ایستاده در صف سینمای شهرقصه، لرزان از سرمای بهمن ماه تهران، گرم از فضای بحث دوستانه، به انتظار ورود به سالنی بودیم که در آن سانس و به میمنت دهه ی فجر روایتی مصور از رمان ۱۹٨۴ اورول به اکران داشت. هسته ی اصلی بحثها این بود که ۱۹٨۴ چه دارد که این چنین در ایران – حداقل در میان کتابخوانان – محبوب است؟ شباهت انکار ناپذیر حکومتهای توتالیتر در سرک کشیدن به زندگی خصوصی، انقباض نیروی جنسی و راندن آن به سوی نفرت، اسارت فرد در چرخ‌دنده‌های یک دستگاه بوروکراتیک، از جمله استدلالاتی بود که مطرح می شد و بحث را زنده نگه می داشت. انتظار به پایان رسید و به سینما داخل شدیم. نسخه ی تکه تکه شده ی فیلم به مدد ذهنیت خلاق و حافظه ی دوستان روایتی منسجم یافت و شبی به یاد ماندنی را برای کسانی ساخت که سالهای اول اصلاحات، توان نگاه روشنتر به گذشته را به آنها بخشیده بود.

اما آنچه در این کتاب (و فیلم) ذهن مرا به خود مشغول می داشت، نه انقباض لیبیدو و نه تلویزیونهای جستجوگر که دستگاه عظیم جعل تاریخ بود. دستگاهی عظیم با سازوکاری دقیق که تاریخ گذشته را متناسب با وضعیت آن روز امپراطوری اقیانوسیه، عوض می کرد. مثلا اگر کسی از چشم حزب می افتاد، تمامی عکسها و نوشته ها و خاطرات او نیز از اسناد رسمی و نیمه رسمی پاک می شد و در مواردی که فرد حذف شده “لیاقت” داشت، نقشی کاملا معکوس به عهده می گرفت و به عنوان اپوزیسیون برانداز تمامی بدی ها به او نسبت داده می شد.
این دستگاه عظیم بوروکراتیک در این ملک نیز به جعل تاریخ مشغول بوده و هست، البته به گونه ی کمدی وارش! مثلا از پرواز معروف ایرفرانس عکسها و فیلمهای بسیاری به جا مانده است ولی آنهایی که در رسانه های رسمی به چاپ می رسند یا نمایش داده می شوند، بسیاری از افراد را دیگر در خود ندارند؛ کسانی که به هر دلیلی مغضوب واقع شدند و یا به هر دلیلی حضورشان در کنار رهبری سابق انقلاب به صلاح نیست و کذا و کذا.
این دستکاری و جعل تاریخ نه فقط به باژگونه کردن تاریخ انقلاب و جنگ انجامید، که تا سالهای اول اصلاحات به حذف و فراموشی اجباری بخشی از تاریخ مبارزات علیه رژیم شاه نیز منجر شد. گویی وارثان آقای خمینی به سخن او او در مصاحبه‌اش با اوریانا فالاچی رسمیت داده بودند که گفته بود: “[چپها] در این نهضت ما دخالت نداشتند. در نهضت ما هیچ از اینها نبودند، بلکه مخالف بودند. همین چهارتا هم که الان برخلاف ما دارند فعالیت می کنند…نهضت ما یک نهضت اسلامی بود که چپی با آن مخالف است” (۱٣٨۷،۱۱)
بدین ترتیب شد که بسیاری از جوانانی که سالهای اول انقلاب کودکانی خرد بودند و یا پس از انقلاب به دنیا آمدند، نام سیاهکل را نشنیده بودند و یا نمی دانستند ترانه ی جمعه ی فرهاد با آنهمه صلابتش برای یک جمعه ی خاص سروده شده است و یا حتی فداییان و خیل عظیم کشتگانش را نمی شناختند. این فراموشی اجباری، اما، در دنیایی که مداوما کوچکتر می شد، فقط برای دو دهه موثر بود. در اوایل دهه ی هشتاد خورشیدی و با بن بست رسیدن اصلاحات، دانشجویان چپگرا پا به عرصه گذاشتند و خوانشی دیگر از گذشته ارائه دادند. از آنجا بود که عکسهای گردگرفته از مبارزان، روشنفکران و شاعران به روی جلد نشریات دانشجویی چپگرا آمد، سخنان و خاطراتشان بازخوانی شد و حتی از مبارزان سالهای دور برای سخنرانی در دانشگاه دعوت به عمل آمد. در واکنش به این بازیابی و بازخوانی تاریخ از سوی دانشجویان، نیروهای امنیتی نیز فقط به دستگیری و اعترافات اجباری بسنده نکردند و کتابهایی را به طبع رساندند که تاریخ چپ را دیگرگونه روایت می کرد. چپ دیگر “شوالیه ی ناموجود” نبود. مزاحمی بود که باید در روایتی باژگونه و مخدوش مورد حمله قرار می گرفت. اما این پروژه نیز چون پروژه‌های دیگر حکومتی توتالیتر در عصر ارتباطات به ضد خود بدل شد.
