“میگفت که یکبار یک سرهنگ آمریکایی (اگر در میان گروگانها تنها یک سرهنگ بوده باشد، بنا براین باید سرهنگ اسکات بوده باشد که بنا بر اسناد، آقای خامنهای با او بطور پنهان مذاکرات انجام داده بود.) اعتصاب غذا کرد. دانشجویان برای اینکه اعتصاب غذایش را بشکنند او را به زیر زمین برده و هر کدام صورت خود را با دستمالهای فلسطینی پوشاندند و او را بغل دیوار گذاشتند و گلنگدن تفنگها را کشیدند و تظاهر به این کردند که قصد اعدام او را دارند. میگفت که سرهنگ وقتی وضعیت را دید، به زانو افتاد و گریه کرد و خواست از اعدامش صرفنظر کنند. بعد که غذا آوردند، با ولع شدیدی هر چه میآوردند میخورد. “
خدمت سربازیام حدود نه ماه بود که به پایان رسیده بود و بعد از ورزش صبحگاهی و جارو کردن اتاقها و حیاط، کارم شده بود، به مطالعه کتابهایی را که خریده بودم مشغول بودم که البته قبلا با پولی که در زمان فرار از ارتش و زندگی در خانههای دوستان و هموطنان، برای حمایت از نظامیان فراری در اختیار آنها میگذاشتند. در کنار آن نیز در شور و روزهای منجر به انقلاب و مدتها پس از انقلاب، حضور در دانشگاه تهران و در میان کتاب فروشیها و انبوه کتابهایی از همه نوع که در پیاده روها برای فروش گذاشته شده بودند، پرسه میزدم. و نیز در بعضی از عصرها، به کلاس هایی که در ساختمانی نیمه متروک و سرد که به آن ساختمان نخست وزیری گفته میشد، به کلاسهایی مانند فلسفه و تاریخ ادیان و جنبشهای انقلابی در جهان میرفتم.
عصر یکی از این روزها بود و تازه از بحثهای روزانهای که در میان گروههای بیشمار در جلو و درون دانشگاه تهران انجام میشد به خانه بر گشته بودم که دیدم یکی از بچه محلها که نوجوانی بود و در کاخ جوانان شماره سه، سلسبیل، که حال به کانون فعالیتهای جوانان مسلمان تبدیل شده بود و حزب جمهوری اسلامی، سعی داشت آن را در کنترل خود در آورد، فعال بود، تا من را دید با هیجان بسیار بطرفم دوید و گفت که آقا محمود سفارت آمریکا تصرف شده است و ما الان با بچهها داریم وانت میگیریم تا بریم جلوی سفارت.
صبح زود روز بعد، صبحانه خورده نخورده، پیاده راه سفارت را پیش گرفتم. حدود یکساعت، یا یکساعت و نیم بعد به جلوی سفارت رسیدم که دیدم غوغایی است و تظاهرات و شعار از هر طرف داده میشود. من هم به آنها ملحق شدم.
از حمله به سفارت آمریکا به دو دلیل حمایت میکردم. یکی اینکه دولت کارتر شاه را به آمریکا برده بود و بنابراین همه وحشت داشتیم و هم خشمگین بودیم که این میتواند اولین قدم برای انجام کودتایی مانند ۲۸ مرداد باشد و اینگونه کوشش نسل ما را برای استقرار دموکراسی و آزادی، مانند آن زمان ناکام گذارند.
علت دیگر این بود که حداقل من و خیلیهای دیگر مانند من سخت از سیاستهای دولت بازرگان خشمگین بودیم. با وجودی که من شخص ایشان را بسیار دوست میداشتم و احترام قائل بودم ولی با سیاست رفرمیست ایشان مشکلی جدی داشتم. در واقع انقلاب با آن عظمت و گستردگی که از منظر روش مبارزه خشونت زدایانه (تا انقلاب ایران، انقلابها از مدل چگورایی و جنگ مسلحانه الهام میگرفتند. در حالیکه مدل غالب در ایران مدل تظاهرات غیر خشن بود و اعتصاب. مدلی که در سالهای بعد الهام بخش انقلابات اروپای شرقی و دیگر کشورها مانند فیلی پین بر علیه دیکتاتوری چون مارکوس رئیس جمهور آن شد.) و نیز درصد شرکت کنندگان، در جهان بیسابقه بود (در انقلاب فرانسه حدود ۷ درصد جامعه شرکت فعال داشتند و در انقلاب روسیه حدود ۱۴ درصد. در حالیکه در انقلاب ایران، و فقط در بخش شهری، در بعضی تظاهرات درصد شرکت کنندگان به بالای ۸۰ درصد میرسید.) حال دارای نخست وزیری شده بود که انقلاب را قبول نداشت و تا مغز استخوان اصلاح طلب بود و انگار از اینکه انقلاب شده ناراحت بود و میگفت ما در پی باران بودیم که دیدیم سیل آمد. اینکه چگونه چنین مبارزی و با چنین نوع نگاهی به انقلاب، نخست وزیری دولتی که میباید معرف خواستهای ملتی که انقلاب کرده است، باشد پذیرفته بود هنوز برای من برای من حل نشده است. متاسفانه ایشان هیچ متوجه این واقعیت نمیشد که مردمی که انقلاب کردهاند، دیگر مردم سابق نیستند و اراده به نفس پیدا کردهاند و خواستههایشان در راستای آن اعتماد به نفس عمیق تر شده است.
