آن‌گاە که شهیدان به خواب می‌روند

برمی‌خیزم و

پاسداری می‌کنم آنان را از مرثیه‌سرایان

می‌گویم‌شان:

شما برخواهید خاست

بر روی میهنی از ابرها و درختان

از سراب و آب.

تبریک می‌گویم سلامت‌شان را

از رخداد غیرممکن و

سخاوت زیادی قربانگاه.

و می‌دزدم زمان را

تا بدزدندم از زمان.

آیا ما همگی شهیدیم؟

«محمود درویش»

 

بعدازظهر یکشنبە ١٧ آبان ١٣٨٨، هواخوری بند زندانیان سیاسی زندان سنندج:

چند روزی می‌شد دلتنگی و بی‌قراری را در آن چشمان بزرگ و درخشانش احساس می‌کردم، بی‌آن‌کە متوجە شود پرسیدە بودم و چیزهایی دستگیرم شدە بود. روزهای قبل‌ترش غیرمستقیم تلاش کردە بودم هالەی غم را از چشم و دلش بزدایم، اما نشد. آن بعدازظهر مثل همیشە صدایش زدم:

«رفیق احسان، بریم هواخوری برای قدم زدن و سیگار؟»

بە سوی هواخوری رفتیم. مقدمەای چیدم و کم کم سر صحبت را باز کردم. آمدە بودم برای زدودن دلتنگی‌اش نە افزودن باری بر آن، می‌بایست درونش را بە آرامی بە حرف می‌آوردم. در دلتنگی را گشود و از غصەهایش گفت. بیش از دو ساعت قدم زدن مملو از رفاقت، پر از امید و لبالب از ایمان؛ ایمان بە پیروزی و نابودی ستم. در آن لحظەی مشخص، مهمتر از هرچیز، نشاندن تبسم بود بر لبانش؛ سرانجام اندکی از دلتنگی رفیق انقلابی‌ام کاستە شد و حتی بە مزاح کردن افتادیم. سروری فراوان در برم گرفت.

ناگهان چهرەی منقلب و برافروختەی یکی دیگر از رفقای هم‌سرنوشت قلبم را بە تشویش انداخت؛ «حبیب لطیفی» با عجلە وارد هواخوری شد و صدایم زد. از احسان رخصت طلبیدم و رفتم.

خوشحالیم چندان طول نکشید. حبیب گفت:

«همین الان با بیرون تماس گرفتم، میگن قرارە چهارشنبە حکم اعدام احسان اجرا بشە».

صدایش می‌لرزید، چشمانش مملو از اضطراب. حال او بە من‌هم سرایت کرد. نگاهی بە ساعت انداختم، نیم‌ساعت دیگر تلفن‌ها را قطع می‌کردند. گفتم ‌‌«بذار یە تلفن بزنم ببینم حقیقت دارە یا شایعەست.» بە «کاوە جوانمرد» تلفن زدم، بعد از تبعیدش بە زندانی دیگر، توانستە بود مرخصی بگیرد و حالا سنندج بود. جواب داد، گفتم «شایعەای پخش شدە»، لازم نبود چیز دیگری بگویم، گفت «دفتر وکیلشم، یە کم دیگە زنگ بزن تا واقعیت رو بفهمم و بهت بگم.» کاوەهم شنیدە بود شایعە را و بلادرنگ بە دفتر وکلیش رفتە بود.

پنج دقیقە بە قطع تلفن‌ها ماندە بود، دوبارە زنگ زدم. این دفعە همان حس و حال خودم و حبیب را در صدای اوهم شنیدم؛ خبر واقعیت داشت…

مایوس و ناامید پیش حبیب برگشتم، مستاصل ماندە بودیم کە چە کنیم. در نهایت بە ناچار تصمیم گرفتیم به او بگوییم، بایست خودش‌هم در جریان قرار می‌گرفت. گفتم «من بهش میگم، ولی توهم کنارم بشین کە اگه خرابش کردم جمعش کنی».

زمان «آمار غروب» رسیدە بود، شمردنمان و در هواخوری را بستند. صدایش زدم:

«رفیق احسان بیا پیش ما، کارت دارم».

تپش تند قلبم، آغشته به بغضی فروخوردە، سعی کردم آشفتگی را از خود دور کنم و بر خودم مسلط شوم، تلاشی عمیقا دشوار. مابین تخت‌های خودم و حبیب نشستیم، چند تن دیگر از رفقاهم آنجا بودند:

«رفیق احسان، حقیقتش شایعەای پخش شدە کە میخوان چهارشنبە حکمت رو اجرا کنن، البتە این خبر مطمئنا بە این معنی نیست کە دیگە هیچ راهی باقی نموندە و نمیتونیم مانعش بشیم، همین الان شروع میکنیم و بیرون زندان هم مشغولن و…»

چهرەاش هیچ عوض نشد، تبسم زیبایش دوبارە بر لبانش ظاهر شد:

«من‌هم به شهیدان کومەلە می‌پیوندم».

