«به دیده ی آقای واگنر، نظریه ی ارزش مارکس مبنای< نظام سوسیالیستی> اوست. اما از آنجا که من هیچگاه <نظامی سوسیالیستی> نساخته ام، این از تخیلات واهی واگنر است.»  
— یادداشتهایی در مورد آدولف واگنر، ۱۸۸۱ (مجموعه آثار، ۲۴:۵۳۱)

کارل مارکس از همان عنفوان جوانی پی برده بود که طراحی و غالب گیری جامعه ی آینده کار بی ثمری است که جز جماد فکری و ناکجاآباد یک مدینه ی فاضله، نتیجه ای به بار نخواهد آورد. او درسال ۱۸۴۳ در نامه ای به آرنولد روگه عنوان کرده بود که بعوض ساختمان آینده، وظیفه ی ما «نقد بی رحمانه ی همه ی چیزهای موجود است.» (مجموعه آثار، ۳:۱۴۲) از «نقد فلسفه حق هگل» تا «نقد اقتصاد سیاسی» (زیرعنوان «سرمایه»)،  «نقد» هم در عرصه ی نظری و هم در عرصه ی عملی، همواره رکن اساسی اندیشه ی مارکس بود. اما اینکه این نقد در نزد مارکس چه معنا و مفهومی دارد خود موضوعی است که درمیان پیروان او تعابیری متفاوت و حتی متناقض داشته است.

بسیاری از مارکسیستهای پس از مارکس، بویژه در عصر ما، بعضا با استناد به «تزهایی در باره ی فویرباخ»، بدون واقعیت یافتن نقدِ فلسفی، آنرا برطرف شده انگاشتند. اینکه مارکس اعلام کرده بود«فیلسوفان تاکنون جهان را تعبیر کرده اند، حال آنکه مساله بر سر دگرگون کردن آن است»، به کتیبه ای به ظاهر انقلابی دگردیسی یافت. گویی مارکس پس از این گفتاورد، چهل سال تمام وقت خود را در نگارش «سرمایه» تلف کرده بود! درعین حال حتی برخی از مارکسیستها که با توسل به همان تزها برروی «پراکسیس» پافشاری کردند، گاهی تشخیص ندادند که نقد مارکس از عینیت گرایی ناب و برجسته کردن «جنبه ی فعال» یا «ذهنیت» (سوبژکتیویته)، به منظور متحد کردن عین و ذهن برای یک شروع تازه بود. تکیه بر کنش توامان عملی انتقادی بدان معنا نیست که عمل انقلابی فاقد بعد نظری و یا تفکر بری از بعد عملی است.

شاید بازگویی گفتاوردی از پایان نامه دکترای مارکس تاحدی ما را به روشن کردن این موضوع یاری دهد. مارکس درآنجا ابراز می دارد که در تاریخ فلسفه نقاط عطفی فرا می رسد که فلسفه ای که درخود به کمال رسیده است به سوی جهان خارج رو می آورد. «اما خودِ کنش فلسفی، نظری است. این نقد است که وجود فردی را با جوهر و واقعیت خاص را با ایده می سنجد.» (مجموعه آثار ۱:۸۵) طرح چنین مفهومی از نقد، نقطه گشایشی است به روی نقد اقتصاد سیاسی در «سرمایه». دراینجا آهنگ دوگانه ی نقد دیالکتیکی «درشکل عقلانی آن»، «درحین درک مثبت آنچه هست، در آنِ واحد به معنی تشخیص نفی و انهدام آن است؛ چرا که هر شکل تاریخا تکامل یافته ای را سیال و متحرک دانسته و از اینرو بعد گذرای آنرا نیز درک می کند… چرا که ذاتا نقاد و انقلابی است.» (سرمایه ۱:۱۰۳)

معضل نوشتار حاضر مستدل ساختن این ادعاست که «سرمایه» مارکس درحین نقد علم بورژوایی اقتصاد سیاسی، نه فقط آنرا مرتفع (aughebung) می سازد، بلکه مبانی نظری جامعه ی پسا سرمایه داری را نیز به تصویر می کشد. همین جا باید دوباره تاکید کرد که پی ریزی ارکان فلسفی اجتماع آینده ابدا به معنای ساختمان چنین جامعه ای نیست. همانگونه که خود مارکس عنوان می کند، پس از انتشار «سرمایه»، محافل «پوزیتیویست» به او خرده می گرفتند که «به عوض نگارش دستورعمل هایی برای آشپزخانه های آینده (نظیر اگوست کومت)، برخوردش به اقتصاد از سویی <متافیزیکی> و از سوی دیگر محدود به تحلیل نقادانه ی داده های بالفعل است.» (همانجا، ص ۹۹)

درحقیقت «سرمایه» چنان اثر بدیع و متفاوتی است که انتشارش (۱۸۶۷) باعث سرگیجگی اقتصاد دانان گردید. واکنشهای کاملا متناقض آنها نشانگر آن بود که چنین اثری را نمی توان با معیارهای تجربی (آمپریک) اقتصاد سیاسی کلاسیک سنجید. چگونه می توان آن اثر را در آنِ واحد هم «قیاسی» و هم «تحلیلی»، هم «واقع بینانه» و هم «متافیزیکی»، هم «ایده آلیستی» و هم «ماتریالیستی» نامید؟ مگر می توان به «سرمایه» خرده گرفت که از سویی فاقد آزادی حرکت در امور مادی و تجربی است و از دیگر سو «سفسطه گری هگلی» است؟

آیا به جز «سرمایه» اثر دیگری وجود دارد که اقتصاد سیاسی را با مبارزات طبقاتی پیوند داده باشد؟ کدامین اثر یکایک مقولات اقتصادی را در پرتو تاثیری که بر طبقه کارگر و نیز مردم جوامع استعماری می گذارد مورد بررسی قرارداده است؟ بخش اعظمی از «سرمایه» به مبارزه برای کوتاه کردن روزانه کار، درگیری و مقابله کارگر با ماشین، «روح استبدادی» کارخانه و فرآیند تضادمند کار اختصاص داده شده است. تاریخ (از جمله تاریخ تکنولوژی)، مردم شناسی (انتروپولوژی)، قانون و تاریخ تکامل آن، انقلاب و اقتصاد همگی در یک کل جامع و انضمامی، در این اثر خارق العاده تنظیم، ترکیب و نقد شده اند. همانطور که خود مارکس بیان می کند، هنگامی که این جامعیت انضمامی، گردآوری و عرضه گردد، یعنی وقتیکه هستی یک موضوع تحقیق و بررسی شود و سپس در عرصه تعقلی، در «ایده»، بازتاب بیابد، «ممکن است چنین بنماید که با ساختمانی از پیش ریخته روبرو هستیم.» (همانجا، ص ۱۰۲)

بنابراین چنانچه با چنین نگرشی «سرمایه» را مورد قضاوت قرار دهیم، می توانیم با مارکس هم صدا شویم که دوران اقتصاد سیاسی بعنوان علمِ مناسبات سرمایه داری به پایان رسیده است. (همانجا، ص ۹۷) آنچه جایگزین آن گردیده، نه یک «علم» جدید که یک منظومه ی نوین فکری است که ابتدا و انتهایش رهایی کامل جامعه بشری از زیر سلطه ی روند بی هدف و ظاهرا خودمختار جهان مرده ی مادی است.

ادامه مطلب در لینک زیر:

مبانی جامعه‌ی پسا سرمایه‌داری در «سرمایه» مارکس

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)