اشاره: «گروه ادبی راه ابریشم» به تاریخ ۲۶ اکتبر سال جاری، ششمین کنفرانس بینالمللی ادبیات پارسی را در سوئد برگزار کرد که موضوع آن «ترجمهی متون غربی» و تأثیرات فرهنگی و سیاسی و اجتماعی آن بر فرهنگ ها و جوامع دیگر بود. در این کنفرانس سه نفر از افغانستان شرکت کرده بودند: اسدالله شفایی، داکتر محمد امین احمدی و شریف سعیدی. موضوع سخنرانی داکتر احمدی در این کنفرانس «غیبت ترجمه و تأثیر آن بر وضعیت اندیشهی مدرن در افغانستان» بود که بعداً بهصورت پی.دی.اف در سایت دانشگاه ابنسینا و بهصورت چاپی در هفتهنامهی جادهی ابریشم نشر شد. مقالهای خواندنی است و موضوع آن نیز، یکی از موضوعات جدی و قابل بحث. در این نوشته، من میکوشم به پارههایی از این سخنرانی/مقاله اشاره کنم و احیاناً پرسشهایی را مطرح کنم که ممکن است در بازکردن باب گفتگوی جدید در این زمینه، کمکمان کند.
رنسانس اسلامی و انسانگرایی
«نقش ترجمه در عرصهی تفکر، ادب و اندیشه در عالم اسلام، بهلحاظ تاریخی، پیوند معنیداری با رنسانس و انسانگرایی داشته است. یکبار موج ترجمه از میراث یونانی در قرن دوم و سوم هجری رخ داد و باعث انتقال میراث یونانی در عرصهی فلسفه، ادب، هنر و علوم شد که خود به رشد عقلگرایی و دانشهای بشری و هنر و ادب غیردینی و نتیجتاً انسانگرایی انجامید که در تاریخ تفکر و اندیشه از این دوره به رنسانس اسلامی و انسانگرایی یاد میشود». جملههای فوق، سخنان آغازین مقاله است و نیز برای خوانندهای که نسبت به کاربرد واژهها و اصطلاحات حساس باشد، مبهمترین بخش مقاله است. «رنسانس اسلامی» یعنی چه؟ «عقلگرایی»، آنهم در جهان اسلام، به چه معنا است؟ و مهمتر از همه «انسانگرایی».
«رنسانس»، اصطلاحی جدید است. در مورد ریشه و اصالت آن دیدگاههای مختلف وجود دارد. اما آنچه مورد توافق جمعی است، این است که «رنسانس» به دورهای از تاریخ اروپا (از قرن ۱۴ تا ۱۷) اطلاق میشود که شاخصهی مهم آن، بازگشت به یونان باستان و این گفتهی مشهور پروتاگوراس، فیلسوف سوفسطائی یونانی، است که «انسان، معیار همهچیز است». پروتاگوراس با اندیشههای اینچنینیاش، به جرم کفر و روگردانی از خدایان در آتن محاکمه و محکوم به مرگ شد. بازگشت به چنین ایدهای، پس از یک دورهی طولانی و خفقان قرون وسطا، معنایش نشاندن «انسان» بهجای «خدا» و خدایان بود که برخلاف قرون وسطا، «انسان» در محور تمامی کنشهای اجتماعی-فرهنگی قرار میگیرد: از سیاست تا هنر و ادبیات، و از علم تا کشاورزی. بهعبارتی، بازگشت به دوران باستان، بهخاطر فرادستی میراث فکری آن دوره در جدال و ستیز با خدایان و مذاهب بود. متفکران و هنرمندان دورهی رنسانس با اتکاء به چنین پسزمینهی فکری-فرهنگی به جنگ کلیسا و فرهنگ مذهبی قرون وسطایی رفتند.
