در معرفتِ هستیشناسانه و شناختشناسیایکه ما به سر میبریم؛ این معرفت، اندیشهای ارتجاعی است. اندیشه ارتجاعی اندیشهای که هنوز دچار بحران هستیشناسانه و معرفتی نشده و مورد اندیشهی انتقادی و روشنگرانه قرار نگرفتهباشد. تجربههای ماقبل تاریخی و اساطیری اساس و ژرفساخت اندیشهی ارتجاعی است یا اینکه دگمسازی و جزماندیشی در شیوهی فکریی صورت میگیرد، از آن طرز فکری اسطورهسازی شده؛ دید انتقادی به آن طرز فکری ممنوع میشود.
بنابراین مناسبات و مشکل زندهگی و انسان معاصر به معرفت و اندیشههای گذشته یا اندیشههای جزمی ارجاع داده میشود. تلاش صورت میگیرد تا راهحل برای مناسبات و مشکلات زندهگی و انسان کنونی از معرفت متون گذشته و از اندیشهی جزمی خاص استخراج شود یا اینکه مناسبات زندهگی و جهان عقب برده شود، طبق معیارهای ارزشی هزار سال پیش تعریف شده، جامعه وادار به زندهگی طبق آن معیار و اندیشهی جزمی خاص شود.
نمونههای چنین اندیشه در اندیشهی طالبانی و داعشی بهطور صریح و جدی، اصل زندهگی پنداشته شده، رعایت میگردد. بهصورت عموم شیوهی اندیشه و نوع نگاه ما نسبت به مناسبات زندهگی و درک و خوانش متون گذشته ارتجاعی است، البته نه به وضاحتیکه در اندیشهی طالبان و داعش به کردار تبدیل شده است.
پرسش این است، آیا میشود مناسبات زندهگی، جهان و نیازهای عاطفی و رفتاری انسان امروز را به اندیشههای گذشته و جزمی ارجاع داد و بر آن مبنا مناسبات زندهگی و جهان امروز را ارزشگذاری کرد و حکم درست و نادرست درباره این مناسبات ارایه کرد، بعد قصد کرد تا جلو هر گونه تغییر، توسعه و تحول گرفته شود که زندهگی طبق اندیشههای نظری و رفتاری گذشته و جزمی هدایت شود؛ یا اینکه سراغ مثنوی مولانا، گلستان سعدی، دیوان حافظ و حتا کتاب شفا و قانون ابن سینا برویم برای اینکه ببینیم دربارهی مناسبات زندهگی امروز انسان چه گفتهاند. بکوشیم از این کتابها نسخهای برای راهحل مشکلات و مناسبات پیچیده-پیوسته امروز بشر ارایه کنیم و به این تصور باشیم، سخن حسابی، درست و مهم را گذشتهگان گفتهاند اما ما معنای درست سخن گذشتهگان و معنای پیام و اندیشهی متون گذشته را درست درک نمیتوانیم اگر بتوانیم معنای سخن گذشتهگان و معنای پیام متون گذشته را درست درک کنیم میتوانیم مشکلات زندهگی و مناسبات انسان و جهان کنونی را حل کنیم و به مسالهی حقیقت پی ببریم و برای همیشه پروندهی اندیشه را ببندیم، زیرا با دستیافتن به حقیقتِ مطلق دیگر نیاز به اندیشیدن نیست. طبق اندیشه ارتجاعی، حقیقت توسط گذشتهگان گفتهشده و در معرفت متون گذشته وجود دارد اما انسان معاصر توانایی درک آن را ندارد.
برای اینکه بحث دچار کژفهمی نشود تاکید باید کرد نمیگوییم که متون گذشته را نباید خواند یا به اندیشه گذشتهگان نباید پرداخت. طوریکه بحثِ ارجاعی مناسبات زندهگی انسان کنونی به گذشته و ارایهی راهحل از اندیشه و معرفت متون گذشته برای مناسبات و مشکلات زندهگی فعلی اشتباه است؛ این بحث نیز اشتباه است که پرداختن و توجه به اندیشه و معرفت متون گذشته را مردود و بی اهمیت بدانیم. پرداختن به اندیشه و متون گذشته بهتر است برای ارایهی تاویل و فهمپذیر کردن اندیشه و معرفت متون گذشته صورت بگیرد، در ضمن مهم است بدانیم که اندیشهی انسان چگونه شکل گرفته، انسانهای گذشته نسبت به مفاهیم و رویدادها چگونه فکر میکرده و مفاهیم و معرفت هستیشناسانه را چگونه شکل دادهاند، یا مفاهیم و معرفت هستیشناسانه چگونه شکل گرفته است.