میدیدم که در راستای سیاست خود که آن را گام بگام توصیف میکرد، از مردم میخواست که به خانه اشان بر گردند و بگذارند آنها اصلاحات خود را انجام دهند. چنین نوع نگاهی، فضایی سخت از نارضایتی در میان نسلی از جوانها که آماده فداکاریهای عظیم برای استقرار حکومتی مردمسالار بود، نسبت به ایشان ایجاد کرده بود. میدیدم که چگونه حزب جمهوری، از عدم اهمیت دولت به اصل استقلال، از طریق جعل، به استقلال، نه معنی خارج شدن از روابط سلطه که به آن معنی آمریکا ستیزی داده است و با این تعریف جعلی، که هنوز وطن گرفتار آن است و حقه بازی سعی میکند که خود را قهرمان استقلال جا بزند. در حالیکه از لابلای تمامی رفتارها و گفتهها و نوشتههای آنها روز بروز بیشتر حس میکردم که در پی باز سازی استبداد و اینبار در لباس دین هستند. باید سالها میگذشت تا در اسناد بخوانم که آیت الله بهشتی اسمی هم برای ایجاد این دیکتاتوری ساخته است: و <دیکتاتوری صلحا>. کوشش حزب جمهوری در گسترش نفوذ خود بگونهای بود که یاد دارم که برای چند ماهی در حسینیه دهی بنام جماران، در کوههای بالایی جماران که بعدا آقای خمینی در آنجا سکونت گزید، حدود نیم ساعتی کوه نوردی لازم داشت، کتابهای شریعتی را برای عدهای دختر و پسر نوجوان تدریس میکردم که دو دختر خانم که عضو حزب جمهوری بودند آمدند و در صحبتی که داشتیم گفتند که اگر بگویم که از طرف حزب جمهوری تدریس میکنم حقوقی بمن خواهند داد. گفتم که یعنی از من میخواهید دروغ بگویم؟ این چگونه “حزب جمهوری اسلامی” است و اسلامش چگونه اسلامی است؟
به همین دو علت بعداً به گروه شعار دهندگان و سرود خوانان در جلوی دانشگاه پیوستم. زود متوجه شدم که رهبری شعار دهندگان را مجاهدین خلق به خود اختصاص دادهاند، ولی با اینکه با سازمان زاویهای جدی داشتم، ولی در آن زمان برایم زیاد مهم نبود. چرا که همه با اشغال سفارت موافق بودیم. علت زاویه داشتن با سازمان این بود که با وجود علاقه بسیار زیاد به بنیانگذاران سازمان، به سازمان تحت رهبری مسعود رجوی، اعتماد نداشتم. بیشتر کتابهایشان را خوانده بودم ولی، بجز کتاب <اقتصاد به زبان ساده> که بسیار خلاصهای از کتاب <سرمایه> مارکس بود، چیز زیادی دستم نیامده بود. بعد از انقلاب هم که همراه سازمان چریکهای فدایی خلق، بطور مرتب شعار: <ارتش ضد خلقی/ منحل/نابود باید گردد. > را در دانشگاهها و خارج از دانشگاه سر میدادند. شعاری که در صورت اجرا شدن، آن را دیوانگی محض میدانستم. هم به این دلیل که به عنوان کسی که در شروع انقلاب در ارتش بودم و تغییر روحیه نظامیان و لغو دستور بسیاری از نظامیان برای کشتار مردم را دیده بودم و هم اینکه ارتشی با مدرنترین تجهیزات و تخصصهای بسیار بالا را بیرون ریختن نوعی خودکشی ملی میدانستم ضمن اینکه پدر خودم نیز ارتشی و از دوستداران مصدق بود.
یکبار هم به یکی از ساختمانهای دانشگاه تهران برای دیدن دوستانم رفته بودم که دیدم یکی از اعضای سازمان که از قبل من را شناسایی کرده بود، از من خواست کاری را انجام دهم. علت را سوال کردم. پاسخ داد که دستور سازمان است و فقط باید اطاعت شود. گفتم که اگر قرار بر اطاعت کور کورانه است که مرض نداشتیم که انقلاب کنیم و من تا سوال و جواب نکنم و تا قانع نشوم، هیچکاری را برای هیچکس انجام نمیدهم. بسیار خشمگین شد و بدون پاسخ دادن، گذاشت رفت. از آنجا ساختار سازمان را ساختاری مانند ساختار ارتشهای رژیمهای دیکتاتوری که بر اطاعت کور بنا شده است، یافته بودم.
در اخبار شب بی بی سی پیام آقای خمینی را در رابطه با فرار از ارتش به همراه چند نظامی هم خانه دیگر که دوران خدمت وظیفه خود را در اصفهان میگذراندیم، شنیدیم و قرار بر فرار شد. ولی از آنجا که به بی بی سی اطمینان نداشتم، گفتم که فقط زمانی باید این ریسک را بکنیم که از خبر مطمئن باشیم. روز بعد که به پادگان رفتم اعلامیه آقای خمینی را روی زمین دیدم و مطمئن شدم و از آنجا مرخصی گرفتم و عصربا اتوبوسی که به مقصد تهران بود، عازم شدم و به خانه رفتم. همافر مسئول من که بسیار تیز بود و فهمید که قصد فرار دارم، گفت که آنها فرار نخواهند کرد چرا که تجهیزات بسیار پیشرفته هلیکوپترهای کبری و دیگر هلیکوپترها را نمیشود به حال خود رها کرد و اگر جنین کنیم هیچ بعید نیست که آمریکاییها آنها را به آمریکا برگردانند. (بعد از انقلاب که به پادگان بر گشتم دیدم که خوب حدس زده بوده و دیگر نظامیان در بعضی از خانههای آمریکاییها در شاهین شهر، حساسترین بخش هلیکوپترها را انبار کرده بودند تا با خود از ایران بیرون ببرند.)
آشنایی با نظرات بنی صدر
بعد از آنجا که ماندن در خانه را امن نمیدانستم، خانه را ترک و پنج ماه بعد را در خانه دوستانم و هر شب را در جایی زندگی کردم. در همان شب اول بود که اسم بنی صدر را شنیدم و به نواری از سخنرانی او در پاریس گوش کردم. در فحوای سخن او علم و شعوری را حس کردم که سخت شادم کرد و با خود گفتم که او ادامه شریعتی است. توضیح اینکه، سالی قبل از انقلاب با شریعتی آشنا و حدود ۱۵۰ کتاب و جزوه از او را خوانده و بعضی را بارها خوانده بودم و بسیاری از عبارات ماندنیاش را حفظ کرده بودم. در <اسلامیتش > محو بیان و شجاعتش در نقد اسلام سنتی شده بودم و شجاعت شک کردن در “مقدس” ترینها را در خود سخت افزون کرده بودم. در <اجتماعیاتش> با بسیاری از نظریات جامعه شناسان و فلاسفه آشنا شده بودم و با <کویریاتش> حال میکردم و در کویر با او به درون قنات رفته بودم تا شاهد ضربههای کلنگ شاهد باز شدن چشمهها و روان شدن “آب، این روح مذاب امید و زندگی” باشم و با او شجاعت عاشق چشمان، که نه، عاشق نگاه، شدن را یافته و برتری دوست داشتنی که از عشقی که اسیر نیازهای طبیعت است را تحسین گر شده بودم. چنان تحت تاثیر قلم زیبا و شهامتش در نقد اسلام سنتی قرار گرفته بودم که بدون انقطاع روزی ۱۴ ساعت نوشتههایش را میخواندم.
با این وجود با شروع انقلاب به این نتیجه رسیدم که کار اصلی شریعتی، در کنار کوشش در ایجاد روح پرسشگری، شک گرایی، نفی متولی سازی برای دین، آرمان خواهی و به جای اتکا به مراجع قدرتهای خارجی و داخلی، نیروی محرکه تغییر را در خود جستن، کوشش در تغییر روانشناسی مردم از تسلیم به استبداد به مبارزه بر علیه استبداد بود، انجام شده است و از آنجا که از مشاهده اراده روز افزون مردم بر سرنگونی استبداد سلطنتی، مطمئن شده بودم که استبداد رفتنی است.
