامون بَد بشه، که با یه لحن نازک و بی‌حیایی خودمونی گفت میشه وسایلمو کمکم بیاری. بعدش گفت می‌دونم زحمتت میشه اما خوب می خوام خیلی زود برگردم باشه بعد یه کیف سنگینو داد دستم و دستامون بهم خورد، گرمای بدنامون همدیگه رو به وجد آورد. درب بزرگ مدرسه رو با هم بستیم که کسی خیال نکنه مدرسه بازه و تو برف قرچ قرچ کنان رفتیم وسط حیاط. دختره تو راهش، هی حیاط و اتاقای مدرسه رو نگاه کرد و هی از ساختمون مدرسه تعریف کرد و گفت حیف که اینجا فقط مال آقایونه اونم خشکه مقدساش، اگه دخترا اینجا بودن این جا رو چیکار می‌کردن. راستی راستی شما این جای قشنگ درس می‌خونین. تو این جای رویایی تا حالا باید همه تون نابغه شده باشین، مگه نه! وسایلشو گذاشت یه کنار و یه لنز روی دوربینش بست و نشست رو برفا انگار نه انگار برفه و سرده و یخه و کونشو یه وری کرد و از زاویه‌های مختلف عکس می‌گرفت. جوری که لباساش برفی شد اما یا حواسش نبود یا براش مهم نبود و انگار عجله داشت که سریع عکسا رو بگیره بره و برود.

تو این حیص و بیص بود که موبایلش زنگ خورد. اون سالهایی بود که تازه موبایل اومده بود و موبایل مالِ‌بچه سوسولا و مایه‌دارها بود و ما خشکه مقدسا حالا حالا رنگ و روش رو نمی‌دیدیم چه برسه به این که بخواهیم دست بگیریم و باهاش حرف بزنیم، اینم مال خواب و رؤیاهامون بود. خلاصه گوشیش زنگ خورد،‌ خاموش کرد ولی دوباره زنگ خورد. این بار داد بهم که جواب بدم، منم موبایل نداشتم، یعنی اصلا ندیده بودم و بلد نبودم باهاش کار کنم. داشتم با دکمه‌هاش ور می‌رفتم که قطع شد. خنده‌اش گرفت و بار سوم خودش گوشی را باز کرد داد دستم جواب بدم، منم با صدای زمخت و گرفته و سرفه کنان گفتم بفرمایید. یه صدای ملیح زنونه یا دخترونه از پشت گوشی گفت «آیداجون خودتی». گفتم شما؟ گفت مگه اشتباه گرفتم، ببخشید. قطع کرد دوباره بعد یه دقیقه زنگ زد دوباره دختره گوشی رو باز کرد داد دستم، انگار خوشش اومده بود سربه سر جفتمون (دوستش و من) بزاره و بازم گفتم بفرمایید گفت اوا آیدا جون گوشیت دست کیه نکنه نیومده اینجا یه نره خر رو تور زدی. آیدا جون خودتی، گفتم ببخشید دستشون مشغوله. گفت شما، گفتم من، به تِتِه پته افتادم صدای آیدا با فاصله یه متری از من اومد که: دوستمه به تو چه لیلا. تا اینو گفت صدای شلیک خنده از دختره پشت گوشی بلند شد و گفت خوبه جنده خانوم، خوب بلدی مخ پسرای شهرمونو تور بزنی حالا بگو تو کدوم جنده خونه‌ای تا بیام حسابتو برسم. گفت: تو رو اون روح سگی‌ات بگم کجا هستم تو این ننه سرما پا میشی بیای؟ گفت تو بگو کدوم جهنم دره‌ای هستی، من عوض کله با کُونم سُر می‌خورم میام تو تخماش. جفتشون از خنده ریسه رفتن. آیدا رو برفا نشسته بود و هق هق می‌خندید و چشاش از اشک پر شد. بعدش لیلا گفت نگفتی گدوم گوری هستی جنده خانوم. گفت جاشو نمی دونم اما یه مدرسه قدیمیه کنار خیابونی که چنارای بلند داره. گفت اینجا مدرسه قدیمی نداریم. گفت همونی که شیخای کیرکلفت توش می‌گوزن. گفت مدرسای شیخای کون گنده رو میگی. گفت راست می‌گم به خدا. گفت نکنه اون یاروی نره خر هم، یه پشمالوی عوضیه از اونا. گفت: پس چی خیال کردی جن بود یا پری، حسودیت میشه یه شیخه نره خرِ خرکیر رو تور زدم، الانم مثل غول چراغ جادو دست به سینه وایساده جلوم. گفت تو بمیری گفت خرهِ دارم می گم کیر خرش تو دهنمه تو میگی قسم بخورم. گفت احمق جون اگه یه کیر خر تو دهنت بود که تا الان خُنّاق گرفته بودی دختر، ‌با این دروغای گنده‌ات چه جوری داری زر می زنی، نکنه منظورت تو کونته! که بازم از خنده ریسه رفتن و تو خنده هاشون گوزیدن به همدیگه. لیلا گفت پس برا منم نگهش دار تا منم بیام. گفت اونقدر درازه که برا جفتمون زیاده. بازم جفتشون از خنده ریسه رفتن هوا داشت تاریک می‌شد. گفت بگو به خدا، گفت به تخم همین آخونده. خلاصه به سختی باور کرد و گفت از جات تکون نخور تا خودمو برسونم. گفت تکون نخورم که شدم آدم برفی یخ زدم از سرما. گفت به اون شیخ کون گشاد بگو بهت بچسبه، گرمای نحس جنهمیش نمی‌زاره یخ بزنی دختره جنده. خلاصه بعدی کلی فحش و لیچار قطع کردند و دختره تو سرما با این که می لرزید هنوز داشت عکس می‌گرفت و ازم خواست که چراغای مدرسه رو روشن کنم، اما از ترس این که از بیرون پیدا باشه قبول نکردم. بعدش با اصرار از پله-های تنگ و باریک مدرسه کمکش کردم و با هم رفتیم بالای پشت بام از اونجا شهر پیدا بود. تو این همه سال به کله خرم نرسیده بود یه بارم بیام بالا بیرونو نگاه کنم، آخه می‌ترسیدیم تو خونه‌های مردم پیدا باشه یه وقت العیاذ بالله نگاهم به لعبتی، حوری‌ای، بیفته و خدای نکرده به معصیت بیفتیم.