به عنوان مثال کتاب فداییان خلق (۱٣٨٨) برای این نوشته شده بود که چریکهای فدایی را به گانگسترهایی بی اخلاق تشبیه کند و تصویر قدیس گونه ی آنها را بشکند، اما علاقه مندان به تاریخ پس از خواندن این کتاب و با جستجویی کوتاه می توانستند روایتهایی دیگر از ماجراها را پیدا کنند و خود، از روایت معوج نویسنده، حکایتی منسجم بیرون بیاورند که میان خطوط سپیدش، دست قدرت محذوف باشد. با آنکه برای یک فیلسوف پست مدرن این سخن، حکم بسیار کلی‌ای به نظر می‌رسد، ولی سخن فوکو را می توان مصداق این وضعیت دانست که: “هرجا قدرتی ورزیده می شود، مقاومتی شکل می گیرد”.
در روزهای پایانی اسفند ۱٣۹۱، در همهمه ی شلوغیهای عید و ترافیک تهران یکی از سویه های این مقاومت در گالری‌ای به نمایش گذاشته شد. سه تصویر از این نمایشگاه در روایت و پردازش خود مدیون کتاب فداییان خلق بود ولی نه با هدفی که این کتاب برای آن نگاشته شده بود. شاهد عینی ما به سراغ تاریخ مقاومت رفته و مبارزان راه آزادی و عدالت را در لحظه ی مرگشان به تصویر کشیده بود. سه عکس از این مجموعه لحظه ی شهادت اندوهبار چریک های فدایی خلق است:


حمید اشرف و یارانش در مهرآباد جنوبی
آفتاب از پنجره ای وسیع به درون تابیده است. نوری مقدس که به جای آنکه از لابه‌لای پنجره های رنگی یک بازیلیک به درون آمده باشد، از میان برگهای سبز حیاط گذشته است. با آنکه تصویرگر می دانسته که در تیرماه تهران آفتاب به عمودی‌ترین حالت خود می رسد و میزان اندکی از آن به صحن خانه ها می پاشد، گویی به عمد از زاویه ی آفتاب چنان استفاده کرده تا چهره‌ی حمید اشرف با نور تعمید شود. چهره ای که در مرگ هم مصمم است. لکه های خونین بر پرده و دست چنگ شده ی حمید اشرف نیز نشانه ای است که گویا تا آخرین لحظه ها سعی داشته بایستد. پیراهن فرمانده ی جنبش چریکی ایران سپید است و این نمادی از بخششی است که تاریخ مدنظر تصویرگر نثار “زیباترین فرزندان آفتاب و باد” کرده است.
نیروهای سرکوبگر اما گویی روایتگر تاریخ سرکوبگر پهلوی اند: ساواکیها با کت و شلوارهای پاچه گشادشان و صورتهایی دژم که سبعیت و شادمانی یک شکارچی در آن پیداست. در میانه ی تصویر کماندوهای کلاه سیاه ارتشی با لباسهای پلنگی و مسلسل‌های سازمانی و در انتهای تصویر افسری با لباس شهربانی زمان کودتای بیست و هشت مرداد و نه افسران سورمه ای پوش سالهای ۱٣۵۰. اسلحه در دست سرکوبگران است و در آن سو، کتابها، کنار کشتگان قرار دارد. با آنکه چریکها در زد و خوردی مسلحانه کشته شده‌اند، تصویرگر، کتابها را سلاح آنان می داند. گویی سخن مارکس در این لحظه ثبت است که کلمات به نیروهای مادی بدل می شوند… سه کتاب به غیر از آنها که در رزمی مسلحانه به کار می آیند، به صورت نمادین بر زمین افتاده‌اند. جنگ و صلح تولستوی که سرنوشت تراژیک قهرمانان را به رخ می کشد. همسایه های احمد محمود (با آنکه در سال ۱٣۵۴ برای اولین بار چاپ شده بود ولی این روی جلد متعلق به چاپ سال ۱٣۵۷ است) که روایت خالد است. خالد یکی از “کاوه‌های اعماق” است که از میان حاشیه های داغ آبادان برمی خیزد و در مبارزه ای پیگیر به فولاد آبدیده بدل می شود. کتاب دیگر در آستانه ی احمد شاملوست. کتابی که در دهه ی هفتاد خورشیدی به چاپ رسید، اما گویی از نظر تصویرگر، روایت جان شیفته ی حمید اشرف و یارانش است. ایستادن در آستانه ی مرگ و در لحظاتی که عشق به زندگی در آنان شعله می کشد…پس ای کاش ای کاش ای کاش…