«رنسانس اسلامی» اما بهسان ترکیبهای دیگری با پسوند «اسلامی»- مثل «تمدن اسلامی»، «فلسفه اسلامی»، «هنر و معماری اسلامی» و …- فریبنده و غلطانداز است. مهمتر از فریبندگی آن، واقعیتی بهنام «رنسانس» در جهان اسلام اتفاق نیفتاده است که پسوند «اسلامی» را بر آن برچسپ بزنیم (جالب اینکه دکتر احمدی از رنسانس اروپا بهعنوان «رنسانس دوم» یاد کرده است. معنی این تعبیر این است که او معتقد است رنسانس اول، پیش از اروپا، در جهان اسلام اتفاق افتاده است). آنچه که با آغاز دورهی عباسیها، بهویژه با خلافت ابوجعفر منصور و بعدها هارون الرشید و مأمون، اتفاق افتاد (ترجمه آثاری از یونانی و سریانی و پهلوی به عربی) و بهنام «نهضت ترجمه» شهرت یافت، اغلب ترجمههایی بودند که در حوزههای علوم تجربی از جمله طبابت و علم نجوم صورت گرفت. کتابهایی که از ارسطو و افلاطون ترجمه شده بودند، آثار آنها در زمینههای علوم طبیعی و احیاناً منطق بود. در زمینه سیاست، کتاب «جمهوریت» افلاطون ترجمه شد، اما «سیاست» ارسطو، هیچگاهی ترجمه نشد. دلیلاش این بود که این «نهضت»، از سوی خلفای آن زمان، راهاندازی شده بود. مبلغهای هنگفتی در بدل ترجمه به مترجمان میدادند. «جمهوریت» افلاطون به مذاق خلفا خوشتر میآمد تا «سیاست» ارسطو. گذشته از این، اغلب این مترجمان، اصلاً مسلمان نبودند؛ یا مثل «قٌسطا بن لوقای بعلبکی»، که به دعوت «المستعین بالله» به بغداد رفت، مسیحی بودند؛ و یا مثل «ثابت بن قٌره»، مستخدم «المعتمد» و «المعتضد»، صابئی. نتیجه اینکه «نهضت ترجمه» هرچه بود و به هرچه انجامید، لزوماً بهچیزی به نام و مشخصات «رنسانس» نینجامید؛ نه در دورهی عباسیها و نه در هیچ دورهای. اگر بنمایهی اصلی «رنسانس»، انسانگرایی و بازگشت به انسان و در محور قراردادن انسان بود، چنین چیزی نه در بهاصطلاح «دورهی طلایی تاریخ اسلام» اتفاق افتاده است و نه پس و پیش از آن. دیگر اینکه، رنسانس در اروپا صرفاً یک رویداد فرهنگی-هنری و علمی نبود؛ درواقع، این تحولات فرهنگی و علمی پیآمد گریزناپذیر تحولات جدیدی بود که در عرصهی تولید و روابط تولیدیِ جدید به میان آمده بود. طبقهی جدیدی در این دوره عرض وجود کرد (در ادبیات مارکسیستی به آن «طبقه بورژوازی» اطلاق میشود) که نیازمند نظام معرفتی و جهاننگری منحصر به فرد خود بود: عقلانیت مادی، که لاجرم به تولید و گسترش دانشها و ابزارهای مناسبِ وضعیت جدید انجامید. چنین پدیدهای در هیچ دورهای از تاریخ اسلام- بهویژه در دورهی عباسیها، که اقتصاد آن گونهای از «اقتصاد غارتی» بود- سر برنیاورده است.