من تو این خیالات بودم و آیدا داشت ضرط و ضرط عکس می‌گرفت که صدای زنگ مدرسه دوباره بلند شد. روی پشت بام رفتیم طرف خیابان، که خلوت و خالی بود و برف داشت تند می‌شد و باد سرد و تندی می‌وزید. دختره پایینی با ماشین نقلی شیک اومده بود، اون طرف خیابون پارک کرد و صدای مارو که شنید از پایین، سرمون جیغ زد کلی وسایل دارم بیایین پایین حرومزاده‌های لعنتی. رفتن اون بالا کون همدیگه رو لیس میزنن نمی‌دونن کونم این پایین داره یخ می زنه، گوزم تو هوا ماسید. از ترس آبرو و لیچار گفتن اون تو خیابون، سریع اومدیم پایین و به سختی در مدرسه رو باز کردیم، فقط اندازه همون نصفه نیمه باز شد نه بیشتر. این یکی با بلوز و ساپورت بود روسری و کلاهم نداشت. لیلا کلی وسایل آورده بود پشت درب مدرسه، اما نه وسایل عکاسی، بلکه وسایل قلیون و کباب و زهرماری بود. زانوهام از چیزی که داشت می دید، می‌لرزید و از این که منم جزو معونه ظلمه (یاران اهل گناه) و معصیت شده‌ام داشتم خُود خوری می-کردم و نمی‌دونستم چه جور از این مخمصه در بیام. یه لحظه فکر کردم که حالا که نمی‌تونم بیرونشون کنم خودم دَر برم اما لباس گرم نداشتم. پول و وسایل سفر نداشتم. کجا برم. بازهم وسوسه‌ شدم برم بیرون. فکر می‌کردم اگه خودمو از معصیت نجات بدم، اون بالایی هم هوامو داره، یه راه نجاتی سر راهم می‌زاره، فقط باید زود می‌جنبیدم و قید موندن تو مدرسه رو می‌زدم. برای همین تا به خودشون بیان از لای شکاف درب هُل زدم بیرون، اما احساس کردم گیر کردم. اومدم لباسمو را از لای جرز درب رد کنم که دیدم دخترا لباسمو گرفتن مثل زلیخای مصری که لباس یوسف را گرفته بود، نمی گذارن از مدرسه برم بیرون. مثل نکیر و منکر هر کدومشون یه طرف درب وایساده بودن و منو بین خودشون نگه داشته بودن و یکی در میان بهم طعنه می-زدند: کجا می خوای بری شادوماد،‌ نکنه از دیدن جنّ و پَری شوکه شدی،‌ آخیش! ببین توک دماغش یخ زده طفلکی، راستی تا حالا دست یه دختر به لپای پشمالوت نخورده،‌ دستش نزن گناه داره، الان تو این سرما حس می‌کنه آتیش جهنم بهش خورده. جفتشون شلیک خنده رو سر دادند و چسبیدن به من و تو خنده هاشون ضرط و ضرط و بی‌حیا وار، می‌گوزیدند. همین که دولا شدند از ریسه رفتن، منم از دستشون در رفتم البته فقط راه مدرسه باز بود نه خیابون، برای همین دویدم طرف پلکان پشت بام و اونا هم دنبالم دویدند. چون دمپایی داشتم خیلی زود لیز خوردم رو برفا و اونام افتادند روی من. آیدا زود بلند شد، اما لیلا هنوز روی شکمم نشسته بود و می‌خندید و می‌گفت آیدا جون بگو تو تاریخ بنویسن و بخونن که این دفعه زلیخا برنده شد. دولا شد روی من و صورتش به صورتم نزدیک شد و هَای نفسش به صورتم خورد و با طعنه گفت: اگه یوسف به زشتی این پشمالو بود مرده شور اون زلیخا رو ببرن. بازم خندید و چشاش پر اشک شد، ‌اما یکباره وسط خندیدن، خنده‌اش به طرز عجیبی تبدیل به گریه شد و تمام بدنش با گریه می‌لرزید، یه باره همین جور که روی شکمم نشسته بود مثل یه بوفالوی ماده خشمگین یه باره بهم هجوم آورد و با مشت و لگد افتاد به جونم و فریاد می‌زد: حیوون، کثافت، بی‌شرف، نامرد، بی همه چیز، بی آبرو.‌ آیدا حواسش به عکاسی اش بود، لیلا کتک زدن رو رها کرد جلوتر اومد رو سینه‌ام، باسنشو آورد جلو صورتم. تا حالا نه با یه دختر روبرو شده بودم و نه تنها بودم، اما حالا یه دختر باسنشو گذاشته بود رو سینه‌ام و با پاهاش داشت به صورتم لگد می زد و جیغ می زد و به پهلوهام مشت می‌زد و می‌گفت: تو یه شیخی! تو هم از اونایی، تو هم یه احمق کثافتی،‌ ها، چرا خفه خون گرفتی، چرا خناق گرفتی، چرا زر نمی زنی، چرا التماس نمی‌کنی (آیدا برگشته بود و چسبیده بود به موهای لیلا و داشت تلاش می‌کرد به زور بلندش کنه اما حریفش نمی‌شد)، شماها بودید که منو انداختید زندان، شماها بودید که منو بی‌حیثیت کردید. از پشت سرش آیدا افتاد به کتک زدنش تا شاید از زور کتک بلندش کنه و داشت عربده کنان اونو می‌کشید ولی لیلا ول کن نبود. یه باره تو اون سرمای کَشنده، در حال که تف و آب دهن می‌انداخت رو صورتم، بلوزشو بالا زد و سفیدی بدن و سوراخ نافش پیدا شد، از ترس این که گناه نکرده باشم و نگاهم به بدن لختش نیفتاده باشه، صورتمو رو برگردوندم و چشمامو بستم ولی لیلا با دستاش صورتمو گرفت و چشامو باز کرد و وادارم کرد بدن برهنه‌اش رو نگاه کنم، روی پوست لطیفش جای خط تازیانه بود، اما اون پایین‌تر، نگاهم به یه زنجیر طلا افتاد که دور باسن لیلا بود. تعجب کردم که زنجیر طلا جاش تو گردنه نه باسن و اونجاش چیکار می‌کنه؟ تا به جواب این سوال برسم، چشام با مشت لیلا سیاهی رفت. وقتی به خودم آمدم آیدا بی ملاحظه محرم و نامحرم بودن دستمو گرفته بود، داشت از زمین برف گرفته، بلندم می‌کرد و با لحن خیلی لوس و قرتی بازی ازم عذر خواهی می‌کرد و تا به خودم بیام، با لبای ماتیک زده‌اش یه بوسه به صورت پشمالوم زد، بدنم لرزید، انگار که نه انگار داره صورت یه نامحرمو ماچ می‌کنه، لیلا عصبانی شد و یه لگد در کونش زد و اونم صورتش خورد به صورتم و تعادلشو با آویزون شدن از کمرم حفظ کرد و بعدشم ازم جدا شد و افتاد دنبال لیلا و تو برفا مثل دوتا بوفالو و خرس ماده افتادن به جون همدیگه و رو برفا شروع کردن به کشتی گرفتن و لخت کردن همدیگه جوری که فقط شورت و زیرپوش براشون ماند و احساس سرما کردند اما لیلا دوید طرف وسایلش و یه شیشه زهرماری در آورد و اولش یه قلپ خودش سر کشید و بعدش داد به آیدا که تا نزدیک آخرش سرکشید ولی لیلا از دستش کشید و گفت برای خرمقدس پشمالومون چیزی باقی نگذاشتی و تا نگاهشون به من افتاد، ترسیدم همین مونده بود که یه زهرماری تو حلقم خالی کنن گناهو به آخرش برسونن. حاضر بودم شاششو تا ته سر بکشم اما یه قطره زهرماری نخورم. تا به خودم بیام دو تا دختر لخت و عور با شیشه شراب تو برفا دنبالم بودند و راه فراری از دستشون نبود، از ترس پناه بردم تو مستراح و در مستراح رو از پشت بستم. اما لیلا از دیوار مستراح بالا اومد و ته مونده شیشه رو روی سرم خالی کرد و اونو روی سرم شکاند و گورشو گم کرد. با همون وضع لختی برگشتن و با کمک هم دوتایی به سختی وسایلو بردند تو اتاقم. آیدا که لباساشو پوشیده بود اومد پشت مستراح دوباره با عذر خواهی و چرب زبونی منو که از سرما یخ زده بودم و داشتم می‌لرزیدم و سرفه می کردم، از تو مستراح بیرون کشید و چسبید به بازوهام و به زور منو برد تو حجره‌ام. لیلا که هنوز جز شورت و کرست چیزی برش نبود، کنار بخاری وسایل قلیونو چاق می‌کرد. آیدا بهش چشم غره رفت و منو کنار بخاری نشوند و یه پتو انداخت روم. بعدشم قلیونو راه انداخت. ولی لیلا بی‌قرار بود کنار بخاری وایساد نگاهم کرد و گفت ماشالا چه حیزم (هیز: چشم چرون) هستی،‌ تا حالا یه دختر رو، لخت و عور ندیدی، بازم نگاهم به زنجیر طلای دور باسنش بود که داشت تو کورسوی نور اتاق برق می‌زد. اونم جلویم زانو زد و گفت حیف که عروسی نداریم یه کم برقصیم. نگاه کرد به آیدا و گفت تو دلت لک نزده برا یه عروسی،‌ برا یه رقص محلی، دوباره چشماش پر اشک شد. برگشت طرفم، نشست جلوم و دستاشو گذاشت به شانه‌هایم مثل میّت (مُرده) که تو قبر تکون می‌دهند و تلقین می‌خونن، گفت حیوون، اصلا تو می دونی رقصیدن یعنی چی،‌ تو می‌دونی رقاصی یه هنره،‌ یه عبادته، یه کُرنشه، اصلا تو می‌دونی رقصیدن چه لذتی داره. بیچاره شیخا، طفلکی شماها تو این آلونکای قدیمی چی می‌کشید، چه گُهی می‌خورید. اما الان دیگه وقت گه خوری نیست عزیزم، وقت کیف کردنه، فهمیدی حیوون پشمالو. رو کرد به آیدا و گفت: نمی‌خوای براش برقصی، نمی‌خوای براش قِر بیایی؟ تو که قربون صدقه‌اش می‌رفتی، تو که عضو انجمن حمایت از حیوونای وحشی هستی، نمی‌خوای این حیوون وحشی رو رام کنی، نمی‌خواهی دل یه حیوون پشمالو رو شاد کنی، انگار بگیر که تو یه باغ وحشی یا مربی سیرک هستی، شب تا صبح روزگارت با این حیوونای وحشیه. اما آیدا بی اعتنا به اون،‌ داشت قلیون می‌کشید و با دودش شکلک درست می‌کرد. لیلا چسبید بهم و زور می‌زد که بلندم کنه و تو گوشم نجوا می‌کرد: راستی راستی می خوام برات برقصم، عزیزم عشقم دلبندم قربونت برم می‌خوام از این فضای قرون وسطایی و خشک و نمور درت بیارم، یه کم فقط یه کم، به اندازه توک بند انگشت، برسونمت به اوج و اعلا، ببرمت پیش اون فرشته‌ها و حوریای قشنگ و خوشکل، تو اون بهشت برین با حوریای لخت و عور جشن بگیری، یه کم حال بکنی، ورجه وورجه بکنی. رهام کرد، رفت یه ترانه از موبایلش گذاشت و با شورت و زیرپوش شروع به رقص کرد و تو رقصیدن هی کونشو رو سرم این طرف و اون طرف می‌برد. آیدا هم که از کشیدن قلیون کیفور شده بود، پاشد همراهش رقصیدن و جلف بازی درآوردن. تو اوج رقصیدن دوباره رفت از کوله پشتی شیشه دیگه زهرماری درآورد استکان زهرماری بالا کشیدن و خرامان خرامان آمد جلوم و جام زهرماری رو بهم تعارف کرد چون محلشون ندادم، جفتشون افتادن دنبالم و گوشه اتاق گیرم انداختن، پشتمو کردم به طرفشون تا نتونن شیشه زهرماری رو تو دهنم بزارن. اونام برای این که منو برگردنند تنبانمو از پاهای پشمالوم کشیدن پایین. ولی تو این فرصت تونستم از اتاق فرار کنم بیرون. با پاهای لخت و پشمالو داشتم تو سرما می‌لرزیدم و شاشم گرفت و دوتا دخترم تو تاریکی و برف و سرما در حالی که آتش‌دان قلیون رو مثل مشعل دست گرفته بودن مثل دخترای سرخپوستی اداهای عجیب در می‌آوردند با دهانشون و دنبالم می‌گشتن و تو گشتن دنبال من، به عکس عن امام و عن آقا که روی دیوار بود، سنگ زدن و گلوله برفی زدن. از زور سرما دیگه نمی‌تونستم بیرون بایستم. با انداختن یه سنگ به گوشه حیاط اونا رو از اتاق دور کردم و به اتاق پناه بردم، تنبانم رو پوشیدم