مردهپرستی همانطور که رسم کهنهایست، حرف کهنه و مندرسی هم است. پرداختن به این اخلاق ایرانیاسلامی نه حرف تازهایست و نه میتواند بازگوکننده نکته و درمانگر دردی باشد. اما در حوالی این مردهپرستی که صفحهی تقریبن متروک یک بازیگر را به یمن مرگ، هیت و داغ میکند، یک اخلاق وقیحتر و خطرناکتر است که آن هم قدیمیست اما در سایه مانده است. اخلاق یا ضداخلاق مردهخوری. ایستادن بر قامت رو به احتضار فردی مشهور تا قد کوتاهمان، بلندتر از آن چیزی که هست به چشم بیاید. اگر اخلاق مردهپرستی در این آخرین مورد به ترانهای سست و سرهمبندی شده از مریم حیدرزاده میرسد و میشود این احساسات رقیقه را به حکم احساس بودنش نادیده گرفت، کمی آنطرفتر ترانهسرایی از این اتفاق هم نمیگذرد تا باز خود چهرهی اول یک رخداد باشد.
برای اینکه این نقد یا شکواییه یا هرچه که اسم دارد را عمق بدهیم و وخامتش را به نمایش دربیاوریم و متن را از حد متهای بر خشاش بالاتر ببریم، مجبور هستم به گذشته برگردیم تا بر مخاطب عیان بشود که این نه یک اتفاق تصادفیست که توسط نویسنده بزرگنمایی میشود که اتفاقن یک رفتار ادامهدار، نگرانکننده و غیرانسانیست که باید زیر نورافکن تشریحش کرد تا شاید بلکه بار دیگر، در مرگی دیگر فرد ضداخلاق کمی دست و پایش بلرزد و جنازهی عزیز دیگران را منبر بالانمایی خود فرض نکند.
احمد شاملو در سال ۱۳۷۹ فوت میکند. شاعر و ترانهسرا و مترجم قصهی ما که تا پیش از فوت شاملو دو کتاب شعر مملو از آثار سطحی و دمدستی منتشر کرده است، دو سال بعدش کتابی دیگر منتشر میکند و بر یکی از اشعارش پانویس میگذارد و مینویسد این شعر را در پیشگاه شاملو خواندم. تشویقم کرد و پیشنهاد داد فلان کلام به بهمان واژه تغییر بدهم! سوالی که پیش میآید این است: چرا این شعر در دو مجموعهی قبلی شاعر منتشر نشده است؟ بالاخره اینکه شاعری در اندازهی شاملو آدمی را تشویق کند، کم چیزی نیست که از انتشارش خودداری کنیم. اگر پای تواضع هم در میان بوده که چرا حالا منتشر شده؟ جوابش ساده است. مرگ. هنگام انتشار آن دو مجموعه شاملو در حیات بوده و نمیشده به او دروغی بست. اما هنگام مرگ، رو به جسم بیجان در خاک، میشود هر دروغی را آویزهی دهان بسته کرد.
کمی بعدتر حسین پناهی درمیگذرد. باز شاعر و مترجم و ترانهسرای قصهی ما از میان تمام دوستان صمیمی پناهی پیشی میگیرد و به پشتوانهی چند عکس مشترک که هر علاقهمندی میتواند در آلبوم شخصی داشته باشد، جلو میایستاد و خود را حاضر لحظه به لحظهی پناهی ِ پیش از مرگ معرفی میکند. از اینکه پناهی قبل از مرگش به من زنگ زد و میخواست چیزی بگوید، بگیرید تا اینکه شبی قبل از مرگ او در معیتش به مغازهای رفتیم و تیغ خریدیم و او فردایش با همان تیغ رگ خود را برید! و باز به همین قصهی افشاگرانه هم رضایت نمیدهد و میگوید پناهی شعری را به من تقدیم کرده بود. شعری که پناهی در تمام سالهای زندهگی و کار و کتاب چاپ کردن تقدیم نکرده بوده ،بعد از مرگش ناگهان به آستان ترانهسرا و مترجم و شاعر قصهی ما تقدیم میشود.