دکتر احمدی معتقد است نهضت ترجمه به «انسانگرایی» انجامید. اصطلاح «انسانگرایی» (Humanism)، جدیدتر از «رنسانس» است. ابتدا در سال ۱۸۰۸، از سوی «فردریش امانویل نیتاما» در شکل آلمانی آن (Humanismus) بهکار برده شد و در ۱۸۳۶ وارد زبان انگلیسی شد. حتی هنرمندان و متفکران دورهی رنسانس، خود را «اومانیست» نمیخواندند؛ بعدها در عصر روشنگری، پژوهشگران این نام را روی آنها گذاشتند و دورهی رنسانس را با «انسانگرایی» تعریف کردند. بهگونهی نمونه، در قرن نوزدهم، مورخ آلمانی «جرج فویگت»، «فرانچسکو پترارک» را اولین هومانیست دورهی رنسانس معرفی کرد که اکنون بهعنوان «پدر انسانگرایی» شهرت یافته است. مشخصهی اصلی انسانگرایی، سکولاربودن آن است. جنبشهای انسانگرا در دوران کنونی هم، جنبشهای سکولار اند که بهجای خدا و مجردات متعالی و متون مقدس، به علم (ساینس) و عقل برای شناخت جهان تأکید دارند. انسانگرای برجسته و مشهورِ جهان اسلام، «سلمان رشدی» است که با نوشتن رمان «آیات شیطانی»، جنجالی بهپا کرد و باعث شد روحالله خمینی، فتوای قتل او را صادر کند. با این توصیف، پرسش این است: نهضت ترجمه در جهان اسلام چگونه به انسانگرایی انجامید؟ نمایندهی این جریان فکری کی بود؟ چه اثر/آثاری از آن جریان برجای ماندهاست/اند؟ در مورد آن چه میدانیم؟ واقعیت این است که «انسانگرایی» به معنا و مفهوم جدید، هم یک اصطلاح جدید و هم یک پدیدهی جدید. بستر شکلگیری و تکوین آن نیز اروپای عصر جدید است. در جهان اسلام چنین چیزی نه روییده است؛ نه در متون دینی میتوان انسانِ فراتر از خدا و مقدسات را یافت، و نه در تاریخ اسلام، جنبش فکری و فرهنگیای انسانگرایانه سربرآورده است. جز آنکه بهسان «فلسفه اسلامی»، به انسانگرایی نیز پسوند «اسلامی» بدهیم: «انسانگرایی اسلامی»؛ و بهدلخواه خود، انسانگرایی و اسلام را درهم آمیزیم. (قصهی نهضت ترجمه در ارتباط با «عقلگرایی» در جهان اسلام هم قابل بحث است، که بهخاطر طولانی شدن مقاله، از آن صرفنظر می شود).
ترجمه در ایران و افغانستان و تأثیر آن بر وضعیت اندیشه مدرن
در تاریخ معاصر ایران، ترجمهی آثار اروپایی در دورهی صفویه آغاز میشود، اما آنچه که اکنون در این کشور از آن بهعنوان «نهضت ترجمه» یاد میشود، از اواسط دورهی قاجار شروع میگردد که با تأسیس «دارالترجمهی همایونی» و «دارالفنون» در زمان ناصرالدین شاه، به اوج خود میرسد. در دورهی مشروطه موضوع آثار ترجمهشده غالباً عاشقانه و پلیسی بود و با رویکارآمدن محمدرضا پهلوی، ترجمهی متون سیاسی رونق بیشتری یافت. گرایشهای سیاسی متفاوت در قرن بیستم در ایران باعث شد تا جناحهای سیاسی، بسته به گرایشهای ایدئولوژیکشان، دست به ترجمهی آثار از فرهنگها و کشورهای مختلف بزنند. سوسیالیستها رو به روسیه و سایر کشورهای سوسیالیستی کردند و بهصورت گسترده به ترجمهی آثار و متون چپ پرداختند، که برخیها از آن بهعنوان «نهضت ترجمهی متون چپ» نام بردهاند. دیری نگذشت که واکنشی در برابر این نهضت بهمیان آمد که سعید طاووسی آن را «نهضت ترجمهی متون دینی» مینامد. از سوی دیگر، نمایندگی «مؤسسه انتشارات فرانکلین» در ۱۹۵۳ در تهران گشایش یافت. این مؤسسه که یک سال پیش در نیویارک تأسیس شده بود، هدف اصلیاش ترجمه و نشر آثار و افکار آمریکایی-لیبرالیستی در کشورهای درحال توسعه بود. در ایران، این مؤسسه با تشکیلات گسترده و هزینههای هنگفت، به یک بنگاه غولپیکر در نشر و پخش آثار آمریکایی تبدیل شد. کار این بنگاه، بیش از آنکه «نهضت ترجمه» بوده باشد، «صنعت ترجمه» بود.
