به یاد عزت طبائیان
پارهی یکم
صدایم میکنند
صدایم میکنند
از پشت مِه سنگین دیماه
در پایهی خونین این کوهستان
صدایم میکنند:
“با همهی وسایل! “
برمیخیزم و همبندان میخوانند:
“شکوفه میرقصد
از باد بهاری
شده سرتاسر دشت
سبز و گُلناری. “*
صدایتان را میشنوم
ای خانهسازانِ شبانه!
در شامگاهی که از دلِ زمین روئیدید
هر یک فانوسی در دست
و بجای گچ، سطلی از نمک
و هر یک را به تساوی میبریدید
ازین پارچهی گستردهی خاک
آنقدر که بتوان
ازین چاردیواری اجاری بیرون جهید
و همان احساسی را کرد
که غارنشین در غارش دارد
و اجارهنشین در خوابش.
همه چیز با تو آغاز شد
ای احساسِ ریشهدار شدنِ انسان!
با رویشِ شبانهی خانهها
در “خارج از محدوده”
با چشمهای نگرانِ خشتچینان
و دستهای گِل آلود دختران
و هیکل خونین کودکان
زیر چرخهای بولدوزر.
چیزی سبز میشد بر زمین
و چیزی سبز میشد در دل انسانها
و هر کس سهم خودش را میخواست
از زندگی:
نهادن سر به بالین
و خوابهای آشفته ندیدن
از حق اجارهی مالک
تا پول چای پاسبان.
میشنوم، میشنوم صدایتان را
از پشت مِه سنگین دیماه
در پایهی خونین این کوهستان
صدایم میکنند:
“با همهی وسایل! “
برمیخیزم و همبندان میخوانند:
“شکوفه میرقصد
از باد بهاری
شده سرتاسر دشت
سبز و گُلناری. “
♦
پارهی دوم
“وصیتی خاص ندارم که بنویسم”**
تنها میخواهم بگویم
آنچه را که میخواستیم بگوییم
در شبهای شعرِ باغ
همراه با واژهکارانِ شبانه
زیرِ ریزش باران
و هیاهوی گاردیها
از پسِ دیوار.
در شبهای شعرِ گوته
ما نوای گمشدهی خود را میجستیم
در همسُرایی بزرگ انسان
و از ما دریغ میکردند.
در خیابانهای شهر گرد میآمدیم
و همنوا با واژهکاران
فریاد میزدیم:
“ما میخواهیم پرنده باشیم
و با آزادی بخوانیم. “
این وصیت خاص من است.
♦
پارهی سوم
آه این سوز چیست
که از سوی تپههای اوین
تسمه میکِشد
بر شقیقهها و سینهی من؟
آیا این سوز زمستان آن سال نیست
از گرمای آتشی که شیرهای نفت را بستند
تا سردی آتشی که بر شیرهای شهر گشودند،
از سرنگونیِ کهنه
تا نگونساریِ نو،
از زهرچشمِ تندیسی که در میدانها فرو افتاد
تا ترشروییِ چهرهای که بر دیوارها نقش بست،
از فرمانِ جدید آتش
تا آتشِ نوین نافرمانی؟
ای امیدِ بی حاصل من بگو
آیا بر سکویِ همین قتلگاه نبود
که ما درهای این زندان را گشودیم
با چشمانی خیره
به آبکش های نیمه پُرِ برنج
که زندانبانان کهنه
برای شام عزای خود پالوده بودند
و زندانبانان تازه
برای پلوی عروسی خود پختند
و ما حصارگشایان
مرغان سر بریدهی آنها شدیم؟
با گشودن زندان
ما بسته شدنِ همیشگی آن را میخواستیم
و دستاربندان
گشودنِ حسینهای در آن.
آه این چه شوخیِ تلخی بود
که اینک پایان میگیرد
نه با لبخندی
که با گلولهای.
♦
پارهی چهارم
چشمانم دیگر نمیتواند ترا ببیند
آهای عشقِ بی پایان یک ملت!
آهای عشقِ بی پایان یک عاشق!
با که از این همه جسارت سخن بگویم
که این خاک
در “گورستان خاوران”
پیش از اینکه من با قامتِ هفتاد گزیی خود
و دستهای غولآسای فراخ گشودهام
راست شوم
تا پیکر نازنینَت را بربایم
آوَخ، آوَخ
تو را بلعیده است
و مرا بجز سایشِ چشمی
نصیبی نمانده است.
ما خانهسازان و واژهکاران نگفتیم، نگفتیم
آنچه را که میخواستیم بگوییم
و لاجرم کاتبان دفترِ الله
مُرکبِ کِلک خود را
در دهان ما چکاندند.
ما میخواستیم، میخواستیم
حق داشتن خانهای را
و آنها برایمان نوشتند:
اشغالِ کاخِ طاغوت!
ما میخواستیم، میخواستیم
حق آزادی سخن را
و آنها برایمان نوشتند:
ایجادِ سانسورِ یاقوت!
ما میخواستیم، میخواستیم
حق ادارهی زندگی خود را
و آنها برایمان نوشتند:
دولتی کردنِ تابوت!
نفرین بر این رونوشت
که هرگز برابرِ اصل نیست!
اینک در این خاک خونین
با تو چه گویم
ای شاهینِ سیمین بالِ من؟
تو رفتهای و دیگر
ترنُمِ هیچ کوزهی آبی
چشمان زیبایت را نخواهد گشود.
اکنون چار سال، چار سال میگذرد
از روزی که من در بدرقهی زندگیم
چارمیخ شدم
و تو در استقبال مرگت
چارپاره شدی.
آهای مهربانیی من
مهربانیی یک انقلاب
آیا برای همیشه رفتهای؟
بگذار در سایهی بالهای همیشه گشودهی خاطرهی تو
بر فرازِ قلهی فتح ناپذیرِ زندگیت
برای خود کوزهی آبی بیابم
که روحم از شکنندگیِ استخوانهایِ پوک شدهات
قاچ قاچ شده است
و چشمانم برای همیشه
جز سپیدیِ این نمک
چیزی نخواهد دید.
۷ ژانویه ۱۹۸۶ یا ۱۷ دی ۱۳۶۴
مجید نفیسی
*- از ترانهی “شکوفه”ی ویگن. میگویند که هنگام بدرود با “عزت”، همبندان او در بند زنان اوین، این ترانه را میخواندهاند.
**- سطری از “وصیتنامه”ی “عزت” مورخ ۱۷ دی ۱۳۶۰.
◊ اشعار دیگری از مجید نفیسی در زمانه
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.