تغییر روانشناسی نسل جوان از احساس ناتوانی و تسلیم به قدرت استبدادی (بخش بزرگی از نسل جوان در حال حاضر نیز مبتلا به این ضعف شده است.) به توانایی و به چالش کشیدن قدرت، تاثیر گذارترین نقش شریعتی بود، بنابراین حال برایم این سوال طرح شده بود که بعد از استبداد و زمان استقرار آزادیها <چه باید کرد؟ >. میدیدم که در این رابطه، شریعتی سخن زیادی برای گفتن ندارد و آنچه که دارد را خطرناک میدانستم. چرا اندیشه هایی متناقض بود و از یکطرف، خود را شاگرد مصدق و راه مصدق میدانست و از طرف دیگر، در اسلام شناسیاش سخن از <دموکراسی هدایت شده> میزد که بیان مودبانهای برای نوع دیگری از دیکتاتوری بود، که در کشورهای جهان سوم بدون وابستگی به قدرت خارجی نمیتوانست دوام بیاورد. یا در کتاب <شیعه حزب تمام> پیشنهاد حکومتی را میداد که استقرار دموکراسی را در انتهای یک پروسه طولانی شاید چند نسلی میداد که آن را وعده سر خرمن میدانستم و میدیدم که مرگ زود هنگام او مانع توجه او به این تناقضات و رفع آنها شد. این در حالی بود که بنا بر باور و شخصیتی که داشتم، با نفس استبداد به هر شکل و صورتی مخالف بودم و هیچ توجیهی نمیتوانست من را قانع کند که بین <استبداد موقتی> و <استبداد دائم> و یا <استبداد بد> و <استبداد بدتر> “انتخاب کنم. در واقع، ذاتا استبداد ستیز بودم چرا که هم استبداد پهلوی را زندگی کرده بودم و هم پدر مصدقی داشتم و هم در خانوادهای که روحیههای سرکش، سرکوب نشده بودند زندگی کرده بودم.
دوستان مارکسیسم که من را <مارکسیست بالقوه> توصیف میکردند، پاسخ چه باید کرد خود را از لنین و استالین گرفته بودند و اینگونه، دغدغهای برای اینکه بعد از فروپاشی استبداد وابسته چه باید کرد نداشتن. نسخهای از قبل پیچیدهای بود و آن استقرار دیکتاتوری پرولتاریا از طریق حزب پیشتار. یعنی حزبی که خود را در سمت نماینده حزب کارگر قرار میداد و وظیفه طبقه کارگر پیروی و اطاعت از آنها بود و کسانی که برای خود نقش و اندیشه و نظر قائل بودن، در کیمیای “سعادت” استالین تبدیل به <دشمن مردم> میشدند. از جمله به این علت بود که آنها را نوع سکولاریزه شده رابطه مرجع و مقلد در درون اسلام سنتی میدیدم و کوشش بسیارآنها در بالفعل کردن من مارکسیست بالقوه به جایی نمیرسید.
در اینجا بود که آشنا شدن با کتابها و نظرات بنی صدر که راه برون رفت از روابط قدرت و در نتیجه خشونت را یافتم و من که تقلید و اطاعت را بر نمیتافتم، خود را در مکانی مانوس یافتم. مکانی که مجبور نبودم آزادی خود را قربانی <باور> و <مراتب سازمانی> کنم. میدیدم که بر خلاف دیگر باورهای دینی و سکولار، که تحت تاثیر فلسفه افلاطونی و ارسطویی، اصل راهنمایی را مخرج مشترک همگی آنها میدیدم که مردم را به دو گروه چوپان و رمه تقسیم میکردند و هدایت کنندگان و هدایت شوندگان، رهبری کنندها و رهبری شوندهها، آمران و مرئوسان، مراجع نقلیدها و مقلدها، اما نظریات بنی صدر درست در نقطه مقابل آنها قرار داشت. میدیدم که سخن از تعمیم رهبری و امامت میزد و اینکه همه مردم امام خلق شدهاند و دارای استعداد رهبری. (۱)
میدیدم که تاریخ بشر را کوشش در رها شدن از استبداد دینی میداند و کوشش در انقلابی در فهم دین کردن و در نتیجه گذر از فهم دین به عنوان گفتمان قدرت و در نتیجه استبداد، به گفتمان آزادی. در کتاب موازنهها یش میدیدم که کوشش در نبود کردن نقش خشونت در <واقعیت اجتماعی> دارد. خشونت نهادینه شده را در بعد سیاسی فهم سیاست به عنوان کوشش در بدست گرفتن و مدیریت کردن قدرت توصیف میکرد و در اقتصاد، سرمایه و گردن فرود آوردن به قوانین سرمایه و استفاده از انسان به عنوان ابزاری برای تکاثر سرمایه که به از خود بیگانکی انسان منجر میشود. در روابط اجتماعی، عنصر قدرت و کاربرد زور را بعد دیگری از خشونت میدید و در بعد فرهنگی، دین یا ایدئولوژیهای سکولار که تولید، مصرف و باز تولید روابط قدرت و سلسله مراتب هرمی قدرت در آنها نقشی محوری داشت.
آشنا شدن با این نظرات نشاط آور و اینکه بالاخره بعد از مدتها، فرهنگ ایرانی از ابتکار و خلاقیت باز ایستاده بود، حال به فردی که محصول انقلاب مشروطه و مصدق است، تولدی نو بخشیده که خود را از عقده حقارتی که بعد از شکست های ایران از روسیه، درونی نخبگان ایرانی شده بود رها کرده است. نخبگانی که تنها راه “رشد” کشور را تقلید کورکورانه از غرب و از مغز سر تا نوک ناخن فرنگی شدن یافته بودند و کوچکترین ابتکار و نظر از خود داشتن را گناه کبیره به حساب میآوردند که این تنها اندیشه غربی است که توانایی خلق و نقد دارد و وظیفه ما غیر غربیها تقلید از اندیشه و فرهنگ برتر است و بس. حال میدیدم که این عقل، خود را از وحشت خلق اندیشه بدون اجازه از ما بهتران رها کرده و اینگونه آزادی اندیشیدن را با بیانی اعتقادی و توحیدی به آن باز گردانده و در نتیجه، آن را به عقلی خلاق و نقاد تبدیل کرده است.