باور به مرگِ حمید اشرف را اما چهره ی یکی از شاهدان به ما نشان می دهد: چهره ی زهرا آقانبی قلهکی که ناباورانه بر فراز پیکر حمید اشرف ایستاده است و به فرمانده ی مغلوب می نگرد. از ورای چشم بند بالازده اش می توان دید که در تلاش است، ضعفش را ساواکیها نبینند. او می داند که فقط مرگ فرمانده ی افسانه ای اش را نمی بیند، بلکه پایان یک عصر را شاهد است. ناظری است بر غروب آرزوهای نسلی که شورش و تهاجم را به جای صبر و انتظار برگزیدند…” هشتم یا نهم تیر بود که زری را بردند سر جنازه ی حمید اشرف و دیگر یارانش. در بازگشت به سلول با صدای بلند به تلخی می گریست و فریاد می زد “همه چیز تمام شد”…طوری گریه می کرد که سلولهای دیگر صدایش را می شنیدند و سعی می‌کردند به انحاء مختلف دلداری اش بدهند…” (حاجبی، ۱٣٨٣:٨۷)
شاهد عینی در اکثر تصاویر این نمایشگاه در گوشه ای ایستاده و به مرگ عزیزانش می نگرد، اما اینجا آزاده اخلاقی به گوشه ای خزیده و از آیینه ای که در گوشه ی اتاق است، تماشاگر کشتار چریکهاست. پنداری با خود زمزمه می کند: “ما بی چرا زندگانیم، آنان به چرا مرگ خودآگاهانند”…


بیژن جزنی و یارانش بر تپه های اوین
“ما در قهوه خانه ی اکبر اوینی که نزدیک زندان است، به انتظار ایستادیم. پس از اینکه اینها زندانیها را تحویل گرفتند، آمدند…از طریق جاده ای که از داخل قریه اوین می گذشت به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین رفتیم. در آنجا این زندانیان را در حالی که دست و چشمهایشان بسته بود، از مینی بوس پیاده کردند و همه را در یک ردیف روی زمین نشاندند…عطارپور گفت که ما تصمیم گرفتیم شما که رهبران فکری آنها هستید و با آنها از داخل زندان ارتباط دارید، مورد تهاجم قرار بدهیم و شما را اعدام کنیم…”(اعترافات تهرانی در دادگاه انقلاب، تابستان ۱٣۵٨)
آنچه آمد روایت اعدام ناجوانمردانه ی هفت چریک فدایی و دو مجاهد خلق از زبان یکی از شکنجه گران ساواک بود. با این حال روایت تصویرگر ما از این اعدام به نقاشی معروف گویا نزدیکتر است. برای سالها تصویر روی جلد رمان انقلابی خرمگس تابلوی سوم ماهِ میِ گویا بود. تابلویی که اعدام دسته جمعی مبارزان اسپانیایی را به دست سربازان اشغالگر فرانسوی به تصویر کشیده است. منبع نوری که در کنار سربازان فرانسوی تصویر شده، یکی از اعدامیان را روشنتر از بقیه نشان می دهد، سپیدپوش با دستانی که بالا رفته است. پنداری قهرمانانه سینه را برای گلوله ها گشاده، در لحظات آخر فریاد می زند: “زنده باد آزادی”…شهر در پس زمینه در اندوه و تاریکی فرورفته و خیل شاهدان، چهره هایشان را از شرم با دستهایشان پوشانده اند. راهبی زنار بسته نمازش را به جای آنکه به سوی آسمان بخواند، رو به خون کشتگان به جای می آورد.
در تصویر کشتار تپه های اوین نیز تصویرساز، بیژن جزنی را در گرگ و میش تهران با پیراهنی سپید و دستانی که قهرمانانه برای استقبال از گلوله ها فراز شده، نشان می دهد. خط آتش همچون سربازان فرانسوی تابلوی گویا با زانوانی خم شده به سوی جلو در حال شلیکند. طرفه آنکه اعدامیان شبیه به اعدامیان فرودگاه سنندج (در سال ۱٣۵٨) به خاک افتاده اند. در انتهای تصویر مردی با دست باندپیچی شده ایستاده است، تا فرودگاه سنندج و اعدامیانش بار دیگر به ذهن متبادر شوند. حال آنکه می دانیم هیچ یک از نه زندانی از زیر شکنجه و با دستانی باندپیچی شده به تپه های اوین آورده نشده اند.