در این شکی نیست که تاریخ و وضعیت ترجمه در ایران و افغانستان قابل مقایسه نیست، و نیز در اینکه فارسیزبانهای افغانستان مصرفکنندهی ترجمههای مترجمان ایرانیاند؛ اما آیا میتوان فاکتور ترجمه را تنها مبنایی برای تحلیل وضعیت اندیشه و فرهنگ در یک جامعه درنظر گرفت؟ دکتر احمدی در مقالهاش، چند گروه را در تحلیل این وضعیت، استثنا کرده است: خارجنشینهای افغانی که با زبان خارجی آشنایی دارند (مثل عتیق رحیمی و خالد حسینی)، «نویسندگان و شاعرانی که تجربهی عمیق زندگی در زیستبوم فرهنگی ایران را داشتند» (لابد مثل خود دکتر احمدی)، «تکنوکراتهای برگشته از غرب»- چون توان انتقال آموختههای شان در غرب را به زبان مادریشان ندارند. در این میان تنها کسی که برای تاختن و مقایسه میماند، «پوهاند احمدضیا نکیبین» و امثال اوست.
دکتر احمدی در مقالهاش، برای اینکه موجه سازد که پسزمینهی ترجمه میتواند بر وضعیت اندیشه در یک جامعه تأثیر بگذارد و نیز ثابت کند که «ساحت تفکر در جانب ایرانی نسبت به جانب افغانی از زبانی سختهتر و عناصری غنیتر برخوردار است و به تفکر مدرن شبیهتر است و کمتر سطحی و شعاری است»، به مقایسهی عجیب و غریبی میپردازد. ایشان از جانب ایرانی «مصطفی ملکیان»، «عبدالحسین زرینکوب» و «داریوش شایگان»؛ و از جانب افغانی، «پوهاند احمدضیا نیکبین» و «میرغلام محمد غبار» را برگرفته است. با آوردن چند پاره از نوشتههای هردوطرف، انگشت حیرت به دهن گرفته و در مورد جانب ایرانی نوشته است: «این تواناییها عمدتاً از آشنایی با هنر و تفکر مدرن ممکن می شود» که ناشی از ترجمه و تتبع عمیق در اندیشههای نویسندگان و اندیشمندان کشورهای صنعتی غربی است. به باور من، مقایسهی «زرینکوب» و «ملکیان» با «احمدضیا نکیبین» و امثال او مثل این است که بخواهیم سطح سواد و درک دو صنف درسی را با هم طوری مقایسه کنیم که از صنف «الف» شاگرد اولنمره و درسخوان آن را برگیریم و از صنف «ب»، تنبلترین آن را؛ و بعد نتیجه بگیریم که شاگردان صنف «الف»، درسخوانتر و احیاناً باهوشتر از صنف «ب» اند.