واقعیت این است که از زمانی که با کتاب و اندیشه آشنا شدم، میدیدم که از یکطرف مقلدان اسلام سنتی، در دفاع از نظرات خود و فصل الخطاب کردن آن نظر و ساکت کردن منتقد میگفتند که منبع آن در حدیث نبوی است و روایت صحیح و بعضی آیات، و یا بقول مسیحیان قرون وسطی (و مسیحیان بنیاد گرای معاصر)، باوری را حقیقت محض میپنداشتند و شک کردن در آن را گناه کبیره، که در انجیل آمده است. از طرف دیگر عدهای معادلهای سکولار آنها را میدیدم که ماهیتا فرقی با همطرازهای حوزوی خود ندارند و فقط کعبه آمال آنها و منبع یافت حقیقت محض آنها از کتاب و حدیث و روایت به ژان ژاک روسو و منتسکیو و استوارت میلز و مارکس و لنین و مائو و استالین تحول کرده است و شک کردن و نقد کردن را گناهی عظیم میدانند. در واقع آنها را همان مقلدان مراجع تقلید خود میدانستم و تنها تفاوت را در ریش دو تیغه زده و کراوات زدهای که حال بجای گلاب از انواع و اقسام ادوکلن استفاده میکنند. چقدر شبیه هم بودند.
اینگونه اکثر آنها را بقول ژان پل سارتر بلندگوهایی میدیدم که آنچه که در غرب تولید میشود را فقط باید قرقره میکنند. انسانهایی که عقل آزاد و در نتیجه عقل نقاد خود را به علت عدم اعتماد به نفس و عدم شجاعت در مستقل اندیشیدن، ابتر و به مقلدان محض و مصرف کنندگان نظرات اندیشمندان، که اکثرا هم خود را غیر قابل نقد توصیف نمیکردند کاهش دادهاند. (که بعدها وقتی پایم به دانشگاههای غرب رسید، فهمیدم که بسیاری از آن نظرات را نیز خوب فهم نکردهاند و به زبان دیگر مشق خود را انجام ندادهاند.) بعد میدیدم که در کنار تعداد بسیار معدودی، بنی صدرخود را از عقده حقارت رها کرده است و در نتیجه عقل خود را آزاد و به تولید اندیشه و نظر دست زده است و با اعتماد به نفس میگوید که من هم ایرانی هستم و هم از خود نظر دارم و البته این نظرات نیز مانند دیگر نظرات قابل نقد است. (۲)
البته دوستان و دیگرانی که حقیقت را نظریههای مارکسیسم و در واقع استالینیسم و یا فلاسفه لیبرایسم یافته بودند و یا روحانیون حوزه که معلم اولشان ارسطو ست، در هر سه حالت، از عقده نهادینه شده حقارت رنج میبردند، مانند بسیاری در زمان حال، از آنجا که خود را قادر به نقد نظرات نمیدیدند، چرا که پیش شرط نقد، هم مطالعه کردن موضوع نقد است و هم بهره مند بودن از عقل آزاد، مزاح و تمسخر و مزه پرانی کردن را با نقد یکی گرفته بودند و یا مانند پروفسور دباشی، با وجودی که موضوع مورد نقد را خوب مطالعه و عرضه کرده بودند ولی وقتی به نقد رسیده بودند، نظراتی را به او نسبت داده بودند که او خلاف آن را داشت. چرا که دباشی نمیتوانست باور کند که خاستگاه باور به آزادی، درکی از هستی هوشمند باشد که در نتیجه آن، مفهوم آزادی را بسیار عمیق تر و گسترده تر از آن که اندیشه او میفهمد درک و تعریف کرده باشد. (۳)
در این رابطه بود که جذب نظرات و اندیشهها و رفتارمند سیاسی بنی صدر شده و در اکثر سخنرانیهای او که در گوشه و کنار تهران از دانشگاهها گرفته تا مساجد و حسینیهها و دبیرستانها برگزار میشد، شرکت میکردم. با این وجود، وقتی سخنرانیها و نوشتههایش در مخالفت کردن با اشغال سفارت را خواندم و شنیدم، با مخالفتش مخالفت کردم و از او انتقاد که چرا اشغال سفارتی که در پی برنامه ریزی برای کودتایی دیگر بر علیه دموکراسی بوده است را بر نمیتابد؟ میگفتم که این خطاست که با چنین حرکتی که در واقع ضد کودتاست اینقدر مخالفت کند و به دانشجویانی که شب و روز را در سفارت میگذراندند بگوید که اینکارها را ول کنید و بروید سراغ درس و مشقتان و رشد علمی.
اینگونه بود که چند هفته از زندگی اینگونه صرف شد که صبح زود بعد از صبحانه پیاده به جلوی سفارت بروم و شعار بدهم و در بحثها و گفتگوها شرکت کنم و نیز جلوی برخوردهایی که معلوم بود از قبل سازمان داده شده است تا در جلوی دوربین دهها خبرنگار خارجی صورت بگیرد، تا بگویند که در کشور کنترل از دست رفته است را با واکنش خشونتها نشدن و سعی در آرام کردن فرد یا افراد بگیریم. اینگونه بود که سازمان دهندگان موفق نشدند حتی یک نمونه از برخوردها را در برابر دوربینها قرار دهند.
خاطرهای که در این روزها و از تظاهر کنندگان بیشتر در ذهنم مانده است، اینکه یکروز در همان اوائل اشغال سفارت حدود ۱۵-۲۰ زن خارجی که بنظر میرسید آمریکایی هستند و تعدادی از انها بچههایشان را با کالسکه آورده بودند در حمایت از اشغال سفارت با دادن شعارهایی به انگیسی از جلوی سفارت عبور کردند و کل آمدن و رفتن یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید. حدس ما این بود که زنانی هستند که با همسران ایرانی ازدواج کردهاند. در آن شب و شبهای بعد که به خانه میرسیدم هیچ گزارشی راجع به آنها را ندیدم و در زمان عبور آنها، از میان انبوه خبرنگاران خارجی، کسی را ندیدم که از آنها عکس یا فیلم بگیرد. بهر حال اینهم گذشت.
شبها نیز حدود ساعت هشت شب، جلوی سفارت را ترک و قبل از ساعت ده شب به خانه میرسیدم تا غذایی که مادر برایم کنار گذاشته بود به داد شکم گرسنهام برسد و دوباره ساعت شش صبح از خواب برخواسته و راه سفارت را پیش بگیرم.
