خالد بایزیدی دلیر، در سال ۱۳۴۵ خورشیدی در شهرستان مه‌آبادِ آذربایجان غربی ایران زاده شد و اکنون در کشور کانادا به سر می‌برد. به زبان‌های کردی و پارسی شعر می‌سراید و نیز شعر معاصر شاعران کُرد را به پارسی برگردان می‌کند. تا اکنون پنج گزینه‌ی شعری به‌نام‌های «سخن دل»، «دل‌مویه»، «عصیان غربت»، «تبسم تاکستان» و «باران عشق» را به دست نشر سپرده است.

کوچه‌های ناآشنا و مردمانی که بوی تو را نمی‌شناسند، کوچه‌های که در آن زیسته‌اند پیش از تو پدرانت، بوی باروت می‌دهد و پیوندش گسسته‌است. یاهم گسستش را می‌خواهند بدخواهان. چه دردی بزرگی‌ست که بیایی در سر زمینت و غریبانه از کوچه‌هایش بگذری. کسی را نشناسی و کسی تورا نشناسد. ساده نیست! این را کسی خواهد دانست که این درد جان‌کاه را و این فاجعه‌ی استخوان‌سوز را دست‌ِکم دیده باشد. وای بر روزی کسانی‌که سال‌هاست میان این درد و حسرت می‌سوزند و می‌سازند و بازهم خسته‌گی را نمی‌شناسند. کُردها مردمی سرافرازی بودند. کُردها تیره‌ی ایران باستان یا به گفتۀ ما افغانستانی‌ها نژاد سرافراز آریایی هستند. مردم مبارز و با فرهنگی که اکنون در جغرافیای بزرگ‌خودشان تکه و پارچه شده اند و نیم آن‌را سوریه، نیم آن‌را عراق، نیم بیش‌تر را ترکیه و نیم دیگر آن‌ را ایران امروزی در خود دارد. اگر این مردم با ریشه‌های کهن تاریخی نبودند، اکنون دیگر در جغرافیای هستی نامی از ایشان نبود. کُردها خاطره‌های خوشی از کشورهای همسایه‌ی خویش ندارند. هر کدام به نوبه‌ی خود مشت و لگدی بر تارک سرشان نواخته و کوشیده‌اند زمین‌گیرشان کنند ولی چون درختی که قطع می‌شود با شاخ و برگ بیش‌تر دوباره سر برون می‌کنند و برای آزادی می‌رزمند.

اکثریت کشور ترکیه را کُردها باشنده هستند ولی دست‌ستم نمی‌گذارد تا آن‌ها به سرنوشت خودشان حاکم شوند. با همه نا به‌سامانی و ستم پان‌ترکیست‌ها بازهم کُردها با نرمش و شکیبایی به مبارزه و دادخواهی خویش ادامه می‌دهند. نمونه‌‌اش «صلاح الدین دمیرتاش» است که از درون زندان از پشت میله‌ها نامزد ریاست‌جمهوری ترکیه بود. نخستین کسی که از تاریکستان سلول‌های آهنی ستم و خودکامه‌گی فریاد مردم‌سالاری سر می‌دهد، کُرد است.

خالد بایزیدی (دلیر)، یکی از فرزندانِ وفادار و متعهد به آرمان‌های انسانی مردم خویش و جهانیان است. او در دایرۀ توان خویش گلوی شده است برای فریادهای خفته و ناشنیده‌ی انسانیت. شعرهای بایزیدی با تمام ساده‌گی‌اش کوهی از معنا، درد و فریادهای زنجیرشکن است. با چیزهای که دمِ دست دارد آشوبی بر پا می‌کند و در کوتاهه‌ای شورش‌گرانه بر قلب بدخواهی‌ها و خوابیده‌گی‌ها می‌تازد و زنگ بیداری و مبارزه را در گوش همه مردمان در بند کشیده شده می‌نوازد. از آشنایی من با سروده‌های بایزیدی زمان زیادی نمی‌گذرد. من در سروده‌های او چیزهای زیبا و زوری را یافتم، دردهای مشترکی را دریافتم که می‌تواند تسکین‌گر آلام همه‌ی ما باشد. آریایی ها را در یک جغرافیا نه که در همه جاهای زیست‌شان چنین پارچه پارچه کرده‌اند و زجرکش می‌کنند. جغرافیایی نا آشنا، بی ریشه و بی مسمایی که به‌نام افغانستان در دل خراسانِ سبز شکل می‌گیرد خود خنجری خونینی است بر سینه‌ی همه تیره‌های آریایی که در این گوشه‌ی گیتی ما از آن در رنج و درد هستیم.