اولین جملەی قاطع پس از شنیدن خبر مرگ نحس، کشتە شدن بە دست دشمن، اما مردن برای ارزشها و باور… مطمئنم تنها اولین جملەام را شنید، امید دادن‌ها حتی بە اندازەی شنیدن محض‌هم ارزش توجە نداشت.

کلام محکمش بە ماهم روحیە بخشید، نشستیم بە مشورت و تبادل نظر. تصمیم گرفت اعتصاب کند، ماهم دستەجمعی همان تصمیم را گرفتیم. همان شب اعلام اعتصاب کرد، باهم نامەی اعتصابش را نوشتیم و بە یکی از مسئولین زندان دادیم کە آن شب شیفت بود، خبری از ماجرا نداشت، چهرەی اوهم از این اندوە بی‌نصیب نماند. همە دوستش داشتند، زندانیان و بیشتر زندانبانان هم.

برای این کە بتوانیم آخرین اخبار را از بیرون دیوارها بگیریم و خبر اعتصاب خودمان را هم به آنان برسانیم، قرار شد اعلام اعتصاب عمومی را بە فردا موکول کنیم، چون مطمئن بودیم اعلام اعتصاب بە معنای قطع تمامی راەهای ارتباطی با بیرون خواهد بود: تلفن، ملاقات خانوادە و حتی شاید تردد میان بندهای مختلف زندان. برای بە حرکت درآوردن مردم نیاز بە فرصت داشتیم، شاید می‌توانستیم مانع اعدام این انقلابی محبوب کرمانشاهی‌مان شویم.

حالا دیگر همەی زندانیان سیاسی خبر را شنیدە بودند، سکوتی سهمگین فضای بند را در بر گرفتە بود.

می‌خواست واپسین پیامش را بە گوش مردمش برساند، باهم نشستیم و نوشتیمش؛ رنج‌نامەی احسان فتاحیان. در نامەاش تجربەی مبارزاتی‌اش را روایت کرد، از هویت و داستان زندگی‌اش گفت و شجاعانە مرگ و قدرت را بە سخرە گرفت. تا پاسی از نیم‌شب صحبت کردیم، شبی آبستن دو قطب متضاد توصیف‌ناپذیر: تاریک و تلخ در انتظار وداعی ستمگرانە، از آن سوهم، بزرگ و یگانه در ثبت آن لحظات نادر تاریخی کە عظمت هستی در کالبد یک انسان قد می‌کشد و بلند بە پرواز درمی‌آید.

 

صبح دوشنبە ١٨ آبان ماە:

با خود می‌پنداشتم آن شب خواب واژەای است غریب و برای رفیق احسان مفقود و ناشناختە، اما خوابید، چنان آرام کە اگر فردی بی‌خبر می‌دیدش، گمان می‌کرد اصلا هیچ اتفاقی در جریان نیست. با بیدارباش زندان بلافاصله باهم بە بند دیگری رفتیم کە تلفن‌هایش زودتر باز می‌شد، مانع نشدند و مساعدت‌هم کردند. سە تماس گرفتیم: با وکیلش، خانوادەاش و کاوە جوانمرد. هر سە تلاش کردند امیدوارمان کنند کە هنوز فرصت باقی است و می‌توان مانع اجرای حکم شد. هیچ کدام درنگ نکردە بودند، هرکدام از جانبی و با راهکاری متفاوت در تلاش بودند. هنگامی کە بە داخل بند خودمان بازگشتیم، گفت: «کاوە بیرونە، مطمئنم اگە امکانی وجود داشتە باشە، اون انجامش میدە.» اطمینانی کە بە کاوە داشت را بە هیچ چیز و کس دیگری نداشت؛ کاوە را خوب می‌شناخت و می‌دانست چە اندازە دلسوز است و مملو از تلاش؛ نماد ایستادگی.

آن روز بە ملاقات خانوادەام می‌رفتم، همەمان غرق در غمی پایان‌ناپذیر بودیم، چشمان مادرم پر اشک بود.

از راهی ممنوعە رنج‌نامەی احسان را بیرون فرستادم، بە دست کاوە رساندمش و اوهم دادە بودش بە رفیقی کە اکنون‌هم در سنندج است و اکنون‌هم بەسان همە عمرش بە مبارزە ادامە می‌دهد. او منتشرش کردە بود.