یاد دارم که وقتی در رابطه با تهدید دولت آمریکا در مورد تحریم ایران آقای خمینی (در آن زمان، از او با صفت امام یاد میکردم.) گفتند که شما تحریم کنید و ما روزه میگیریم و اینگونه اعلام روزه سیاسی شد و در زمان افطار گروهی از بازاریان قدری غذا بین مردم تقسیم میکردند، به دوستانی که در آنجا پیدا کرده بودم به شوخی گفتم که روزه اعلام نشدهای را که میگرفتم طولانی تر بود چرا که باید چند ساعت دیگر صبر میکردم تا بخانه برسم سر غذا بروم ولی حالا مجبورم سر افطار روزهام را بشکنم.
کم کم بعد از دو سه هفته میدیدم که از شدت هیجان و خود جوشی مردم کاسته شده است و حال با اتوبوس کارگران را از کارخانهها میآورند و دور از سفارت پیاده میکنند و آنها میآیند و مدت کمی شعار میدهند و بعد سوار اتوبوس شده و بر میگردند.
گم شدن دوستم بیژن- کهکشانی دیگر
برای توضیح گم شدن بیژن لازم است کمی به عقب بر گردم: سال پنجم دبیرستان بودم که لازم شد از تهران به سنندج بروم. آن سال تنها سالی در عمر تحصیلیام شد که بجای کتابهای غیر درسی خواندن و در نتیجه تجدید و مردود شدن، از درس خواندن لذتی عمیق ببرم و به همین علت، در دبیرستان رازی سنندج، با معدلی بالای نوزده شاگرد اول شدم. در بازگشت به تهران، به همین علت توانستم در یکی از بهترین دبیرستانهای تهران، دکتر هشترودی، اسم نویسی کرده و وارد بهترین کلاس دبیرستان شوم. در آنجا بود که برای اولین بار با شاگردانی همکلاس شدم که اکثریت مطلقشان از خانوادههای متمول و مقام دار بودند و با فرهنگ جنوب شهری معدودی چون من کاملا بیگانه. ولی چند هفتهای بیش نگذشت که حلقهای از هم کلاسیها را تشکیل دادیم و دوستی بسیار صمیمی بین ما بر قرار شد. بیژن، از جمله بچههای این گروه بود. رفتاری داشت بسیار متفاوت از رفتارهایی که درون آن بزرگ شده بودم، تا جایی که وقتی با چند نفر از بچههای کلاس به دیدن دوست قدیمیام، علی یار جمع کن، که در ته سینا زندگی میکرد رفتیم. بعد از احوال پرسیهای معمول، علی من را به گوشهای کشید و گفت که چرا این بچه سوسول رو آوردی اینجا؟ آدم جلوی بچه محلها خجالت میکشه با آدمی که از سر تا پاش سوسولی میباره، حرف بزنه.
ولی انسانیت و محبتی سخت عمیق که در بیژن حس میکردم، سبب شد که محلی به سخن دوست قدیمم ندهم و از او انتقاد کردم که چگونه بدون شناخت و فقط از روی لباس و لهجه اینگونه در مورد انسانی دیگر صحبت میکند.
بیژن بعد از گرفتن دیپلم با معدلی بسیار بالا در یکی از بهترین دانشگاههای آمریکا مشغول تحصیل در رشته مهندسی موشکی شد و من تصمیم گرفتم که قبل از هر چیز خدمت سربازی را از سر بگذرانم. چند ماهی بعد از انقلاب بود که به ایران بازگشت و مانند بسیاری با امید و شادی سخن از این میگفت که هر چه زودتر تحصیلاتش را به پایان رسانده و به ایران باز گردد. این در زمانی بود که من شب و روز مشغول فعالیت بودم. آخرین باری که او را دیدم قبل از باز گشتش به آمریکا بود. با دیگر دوستان در ماشین برای خداحافظی آمده بود که در خیابان هم را دیدیم. وقتی کفشهایم که در اثر پیاده رویهای دائم پاره شده بود را دید، سخت متحول شد و کفشهای گرانقیمتش را از پایش در آورد تا بمن بدهد. با سختی موفق شدم که در کوشش خود موفق نشود. روز بعد به آمریکا باز گشت.
حدود یک هفته بعد از اشغال سفارت از دیگر دوستانم شنیدم که به ایران باز گشته است و خانهای جدید خریدهاند که با سفارت آمریکا کمتر از ده دقیقه فاصله دارد. از آنجا که تلفنشان جواب نمیداد، بعضی شبها، بعد از برگشتن از جلوی سفارت و در راه رفتن به خانه، به خانه اشان که طبقه سوم یا چهارم از آپارتمانهای بزرگ و نوساز بود میرفتم و زنگ میزدم ولی کسی جواب نمیداد. چند باری اینکار را انجام دادم تا یکبار که صدای خانمی را از…. شنیدم و در باز شد و بالا رفتم. دیدم که خانمی در اتاق پذیرایی بسیار بزرگی روی مبل نشسته و با کارتهایی که بعد فهمیدم کارتهای تاروت است و برای پیش گویی از آن استفاده میشود، در حالیکه گونههایش از اشک خیس شده است بازی میکند. با اشکهایش نمیدانستم چکار کنم. میدانستم که اگر مادرم اشکهایش را میدید بی اختیار به طرفش میرفت و با کلمات و عباراتی که از آن محبت و همدردی میبارید دست به صورتش میکشید و با گوشه چادرش اشکهایش را پاک میکرد و از من میخواست که آب سرد بیاورم. ولی من مانده بودم که در مقابل خانمی که نمیشناسم و بدون انتظار همدردی اشک میریزد چکار کنم. فقط سلامی کردم ولی علیکی نیامد. بدون آنکه بمن نگاه کند، به بازی ادامه داد و چند جملهای در رابطه با کارتها گفت که سر در نیاوردم.