و در اتاق رو از پشت قفل کردم. بعد یک ربع پرسه زدن تو گوشه کنار حیات بو بردند و برگشتند پشت درب. این بار سردشون شده بود. آیدا التماس می‌کرد اما لیلا عربده می‌کشید: شماها بودید که می‌خواستید ما رو از گناه دور کنید، شماها بودید که می‌خواستید ما رو بهشتی کنید، همچین بهشتی‌ات کنم که بوی گندش همه جا بپیچه، نه، حیفه بهشت که شما حیوونا برید، همچین جهنمی‌ات بکنم که گندش تا اون سر دنیا بره. بعدشم با یه لگد درب اتاق رو باز کرد و آتش‌دان رو که خاموش شده بود پرتاب کرد طرفم. آیدا اومد وسطمون ولی لیلا با زوری که داشت، او را انداخت کناری و دوباره نشست رو سینه‌ام و این بار با زور یه دختر دهاتی که همه عمرش روغن حیوونی خورده باشه زیر پیراهنمو جر داد و خم شد و سینه هاشو گذاشت رو صورتم گفت به این میگن مَمِه (پستان). «ممه های مرمری هدیه به بیت رهبری» رو شنیدی. حالا این ممه‌ها می‌خواد بره تو روحت برینه، تو را هم مثل امام راحل، جهنمی کنه. یه لگد به بیضه هام زد که از درد جیغ کشیدم. آیدا دوباره افتاد به جونش و موهاشو کشید اونم عصبانی بلند شد و آیدا رو با باسن انداخت رو صورتم و پاهاشو گذاشت رو بیضه هام تا تکون نخورم هر بار که تقلا کردم اونم با یه فشار با بیضه‌هام آرومم کرد تا آیدا درست و حسابی روم بشینه. لیلا هم صورتشو رو آورده بود تو گوشم و جیغ می زد آهای پشمالوی عوضی،‌آهای قرمساق شکم گنده تو الان یه زناکاری باید سنگسار بشی، فهمیدی سنگسار،‌ می دونی سنگسار یعنی چه بزمجه، می‌دونی زدن قلوه سنگ به بدن نحیف یه دختر، زیر یه خروار خاک چه کیفی داره، می‌دونی دیدن صورت خونیش، شنیدن زنجموره‌هاش چه دردی داره، نه تو اینا رو نمی‌دونی، تو فقط حکمش رو می-دی، تو فقط پولش رو می‌گیره، منم اون زیر، تو گودال پر از تیغ، قلوه‌ سنگ‌ها می‌خوره تو سر و صورتم، تمام وجودم از درد، تیر می‌کشه، نه می‌تونم تکون بخورم، نه می‌تونم جلوی صورتمو بگیرم نه حتی می‌تونم از درد جیغ بکشم، نه تو هم باید مثل من جیغ بکشی، تو هم باید مثل من زجرکش بشی، تو هم باید خفه خون بگیری. این بار دستش رفت رو پاکت ذعال و تا به خودم بیام اولش تکه های بزرگ ذغال رو بهم پرتاب کرد و وقتی آیدا تلاش کرد پاکت ذغال رو از اون بگیره، پاکت رو سرم پاره شدو هرچی ذغال و گرده ذغال بود ریخت رو صورت و سینه ام که نفسم بند اومد و سرم گیج رفت.

وقتی به هوش اومدم وسط اتاق لخت و عور خوابیده بودم و سرم درد می کرد، بلند شدم و تلو تلو خوردم رو قلیون، خبری از دخترا نبود. لای در نیمه باز بود. خزیدم طرف درب، خیال کردم از مدرسه رفتن و گورشونو گم کردن، آخه مدرسه ساکت بود. اما هنوز تردید داشتم، با دلهره مثل مار گزیده‌ها خودمو کشیدم کنار درب حجره. سرما زد تو صورتم و نفسم بند اومد، هوا تاریکِ تاریک بود. اما وسط حیاط و برفا یه آتیش روشن بود و دو تا دختر داشتن تو سرما کباب درست می کردند. تعجب کردم این همه چوب را از کجا آوردند. خوب که نگاه کردم دیدم کتابای کتابخونه مدرسه کنار آتیش پخش و پلا است و یکی یکی دارن کتابای مقدس دینی و شیخی و عکسای عن امام و عن آقا و نفله شده‌های جنگ و سردار دولها رو پاره پاره می‌کردن و با اونا آتیش رو روشن نگه میداشتن. بعد چند دقیقه هم با سینی کباب اومدند طرف اتاق. ترسیدم و خزیدم زیر تنهای پتوی اتاق. دخترا اومدند تو اتاق. هنوز هم لخت و عور بودند و سینی کباب رو گذاشتند وسط اتاق. لیلا دوباره اومد بالا سرم و پتو رو از روی سرم کشید و یه لگد دیگه به بیضه‌هام زد و گفت حیوون، هنوز برای جون دادن زوده. تا جون به لب بشی باید قوّت داشته باشی و تحمل عذابایی رو که می خواهم بهت بدم،‌ داشته باشی. بعدش مثل میّت به زور زیر بغلمو رو گرفت و نشوند، بساط کباب رو جلوم پهن کردند و بوی کباب و دود و منقل و وافور تو اتاق پیچید و همونجا کبابا رو به بدن همدیگه مالیدند و به خوردم دادند و می‌گفتن تا حالا کباب با سُس خوردی، حالا کباب با طعم کوس بخور، دوباره زدن زیر قهقهه، دوباره شیشه زهرماری بود که این بار رو صورت و بدنش خالی کرد و باسیخ داغ مجبورم کرد بدن لختشو لیس بزنم. بعدشم نوبت وافور بود که تو دهن و دماغم گذاشتند و تا صبحش خمار بودم. هنوز شب بود (نصف شب) تو خماری دیدم که آیدا لباساشو پوشید و وسایلشو جمع کرد و هرچی لیلا تلاش کرد اونو تا صبح نگه داره آیدا گفت برای برگشتن عجله داره، بلیط پروازش به خارج برای پس فردا است و تا فردا شب باید تهران باشه. بعدش هم تلاش کرد لیلا رو با خودش ببره،‌ اما اون هم نتونست لیلا راهی کنه،‌ آخه لیلا که بیشتر از ما زهرماری خورده بود و وافور کشیده بود، بیشتر از همه مست و خمار بود، توان راه رفتن رو نداشت و لخت و عور، کنار بخاری ولو شد و از حال رفت و منم لخت کنار بخاری چمباتمه زدم و گیج و منگ از بوی وافور و زهرماری تو دماغ و مَلاجم، خوابم برد.