در این فاصلە، احسان چند مرتبەی دیگر با خانوادەاش تماس گرفت، در تلاش بودند بلکه بتوانند «توقف حکم» بگیرند تا زمانی کە پروندەاش در دیوان عالی مجددا رسیدگی می‌شود. هنگام ناهار اعتصاب عمومی را اعلام کردیم، اکثر زندانیان سیاسی زندان سنندج در اعتصاب شرکت کردند. چنان کە پیش‌بینی کردە بودیم بلافاصلە تلفن‌ها قطع و تمام راەهای ارتباط با بیرون مسدود شد. هنگامی کە دیگ بزرگ غذا را بە مسئولین زندان مسترد و اعتصاب‌مان را علنی کردیم، احسان نگاهی بە اتحاد زندانیان انداخت و گفت: «حالا اگە اعدام هم بشم دیگە ناراحت نیستم».

یکی از مسئولین نامسئول و بدنام زندان بە داخل بند آمد، انسانی کذاب و توطئەگر کە آن زمان مسئول حفاظت زندان بود و مرتبا گزارش زندانیان سیاسی را برای نهادهای امنیتی ارسال می‌کرد. سعی کرد موضوع را سادە جلوە دهد و فریب‌مان دهد کە هیچ اتفاقی در جریان نیست، پاسخی تند و ضروری بە او دادیم و اجازە ندادیم بیشتر از آن در بند بماند. بازهم با رفیق احسان بە قدم زدن و سیگار کشیدن ادامە دادیم. همەی تلاش من و دیگر رفقا شدە بود امید دادن کە اجرای حکم متوقف خواهد شد. بە همان اندازەی بالا بودن روحیە، مملو از حسرت و اندوەهم بود. این آخرین لحظات باهم بودن‌مان بود. دیدار یک انسان یاغی در واپسین لحظات فرصتی است یگانە و نادر، بە اعماق درون رسوخ می‌کند و خون را در رگ‌ها بە غلیان درمی‌آورد. تاثیراتش پایان‌ناپذیر است و خاطرەاش جاودان و همیشگی. توصیف سیمای «ابرانسان» در واپسین لحظات مرادف است با خلق بزرگترین تابلو از انسانیت انسان: غلیان و جوشش هم‌زمان احساس و خرد، آمیزش کالبد و اندیشە در اوج، میل شدید بە زندگی و بی‌باکی مطلق در برابر مرگ، دوست داشتن خود بە خاطر دیگری، و در مفهومی کوتاە «فدا کردن خود در راە خیر عمومی».

در این فاصلە چند دفعەای صدایش زدند، بە خارج بند می‌رفت و بازمی‌گشت، از ظاهر امر چنین برمی‌آمد کە مسئولین زندان سعی می‌کنند مانع از متشنج شدن فضای زندان شوند. در یکی از آن دفعات، رفت و دیگر بازنیامد. او را بە زور بە انفرادی افکندە بودند، سلول‌هایی دقیقا روبەروی بند خودمان. از آن لحظە بە بعد تنها با واسطە و از طریق کارمندان زندان باهم در ارتباط بودیم؛ آخرین اخبار را بە او می‌رساندیم کە از راەهای ممنوعە بە ما می‌رسید، چند بارهم برایش سیگار فرستادیم.

رئیس و دیگر مسئولین زندان آمدند و سعی کردند اعتصاب‌مان را بشکنند، پاسخ لازم را بە آنان دادیم و مطالبات‌مان را گفتیم، کە عبارت بود از توقف فوری روند اجرای حکم رفیق‌مان و زمان دادن بە رسیدگی مجدد بە پروندەاش در دیوان عالی. تهدیدگونە گفت باید همگی بە صورت انفرادی نامەی اعتصاب غذا را بنویسید، چون بە پروندەهای‌تان الصاق خواهد شد. نامەها را نوشتیم، برای بیشتر رفقا خودم نوشتم، امضا زدیم و تحویل‌شان دادیم.

«ما»ی منقطع از هر دو سو، از رفیق زیر اعدام و از جهان آن سوی دیوار، دو شب تاریک و نیستی‌گون را زیستیم. از سویی می‌بایست از راەهای مخفی ارتباط‌مان را با بیرون و مخصوصا با خانوادەاش حفظ می‌کردیم، از دیگرسو هم باید روحیە و انرژی بە «انسان یاغی» می‌دادیم، تلاشی باواسطە و غیرمستقیم، بسی دشوارتر از هنگام باهم بودن…

از قبل وسایل رفیق احسان را گشتە بودیم و دفتر یادداشت‌هایش را قایم کردە بودیم، از ترس ربودن و مصادرە.

