سخن از شاعر ما اخوان است و شاعری بهنام « اخوان» که دستپختِ دستگاهِ ممیزی و بررسان است. « ممیزی» اسمِ شبِ همان چیزی است که در دستگاههای دولتی نباید ناماش برده شود: سانسور.
نمونهها از این دست فراوان است. « تصنیف» شده است، « سرود»؛ روسپیخانه شده است « خانهی عفاف» و … مصداقِ کامل زبانپریشی. زبان پریشیای که میکوشد زبان ملتی را در کام خود بخشکاند و در عوض زبانی پریشان در دهاناش بگذارد. مال امروز نیست. دیروز هم چنین بود. کودتای ۲۸ مرداد شده بود « قیام ملی» و دولت زاهدی در همهی اعلامیههایاش مینوشت « دولت قانونی»!
نه زبانپریشی مال امروز است و نه ممیزی. خیلی به گذشتههای دور نرویم که داستان بلندی است بیآغاز و بیفرجام. در دوران رضاشاه یک ُمهرِ «روا» یا « ناروا» تکلیفِ کتاب و نویسنده و مترجم و ناشر و چاپخانه را یکجا و باهم روشن میکرد. و بد نیست براساس کتابشناسیهای معتبر، کل کتابهای چاپشده در دوران پانزده سالهی سلطنت رضاشاه را شمارش کنیم، از حیث کمیت می گویم، کیفیت که خود داستان دیگری است. و آمار به دست آمده را مقایسه کنیم با کشور همسایهمان ترکیه و بعد هم احیاناً با مصر، تا دریابیم فقر فرهنگی و بیدادی که بر ما رفته است. در دوران محمدرضا شاه و سی و هفت سال سلطنت او بر کتاب چه گذشت؟ سانسور پابرجا، قلمها یا شکسته یا در قلمدان. یادمان نرود که مسئول سانسور در آن وزارت فخیمه با هنرمندی تمام مدعی بود که سانسور به نفع نویسنده است! در همان سالهای ۱۳۵۰ (سال برگزاری جشنهای دوهزار و پانصد سالهی شاهنشاهی) و ۱۳۵۱، مأموران دولتی به کتابخانهها یورش بردند و نیز دهها ناشر و کتابفروش را دستگیر کردند و تعداد زیادی کتاب جمع آوری شد. حتی در کتابخانههای عمومی، بسیاری از آثار ادبی برداشته شد. بسیاری از داستاننویسان و اهل قلم و حتی صادق هدایت ممنوع القلم شدند. یادمان نرود که کتاب خواندن جرم بود. طی این سی و هفت سال چه تعداد کتاب چاپ شد؟ بااینکه دوره ی شهریور ۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ را داریم که شاه حاکمِ مطلقالعنان نبوده است.
زمانی که در مملکتی کتاب و نوشته می شود شیئی خطرناک که باید سخت مواظباش بود، آیا آن نتیجهای که شاهداش بودیم بسیار غریب مینماید؟
پس از انقلاب ۵۷، از یکی – دو سال اول که بگذریم، باز سانسور بر همان جایی جاخوشکرد که قبلاً لمیده بود. ترو فرز! نمیخواهم بیانصافی کنم و گشایش نسبی که در امر کتاب و نشریه به وجود آمده است، نادیده بگیرم. نمیخواهم بر طبل بیانصافی بکوبم و نبینم این موج عظیم و بیسابقهی انتشار کتاب و روزنــامه و مجــله و … را در این چند سال اخیر بهخصوص که نهتنها با زمان شاه قابل مقایسه نیست بلکه در مقایسه با بسیاری از کشورهای دنیای سوم نیز وضع ما بهتر است. این امر را باید « دستآورد» انقلاب دانست یا « پیآمد» آن؟ در میزگردی که در تابستان ۷۶ در مجلهی « جامعۀ سالم» برگذار کردیم (با شرکت شیرین عبادی و دکتر حاتم قادی و دکتر صادق زیباکلام و دکتر هوشمند و بنده) و ناماش را گذاشتیم « انقلاب، بحران بلوغ» بحثی میان من و دکتر صادق زیبا کلام ردوبدل شد. درخصوص موضوعی، دکتر زیباکلام میگفت که این « دستآورد» انقلاب است و من معتقد بودم که « پیآمد» آن است. و اساس استدلالام ازاینقرار بود که «دست آوردِ» انقلاب، بهقاعده باید نشانهای از خواست و ابتکار حکومت را داشته باشد حالآنکه، «پی آمد» از چنین خواستی و ابتکاری مستغنی است. «آمده است» بیآنکه حکومت بخواهد، حتا بهرغم خواست حکومت. هرچند گاه «دست آورد» و «پیآمد» شانهبهشانهی هم میزنند و جداکردنشان سخت دشوار است. باری، سخن گفتن درخصوصِ این دو مفهومِ «دستآورد» و «پیآمد» را میگذارم برای فرصتی بعد که به گمانم سخت ضروری است، از آشفتگیهایی که ندیدن این تفاوت به وجود آورده است. و میپردازم به موضوعی که هدف این مقاله است.