کاش روایت همینها بود و همهچیز را میشد گذاشت به پای یک قصهپردازی کودکانه. اما درست یک هفته بعد از مرگ فرهاد- خوانندهی سرشناس ایرانی- باز ترانهسرا و مترجم و شاعر قصهی ما از راه رسید، در جلسهای ترانهای خواند و قصهای به آن افزود که بله! این ترانه قرار بود توسط فرهاد خوانده بشود اما سانسورچیان نگذاشتند! و باز سوالی بیجواب از راه میرسد که استاد! این ترانهی شما قبلن در کتابی منتشر شده و شما که برای هرچیز بیارزشی پانویس میگذاری، چرا چنین موضوع مهمی را زیر ترانهی منتشر شده در قالب کتاب نیاوردی؟ جواب البته نه از دهان صاحب سخن، که از درون مخاطب نشسته رو به این نمایش غمانگیز بیرون میآید. کتاب به سال ۱۳۷۹ منتشر شده و فرهاد هنوز حیات داشته و میتوانسته این دروغ را برملا بکند اما سال ۱۳۸۱ دیگر فرهادی وجود ندارد که بتواند بگوید من اصلن این بابا را به عمرم ندیده بودم. جالب اینکه ترانهسرا و مترجم و شاعر قصهی ما که در تمامی صحنهها حاضر است و به قولی رفیق جینگ تمام هنرمندهاست در روایت خانوادهی این هنرمندان درگذشته، غایب است. یعنی نه خانوادهی پناهی از چنین رفیق شفیقی یاد میکنند، نه همسر فرهاد صحبت از ترانهسرایی میکند که فرهاد قرار بوده اثرش را بخواند اما سانسورچیان ارشاد اجازه ندادند!
سخن به درازا میکشد و بهتر است روایتها را سریع مرور کنیم و ازشان بگذریم. مثلن فرض کنید شاعر و ترانهسرای ما اینبار در قامت مترجم، کتابی از فالاچی را که قبل از انقلاب منتشر شده، بدون دانستن هیچ زبانی اعم از انگلیسی و فرانسه و ایتالیایی، به اسم خودش به بازار میفرستد و البته خیلی زود معلوم میشود در حقیقت ترجمهی پیش از انقلاب با تغییر در کلماتی دوباره به انتشار رسیده است. حالا این مهم نیست و موردیست در حول و حوش سرقت ادبی و ربطی به مردهخواری ندارد. روایت وقتی غمانگیزتر و هشداردهندهتر میشود که بعد از مرگ فالاچی ناگهان نامهای به زبان فارسی و تایپ شده منتشر میشود تحت عنوان نامهی فالاچی خطاب به مترجم و ترانهسرا و شاعر قصهی ما که کلیتش این است: عزیزم! گوربابای حقوق مولف که در کشور شما رعایت نمیشود. همین که کتاب من در سرزمین شما منتشر شده مرا کفایت میکند! خب مسلمن افتخار بزرگیست که فالاچی برای آدم، آن هم یک مترجم که در سرزمین خودش بین مترجمها به حساب نمیآید، نامه بنویسد. اما معلوم نیست چرا این افتخار با انتشار دستخط فالاچی یا ایمیل فرضیاش به زبان مبدا تکمیل نمیشود و فقط یک شبهنامه تایپ شده به زبان فارسی رونمایی میشود؟
و اما میرسیم به آخرین مورد. موردی که نشاندهندهی وخیم شدن خطر است. اگر تا پیش از این شاعری در اندازهی شاملو، هنرمندی مثل پناهی، آوازخوانی همقد فرهاد و نویسندهای به بزرگی فالاچی وسیله و ابزار وصل شدن و بزرگنمایی کرد بود اینبار یک بازیگر سادهی سینما و تلویزیون ابزار خاطرهنویسی و من بودم من بودمهای بعد از مرگ شده است. هنوز خبر در دهان خشک نشده و هنوز خانوادهی آن مرحوم در این امید هستند که بیمارشان به زندهگی برگردد که به یمن سرعت اینترنت و فیسبوک خاطرهی پس مرگی دیگر از ترانهسرا و مترجم و شاعر قصهی ما منتشر میشود. طبق معمول صحبتی از بزرگی یا کرامات عزیز از دست رفته نیست. باز قهرمان قصه کسیست که هنوز زنده است و از قضا آن درگذشته مخفیانه از بزرگی و کراماتش بسیار گفته بوده و عقل خودش هم نمیرسیده که اینها را در زمان حیاتش منتشر کند و باید شاعر و مترجم و ترانهسرای قصه خودش به زحمت بیفتند و خودش داستان را روایت بکند. که بله ما با هم در کافیشاپ قهوه میخوردیم و تو از فیلمنامهی من تعریف کردی و بعد هم با هم رفتیم تئاتر دیدیم!