مهم است بدانیم تربیت در گلستان به چه اساس و تجربههای استوار است؛ تجربهی زاهدانه و عاشقانه از عرفان و تصوف در مثنوی مولانا ازهم چه تفاوت دارد و در عرفان عاشقانه چه تصوری از عقلانیت وجود دارد؛ بیان عاطفی و زیباییشناسانه در دیوان حافظ بر چه مناسبات عاطفی استوار است؛ برداشت از عقل و نفس در اندیشهی ابن سینا چیست و تا اندیشهی معاصر این برداشت چه تفاوتهایی کردهاست؛ انتقام، عدالت، دلیری، نیکی، جایگاهی اجتماعی زنان و مردان و… در شاهنامه بنابه کدام هنجارها و ارزشها شکل گرفته است؛ و…
اما اگر قرار بر این باشد برویم نظام تربیتی را از گلستان سعدی استخراج کنیم و بگوییم که آموزش و پرورش بر این اساس صورت بگیرد؛ نظام سیاسی را از شاهنامه استخراج کنیم و بگوییم حکومتداری این گونه باید باشد؛ معیار عقلانیت را بحث عقل کل و نفس کل و عقل مستفاد و عقل جزیی و نفس جزیی ابن سینا قرار بدهیم و بگوییم این درستترین بحث است و باید این برداشت از عقل را معیار عقلانیت قرار داد؛ رویکردی از زیباییشناسی و صور خیال را از دیوان حافظ استخراج کنیم و بعد تاکید شود که برای شعر گفتن معیار فقط صور خیالی است که مورد استفاده حافظ بوده است؛ و…
این گونه برخوردها یا برداشت در عرصهی عقلانیت، معرفت، هنر و علوم، ارتجاعی است، ارتباط میگیرد به اندیشه ارتجاعی جامعه و افراد؛ که چنین برخوردی نه تنها برای عقلانیت، اندیشه، دانش و زندهگی مفید است بلکه برای عقلانیت، اندیشه و زندهگی زیانبار و مشکلساز میتواند باشد.
پس یک جامعه چگونه میتواند عقلانیت انتقادی، مدرن و روشنگرانه را در ساختار معرفت و اندیشه گذشتهگرا و ارتجاعیاش تجربه کند؟ آیا میشود از عقلانیت انتقادی، روشنگرانه و مدرن در ساختار فکری جامعهای سخن گفت اما از دچار بحرانشدن هستیشناسانهی اندیشهی ارتجاعی و تحول و توسعه آن به عقلانیت روشنگرانه-انتقادی سخن نگفت؟
نیچه در آغاز کتاب «چنین گفت زرتشت» دو گزینگویه دارد «خدا مرده است» و «نهلیسم دروازهی همهی تان را تک تک خواهد کرد». گزینگویهی نخست خبری است، گزینگویه دوم انشایی، بشارتدهند (ترسدهنده) و هشداردهنده است. میشود گزارهی خبری «خدا مرده است» را این گونه تاویل کرد که ارزشها و هنجارهای کهن بهویژه مسیحیت به پایان رسیده و دیگر نمیتواند آن هنجارها و ارزشها پاسخگو نیازهای عاطفی، روانی و شناختی در زندهگی و مناسبات انسان معاصر باشد.
اینکه آن ارزشها و هنجارها پایان یافته است، انسان چه کار باید بکند؟ زیرا در صورت عدم معنا و معنامندی مناسبات زندهگی، مناسبات روانی، عاطفی و عقلی انسان با زندهگی و جهان دچار آسیب هستیشناسیک و معرفتی میشود. بنابراین انسان باید آمادهی عبور از معرفت هستیشناسانهی قبلی به تجربهی معرفت هستیشناسانهی تازه باشد؛ در غیر آن در برزخِ معرفتِ هستیشناسانه قرار میگیرد و زندهگی برایش تهی از معنامندی میشود، ممکن دست به خشونت، بنیادگرایی و افراطیت نسبت به خود، نسبت به زندهگی و انسان بزند.