سخن من در اینجا ندیدن واقعیتهای موجود در عرصههای کتاب و نشر و … نیست. سخن بر سر چیز دیگری است. سخن دربارهی نفس سانسور است که هنوز پابرجا است. هر چند که این سانسور مانند زمان شاه نباشد. هر چندکه این سانسور بر مقولاتی چشم ببندد که برای بسیاری گاه اعجابانگیز است.
اصل سخن، بر سر نفس این عمل است. چرا سانسور؟ هرچندکه اسم «ژنریک» آن شده باشد ممیزی و بررسی. چرا باید یکوزارتخانهی دولتی کارِ شاعر و نویسنده و محقق و مترجم و … را «ممیزی» و «بررسی» کند تا به او رخصت سخن گفتن بدهد؟ چه کسی میتواند «حق» طبیعی و مدنی و شهروندی سخن گفتن دیگری را «ممیزی» (ارزیابی) و « بررسی» کند؟ مثلاً شاعری بگوید «رقص کنان آمد به زمین برگ»، و شعر ناخواندهای در آن وزارتخانه براساس دستورنامهای که پیشِ رو دارد که در آن کاربرد واژهی «رقص» ممنوع اعلام شده است و بهجای آن «حرکات موزون» گذاشته شده است، واژهی «رقص» را در شعر شاعر خط بزند و بهجایاش بنویسد «حرکات موزون»! یا کارگردان تئاتری نمایشنامهی « دایـره گـچی قفقازی» برشت را برای اجازهی اجرا ببرد به آن وزارتخانه و «میزان» که همان بررس باشد، بنویسد که «خوب بود. از برادر برشت بخواهید که یکنمایشنامه هم دربارهی ایران بنویسد»!
بههررو، همانطورکه در شروع مقاله گفته شد، در اینجا سخن از اخوان شاعر ما است و یک اخوان دیگر که در هنگامهی «ممیزی» ساخته و پرداخته شده است. بهعمد این نمونه را گرفتهام بیآنکه بخواهم به بیغولهی مطلقانگاری پناه ببرم. بهعمد این نمونه را، که نمونه ای است مثالی، گرفتهام تا سازوکار سانسور در ایران را در عریانترین شکل آن نشان بدهم. و هم اینکه اخلاق حاکم بر این سانسور را بر آفتاب بیاندازم.
اخوان دفتـر شـعری دارد بـه نـام «زنـدگی می گوید: اما باز باید زیست، بـایـد زیست، باید زیست! …» تنظیم این دفتر را در ۲۲ بهمن۱۳۵۶ به پایان برده است و کتاب در سال ۱۳۵۷ برای نخستین بار توسط « انتشارات توکا» در تهران به چاپ رسیده است. در خصوص این کتاب خود در مقدمه، باعنوان «چند کـلمه بـرای سـرآغاز ایــن منظومه»، گفته است: «یادگزارهای منظوم و نه چیز دیگری. حاصل کار و یادگار از ایام زندان اخیر من که بایستی سالها پیش و همراه نخستین چاپ دفتر « پاییز در زندان» چاپ میشد. زیرا نام اصلی آن کتاب « در حیاط کوچک پاییز، در زندان» از این منظومه گرفته شده است. ولی بنابهعللی که نگفته معلوم است، انتشار آن تا این زمان که آن علل کمابیش تخفیفگونهای یافته است، به تعویق و تأخیر افتاده است» و هم او در همان جا اضافه کرده است «داستانکی چند از دیدهها، برداشتها و اندیشههاست، به جد و هزل و خاطره و خطور ذهن و نقل و خطاب، که حاصل اشتغال ضمیر و انفعال و اشتعال درون و نتیجه تجـربـههـای آن چند صباح زندگی من در زندان است».