«مصطفی ملکیان» در خانوادهای فرهنگی بهدنیا آمد. پدرش «ناصح قمشهای» تحصیلات بالای حوزوی داشت. خود ملکیان هم در حوزه و هم در دانشگاه تحصیل کرده است. شاگرد کسانی چون «جوادی آملی»، «مصباح یزدی»، «سیدرضا بهاءالدینی» و … بوده است. سالها با «مصباح یزدی» کار مشترک فکری کرده است. در دانشگاههایی چون دانشگاه تهران تدریس کرده است. «عبدالحسین زرینکوب» هم در دانشگاه تهران تحصیل کرد و رسالهی دکترایش را زیرنظر «بدیعالزمان فروزانفر» نوشت. گفته میشود بیش از چهل سال در دانشگاه تهران، در حوزههای ادبیات فارسی و تاریخ اسلام تدریس کرده بود. (البته گفتنی است که «زرینکوب» یک ادیب بود و گذشته از آن حوزهی کاریاش محدود به تاریخ اسلام و ایران و تصوف و عرفان است، نه فلسفه. مقایسهی قطعاتی از آثار یک ادیب با «نکیبین»، که بویی از ادبیات نبرده است، یا میرغلام محمدغبار که بهسبب ناملایمات زمانهاش، اصلاً تحصیلات رسمی نداشت، نه منطقاً درست است و نه انصافاً). قصهی داریوش شایگان اندکی متفاوت است. او در پانزدهسالگی به غرب رفت و عمدهی تحصیلاتاش را در غرب به اتمام رساند. دکترایش را از دانشگاه سوربن گرفت و با اندیشمندان برجستهای مثل «هانری فرای»، «هانری کوربن» و در ایران با «ابوالحسین قزوینی»، «قمشهای»، و «جلالالدین آشتیانی» آشنایی نزدیک داشت. از آنجا که اغلب و مهمترین آثار او به زبان فرانسویاند، بیشتر یک متفکر فرانسوی است، تا ایرانی.
در این طرف، «پوهاند احمدضیا نکبین» است. کسی که تحصیلات رسمیاش در سطح لیسانس است (ماستریاش دقیق معلوم نیست). مکتب و دانشگاه را در میان خون و زیر فیرهای راکت و خمپاره خوانده است. درجهی علمی «پوهاند» را به اساس زدوبندهای موجود در دانشگاه کابل بهدست آورده است. کسی که کمترین تعهد به فلسفه و دانایی و خرد دارد و در بدل یک «سه-ساکته» یا دو-سه صد افغانی، پایاننامهی دانشجویان را تأیید میکند. کسی که تنبلترین استاد دانشگاه کابل است و هیچوقت کتاب نمیخواند. با کسانی که آشنایی و نشستوبرخاست دارد، یا مثل خودشاند و یا از نظر علمی، پایینتر از او. دهها کتاب که او بهنام خود منتشر کرده است، چونوچراهای زیاد دارد؛ از جمله همین «مبادی فلسفه»، که دکتر احمدی پارهای از آن را در مقالهاش آورده است.
میرغلام محمد غبار، همانگونه که گفته شد، اصلاً تحصیلات رسمی نداشت. پژوهشگری خودساخته بود که با مطالعات شخصیاش خود را بهجایی رسانده بود. غبار در اواخر حکومت عبدالرحمن خان (۱۸۹۸ و به روایتی ۱۸۹۷ میلادی) بهدنیا آمد. دوران جوانیاش با تحولات قریبالوقوع ناشی از نهضت امانی گره خورد. وقتی دانشگاه کابل تأسیس شد، ۳۴ سال از عمر و دورهی جوانیاش گذشته بود. مقایسهی این «غبار» با «زرینکوب» و «شایگان» برچه بنیادی توجیهپذیر است؟ دکتر احمدی می نویسد: «حال باید دید آیا میتوانیم نمونههای مشابه در افغانستان که از دل تحصیلات رسمی در این کشور … به این پیمانه و یا در حد مشابه آن به درک عمیق از تفکر مدرن رسیده و به ذهنیت و زبان مدرن دست یافته باشد، یافت؟» واقعیت اما این است که در دوران جوانی غبار چیزی به نام «تحصیلات رسمی» در این کشور وجود نداشت که کسی در قد و قامت زرینکوب و شایگان از آن برآید. و پس از آنکه دانشگاه فعال شد، او (بیش از بیست سال) در زندان سیاسی/حبس خانگی بهسر می بُرد و نهتنها اجازه فعالیت سیاسی را نداشت که در برابر فعالیتهای فرهنگی او نیز مزاحمت و ممانعت خلق میشد.