شاهد عینی ما اینبار به طور کل در صحنه غایب است. فقط شال سرخش را در سوی اعدامیان به زمین انداخته تا حضورش را گواهی باشد. پنداری خود می داند که ایستادن در کنار “کشتگان آن سال” شهامتی عظیم می طلبد.


مرضیه احمدی اسکویی و مرگ در خیابان
صحنه آنچنان بزرگ است که ناگهان خود را در دل آن می یابی. زاویه های دوربین به گونه ای تنظیم شده است که گویی همه ی اتفاقات در همان لحظه رخ داده است. یک تقاطع که استعاره ای از برخورد ناگزیر چریکها با دستگاه حاکم است. جای دستهای خونین بر دری که به پناه چریک باز نشده است. ساواکیها که سوژه را به محاصره درآورده اند. انگار صدای گلوله را می شنویم و همه چیز جان می گیرد. مرضیه با فانوسقه اش، چادری رها شده در باد و کلتی که به هوا پرتاب شده است. نگاه حیرتزده ی یک روشنفکر که روزنامه ی آیندگانش بر روی زمین ریخته است. کودکی وحشتزده که در آغوش پدر سر فروبرده است. زنی ترسان با دستانش به صورتش می کوبد. دو زن با کفشهای مدل فرحی شان به گوشه ای خزیده اند و فریاد می کشند. با آنکه گلهای شمعدانی گلفروش دوره گرد خبر از آمدن بهار می دهد، بازی نور و ابر در افق نوید طوفان است.
شاهد عینی ما در این تصویر هم حضور دارد. در اکثر تابلوها او فقط نقش ناظر را بازی می کند. آرام در گوشه ای ایستاده است و مرگ عزیزانش را صبورانه می نگرد. گویی می داند که تمامی این اتفاقات در تاریخ ثبت شده اند و فریاد و واکنش او تغییری در آن وضع دلخراش نخواهد داد. در این تابلو و در صحنه ی مرگ فروغ اما حال و هوای او متفاوت است و فقط نقش ناظری منفعل را بازی نمی کند. آزاده اخلاقی گویی هنوز مرگ فروغ را باور نکرده است. او ناباورانه به سوی فروغ می دود. انگار که دلش می خواسته در ماشین زمان بنشیند و به آن روز زمستانی سفر کند و فروغ را از مرگِ پیشِ رو انذار بدهد…فروغ برای او هنوز زنده است چراکه زمزمه می کند: “من خواب دیده ام که کسی می آید…”.
تصویر دوم، لحظه ی جان‌ باختن مرضیه است که در آن، شاهد داستان ما نمی تواند بی تابی اش را پنهان کند. او در آن تصویر خود را یکی از چریکها می داند و نه ناظری منفعل یا وحشتزده. او از خطر کمین کرده در پیچ خیابان با خبر است و با زبان بدن به فرمانده اشرف هشدار می دهد: “که آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر…”
****
در اسفند ماه سرد تهران، در گذار باد و با آستینی از اشک از این نمایشگاه بیرون می آیم. باورم نمی شود که در روزهای آخر سال، در تهرانی که قوچانیها و یزدانی خرمها، بر چهره ی جان باختگان جنبش چپ خاک می پاشند، بر پیکر خونین رفقای ما به پایکوبی مشغولند و سخن از پایان آرمانگرایی می رانند، ناگهان با اسطوره های معاصر این مرز و بوم رو به رو شوم. نسلی که با مرگ رو ‌در رو شد اما از آن نهراسید. نسلی که هنوز هم می تواند از اعماق تاریخ برای ما نور و نیرو بفرستد و بگوید که “اگر توانم رزمید/ پس خفتن خطاست”…گرم از دیدار یاران به درون همهمه ی تهران پا می گذارم و صدای پیرمرد با ته لهجه‌ی طبرستانی اش همراه با تار لطفی در گوشم طنین می اندازد:
ایستاده ام در برابر بادهای غربی که می وزند
شب دیوارهای سیاه خود را بر ما فرو می ریزد
اما ناقوس روشن آب و غوغای شهرها
از زیستن سخن می گوید
از انقلاب…

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com