این زندان اخوان، ماجرایاش با زندانهای پیشیناش یکسره متفاوت بود. دراینباره ابراهیم گلستان با استادی تمام چنین حکایت میکند: «دراینمیانه قصهای که خودش قصه قصابکش میخواند پیش آمد. مردی به دادگستری از دست او شکایت برد – دست؟ – و چرخ دادگستری آهسته به راه افتاد تا اینکه با تمام کوششها که کار این شکایت را بمالانند کار محاکمه آخر شروع شد. در دادگاه شاعر بهجای یکانکار، کاری که آسان میسر بود چون ابزار جرم در این جور موردها کمتر در دادگاه نشاندادنی هستند. بعد از صرف مقدمات مبسوطی، اهورایش بیامرزد و مزدشتش ببخشایاد، برخاست حمله برد بر محدودیتهای ضد نفس و آزادی، و همچنین بر انواع مالکیتها – چیزهایی که حرفه و درآمد قاضیها، موجودیت قضاوت و قانون و دادگاه یکسر، مطلقاً به آنها بستگی دارد. قاضی اول کوشیده بود که جدی نگیرد و از خر شیطان او را بیاورد پایین اما، همان مقدمات صبحگاهی مبسوط کار خود را کرد، شاعر را وادار کرد دور بردارد. و دور هم برداشت تا حدی که قاضی عاجز شد او را محکوم کرد به زندان. به حداقل ممکن زندان، هر چند مفهوم زندان حداقل بر نمیدارد. قاضی در دست قانون بود.»
باری، این کتاب حاصل همان زندان است. زندان عادی و نه سیاسی. با هجده شعر که نه، هجده عنوان از یک شعر یا چنانکه خود گفته است: «یادگزارههایی موزون و منظوم».
در سال ۱۳۷۸، «انتشارات سخن» در تهران، مجموعهی گزینششدهای از اشعار اخوان منتشر کرد بهنام «آن گاه پس از تُندر». شعرهایی انتخاب شده از هشت دفتر شعر اخوان. و ازجمله چند شعر از همان کتاب «زندگی می گوید: اما باید زیست…». یکی « آمدم دیگر، همین حال و حکایت ها …» و دیگری «این دعا را مادرم آورده از قزوین». من در اینجا میخواهم همین دو شعر سانسورشده را مقایسه کنم با اصل آنها که در سال ۱۳۵۷ چاپ شد. البته همینجا بگویم که در زمان حیات اخوان، در مجموعهی کوچکی که نشر «بزرگمهر» از سه دفتر اخوان منتشر کرد، این دو شعر به همین صورتِ سانسورشده چاپ شده بود. من اکنون آن مجموعه را در اختیار ندارم تا به آن نشر ارجاع بدهم که «فضل تقدم» به آنان تعلق دارد! بالاجبار از کتاب منتشرشده توسط نشر «سخن» صحبت خواهم کرد.
گفتیم که مجموعهی این حکایت شرح حال آن زندان است و آدمهایی که اخوان با آنها مینشسته است و میگفته است و … یکی « شاتقی» است که زنش – که دختر عمویاش هم هست- او را به زندان افکنده است. مردی «عامی»، « اما خاصهخوانِ دفتر ایام». دیگری «گُرگلی» است (مخفف ” گرگ علی”). چون از شهر قزوین است، اخوان به او می گوید « دخـو»، «مهربـانی میشخـو، هر چنـد خود را گُرگلی میخواند». اما، نفر سومی هم هست بـهنام «میرفخرا سلمکی» که آخوند است و اخوان شیفتهی او شده است. در مقایسهای که میان دو چاپ می کنم، از چاپ سال ۱۳۵۷ بهعنوان «نسخهی اصلی» یاد خواهم کرد و چاپ ۱۳۷۸ را «نسخهی بدل» مینامم.
شعرِ « آمدم دیگر، همین حال و حکایت ها …» با کلامی دربارهی « میرفخرا»ی آخوند شروع می شود.
در نسخهی اصلی، اخوان چنین آعاز میکند:
« ... که شگفتا! خلق و خوی آدمیت داشت. / نه همین تنها برای دین، / که برای ملک و ملت نیز / غیرت و درد و حمیت داشت …» /
اما در نسخهی بدل، اخوان چنین گفته است:
« …که همانا خلق و خوی آدمیت داشت. / نه همین تنها برای دین، / ...»
می بینید! « شگفتا» شده است « همانا»! فقط همین! یک کلمه تغییر پیدا کرده است و چیزی از شعر باقی نمانده است. شگفتا!