در این صورت، چاره چیست که دچار تهیگی معرفت هستیشناسانه نشویم؟ برای اینکه از این تهیگی عبور کنیم، باید معرفت هستیشناسانهی جدید به وجود آورد، زیرا زندهگی برای انسان در تهیگی معرفت هستیشناسانه دشوار است. میتوان از این دو گزینگویه نیچه این نتیجه را برداشت و تاویل کرد که نیچه به بحران معرفت هستیشناسانهی مسیحیت و اروپایی اشاره میکند، در ضمن به انسان پیرو مسیحیت و اروپایی هشدار میدهد که برای گذر از این بحران معرفتی و واردشدن به معرفت جدید آماده شوند؛ در غیر آن نهلیسم دروازهی آنها را میکوبد و دچار تهیگی معرفت هستیشناسانه از زندهگی میشوند.
بنابراین عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه نتیجه پیامد به بحرانرفتن اندیشهی سدههای میانه در اروپا است. با دچار بحرانشدن اندیشهی سدههای میانه که اندیشهی ارتجاعی و جزمگرایانه بود؛ اروپاییان از این بحران عبور کردند و عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه را ایجاد کردند. بهنوعی خاستگاهی اندیشهی غالب و رویکرد فرهنگ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در جهان، همین عقلانیت مدرن است.
از ویژهگیهای عقلانیت مدرن این است که همهچه را میتواند مورد انتقاد قرار بدهد و از آن روشنگری ارایه کند؛ بنابراین هیچ موضوع و امری در عقلانیت مدرن و انتقادی مقدس نیست و از دایرهی انتقاد نمیتواند بیرون باشد. در عقلانیت مدرن و انتقادی امر مقدس خاستگاهی میتافزیکی ندارد بلکه خاستگاهی بشری دارد؛ به روانشناختی بشر ارتباط میگیرد که برخوردار از جنبههای ناخودآگاهانهی توتم و تابو است. عقلانیت مدرن میتواند خاستگاهی روانشناختی و جنبههای تابو و توتمیک امر مقدس را توضیح بدهد و از امر مقدس روشنگری ارایه کند.
اما اندیشههاییکه در عصر رنسانس و روشنگری دچار بحران نشدند، همچنان با ساختار جزمگرایانه و ارتجاعی قرون وسطایی ماندند؛ این اندیشههای ارتجاعی نمیتوانند با عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه روبهرو شوند، زیرا عقلانیت مدرن و انتقادی برای چنین اندیشههای شکننده تمام میشود، زیرا عقلانیت روشنگرانه، ابعاد خرافی، مزخرف، اساطیری و ارتجاعی چنین اندیشههایی را مورد انتقاد قرار میدهد و آشکار میکند.
اما اندیشههای ارتجاعی در روایتهای غیرعقلی خود را حفظ و قابل روایت کردهاند؛ از هرگونه برخورد عقلانیت انتقادی سرباز میزنند و عقلانیت انتقادی را برچسب دهری، سکولاری، ماتریالیستی میزنند و از ابزارهای شرعی، اخلاقی، مذهبی و دینی علیهی عقلانیت روشنگرانه استفاده میکنند. در ضمنِ چنین برچسبها، از حذف، سانسور و خشونت نیز بهره میبرند. در یادداشت «گرایشِ غیرعقلانی، جذبه و جنون در جامعهی ما» به این به موارد بیشتر پرداخته شدهاست.
اندیشههای ارتجاعی، برای اغوای مخاطبانش از گرایشهای عرفانی، غیر عقلی و جذبه و جنون بهرهبرداری میکند که درکل این گرایشها با آنکه عقلستیزند اما ظاهر عقلستیز ندارند بلکه ظاهرا عقلگریزند و بحث عقلانیت انتقادی را دور میزنند. اگر بحث عقلانیت انتقادی را با عقلگریزی دور نزنند با برخورد به عقلانیت مدرن و انتقادی دچار بحران و تهیشدهگی معنایی میشوند؛ از این نگاه عقلگریزی با بیان جذبه و جنون که به اغوای مخاطب و به سادهانگاری مخاطب میانجامد از استراتیژیهایی اندیشههای ارتجاعی و معرفت جاهلانه است.