گذشته از این، نگاه دکتر احمدی بهشیوه/رویکرد تحلیل تاریخی غبار، جالب است: «اما در تحلیل و بررسی رویدادهای تاریخی متأثر از شیوه تحلیل مارکسیستی است و فکر میکند که روش علمی بررسی تاریخی روش مارکسیستی است. این نشان می دهد که شناختاش از غرب و روشهای گوناگون تحلیل تاریخی که توسط پژوهشگران علوم جدید بهکار گرفته میشود، محدود بوده است. از این حیث تاحدودی متأثر از گفتمان روشنفکری آن دوره بوده است که عمدتاً چپی و مارکسیستی بود». فرض را بر این بگیریم که غبار نه «تاحدودی» که «کاملاً» متأثر از گفتمان مارکسیستی بوده باشد و تاریخ را تحلیل طبقاتی/اقتصادی کرده باشد؛ اِشکالش در چیست؟ آنچه من از «افغانستان در مسیر تاریخ» میفهمم، رویکرد (نه “روشِ”) تحلیل غبار در رویدادهای تاریخی، رویکرد «اقتصادی» است. رویکرد اقتصادی نهتنها در زمان غبار، که امروزه هم یکی از رویکردهای مهمِ تحلیل تاریخی بهحساب میآید. در این رویکرد اقتصاد بهعنوان عامل تعیینکنندهی تاریخ و کنش و واکنشهای انسانی در بستر زمانی در نظر گرفته میشود و رویدادهای تاریخی، کیفیت زندگی انسانها و تحولات تاریخی بر مبنای مدلهای اقتصادی و توسعه/تحولات اقتصادی تحلیل میشوند. این رویکرد در تحلیل تاریخی، متأثر از آرای سه اندیشمند برجستهی تاریخ است: «توماس رابرت مالتوس» (جمعیتشناس انگلیسی که نفوس/جمعیت انسانی را با رویکرد اقتصادی تحلیل میکرد)، «آدام اسمیت» و «کارل مارکس». گذشته از این، اگر بر غبار ایراد بگیریم که در نوشتههایش «متأثر از گفتمان روشنفکری آن دوره» بوده است، بر داکتر احمدی هم- که از «دموکراسی لیبرال» و «بازار آزاد» در جامعهای سراپا فقر و تیرهبختی افغانستان، دم میزند- میتوان ایراد گرفت که «متأثر از گفتمان روشنفکری این دوره» است. متأثربودن از گفتمان روشنفکری زمان خود چه نقصی دارد؟ تازه تناقضی هم در این ایراد داکتر احمدی وجود دارد؛ از یکسو مینویسد که شناخت غبار از غرب و روشهای تحلیل تاریخی که در غرب پدیده آمده بودند، «محدود» است و از سوی دیگر، میگوید «تاحدودی متأثر از گفتمان روشنفکری آن دوره بوده است که عمدتاً چپی و مارکسیستی بود». مارکسیسم مگر پدیدهی غربی نبود؟ «غرب» مگر صرفاً سرمایهداری و لیبرالدموکراسیِ مورد علاقهی دکتر احمدی است؟
داکتر احمدی در زمینهی ادبیات داستانی، اکرم عثمان و رهنورد زریاب را با دولتآبادی و سیمین دانشور مقایسه کرده است و تلویحاً معتقد است «زمینهی ترجمهی وسیع آثار ادبی مدرن … بهعنوان یک زمینهی فرهنگی و فکری و حرفهای در آثار دولت آبادی و امثال وی» نقش داشته است. ولی در افغانستان چون چنین زمینهای فرهنگی و فکری از طریق ترجمهی افغانی فراهم نشده است، سطح آثار اکرم عثمان و رهنورد زریاب پایینتر از آثار دولتآبادی و دانشور و دیگران است. با آنکه داکتر احمدی مدعی است که در این مقایسهها، آندسته از فرهنگیانی که محصول تحصیلات رسمی افغانستاناند و تجربهی زندگی و تحصیل در ایران را ندارند و نیز آنهایی که به غرب نرفته و با زبان خارجی بیگانهاند، را با نویسندگان ایرانی مقایسه کرده است؛ اما یادشان رفته است که اکرم عثمان تحصیلات رسمی ایران را داشت و دکترایش را از دانشگاه تهران گرفته بود. رهنورد زریاب تحصیلات غربی دارد و سند ماستری/فوق لیسانساش را از «دانشگاه ویلز جنوبی» در انگلستان دریافت کرده است.