رفتارش معلومم کرد که صحبتهایی را که تا بحال راجع به خانواده بیژن شنیده بودم صحت دارد. بیژن هیچوقت با هیچکس در رابطه با خانوادهاش حرف نمیزد و بر خلاف معمول، هیچوقت ما را به خانهاش دعوت نکرد. همه قرار ملاقاتها با دیگر دوستان سر چهاراه جمالزاده، آیزنهاور، نزدیک میدان بیست و چهار اسفند – میدان انقلاب- بود که از آنجا به سینما و پارک فرح/لاله و یا خانه دیگر دوستان میرفتیم. شنیده بودم که علت اینکه هیچوقت از پدر و یا مادرش سخنی نمیگوید این است که پدرش از خانوادههای اعیانی، نزدیک به خانواده سلطنتی است و زن و فرزندان خود را دارد و مادرش در خانه آنها خدمتکار بوده است و در نتیجه روابط پنهان پدر با خدمتکار خانه، ایشان سر بیژن و بعد پسر دیگری حامله میشود. خانواده پدر، برای پنهان کردن داستان رابطه نا مشروع، برای مادر بیژن خانهای در جمالزاده میگیرند و زندگی بسیار مرفهی برای مادر و دو فرزند تامین میکنند. در رابطه با بیژن بود که فهمیدم که بگونهای معصومانه و بطور مطلق با مقوله نداشتن آشنا نیست و تا بحال پایش به جنوب شهر نرسیده است. قدری من را یاد یکی از جوکهایی که در درسهای زبان انگلیسی خوانده بودیم میانداخت که درمعلم از کلاس و از جمله از دخترکی از خانوادهای ثروتمند خواست که داستانی راجع به خانوادهای فقیر بنویسد و دختر نوشت که:
“روزی روزگاری خانوادهای فقیر زندگی میکردند که همه خانواده فقیر بودند. در این خانواده، پدر فقیر بود. مادر فقیر بود. بچهها فقیر بودند. آشپزشان فقیر بود. باغبانشان فقیر بود. راننده اشان فقیر بود و… “
از مادر که معلوم بود که من را خیلی خوب میشناسد. سوال کردم که چرا شبهای قبل وقتی زنگ میزدم جواب نمیدادید؟ بدون اینکه نگاه کند گفت، بیژن نمیگذاشت. ادامه داد که از پشت پرده پنجره یواشکی پایین را نگاه میکرد و در حالی که گریه میکرد میگفت که در را باز نکنم.
گفتم، چرا اینکار را میکرد؟ ما که هیچوقت اختلافی با هم نداشتیم و هیچوقت سر چیزی دعوامون نشد.
گفت که بچه دیگم، پیمان، میخواست زن بشه و همیشه لباس زنونه تنش میکرد و آرایش میکرد و بیرون میرفت و منو خجالت میداد. وقتی بهش گفتم که خدا رو شکر که بیژن مثل تو نیست و اقلا یکیتون آدم حسابی اه. جواب میداد که زیاد مطمنئن نباش. اونم مثل منه. خواهی دید.
ادامه داد که وقتی بیژن از آمریکا برگشت، دیدم که ذلیل مرده راست میگفته و حالا بیژن لباس زنونه تنش میکنه و با آرایش بیرون میره. گفتم که خدایا مگه من چی کردم که این بلا رو سر من آوردی؟
گیج شده بودم و اصلا نمیفهمیدم که داستان چیست. لباس زنانه پوشیدن یعنی چه؟! آرایش کردن یعنی چه؟! در نامههای آخرش از آمریکا میخوندم که نماز خواندن را یاد گرفته و شروع کرده به نماز خواندن و حتی وقتی در خوابگاه دانشجویی، یکشب به اتاقش آمده و دیده که یک دختر آمریکایی لخت و عور روی تختش دراز کشیده، خیلی مودبانه عذر خواسته و گفته کاری نکرده. ارادهاش را تحسین کرده بودم و حال میدیدم که اراده در این رابطه موضوعیتی نداشته است.
مدتی ساکت از پنجره به بیرون نگاه کردم. نمیدانستم چه فکری بکنم و حسابی قاطی کرده بودم. در خیابان شب و روز برای آزادی و استقلال و عدالت اجتماعی مبارزه میکردیم و رویای رشد و سبز شدن وطن را میدیدیم و حال در این خانه، انگار وارد سیاره و منظومه دیگری شده بودم و برای اولین بار با واقعیتی روبرو میشدم که تا آن لحظه نمیدانستم حتی وجود دارد، چه برسد که یکی از بهترین دوستانم آن واقعیتی را که هنوز نمیفهمم زندگی میکند.
بعد به مادر نگاه کردم. هنوز با کارتها بازی میکرد و حرفهایی نامفهوم در بار ه کارتها زیر لب زمزمه میکرد. سوال کردم که حالا بیژن کجاست؟
گفت رفته الجزایر!
با تعجب گفتم آلجزایر؟ الجزایر برای چی؟
گفت که آخه اونجا عمل میکنن.
گفتم عمل؟! عمل چی؟!
گفت همون عملی که پسر، دختر میشه دیگه!
مات موندم و گفتم که مگه میشه پسر دختر بشه؟
گفت که میگن میشه و اون پایینی رو یه کاریش میکنن که مثل دختر بشه و بعد باید یه قرصای کوفت زهر ماری بخورن.
باز ساکت موندم. بیشتر گیج شده بودم. اصلا نمیدانستم که با این همه اطلاعات چکار کنم. با خشم و در حالیکه که سعی میکردم فریادم را کنترل کنم گفتم:
چرا قبلا بمن نگفتید و حالا که رفته الجزایر، بمن میگید؟
در حالیکه یکی از کارتها رو کنار کارتهای دیگر میگذاشت، پاسخ داد: نمیذاشت با هیچکی تماس بگیرم و خیلی گریه میکرد.
در حالیکه حالات و سوالات بسیاری من رو در خود غرق کرده بود، این فکر در نظرم آمد که چه رنجی کشیده این پسر و در میان آنها رنج از دست دادن دوستانی که فکر میکرد که اگر داستان را بدانند او را ترک خواهند کرد و حال قبل از اینکه ترک شدن را تجربه کند، آنها را ترک کرده بود، تا این او باشد که ترک میکند. زیاد هم خطا نمیکرد. چرا که بعدا وقتی دیگر دوستان داستان را شنیدند و اطلاعات و دیدهها و شنیدههای خود را هم بر آن اضافه کردند، با موضوع بصورت شوخی و جوک بر خورد میکردند. این نوع برخورد من را آزرده میکرد چرا که رسم دوستی را راستی و وفاداری میدانستم. البته به احتمال زیاد، این روش را بکار میبردند چرا که آنها هم نمیدانستند با چنین واقعیتی چگونه بر خورد کنند.
بعد در حالیکه از کنار پنجره به آرامی بطرف مبلها میامدم، با خود فکر کردم که شاید دانستن اینکه من هیچوقت دوستانم را ترک نمیکنم و از این جهت شاید بتوانم کمی به تخفیف رنجش کمک کنم. برای همین به مادر گفتم که به او بگوید که دوستی امان سر جایش است و هر وقت خواست میتواند با من تماس بگیرد.
در طول این مدت، مادر حتی یکبار سر را بلند نکرد تا مرا نگاه کند و دنبال یافتن آرامش و یا حتی راه حل از طریق گفتگو و تفسیر کارتها با یکدیگر بود.
از خانه بیرون آمدم و هنوز گیج و منگ، در حالیکه باران به آرامی میبارید و جورابهایم را از طریق سوراخهای کفهشا خیس کرده بود، من را بخود آورد و بطرف خانه رفتم. هنوز سفارت در اشغال بود.