معرفتیکه ما در آن به سر میبریم، اندیشهی ارتجاعی است که برخوردار از ژرفساخت هستیشناسی اساطیری و ماقبل تاریخی است. نقدپذیر نیست، هیچگونه خرد انتقادی و بحث روشنگرانه را نسبت به خود نمیپذیرد. اصولا نمیتوان این اندیشهی ارتجاعی را مورد بحث قرار داد. از نظر هستیشناسی معرفتِ روشنگرانه، معرفت ما دچار بحران نشده، همچنان در ساختار پیشارنسانسی و پیشاعقلانی و پیشاروشنگری مانده که دگم و جزمگرایانه است.
بحث علم، تدریس و تحقیق باید سکولار باشد، اگر کاملا سکولار هم نباشد، حداقل باید بین سوژه و ابژه تفاوت وجود داشتهباشد؛ به این معنا که ابژه باید جدا از عواطف، احساسات و عقاید مذهبی ما باشد، با نگاهی نسبتا از بیرون، ابژه را مورد بررسی و بحث قرار بدهیم، اما ما بین ابژه و عواطف، احساسات و عقاید مذهبی خویش به عنوان سوژه چنان اختلاط برقرار میکنیم که یا ابژه را درونی میسازیم و ابژه را بنابه احساسات و عواطف مذهبی خویش خم میکنیم، بعد از ابژه توصیف و تعریف ارایه میکنیم یا بنابه برخورد عواطف و احساسات مذهبی و اندیشه ارتجاعی خویش، ابژه را نفی میکنیم و برچسب تکفیری و بدعت و… به ابژه وارد میکنیم.
چند سال پیش یکی از استادان دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه کابل برای رتبه علمیاش کتابی نوشته بوده بنام «هنرهای تجسمی». در وزارت تحصیلات، کمیسیون یا افرادی که تحقیقها را از نظر مذهبی بررسی میکنند و میبینند که نگاهی پژوهشگر نسبت به موضوع سکولار نباشد؛ بعد اثر مورد تایید قرار میگیرد. اثر این استاد فقط از روی نام آن مورد پذیرش قرار نمیگیرد و گفتهمیشود که در دین تصویر، رسم، نقاشی و مجسمهسازی ممنوع است؛ بنابراین این تحقیق، مورد پذیرش نیست.
استادان موقعِ تدریس در دانشگاهها و افرادی بنام محقق و پژوهشگر در نهادهایی گویا تحقیقی همهچه را ربط میدهند به دین و مذهب. بعد موضوع و مسایل را تقابلی بنام حلال و حرام دستهبندی میکنند. هرچهکه حرام است یا به آن پرداخته نشود یا اینکه طوری به آن پرداختهشود که مورد نفرین قرار بگیرد. این گونه برخورد با تدریس، با تحقیق و با علوم، بهنوعی کنار رفتن از زیر بار و مسولیت جزیینگر و بیطرفانهی علم نسبت به موضوع مورد بحث و نسبت به توضیح و تفسیر مناسبات انسان با زندهگی و جهان است.
اندیشهی قرون وسطایی و ارتجاعی ما دچار بحران نشده که این بحران موجب گسست معرفتی ما از اندیشهی ارتجاعی به اندیشه و عقلانیت مدرن شده باشد. بعد از دچار بحرانشدن تفکر قرون وسطایی در یک جامعه، آن جامعه نیاز عقلانی روشنگرانه در مناسباتش با جهان، زندهگی و انسان پیدا میکند و مناسبات عقلانی و روشنگرانه با مفاهیم و جهان برقرار میکند. اما هنوز ما به این تصور استیم که اندیشه و حقیقت مطلق در گذشته روی داده و در گذشته مانده است؛ هرچه زمان میگذرد ما از آن اندیشه و حقیقت مطلق دور میشویم؛ بنابراین باید معنای آن حقیقت را دریابیم و همهچه را رجعت بدهیم به گذشته و طبق معیار همان حقیقت، ارزشگذاری کنیم.