 

شب سەشنبە، بامداد چهارشنبە ٢٠ آبان ماە:

بیشتر زندانیان سیاسی تا بامداد بیدار ماندە بودند، سعی کردیم از طریق کارمندها کسب خبر کنیم کە آیا بە روال شب‌های اعدام، امشب هم مقدمات اجرای حکم در جریان است یا نە. پاسخ درستی نگرفتیم، بخشی بە دلیل ممنوع بودن انتقال این‌گونه اخبار بە زندانیان و بخشی هم بە این خاطر کە دلشان نمی‌آمد حقیقت را بە ما بگویند. بیشتر کارمندهای کورد زندان نە تنها دشمن نبودند کە هم‌دل هم بودند.

بامدادان، پیش از طلوع آفتاب، از پشت در آهنین و ستبر بند، صدای زنجیرها را شنیدیم؛ صدای پابند بود، زنجیرهایش بر روی زمین می‌لغزید و بازتاب آزاردهندەی صدایش تا گوش‌های ما امتداد می‌یافت. احسان را بە سوی دار اعدام می‌بردند و ماهم در این سوی درب بستە، مستاصل و ناتوان، آشفتە و پریشان هم‌چو لشکری در انتظار شکست، هیچ کس را یارای چشم دوختن بە چشمان دیگری نبود، خودمان را از یکدیگر و حتی از خودمان پنهان می‌کردیم. اما در گوشەای از قلب‌مان هنوز کورسوی امیدی بود کە در آخرین لحظات، در هراس از واکنش مردم، اجرای حکم را شاید متوقف کنند. یا شاید امیدهم نبود، دگردیسی میل بود بە واقعیت، توهم بود…

از روی ساعت تنها دو ساعتی گذشت، اما در جهان زیستەی ما چندین قرن سپری شد. قریب هفت صبح چند کارمند زندان در را باز کردند، دور نبودم از در، بە انتظار این لحظە بودم. هرچە زمان بیشتر سپری می‌شد امیدمان بە بازگشت یار کمتر و بی‌فروغ‌تر، اما جرات نداشتیم و نمیخواستیم کوچ را باور کنیم. من و «وکیل بند» را صدا زدند. چهرەهاشان پر بود از اندوە. یکی‌شان بە حرف آمد و گفت: «متاسفم، بهتون تسلیت میگم»…

تمام وجودم متلاشی شد، سست شدم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، سیل اشک از چشمانم سرازیر شد. یکی‌شان پاکت نیمەی سیگار و دفترچەی تلفنی را تحویلم داد، گفت در جیبش ماندە بود، آخرین یادگاری های انسان یاغی، انسانی کە چند لحظە قبل‌تر «بە شهیدان کومەلە پیوستە بود».

در گوشم بە نجوا گفتند: «نگذاشت آنها طناب را بکشند، خودش را بە پایین پرتاب کرد».

چند تن از رفقا بانگ برآوردند: «مرگ بر جمهوری اسلامی»، «شهید نمی‌میرد».

 

 

چند ساعت بعد مراسم یادبود شهیدمان را در داخل بند خودمان برگزار کردیم، برخلاف موارد مشابە، مراسم را به مسجد زندان نبردیم. همەی زندانیان عادی هم دستەدستە آمدند، با شعار و دست زدن‌های توام با اشک و خشم یاد «شهید احسان» را گرامی داشتیم و برای همیشە در عمیق‌ترین اعماق قلب‌مان جایش دادیم و مصمم‌تر شدیم بر تداوم ایستادگی و از پای ننشستن.

 

 

……………………………………………………….

 

اکنون سیزدە سال از آن مرحلەی تلخ اما ارزش‌مند زندگی‌ام می‌گذرد.

«کاوە جوانمرد»، آن واپسین امید احسان، چند سال سپس‌تر در جامەی پیشمرگە و در داستانی حماسی اما تراژیک، شهید شد؛

«سیوان رحیمی» کە بانگ «شهید نمی‌میرد» را در آن صبح فریاد کرد، در جامەی گریلا، زخمی بە دست دشمن افتاد و تاکنون هم سرنوشتش نامعلوم، گرچە بە احتمال زیاد اوهم شهید شدە است؛

«حبیب لطیفی» هنوزهم در همان زندان، بندی آزادەای است کە پانزدە سال تمام است هرروز داستان مقاومت را بازمی‌نویسد…

 

اکنون هم همان سال و همان لحظە است، اما از آن روزها بە آزادی و نابودی ستم نزدیک‌تریم. کاش «احسان و کاوە و سیوان و کاویان و آرگش و سمکو و فرماندە دلیر» کە روزگاری در زندان سنندج باهم رویای آزادی را می‌زیستیم و در حسرت قیام بودیم، حالا بودند و «انقلاب ژینا» را زندگی می‌کردند و قدرت خیزش را می‌دیدند. ولی اگر بزرگی آنان در فداکردن خود نبود، آیا ما هیچ‌گاە چنین لحظاتی را بە چشم می‌دیدیم؟!

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)