ادامه را بخوانیم:
در نسخهی اصلی اخوان چنین ادامه می دهد:
«باز باری، نوبتی دیگر / چاشتگاهی بود گویا، که به ما پیوست. / زندهدل آخوندِ عیاری، / که شگفتا! خلق و خوی آدمیت داشت. / بر خلافِ ناکسان و بیغمانِ ابلهِ این کسوتِ چرکین / نه همین تنها برای دین، / که برای ملک و ملت نیز، / غیرت و درد و حمیت داشت» /
اما، در نسخهی بدل اخوان چنین گفته است:
«باز باری، نوبتی دیگر / چاشتگاهی بود گویا، که به ما پیوست، / زندهدل آخوندِ باهوش و دلیری فحل / که همانا خلق و خوی آدمیت داشت. / بر خلاف بیغمان راحتِ این کسوت دیرین، / نه همین تنها برای دین، / که برای ملک و ملت نیز / غیرت و درد و حمیت داشت» /
« زندهدل آخوندِ عیار» شده است « زندهدل آخوندِ باهوش و دلیری فحل» و « ناکسان و بیغمانِ ابله این کسوتِ چرکین» شده است « بیغمانِ راحتِ این کسوتِ دیرین»!
باز هم شعر اخوان را در دو نسخهی اصلی و بدلی بخوانیم که همچنان دربارهی «میرفخرا» است:
در نسخهی اصلی اخوان گفته است:
«گاهگاهی نیز او را بود، / ذوق و حال و حیرتِ رندان. / – او دو سالی بود و شاید بیش تر، که بود در زندان – / و شگفت است، ای شگفتا گفتم باید / بلکه بایستی بگویم: ای شگفستان! / که ندیدم من / زیر آن تاج عرب که داشت او بر سر / خُشکی و کژطبعی و ُبله و سِفَه پنهان. / بلکه حتی بر خلافِ اهلِ آن کسوت / خلوتی بودش چنان جلوت» /
در نسخهی بدل، اخوان چنین سروده است:
«گاهگاهی نیز او را بود، / ذوق و حال و حیرتِ رندان. / – او دو سالی بود و شاید بیش تر، که بود در زندان – / و ندیدم من / زیر آن تاجِ عرب که داشت او بر سر / خشکی و ترس و تقّیه، چون حنابندان / بلکه حتی بر خلافِ بعضی از اصحابِ این کسوت / خلوتی بودش چنان جَلوت» /
در نسخهی بدل، نه از « شگفت» و «شگفتا»ی اخوان خبری هست و نه از «شگفتستان»اش. «خُشکی و کژ طبعی و بُله و سِفَه پنهان» می شود «خشکی و ترس و تقیه، چون حنابندان»! و به َطبعِ آن «اهلِ آن کسوت» می شود « بعضی از اصحابِ این کسوت»!
گویا مولانا « شیر بییال و دم و اشکم» را در وصف «شیرینه» ای سروده است که دستپخت ممیزان و بررسان امروز دیار ما است.
اما، نمونهی دوم. شعری است از آن مجموعه بهنام «این دعا را مادرم آورده از قزوین». مادر «گُرگلی خان» یا « دخو» بهقول اخوان، دعایی از امام موسی کاظم امام هفتم شیعیان را برای او آورده است که اگر هفت صبح جمعه پیش از نماز و بعد از آن بخواند، از زندان آزاد خواهد شد. همین امروز نیز در زندانهای عادی ما این دعای امام موسی کاظم بسیار پرطرفدار است. در روایت اخوان، روزی بههنگام قدم زدن در حیاط زندان، دخو این دعا را به میرفخرا سلمکی، آخوند، نشان میدهد و گفتهی مادرش را برای او نقل میکند و میخواهد بهنوعی تأییدیهای بر حرف مادرش از او بگیرد. میرفخرا با شیطنت خاصی َبهَبه و َچهچَه میکند و میگوید گُرگلی خان مادرت راست گفته، این دعا را هفت صبح جمعه باید خواند. یک روایت هم چهل گفته، یکی از روایتها هم هفتاد گفته و … اما
«تو شروع از هفت کن، بعدش چهل، بعد از چهل، هفتاد / بعد هم تا هفتصد، نومید شیطان است. / حضرت موسی بن جعفر ع هم، که اصلاً این دعا از اوست / سالهای آزگاری را که در زندان هارون بود، / بسته زنجیر آن بیدینِ ملعون بود؛ / این دعای پراثر، حِرز مجرب را / صبحهای جمعهها میخواند، شبها نیز / التجا بر حضرتِ بیچون حق میبرد. / چند سالی این دعا را خواند؛ / عاقبت هم گوشه زندان هارون َُمرد!» /
در واقع کل ماجرای این شعر، همین چند سطر است که در گفتن و گفتنهای مکرر اخوان و شیوهی نقالی جاندار و زیبای او شکل گرفته است. این بخش از ماجرا و این طنز رندانهی اخوان یا میرفخرا دربارهی امام موسی کاظم و دعای او، بیهیچ کموکاستی در نسخهی بدل وجود دارد. در این شعر هفت صفحهای، تنها یکجا تغییر داده شده است که آن هم ازاینقرار است:
در نسخهی اصلی، اخوان میگوید:
« گفت ناگه! « حضرت آخوند»
گرچه او را جامه آخوندانه بود، اما
این خطابِ سفله را بر میرفخرا سلمکی، آن رندِ روحانی،
دیگر اکنون من نمیدارم روا، این را دخو می گفت»
در نسخهی بدل، این چهار خط به دو خط زیر تبدیل شده است:
« گفت ناگه: « حضرت آخوند!»