«دانشجو-طلبههای» برگشته از ایران
آخرین موضوعی که میخواهم به آن بپردازم، یکی از مستثناهای استاد احمدی در مقالهاش است: کسانی که «تجربهی عمیق زندگی در زیستبوم فرهنگی ایران را داشته اند»؛ یعنی «دانشجو-طلبه»های اغلب هزارهتبار که پس از تحصیل در ایران به کشور برگشته و دانشگاههای خصوصی هزارگی کانون تجمع، تدریس و فعالیتهای آنها اند. منطق این استثنا در نوشتهی دکتر احمدی، روشن نیست. اصلاً داشتن «تجربهی عمیق زندگی در زیستبوم فرهنگی ایران» کلی مبهم است. این تجربهی عمیق چگونه به این «دانشجو-طلبهها» دست دادهاست؟ از طریق تحصیل در ایران یا از طریق خوانش ترجمههای مترجمان ایرانی؟ (چون صرفاً از طریق زندگی فزیکی در ایران، ممکن نیست کسی به عمق اندیشه و فرهنگ کشورهای صنعتی غربی راه یابد). اگر تحصیل مهم باشد، تازه تکنوکراتهای برگشته از غرب در این راستا پیشتازتر اند. بهتر (و بهصورت بی واسطه) با اندیشه و فرهنگ غرب آشنا اند؛ تا «دانشجو-طلبهها»یی که با واسطهی اساتید ایرانی با این اندیشهها آشنا شدهاند. اگر خوانش ترجمههای ایرانیان مهم باشد و این انتقال فرهنگی و فکری از این طریق ممکن باشد، چنین کاری، بیرفتن و زیستن به/در ایران، در افغانستان هم شدنی است. اصلاً پرسش این است: مرز زیستبوم فرهنگی ایران و افغانستان کجاست؟ زیستن در آنسوی مرز جغرافیایی-سیاسی، چه چیزی به این «دانشجو-طلبهها» میدهد/داده است که کسانی چون احمدضیا نکیبین، که بهآنجا نرفتهاند و بهقول داکتر احمدی «از دریچهی افغانستان با جهان خارج ارتباط داشتهاند»، از آن محروم ماندهاند؟ تازه اغلب این «دانشجو-طلبهها» با احمدضیا نکبین یک وجه مشترک دارند: ندانستن زبان خارجی. پس آنهایی که به آنسوی مرز رفتند و در ایران تحصیل و زندگی کردند هم، بهسان نیکبین و دیگران، فقط ترجمههای مترجمان ایرانی را مصرف کردهاند. کافی است به نوشتهها و تألیفهای آنان نگاهی انداخته شود. فکر میکنم تفکیک میان زیستبوم فرهنگی ایران و افغانستان شدنی نیست، مگر اینکه بهسان گلبدین حکمتیار، زبان فارسی و دری را دو زبان جداگانه درنظر گیریم، و به این ترتیب، قائل به دو زیستبوم فرهنگی متفاوت ازهم باشیم. بهنظر میرسد داکتر احمدی زیستبوم فرهنگی را همتراز زیستبوم جغرافیایی-سیاسی پنداشته است، و الا از نظر فرهنگی و از نظر بازار مصرف ترجمههای ایرانی، افغانستان یکی از شهرهای دیگر ایران است.