فصل سوم: فرار

وقتی به خودم اومدم روز شده بود و هوا آفتابی بود. از بیرون صدا می‌اومد. صدای آدمیزاد. چشمامو به زور باز کردم و گوشامو تیز کردم. چراغای حجره خاموش بود و در هم بسته بود. یعنی از سوز سرما از تو قفل بود. کی قفل کرده بود من یا لیلا نمی دونم، اما بیرون پر از سر و صدا بود. خیال کردم آیدا برگشته و با لیلا دوباره بساط راه انداختن، اگه اینا اینجا هستن، پس اون که دیشب تو خماری دیدم، چی بود، مگه آیدا نرفته بود. نکنه مثل یه مُرده که عذابش می‌دن با طلوع آفتاب یه عذاب دیگه بود، روز از نو و روزی از نو. ترسیدم، اصلا عقلم نرسید کنار بخاری رو نگاه کنم. به سختی، دست به دیوار بلند شدم و لخت و عور رفتم پشت در، از پنجره مه گرفته بیرون رو نگاه کردم. چی می دیدم. چند تا پلیس و سپاهی تو مدرسه داشتن می‌پلکیدند و ردّ خرت و پرتای لیلا و آیدا رو می گرفتند. همه جا رو داشتند جستجو می‌کردند. سریع قفل درو محکم کردم. زانوهام سست شد و پای درب افتادم، نگاهم به بخاری خاموش افتاد، لیلا لخت و عور کنار بخاری گیج خواب بود. روی زمین خزیدم و بی سر و صدا کنارش رفتم، این بار من بودم دست به بدن لختش می-گذاشتم، به هر زحمتی بود تکونش دادم. خُر خُر کرد. اسمشو صدا کردم. لیلا خانوم، لیلا خانوم. تا حالا یه زن نامحرمو صدا نزده بودم تا حالا یه زن نامحرمو بیدار نکرده بودم اونم یه دختر لخت کنارم، فقط ضرط و ضرط داشتم اسمشو صدا می زدم دیگه گلوم بغض کرده بود. یه باره چشاشو باز کرد و خمار و منگ منو نگاه کرد. پاشد دهنشو باز کنه بهم چی بگه دستمو گذاشتم جلو دهنش و اشاره به بیرون کردم. چشاش از ترس گرد شد. متوجه صداهای بیرون شد. بدن لختش خیس عرق شد و این بار اون بود که می لرزید و می ترسید. دوباره چشاش پر اشک شد و یه جوری نگاهم کرد که دلم به حالش سوخت. اشاره به لباسامون کردم و همونطور نشسته، سریع لباسامونو پوشیدیم و گوشه کور اتاق خزیدیم زیر پتو تا از پشت پنجره پیدا نباشیم. این بار هم تو بغل هم بودیم. هم گرسنه بودیم هم دستشویی داشتیم و همی می‌ترسیدیم با هم گیر بیفتیم. صدای به هم خوردن دندوناش تو گوشم بود. هر چی فکر کردم چه ذکر و وِردی بگم نجات پیدا کنیم چیزی به ذهنم نرسید، ذهنم قفل کرده بود. دهنم رو باز کردم یه چیزی بگم، دلداریش بدم، فکّم ثابت موند و زبونم خشک شد. اونم بهت زده نگاهم می‌کرد و منتظر بود یه چیزی بگم، تو دلم بهش گفتم ذکر بگو تا نجات پیدا کنیم. بازم نگاهم می کرد. نگاهش سرد و یخ بود. انگار هیپنوتیزم شده بود. چندبار از بیرون نور چراغ قوه افتاد تو اتاق و دستگیره درب چرخید ولی در قفل بود. هی رفتن و هی در اتاق اومدن و حتی یکی دو بار هم لگد زدند به در اتاق که از ترس شاشیدیم ولی جرات نکردیم از جامون تکون بخوریم. با ته مونده غذای دیشب خودمونو سرپا نگه داشتیم. تا شب. هوا که تاریک شد سر و صدا خوابید. ماشین لیلا جلوی در اون طرف خیابون بود. کلیدش پیشش بود. گرسنه بودیم و داشتیم یخ می زدیم. بلند شدم و از کنار دیوار حیاط را نگاه کردم. هیچکی نبود. همه جا تاریک و آروم بود. بازم جرات نکردم بیرون برم. نیم ساعتی گذشت و دوباره حیاط رو نگاه کردم. لیلا هم جرات کرد بلند بشه. آروم و بی صدا، درب حجره رو باز کردیم و پاورچین پاورچین رفتیم طرف پله‌های پشت بام. صدای پاهامون که اومد چند نفری از اتاق مدیر ریختن تو حیاط و با چراغ قوه، مدرسه رو دوباره گشتن. اما ما به پشت بام رسیده بودیم و برای این که گیر نیفتیم، ‌مجبور شدیم تو گوشه پشت بام تو سوز سرما و یخبندان، یه ساعتی بهم بچسبیم مثل گربه ها و دَم نزنیم. این بار اتاقمم شکستن رفتن تو اتاقم و دیگه بو برده بودن که ما اونجا بودیم. حتی به پشت بام هم اومدن دیگه جای ماندن نبود. برای همین تا قبل از این که اولین نفرشون به پشت بام برسه، ‌از دیوار پشتی به سختی پریدیم پایین، اما پای لیلا پیچ خورد یه لحظه جیغش بلند شد که ترسیدم بریزن سرمون اما دیگه صداش بند اومد و به خاطر منم که شده بی صدا اشک می ریخت و کنار کوچه پشتی ولو شده بود، نمی-تونست بلند بشه، اما پشت بام هم پر آدم شده بود، باید هر جوری بود، می‌رفتیم. برای همین لیلا دستشو انداخت گردنم و آویزون کمرم شد و لِی لِی کنان از کوچه گِلی پشت مدرسه، دور شدیم. باورم نمی شد دختری که تا حالا محل سگم نمی گذاشت و هرکار می خواست باهام کرده بود، حالا وابسته من شده بود. برای راه رفتن، برای رسیدن به یه آشنا و پناه بردن یه سرپناه، تو یه ساعت چند