این اندیشهی ارتجاعی و این رجعتدادن، مساله و مشکل برای انسان و زندهگی میشود؛ زیرا در اندیشهی ارتجاعی، اندیشیدن و… برای آسایشِ زندهگی و انسان نیست بلکه انسان و زندهگی باید در خدمت و گروگان اندیشهای خاص باشد و همیشه با ارجاع انسان و زندهگی به آن اندیشه که ایدهی حقیقتِ مطلق را در خود دارد، درستی زندهگی و اهمیت انسان سنجیده شود. این شیوه فکر را به تعبیر ساده این گونه میتوان بیان کرد: کفش برای پا نیست بلکه پا برای کفش است؛ یک نمونهکفش ازلی و حقیقی وجود دارد که آن کفش قابل تغییر نیست؛ بنابراین پا را به اندازه آن کفش باید کرد!.
جزماندیشی میتواند در اندیشهی دینی و حتا در اندیشهی سکولار رخ بدهد؛ به این معنا هر اندیشهای که محدودیتی خاص برای اندیشیدن و توضیح و تفسیر مناسبات انسان با زندهگی و جهان وضع کند، آن اندیشه ارتجاعی و جزمگرا است.
اندیشهی دینیای که غیر از اندیشهی خویش دیگر اندیشهها را به رسمیت نشناسد و همه مناسبات، مفاهیم و شناخت را به محدودهی اندیشهی خود تقلیل و ارجاع بدهد، این اندیشهی دینی ارتجاعی و دخالتگر است. همینطور اندیشههای که از نظر ژرفساخت و پیرنگ فکری، میتافزیکی نیست بلکه سکولار است اما دیگر اندیشهها را نمیپذیرد، این اندیشه نیز ارتجاعی و جزمگرا است.
اندیشهی سیاسی در کوریای شمالی ماتریالیستی و سکولار است اما جزمگرا است زیرا زندهگی، مفاهیم و همه مناسبات را تقلیل و ارجاع میدهد به گونهی خاصی از تفکر مارکسیستی که خود رهبر کرهی شمالی طبق منفعت خانوادهگیاش آن را طراحی کردهاست؛ بنابراین طراحی فکری حتا شهروندان کرهی شمالی نمیتوانند خواب و رویا ببینند. در دستگاهی فکری-سیاسی داعش و طالبان فکر کردن به غیر آنچهکه از نظر آنها شرعیت و دین گفته است، گناه و اشتباه است.
اندیشههایی استند که از اساس، قرون وسطاییاند، بحران و گذر به عقلانیت مدرن را تجربه نکردهاند؛ اندیشههای نیز استند که بهنوعی از نظر ساختار میتافزیکی دچار بحران شده و به اندیشه و عقلانیت مدرن گذر کردهاند اما دچار جزمگرایی و ارتجاع فکری شدهاند.
بنابراین در صورتیکه اندیشه و عقل بهطور متداوم و مرتب مورد انتقاد، نقد و روشنگری قرار نگیرد، در هر موقع، هر کجا و هر زمان میتواند دچار اقتدار، جزمگرایی و ارتجاع شود؛ بنابراین فقط نقد و دیدگاهی انتقادی و روشنگرانهی متدوام نسبت به دستگاههای عقلی و اندیشه است که میتواند دستگاهی عقلی را متحول و پویا، وَ اندیشه را از اسطوره شدن و دگم شدن برهاند، در ضمن موجب توسعهی بردباری و مدارا در اندیشه و دانایی شود.
توسعهی بردباری و مدارا در اندیشه به دانایی وسیعتر در مناسباتِ انسان با زندهگی و جهان میانجامد. دانایی وسیعتر از جهان به هر انسان ممکنترین فضیلتی استکه یک انسان در زندهگی کوتاهی خویش در جهان به آن فضیلت دست مییابد. دانایی شادی یا افتخار درپی ندارد. دانایی نتیجهی رنج انسان است؛ رنجیکه انسان برای اندیشیدن، برای خطا و آزمون کشیدهاست. این اندیشیدن و خطا و آزمون موجب شده تا به وسعتِ فکرِ انسان بینجامد که انسان نسبتا از غرور، تعصب و نادانی دور شود؛ کثرتگرایی، بردباری و مدارا را تجربه کند. بتواند از خود بپرسد که چرا فقط اعتقاد من درست و قابل احترام باشد؟!
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.