چند روز دیگر را باز به جلوی سفارت رفتم. بعد از حدود سه هفته تازه متوجه شده بودم که اشغال سفارت به گروگانگیری تحول کرده است. چیز عجیبی بود که در چندین هفته را جایی بگذرانی که اتفاقات در حال افتادن است و با این وجود کمترین اطلاعات را داشته باشی! چند روز دیگر هم از صبح تا شب را در جلوی سفارت گذراندم و کارهای معمول. عده خبر نگاران خارجی کم شده بود و بسیاریشان با بی حوصلگی در اطراف سفارت چرخ میزدند و یا پشت به دیوار سفارت با دوربینهای بزرگشان مینشستند و دنبال موضوع میگشتند. حال بیشتر شعارهای تند و آتشین جای خود را بیشتر به خواندن سرودهایی داده که بعضی از آنها ملودی زیبایی داشتند و با خودم میگفتم که اگر آهنگ ساز توانایی بود از این ملودیها برای ساختن آهنگهای زیبا خوب میتواند استفاده کند.
وداع با جلوی سفارت
چند شب بعد از این بود که یکبار در هنگام باز گشت به خانه، دیدم که یکی از مغازههای سر راه تلویزیونی را گذاشته و صدایش را بلند کرده است. بنی صدر را دیدم که مشغول مصاحبه دادن است. برای اولین بار بود که بعد از حدود دو سه هفته او را میدیدم. ایستادم و به مصاحبه گوش دادم. خیلی صریح از گروگانگیری انتقاد میکرد و به دانشجویان خط امام میگفت که خیال نکنید که دیپلماتهای آمریکاییها را به گروگان گرفتهاید. نخیر جونم، شما در واقع ایران را به گروگان آمریکا در آوردهاید و با اینکار به دولت آمریکا امکان دادهاید که دنیا را بر علیه انقلاب ایران بسیج کند و تحریم اقتصادی ایران را توجیه.
میگفت که بابا جان، این آمریکایی که این عده و عده را دارد و این توان اقتصادی را، نه نتیجه تظاهرات در خیابانها بلکه نتبجه تلاشهای علمی در دانشگاهها و دود چراغ خوردنها، بالا بردن تولید در کارخانهها و مزارع است…. اگر میخواهید با آمریکا مبارزه واقعی بکنید راهش این است که کاری کنید که کشور روی پای خودش بایستد. در آخر هم لپ کلام را گفت که مبارزه با آمریکا نه در خیابان که در دانشگاههاست و بالا بردن سطح علم و دانش و در کارخانه هاست و بالا بردن تولیدات صنعتی و در مزارع است و بالا بردن تولیدات کشاورزی.
شنیدن این صحبتها مانند این بود که تازه بخود آمده باشم و از خواب بیدار شده باشم و متوجه اشتباه بزرگ خودم شد. در حال برگشت به خانه در مورد خودم فکر کردم و دیدم که قبل از حمله به سفارت، همیشه بعد از جارو کردن حیاط و اتاقها، کتاب بدست در یکی از اتاقهای خانه گم میشدم و به کلاسهای درس میرفتم و در کتابفروشیها زمان را گم میکردم و در بحثها شرکت میکردم. بعد میدیدم که حال چندین هفته است که حتی لای کتابی را باز نکردهام. دیدم که من که به هوادارن سازمانهای سیاسی از مجاهد گرفته تا فدایی و تودهای، انتقاد میکردم که اینها بجای بالا بردن سطح علم و شعور خود، عمل زده شدهاند و از صبح تا شب چند هفته نامه سازمان خود را دست میگیرند و در خیابان میایستند و یا پشت میز کنار پیاده روها کتابهایی را که اکثر آنها را هم نخواندهاند میفروشند و اسم آن را میگذارند فعالیت سیاسی، حال خودم هم یکی از آنها شدهام.
به خانه آمدم و تصمیم گرفتم که فردا برای آخرین بار جلوی سفارت بروم و به کسانی که میشناختم بگویم کار اشغال سفارت کاری بوده اشتباه و منهم اشتباه کردهام و اینکاری بود که کردم.
چند ماه بعد که نوارهای حسن آیت، عضو شورای مرکزی حزب جمهوری و از نزدیکان آقای مظفر بقایی از عوامل انگیس که در کودتای ۲۸ مرداد نقشی مهم بازی کرد، بود، بیرون آمد. در آن سخن از برنامه چگونگی زدن رئیس جمهور از طریق مجلس و آقای خمینی بود. در آن نوار، رئیس جمهور را فردی توصیف کرده بود که خطری جدی برای انقلاب است. از جمله دلایل این خطر این بود بنی صدر گروگانگیری را عملی: <غیر قانونی، غیر انسانی و نامشروع> توصیف کرده ااست.
اطلاع از درون در سال بعد
سال بعد که به عنوان معلم در مدرسه راهنمایی در جنوب غرب تهران مشغول تدریس شدم، با یکی از معلمها، کمالی، که از دانشجویان دانشگاه شریف بود و از بچههای تبریز دوستی بسیار صمیمی پیدا کردم و در کوششی که با هدف دموکراتیزه کردن روابط شاگردان با معلمها و یکدیگر و ریشه کن کردن خشونت از روابط شروع کردم به یاریام آمد. کوشش چنان موفق شد که وقتی که در جریان کودتای خرداد ۶۰ از مدرسه اخراج شدم، بسیاری از عصرها که دهها دانش آموز برای دیدنم به خانه امان میآمدند و یا وقتی پنج شنبه بعد از ظهرها از آنجا که حق ورود به مدرسه را نداشتم و در آن طرف خیابان کارون میایستادم، یورش بچهها از مدرسه برای دیدن معلمشان راه بندان ایجاد میکرد، از آن سال به عنوان سال طلایی نام میبردند.
بعد از حدود یکسال بود که کمالی هنوز تدریس میکرد، بمن اعتماد کرد و گفت که یکسال را در داخل سفارت آمریکا به سر برده است. خاطرات زیادی از سفارت داشت و بخصوص از یکی از دیپلماتها یاد میکرد که زبان فارسی را بسیار سلیس صحبت میکرد و اطلاعاتی از تاریخ و جغرافیای ایران داشت که همه را به شگفتی آورده بود.
میگفت که یکبار پیشنماز حدود پنجاه دانشجو شده بود و بعد از نماز در اینکه وضو داشته است یا نه شک کرده بود و بنابراین پنجاه بار نماز خوانده بود تا جایی که زانوانش بسیار درد گرفته بود.