بار زمین خوردیم و بلند شدیم. دوباره خیابون پر از مامور شده بود. تو حاشیه پیاده رو جوری که جلب توجه نکنیم تو پناه تاریکی خودمونو رسوندیم به مغازه خشکبار فروشی دای ناصر که بهش می‌گفت دایناسور. درب مغازه بسته بود و چراغاش خاموش بود. اما لیلا با مشت زد به شیشه در، یه باره یه چراغ شب خواب روشن شد و از تو تاریکی یه مرد بزرگ چهار شونه با لباس و پلاس محلی اومد و با تعجب از پشت شیشه ما رو نگاه می کرد. از پایین خیابون رنگ چراغ ماشین پلیس که اومد اونم دستپاچه خم شد و در مغازه رو باز کرد و سریع رفتیم و درو بست و قفل کرد و چراغ رو هم خاموش کرد. تا رفتیم تو، دهان دای ناصر از تعجب باز موند و یه لحظه فقط گفت «لیلا» و سنکوب کرد اما لیلا با اشک و آه پرید تو بغل دای ناصر که یه مرد هیکلی قد بلند با ریش های بلند داشت مثل درویشا و یه کلاه نمدی و پوستین پشم برش بود. تو اون سرما داشت چپق می کشید. شوکه شده بود از دیدن لیلا با پای پیچ خورده و یه طلبه همراهش. تازه فهمیده بود اون قشقرق صبح تا حالا تو پایین خیابون و مدرسه شیخا مال ما دوتا بوده. ماشین لیلا هم جلوی در مدرسه است و هر لحظه است که به اون شک کنن، راحت شناسایی‌اش می‌کنن. خیال می کردم الانه که یه سیلی تو صورت لیلا بزنه و منو تحویل نظامیا بده آش و لاشم کنن، اما خیلی مهربونونه یه بوس به صورت لیلا کرد و یه دست مهربونی به شونه‌هام گذاشت و یه نیشکون از صورت پشمالوم گرفت گفت والله خیلی مردی لیلا رو تنها نگذاشتی حیثیت خودتو خرجش کردی و تا اینجاش رسوندی. نمی دونستم چی بگم. لال مونی گرفته بودم. اما گفت قایم بشید تو پستو و بیرون نیایید تا ماشینو از جلو چشمشون بردارم. سوئیچو از لیلا گرفت و در مغازه را رومون قفل کرد و رفت. من و لیلا که گشنه بودیم افتادیم به جون خشکبار، لیلا درد می کشید اما تحمل می-کرد و تازه برای اولین بار صبح تا حالا تو بغل هم احساس امنیت کردیم و تو دهن هم دیگه خشکبار می-گذاشتیم و از قوری دای ناصر رو علاءالدین برا هم جوشونده می‌ریختیم که یه باره صدای آژیر ماشین پلیس اومد و چندتا پلیس ریختن در مغازه دای ناصر. خزیدیم تو پستو و لرزیدیم و حتی از ترس شاشمونم ول کردیم تو مغازه. پلیسا چندبار به شیشه زدن و حتی یه شیشه ها رو شکوندن که سرما زد تو و ما زیر یه پستو قایم بودیم و بعدشم گورشونو گم کردند رفتن. خبری از دای ناصر نبود تا نزدیک سحر. دیگه داشتیم از اومدن دای ناصر هم نامید می‌شدیم. دوباره لیلا بغض کرد، آخه فکر می‌کرد مامورا دای ناصر رو با ماشینش گرفتن و هر لحظه ممکنه بیان سراغمون. نزدیکای سحر بود که از دریچه پشت بام صدا اومد. دل جفتمون هُرّی ریخت پایین، اما دای ناصر آروم با صدای سوت، صدامون کرد و اشاره به پلکان گوشه پستو گفت کمک لیلا کنم بیاد بالا در بریم. با همدیگه به سختی لیلا رو به پشت بام رسوندیم و منم بعدش رفتم و از راه پشت مغازه همراه لیلا که لی لی کنان راه می رفت رفتیم تو یه ماشین. دای ناصر گفت جفت‌تون شناسایی شدید و حتی ردّ شما رو تا این اطراف روی برف شناسایی کردن، دنبال یه سگ هستن ردّ پاهاتونو بگیره و همه جا رو دارن دنبالتون می گردند. بعدش رو به من کرد و گفت خیلی می خواهم اینجا نگهت دارم و پنهانت کنم تا آبا از آسیاب بفته ولی آدم دهن لق اینجا زیاده و نمی تونم فردای قیامت جواب پدر مادرت رو بدم. یه وانت بیرون شهر منتظرمونه، فقط تا پیدا نکردنمون باید خودمونو بهش برسونیم. گفتم: لیلا چی، گفت اون تو یه دهات دور افتاده جایش تا مدتها امنه، مشکل من الان نجات دادن توست. بعدش سوار ماشین لیلا شدیم و چراغ خاموش از کوچه های فرعی و جاده های گل گرفته رفتیم تو خروجی شهر کنار جاده وایساد با چراغ ماشین علامت داد. از تو تاریکی یه وانت نیسان پر اثاث که رو اثاثش چادر برزنت کشیده شده بود،‌ اومد بیرون. دای ناصر یه پول به راننده داد و گفت این پسره باید از این محل بره امنیتش با تو و اگه پاش گیر بیفته خودم طرفتم. اونم افتاد به دست و پای دای ناصر قول شرف داد منو سالم به تهرون برسونه. وقت وداع با لیلا بود. من رفتم پشت وانت. لیلا لی لی کنان تو سرما و تاریکی اومد کنار وانت و برای آخرین بار چسبید به من و تو بغلم سیر گریه کرد. نه از کتک خبری بود و نه از فحش و لیچار. همه‌اش گریه بود و این که تو این سرما این پشت یخ می‌زنم. مثل یه مادر، مهربون شده بود و غصه‌ام را می خورد. بعدش ازم فاصله گرفت دستشو کرد زیر بلوزش و زنجیر طلایی که دور باسنش بود، با