میرفخرا سلمکی، آن رند روحانی مخاطب بود»
فقط همین. یعنی ممیزان و بررسان هیچ حساسیتی دربارهی امام موسی کاظم و دعای او نداشتهاند، تنها آنجا که صحبت از آخوند شده خونشان جوشیده است و با تیغ سانسور به میدان آمدهاند. در چشم اینـان و بسیـاری دیـگر از اینـان، حـرمت آخونــد از حـــرمت امامان هم بالاتراست!
اخوان دوست میداشت گهگاه خود را به پلنگ تشبیه کند. هم در مقالهای که اسماعیل خویی نوشته است دربارهی او، جملهای از اخوان را میآورد در لندن که دوران سرخوشی و سرپا و قبراق بودن خود را به «پلنگ» بودن تشبیه کرده است، و هـم ایـن را میتوان در برخی شعرهایش دید. اما در این شعرهای نسخهی بدل اخوان، اخوان نه آن پلنگ مست که شده است موشی آبچکیده. و آنهم بهیمن دستگاه « ممیزی» و « بررسی» دیار ما. دست مریزاد باید گفت دو صد چندان!
* این مقاله پیش از این، شاید بیش از پانزده سال پیش، در نشریهی « حقوق بشر»، ویژه نامۀ اول، سال بیستم، شمارۀ پیاپی ۶۰ منتشر شده است. بازنشر آن به مناسبت برگزاری سی و دومین نمایشگاه بینالمللی تهران است و برای همراهی و همدردی با همهی آنانی که نوشتهها و کتابهایشان گرفتارِ تیغِ سانسور است.
۱ مهدی اخوان ثالث، «زندگی می گوید: اما باید زیست، باید زیست، باید زیست!»، انتشارات توکا، تهران، ۱۳۵۷، ص ۹.
۲ همان، ص. ۹ و ۱۰.
۳ ابراهیم گلستان، سی سال و بیش تر با مهدی اخوان ثالث، در باغ بی برگی (یادنامه مهدی اخوان ثالث)، چاپ دوم، انتشارات زمستان، تهران، بهار ۱۳۷۹، ص ۳۴۱.
۴ مهدی اخوان ثالث، «زندگی می گوید: اما باید زیست، باید زیست، باید زیست! …» انتشارات توکا، چاپ اول، تهران، ۱۳۵۷، ص. ۹۹.
ازاینپس، از این چاپ بهعنوان «نسخهی اصلی» یاد خواهد شد.
۵ مهدی اخوان ثالث، آن گاه پس از تندر (منتخب هشت دفتر شعر)، انتشارات سخن، چاپ اول، تهران، ۱۳۷۸، ص ۲۴۱.
ازاینپس، از این چاپ بهعنوان «نسخه بدل» یاد خواهیم کرد.
۶ نسخهی اصلی، ص. ۱۰۰.
۷ نسخه بدل، ص. ۲۴۲.
۸ نسخهی اصلی، ص. ۱۰۲ و ۱۰۳.
۹ نسخه بدل، ص ۲۴۴.
۱۰ نسخهی اصلی، ص. ۱۱۹ و ۱۲۰.
۱۱ نسخهی اصلی، ص. ۱۱۶.
۱۲ نسخه بدل، ص. ۲۴۸
۱۳ اسماعیل خویی، چکادی برفپوش، با هوای پاک زمستانی، در باغ بیبرگی (یادنامه مهدی اخوان ثالث)، چاپ دوم، انتشارات زمستان، تهران بهار ۱۳۷۹، ص. ۲۲۶.
۱۴ مثلاً در شعر «هر جا دلم بخواهد»: من در پِیت چون در پی آهو پلنگ مست.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.