ولی خاطرهای را تعریف کرد که تا بحال در هیچ جایی نشنیدهام. میگفت که یکبار یک سرهنگ آمریکایی (اگر در میان گروگانها تنها یک سرهنگ بوده باشد، بنا براین باید سرهنگ اسکات بوده باشد که بنا بر اسناد، آقای خامنهای با او بطور پنهان مذاکرات انجام داده بود.) اعتصاب غذا کرد. دانشجویان برای اینکه اعتصاب غذایش را بشکنند او را به زیر زمین برده و هر کدام صورت خود را با دستمالهای فلسطینی پوشاندند و او را بغل دیوار گذاشتند و گلنگدن تفنگها را کشیدند و تظاهر به این کردند که قصد اعدام او را دارند. میگفت که سرهنگ وقتی وضعیت را دید، به زانو افتاد و گریه کرد و خواست از اعدامش صرفنظر کنند. بعد که غذا آوردند، با ولع شدیدی هر چه میآوردند میخورد.
شنیدن این خاطره، شوکی بمن وارد کرد، چرا که تا آن زمان فکر میکردم که با دیپلماتها رفتاری ایده آل و انسانی میشده است.
- وقتی برای مصاحبه برای معلمی به ساختمان ناحیه ۱۰ آموزش و پروزش رفتم، وقتی مصاحبه گران نظرم را در مورد بنی صدر جویا شدند و نظرم را گفتم. به کتاب <مبارزه با سانسور و تعمیم امامت> بنی صدر رجوع دادند و گفتند که در واقع در این کتاب بنی صدر میگوید که رهبری و امامت ذاتی تمام انسانهاست. در اینصورت مسئله مقلد و مرجع تقلید که اساس دین ما را تشکیل میدهد را باید ریخت دور، چرا که هر فردی برای خود مرجع میباشد و به تقلید نیاز ندارد و آنوقت باید در حوزههای علمیه را بست. گفتم که اگر کتاب را خوانده باشید میدانید که تمام سخنش منبعث از آیات قرآن است و در قرآن ما مقولاتی به نام مقلد و مرجع تفلید نداریم، چرا که هر فردی مسئول کار خودش است و در غیر اینصورت در مقابل اعمال و کردههای خود پاسخگو نمیتواند باشد. پاسخ را بر نتافتند ولی از آنجا که هنوز در موقعیتی نبودند که طرفداران رئیس جمهور را اخراج کنند، پذیرش را گرفتم. ولی در طول سال به تهدید به اخراج و قطع حقوق متوسل شدند و چون نتیجه نداد، در آخرین روز کودتای خرداد و بر کناری بنی صدر، آقای خوش چهره، نامه اخراج از مدرسه را بسرعت صادر کرد.
- در یکی دو سال اولی که انجام تز دکترای خود را در دانشگاه اقتصاد و علوم سیاسی لندن شروع کرده بودم، استاد دوم راهنمایم، پروفسور فرد هالیدی، یکی از شناخته ترین متخصصان خاورمیانه بود. در اولین گفتگویی که با ایشان در مورد بنی صدر داشتم، اولین رئیس جمهور را <خود بزرگ بین> توصیف کرد. تنفری عجیب نسبت به او داشت و حتی در یک سخنرانی با تمسخر، دروغ معروف در مورد اشعه موی زن را به بنی صدر نسبت داد که موجب خنده تمسخر آمیز ایرانیان حاضر در جلسه شد (گفت که بنی صدر بمن گفت که حجاب باید برای این اجباری شد تا مرد تحریک جنسی نشود و او به بنی صدر گفته است که مگر موی مرد همان اشعه را ندارد؟ پس چرا مرد حجاب بر سر نکند؟). متن سخنرانی را برای بنی صدر فرستادم و ایشان نامهای سخت خشمگینانه به او نوشت و گفت که او را هیچوقت در ایران ملاقات نکرده است و تنها دو بار در پاریس ملاقات و در این دو ملاقات هیچ سخنی در رابطه با حجاب و موی زن بین آنها رد و بدل نشده است و دروغ میگوید. بعد او را تهدید کرد که اگر دروغ خود را پس نگیرد، او را و دروغش را دررسانهها معرفی خواهد کرد. هالیدی در نامهای پاسخ داد که قرار است سخنرانیاش در کتابی چاپ شود و در چاپ آن سخنش را حذف خواهد کرد، که تاییدی بر دروغ گفتنش بود و همینطور هم شد. در طول ۱۴ سالی که در دانشگاه کار و تحقیق میکردم، متوجه شدم که دانشجویانی از خاورمیانه و دیگر کشورهای جهان سوم دارد که او را تا حدی پرستش میکردند و او سخت از این حالت لذت میبرد. برای دانشجویان، او مظهر اندیشه ناب غرب بود و برای فرد، دانشجویانش برادر کوچک هایی بودند که تا زمانی که جای خود را میدانستند، مورد علاقهاش بودند. به بیان دیگر، عقده خود برتر بینی در او و عقده خود حقیر بینی در آن دانشجویان، یکدیگر را تغذیه و میکردند و ایجاب. البته چنین فردی نمیتوانست بپذیرد که متفکری که غربی نیست، اصل راهنمای اندیشه او را (ایشان در آغاز مارکسیست بودند.) از طریق نقد هشت نوع دیالکتیک، نقد کرده است و از خود نظر دارد. چرا که وظیفه جهان سومی تقلید است و بس. این بیش از هر چیز سبب نگاه سخت منفی او به اولین رئیس جمهور شده بود.
- پروفسور حمید دباشی، در کتاب Theology of Discotent که به معرفی نظرات و باورهای متفکران مسلمان تاثیر گذار در انقلاب ایران میپردازد، کار ارزنده در عرضه نظرات کسانی چون بازرگان، مطهری، شریعتی و بنی صدر انجام میدهد. نقد نظرات سه متفکر اولی را نیز با توانایی انجام میدهد. ولی زمانی که به نقد نظرات بنی صدر میرسد، از آنجا که از منظر آزادی و نقش محوری آزادی در اندیشه و سیاست و فرهنگ و جامعه، در اندیشه بنی صدر، نقدی را نمییابد، نظراتی را به بنی صدر برای رد کردن آن نسبت میدهد که خود در معرفی نظرات بنی صدر عکس آن نظرات را عرضه کرده بود. به نظر میرسد که علت این تحریف، احتمالا نمیخواست آگاه باشد و در ذهنیت دباشی این فکر نمیتوانست بگنجد که انسانی خدا باور باشد به آزادی و نقش آن در رشد جامعه و روابط فرهنگی، اجتماعی، سیاسی اعتقادی بیش از سکولارها داشته باشد:
Dabashi, Hamid. Theology of Discontent. New York: New York University Press, 1993.
در همین زمینه:
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.