شاعر تا سرزمین آرزوهایش وخشوروار می‌تازد و اسپ سرکش آرمان‌هایش را در سرزمین خیالی‌اش رها می‌کند، اما از مبارزه و امید دست نمی‌کشد. آری! زمانی‌که او در جغرافیای جهان نام خودش را نمی‌بیند و جغرافیای این تیره‌ی بزرگ را تیره و تقسیم شده در میان نظام‌ها و کشورهای خودکامه و انسان‌ستیز دیگر می‌بیند دردش چون آتش‌فشانی فواره می‌کند و او را به بزرگی هستی فریادی می‌شود زولانه‌شکن. در سرود «کلید گم‌شده» قفل‌ شکسته‌‌یی را می‌بیند که صاحب خانه را نیز کشته‌اند و همه بود و نبودش را به یغما برده‌اند. شاعر سرکش و دردمند از پای نمی‌ایستد و مردم‌اش را می‌گوید «به گهواره‌ها نگاه کنید» گهواره‌های که مردان آزادی و سربلندی می‌پرورانند. گهواره‌های که صلاح‌الدین ایوبی می‌پرورانند و و دختران مبارز و آزاده‌ی چون کوبانی. او هنوز چشم بر گهواره‌ها دوخته است و می‌خواهد نهال آزادی را در سرزمین آبایی غرس کند و شأن و اتوریته‌ی تاریخی خویش را دوباره دریابد و تعریف کند.

 ملت کُرد، ملتی‌ست که با تمام سرکوبی‌ها و بی مهری‌ها هنوز هم بر پا هستند و فریاد آزادی سر می‌دهند. برای سربلندی و حق مسلم خویش مبارزه می‌کنند. بایزیدی این مردم را به میخی تشبیه می‌کند که هرچه بر سرشان می‌کوبند استوارتر و محکم‌تر می‌شوند. آری! این ملت سزاوار آزادی‌ست. در سرود «جنگلِ همیشه سبز» ملت کُرد/ آریایی را بسیار نازنین به تصویر کشیده و حق مطلب را دربارۀ این مردم مبارز و سرافراز ادا کرده است.

نصرالله نیک‌فر

واژه‌های او «به جای شیر/ زهرنوشیده‌اند» و «با مبارزان فلسطین و افغانستان وکوبانی و شنگال و عراق هم‌آوایند» و «شهر به شهر/ روستا به روستا/ و سراسرکشورهای ستم‌دیده را درنوردیده‌اند» او سراسر درد و حسرت آزادی را چشیده است. بایزیدی آزادی درونی دارد و سودای آزادی بیرونی. در نگاه او، پیش‌مرگه‌ی کرد با آرزوی صلح و آزادی می‌جنگند. هیچ‌یک آن‌ها برای جنگیدن نمی‌جنگند یا این‌که جنگ را دوست داشته باشند، نمی‌جنگند. آن‌ها ناگزیر اند برای این‌که صلح بیاید بجنگند. چه کبوترانی‌که در آرزوی صلح خوراک خون و خشم و آتش نشدند. او، از پیش‌مرگه‌ها می‌گوید، پیش‌مرگه‌های که پس از جان دادن حتا ساعت مچی‌شان برای آزادی می‌زند. سراسر در حسرت صلح و آزادی پروانه‌اش می‌سوزد. تشنه‌ی آزادی است و حسرت آن‌را می‌خورد. عطش وصف ناپذیری فضای سرودهای او را فرا گرفته است. میان این سروده‌ها دلی برای صلح و آزادی می‌تپد و هم‌چنان دریایی برای بیداری و سرافرازی مردمان در بند و ستم دیده‌ی جهان جاری‌ست. او می‌داندکه گاهی کسانی از میان مردمانش ابزار دست دشمنان می‌شوند و نهال آزادی‌شان را از آب دور می‌کنند. با این همه او چشم به راهِ کسی است که بیاید مردم دربند، ستم‌دیده و فراموش شده‌اش را رها کند. قصد رسیدن به ساحل را دارد ولی اگر دشمنان بگذارند. این امید و این آرزو در سروده‌های او موج می‌زند و شعر دادخواهی مردم کُرد را برجسته کرده و او را با آرزوهای بلندش به پیش خواهد کشید. او با آرزوی آزادی به پیش می‌رود اما گاهی‌که آرمان‌های مردمش به این زودی‌ها به کرسی نمی‌شیند بی‌وار می‌شود و از جوان‌مرگی آرزوهایش نالش می‌کند.