شاید ذهن توجیهگر بگوید قهرمان قصهی ما فردی ماخودبهحیا و فروتن است که اینگونه تعریف و تمجیدها برایش محلی از اعراب ندارد و وقت مرگ دوستانش ناگهان احساساتی میشود و تمام روایتهای گفته نشده را بیرون میریزد. اما کافیست که به فیلمنامهی منتشر شدهی این نازنین سری بزنیم و ببینیم که در مقدمهاش نامهای از پرویز پرستویی به عنوان تنها زندهی ستایشگر قهرمان ما، منتشر شده و بدینگونه فروتنی و حیای فرضی هم باطل میشود و میشود فهمید که قهرمان قصهی ما کسی نیست که تعریف و تمجید و ستایشی را منتشرنشده باقی بگذارد.
اشارهی طولانی به چنین ضداخلاقی فقط برای این بود که کسانی با دیدن چنین روایتهایی وسوسه و درگیر این بیماری نشوند. روایتهایی که در آن چیزی از بزرگی شاملو، فرهاد، پناهی، فالاچی و بدیعی گفته نمیشود و در حقیقت این درگذشتهگان نامآور هستند که همهگی ثناگوی ترانهسرا و مترجم و شاعر قصهی ما بودهاند. مردهپرستی هم مذموم است اما نه به اندازهی مردهخواری. این نوشته تنها دعوتیست برای اینکه مدتی از نقد مردهپرستی دست برداریم و مردهخواری را روی میز تشریح بگذاریم که اخلاق یا ضداخلاق مهلکتر و سمیتری است.
در این نوشته که طولانیست فقط به موارد درشت و پر سر و صدا پرداخته شد که سند و مدرکشان هم موجود است! وگرنه این قصه سردراز دارد. از اینکه مرحوم محمد مختاری از قصهی من بسیار تمجید کرد، بگیرید تا اینکه من دوست بسیار نزدیک و هم خلوت غزاله علیزاده بودم که قبل از خودکشی از من خداحافظی کرد! آن هم در سن هفده سالهگی.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
به سایت ایشون سری بزنید. هم با شاملو عکس داره هم با پناهی. اما هیچ عکس مشترکی با فرهاد موجود نیست. چطور میشه ایشون قرار همکاری با فرهاد داشتن و حتما به دیدارش رفتن اما یه عکس خشک و خالی باهاش نگرفتن؟ اگه سایت مربوطه رو ببنید متوجه میشید که ایشون حتی از عکس گرفتن با شهرام شب پره، آصف و آفو! هم نگذشته حالا چطور یک عکس عادی با فرهاد نگرفته؟
یکشنبه, ۱۸ام فروردین, ۱۳۹۲
شرافتم و میدم اگه بعد کامنت بالا این آقا نره عکساشو با آفو و شهرام شب پره و اصف از سایتش برداره . یعنی شرافتم و می دما :))
سه شنبه, ۲۰ام فروردین, ۱۳۹۲