به باور دکتر احمدی این «دانشجو-طلبهها» یا به تعبیر خود ایشان «قشر تحصیلکردهی افغانی در ایران» در «تولید یک گفتمان نظری متناسب با دموکراسیلیبرال و حقوق بشری» نسبت به غرب و تکنوکراتهای افغانی که در غرب تحصیل کردهاند، مؤثرتر بوده است. در این مورد نمیخواهم بین «دانشجو-طلبهها»ی برگشته از ایران و تکنوکراتهای برگشته از غرب مقایسه کنم، اما میشود این پرسش را مطرح کرد: «دانشجو-طلبهها» چه نقشی تولید «گفتمان نظری مناسب با دموکراسیلیبرال و حقوق بشری» در افغانستان بازی کردهاند؟ آیا اصولاً گفتمان «لیبرالدموکراسی» در افغانستان شکل گرفته است؟ چه تحلیلی جامع و واقعی از وضعیت و نیازمندیهای افغانستان بهدست داده شده است تا برمبنای آن «لیبرالدموکراسی» بهعنوان یک راهحل منطبق با واقعیت پیشکش شده باشد؟ آیا فهم عمومی و حتی فهم دانشگاهی ما از «لیبرالدموکراسی»، از چند شعار میانتهی، که صرفاً بهدرد مصاحبههای تلویزیونی و احیاناً گرفتن پروژههای مؤقتی از غربیها میخورد، فراتر رفته است؟ اگر «دانشجو-طلبهها»ی برگشته از ایران، نقشی هم در این راستا داشته باشد، صرفاً در جهت پخش و نشر همین شعارهای توخالی، از طریق صنفهای دانشگاههای اغلب هزارگی بوده است.
سخنان پایانی داکتراحمدی در این نوشته، گلایهای جانسوز از غرب و نهادهای بین المللی است: «در واقع میتوان ادعا کرد غرب فقط ابزار فنی و مادی اجرای برخی از پروژهها و طرحهای سیاسی و اقتصادی را در اختیار افغانستان قرار داد. اما ابزار فکری آن را که این برنامهها را موجه و مستدل کند، قرار نداد». و اینکه «غرب برای بازسازی افغانستان و کمک [به] این کشور در ایجاد یک گفتمان نظری متناسب برای دموکراسی لیبرال و حقوق بشری هیچ تصویر و برنامهای روشن نداشته و ندارد، برخوردشان عمدتاً سیاسی-امنیتی، بر محور منطق قدرت، و در بهترین حالت امدادی، انکشافی و بشردوستانه است». ظاهراً دکتر احمدی میخواهد بگوید که چرا غرب، پروژهای همچون «مؤسسه انتشارات فرانکلین» را در افغانستان نیز روی دست نگرفت/نمیگیرد. این نگاه/راهحلِ پروژهای به فرهنگ و ترجمه، نگاهی اصولاً مخدوش و ضد آگاهی و خرد انتقادی است. اگر غرب پروژهای همچون «مؤسسه انتشارات فرانکلین» را در افغانستان روی دست میگرفت، برآمد آن صرفاً «صنعت ترجمه» بود، نه «نهضت ترجمه».
و دو نکته پایانی
یکم. نقش ترجمه در تغییرات فرهنگی و فهم جهانهای متفاوتِ دیگران و پربارشدن فرهنگ بومی، قابل انکار نیست؛ اما چنینی نقشی، اولاً قابل اندازهگیری با شیوههایی مقایسوی مثل مقایسهی ملکیان و نیکبین، زرینکوب و غبار، و دولت آبادی و اکرم عثمان نیست. و در ثانی، خود ترجمه و رونقیافتن آن در جامعه، بیش از آنکه به توجه دولت و اهتمام فرهنگیان و دانشگاهیان و … ارتباط داشته باشد، رابطهی تنگاتنگی با منطق بازار دارد؛ در جامعهای که سطح سواد خواندن و نوشتن آن به ۴۰ درصد هم نمیرسد، کمترین میزان مطالعه را دارد و بنابراین بازار کتاب کساد است، ترجمه هم روزگار مناسبی ندارد.
دوم. تأکید بر ترجمه و گسترش آن، بههمان هدف پربارشدن فرهنگ و فهم جهانها و دریافتهای دیگران، قابل تأیید است؛ اما نه تا آن سطح که تولید و تألیف را تحتالشعاع قرار دهد و باعث شود در آینده با مشتی از «افکار و متفکران ترجمهیی» مواجه باشیم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.