فشار دستش کَند و تو دستش گرفت و دراز کرد طرفم. گفت بگیرش مال تو. سفیدی دستش و زردی طلا تو تاریکی شب می درخشید. بیش از طلایی که از دو طرف دست مشت شده‌اش آویزون بود، نگاهم برای آخرین بار به دستای قشنگ و سفید و کوچیکش بود. صورتمو جلو بردم. با دستای یخ زده‌ام، مشت گرم و نرمش رو گرفتم یه بوسه به دستش زدم انگار کتاب مقدس رو بوسه می زنم یه لحظه سرمو گذاشتم به دستش داشتم با خدا راز و نیاز می‌کردم که دوباره این دستو ببینم که یه باره صدای آژیر ماشین پلیس اومد. دای ناصر شوکه شد و داد زد سر راننده که راه بیفت عوضی و خودش هم دستپاچه لیلا رو با هیکل تنومندش بغل کرد و انداخت صندلی عقب ماشین و در حالی که لیلا گریه می کرد و منو صدا می زد در ماشینو بست و داد می‌زد سر راننده که خاک بر سر راه بیفت دیگه، رسیدن بی‌شرفا. به خودم که اومدم وانت داشت زوزه کنان تو جاده دور می شد و دای ناصر هم دور زد و تو حاشیه خاکی جاده تو تاریکی ناپدید شد. هنوز پونصد متری نرفته بود که دوتا ماشین پلیس رسیدن بهمون و پلیسا با راننده به بحث و گفتگو افتادند و چادر رو هم زدند بالا ولی من زیر خرت و پرتا بودم و اونا داشتن با چاقو زیر خرت و پرتا رو می گشتن و من ذکر می‌گفتم که یه بیسیم زدند که یه ماشین تو کوره راه دیده شده. اشکم در اومد و بی‌صدا داشتم گریه می‌کردم. دای ناصر و لیلا بودند که داشتن می رفتن دهات. پلیسا سریع سوار شدن و آژیر کشون رفتن طرف کوره راه دهات. و وانتم راه افتاد و دوبار دیگه تو راه به گشت و بازرسی خوردیم. ولی راننده نجاتم داد و بین راه پیاده شدم و برگشتم شهر شیخا همونجا مشغول درس و بحث شدم و مدتها آفتابی نبودم تا ردّمو نگیرن مدتها بعد یه هم مدرسه‌ای‌ها منو دید گفت فلانی تویی، منم خودمو زدم به خرّیت. هر چی می‌گفت به خدا تو فلانی هستی گفتم نه، بعدش گفتم حالا که باشم که چی. گفت اون مدرسه بعد قرن‌ها تعطیل شد، جایی که چنگیز مغول و محمود افغان و رضاخان قلدر نتونسته بودند تعطیلش کنن یه دختره جنده اونو به تعطیلی کشونده بود و طلبه‌هاش آواره این شهر و اون شهر و این مدرسه و اون مدرسه شدند و ناله و نفرینشم به اون ملعونی می‌کنن که یه شب جنده برده تو مدرسه به این روز سیاه انداختشون. راستی تو می دونی اون کی بود. راستی تو کِی از اون مدرسه رفتی. تو سال آخر هم اونجا بودی! دیدم کم کم داره بهم شک می کنه از دستش در رفتم و دیگه مراقب بودم به تورش نخورم.

فصل آخر:زنجیر طلا

بار سنگین این خاطره روی شانه هایم فشار می‌آورد. دیگه طاقت دوری لیلا را نداشتم. می روم تو خیابون دنبالش بگردم شاید ردّی و نشونی ازش پیدا کنم. رفتم مغازه دای ناصر. اما اینجا هم بسته و مخروبه شده بود، مثل مدرسه انگار سالهای ساله که کسی توش نبوده. پس دای ناصر کجاست، با اون سبیلای از بناگوش در رفته‌اش. از چند جا که حدس می زدم، سراغ اونو و لیلا رو گرفتم. یه عده که نمی شناختنش، یه عده هم که می‌شناختنش نگاه مشکوک و عاقل اندر سفیه بهم می‌کردن اولش که نمی شناختن. بعدش که نشونی دای ناصر رو می دادم، یه باره با شک و تردید بهم نگاه می کردن. یا عقب می‌رفتن و ازم فاصله می‌گرفتن یا جلو می‌اومدن و بغلم می‌کردن و زار زار گریه می‌کردن. نمی‌دونستم چی شده و آنها هم چیزی بروز نمی‌دادند، فقط می‌گفتن تو رو با اون چکار، آخه به تو نمی خوره که دنبال همچین دختری باشی. با این حال، یکی می-گفت مُرده. یکی می‏گفت زنده‌اس. یکی می‏گفت خارجه. یکی می‏گفت داخله اما نمی‌دونه کجاست. همچین انگشت نما شدم که دوباره همه افتادن دنبالم. دوباره ترسیدم، هربار که آژیر ماشین پلیس یا آمبولانس یا دزدگیر یه ماشین رو می‌شنیدم، جا می‌خوردم و فکر می‌کردم بعد سالها برای دستگیریم اومدند. دیگه شب شده بود و هوا تاریک، یاد فرار اون شب افتادم، این بار هم باید می‌رفتم اما به جای لیلا، باید با خاطره‌هاش و با یادش وداع می‌کردم. یعنی جستجوم برای دیدن چهره دوباره لیلا و شنیدن صداش و دیدن و گوش دادن به خنده هاش، بی‌فایده بود. ناامیدانه نگاهی به آسمان انداختم و لیلا رو از اون بالایی‌ها طلب کردم، لنگان لنگان، راه دراز را تا ترمینال حاشیه شهر رفتم. یکی دو ساعتی از شب می گشت. آخرین اتوبوس داشت راه می افتاد. شاگرد شوفر برای صندلی های باقیمانده داشت گلوشو پاره می کرد و داد می زد: تهران، تهران، نبود، داریم می ریم. اتوبوس دیگه ای نیست، هر کی میاد بجنبه، داریم حرکت می‌کنیم. برای آخرین بار از روی بلندی ترمینال کوچولو، نگاهی به سرتاپای شهر کردم، ناباور از فراغ لیلا، آه حسرت کشیدم و با چشمان اشکبار از پله های اتوبوس اومدم بالا، اما یه باره صدای یه زن رو از پشت سر شنیدم. یه صدایی شبیه صدا ی لیلا. ناباور از پله‌های اتوبوس پریدم پایین. اما لیلا نبود، به جایش یه زن با بلوز و شلوار بود، بدون هیچ روسری و حجابی، نزدیک اتوبوس وایساده بود و با گریه داشت می گفت کی بود دنبال لیلا میگشت. پشت سرش یه ماشین نقلی بود شبیه ماشی ن لیلا که توش یه سگ پشمالوی قشنگ داشت واق واق می کرد. نگاه من به سگه و ماشینش بود و نگاه زنه به چشمای اشکبارم و با دستاش بازوهامو چسبیده بود و اونم با چشای اشکباری مثل چشای پر اشکم با بغض گفت: تو بودی دنبال لیلا می گشتی، تو بودی اسمشو صدا زدی، تو بودی بعد این همه سال یادش رو تو دلها زنده کردی، یه حرفی بزن نامرد، تو بودی لیلا را صدا می زدی. گریه‌اش گرفت و سرشو گذاشت رو شونه‌هام و های های گریه می کرد. راننده هم داشت پشت فرمان، بی صدا گریه می کرد. نگاه چندتا مسافر از پشت شیشه اتوبوس به ما بود. زنه متوجه شد و با خجالت سرشو برداشت با صدای گرفته گفت: نترس کارت ندارم اما اونقدر ضایع بازی درآوردی که همه شهر فهمیدن چکاره‌ای. بعدش گفت نمی یای بریم درباره‌اش حرف بزنیم. نمی‌دونم چی شد ترسیدم، از خودش یا از روح لیلا که داشت نظاره‌مون می‌کرد، یا از نگاه عصبانی مسافرا. راننده هم دیگه طاقت نیاورد و بوق حرکت رو زد. برگشتم طرف اتوبوس، چسبیده بود به دست و بازوهام و مثل اول باری که لیلا من رو کشید ، من رو کشید طرف ماشین و التماس می‌کرد: چرا نمیای سوار بشی، چرا نمی‌یای بریم. نمی‌دونستم چرا طاقت رفتن رو لیلاشتم. اما آن زمان و آن قیافه و آن شب برام ایستاده بود، جوری که نمی‌خواستم بعدش رو بدونم، می-ترسیدم بدونم بعدش چه اتفاقی افتاده. می‌خواستم تو خاطرم آن شب شیرین و به یاد ماندنی تا آخر عمر همراهم باشه و حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم. برای همین، خودم رو از دستش کشیدم و تا پلکان اتوبوس رفتم. خیال کردم رفته. اما صدایش دوباره بلند شد، با گریه و ناله می‌گفت : تو رو خدا صبر کن نرو، یه لحظه وایسا، لیلا یه هدیه برات گذاشته یه هدیه که مدتها بود به خاطرش چشم به راهت بود، دیگه داشتم ناامید می‌شدم، باور نمی‌کردم برگردی باور نمی‌کردم بیای، اما لیلا قول داده بود برمی‌گردی، نمی‌دونم از کجا می‌دونست، اما می‌دونست که برمیگردی، برای همین این رو به من داد. خدائیش، نشون دادی که مردی، نشون دادی که لیلا درست می‌گفت، آخرش برگشتی. بالاخره دهنم باز شد و منم با بغض گفتم: کجاست؟ (یعنی لیلا) دوباره گریه اش گرفت، جرات نگاه کردن تو صورتمو نداشت، سرشو بالا گرفت رو به آسمون، گفت: هم خیلی دوره و هم خیلی نزدیک، اما ازم خواست هر وقت دیدمت ، هر وقت اومدی دنبالش ، هر وقت سراغشو گرفتی ، اینو بهت بدم. بعدش دستشو دراز کرد یه پارچه کوچولو رو که مچاله شده بود و دو طرفش گره خورده بود، بهم داد و گفت: راستی راستی اون از کجا می‌دونست که تو یه روز میای دنبالش؟ این بار دیگه بلند بلند گریه‌اش گرفت و دوید طرف ماشینش دیگه طاقت وایسادن و حرف زدن ا ز لیلا رو لیلاشت. گاز ماشینشو گرفت و رفت و منو تو پلکان اتوبوس تنها گذاشت. وقتی رفتم بالا، راننده بغض کرده به شاگردش گفت ایشون مهمون منه، یعنی مهمون لیلا خانومه، شاگرد راننده گفت: لیلا! کدوم لیلا! راننده هم گریه‌اش گرفت، اما برای این که فراموشش کنه یه بوق الکی زد و اتوبوس را راه انداخت تو جاده. نیم ساعت بعد، به سختی گره پارچه رو که سفت شده بود باز کردم. تا چشمم به گردنبند طلا افتاد، اشک بی‌اختیار از چشمانم جاری شد. همون طلایی بود که سالها قبل به باسن لیلا دیده بود. از رنگ و روش معلوم بود چند سالیه انتظارمو میکشه. زیرش یه کاغذ قدیمی بود که روش با خطی از خو نِ لیلا نوشته بود: «هدیه به مردی که لذّت انتقامو به من چشوند». سرمو به صندلی گذاشته بودم و داشتم هق هق گریه می‌کردم. روح ناز و لطیف لیلا از تو آسمونا داشت نظاره‌ام می‌کرد و بهم لبخند می‌زد. بازم به معرفت اون، جبران همه چیز رو کرده بود و نگذاشته بودم دست خالی از این سفر برگردم، بازم زنگ صداش تو گوشمه که آرام داره نجوا می‌کنه و با خطی از خون خودش روی کاغذ می‌نویسه: «هدیه به مردی که لذت انتقام رو به من چشوند».

پایان

سحر شیری

پاریس
تابستان ۱۴۰۱

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)