گذشته از همۀ این دردها و داغ‌ها خالد بایزیدی با پرسش‌های بزرگ درگیر است و بر این باور است که وقتی باغبان گل‌های باغ‌اش را به باد سهمگین نمی‌سپارد پس چه‌گونه خداوند بندگانش را به جهنم می‌فرستد؟ درست در برابر باوری رسمی‌‌یی می‌ایستد که دوکان‌داران دینی به خورد مردم داده‌اند. خدای که بایزیدی می‌شناسد با خدایی که ما در افغانستان می‌شناسیم فرق دارد. یا هم در بسیاری از با همستان‌های دیگر. تنها دردهای بایزیدی دردهای تیرۀ با شرف کُرد نیست بل‌که برای انسانیت و برای همه انسان‌ها گلویی می‌شود و با بودن خروارها گندم در سیلوها از کبوترانی که گرسنه پرواز می‌کنند یا هم مردمی که در آفریقا و افغانستان هنوز هم غم نان دارند، می‌گوید: آرامشی که در یک گوشه‌ی گیتی است و رفاه و پیش‌رفتی که در دیگر کشورها است. گویی مردمان نابینا بار آورده است و از آن‌سوی دیگر آگاه نیستند و هرچه را که دارند برای خودشان نگه‌می‌دارند. کشورهای دیگر در جنگ و خون‌ریزی ویران می‌شوند. در آفریقا مردم از گرسنه‌گی می‌میرند. در افغانستان، سوریه، عراق و… مردم قربانی باورهای غلط و مضحک می‌شوند. شهوت در سنگر‌های داعش هنوز گفتمان مسلط است و جهادالنکاح چاره‌ی این مشکل. خود، به خیل کبوترانی گرسنه‌ای می‌ماند که از سیلوهای گندم با شکم گرسنه پرواز می‌کنند و با حسرت می‌گذرند. که این سیلوهای گندم می‌تواند، رفاه باشد، امنیت و آرامش باشد، آگاهی و دانش و پیش‌رفت باشد، صلح باشد یا هم خود گندم. آن‌سوی جهان که در آرامش و رفاه زندگی‌ می‌کند نگاهِ به این‌سو ندارد و برایش اهمیتی ندارد و اگر دارد در حد منافع سیاسی و بهره‌کشی‌های از گونه‌ی استعماری‌ست.

او با زبان انسانیت سخن می‌گوید و حسرت این‌ را می‌خورد که کاش بتواند به همسایه‌ی ژاپنی‌اش سلام دهد و او هم زبان او را و درد او را درک کند. کاش بشود بدون مرزهای سیاسی، مذهبی و جغرافیایی زندگی کرد. انسان‌ها به دید او همیشه برای رسیدن به هوس‌های خویش آرامش دیگران را از بین برده‌اند. انسا‌ن‌ها را متوجه این خودخواهی و خودبینی‌شان می‌سازد و به‌جای نگاه به خود، آن‌ها را وادار به نگاهِ به دیگران می‌کند. می‌گوید چیزی که برای تو آرامش می‌دهد، شاید برای دیگران ناآرامی را به ارمغان بیاورد. ذهن زیرک و زودگیر او به همه ابعاد پرسمان‌ها نگاه می‌کند و هر یک را ره‌نمودی می‌شود یا هم مشتی؛ تا برگردد و دوباره خودش را دریابد.

و سرانجام مرغ عشق بایزیدی همیشه سرود پیروزی می‌خواند. حتا زمانی‌که زیر شلاق است و بال‌هایش خسته است، باز هم غرش‌کنان بر کوس آزادی می‌نوازد و بیداری‌ را درودی می‌شود.

«…مرغ عشق زیر باتوم و شلاق

سرود فتح و پیروزی را می‌خواند

همانند شاهین بلندپرواز

مقاوم و سربلند و سرفراز

گرچه بال‌هایش خسته است

گرچه هرشب درسوگ عزیزی نشسته است

بر قله‌های سترگ البرز و دماوند

نعره می‌کشد…»

چند قطعه از سروده‌های خالد بایزیدی دلیر گرامی را این‌جا گلچین کرده‌ام تا با خواندنش وارد دنیای او شوید و خود به داوری بنشینید.

۱

«بازگشت»

به سرزمینم که بازگشتم

غریبانه از کوچه‌هاش گذشتم

هر که را نگریستم

آه! هیچ‌کس را نشناختم

چون ابر بهاران گریستم

برای خاطره‌های که…

از این کوچه‌ها داشتم

۲

«بی سرزمین»
هر چه نقشۀ جغرافیایی بود
سوزاندم…
بغض گلویم را فشرد
سپس کبوتر آرزوهای مرا
در سرزمین خیالی‌ام
به پرواز در آوردم
آن‌گاه که دریافتم
سرزمینی ندارم

۳

«کلیدگمشده»
دیشب!
کلیدگمشده‌ای
به دنبال خانه‌اش می‌گشت
بعد از دید و بازدیدی
ازخانه‌های شهردید:
قفل خانه‌اش را شکسته‌اند
و صاحب خانه‌اش را نیزکشته‌اند

۴

«طرح»

ما!
از میخ‌ها
آموختیم…
که چه‌گونه
پایدار بمانیم
هر چند بر سرمان کوبیدند
مقاوم‌ترشدیم

۵

«جنگل همیشه سیز»
جنگل چه باک از تبر دارد
ریشه‌ها در خاک‌اند
تبرچه اثر دارد
گیرم که درختی
قطعه قطعه شد
جنگل هزاران هزار
درخت دیگر می‌رویاند

۶

دخترکان کوبانی

گیسوان نمناک شب را

شانه می‌کنند

و سپیده‌دم نیز…

تا شبی دیگر

خود را

به گلوبندِ خورشید می‌سپارند

۷

آب دریا

که شور می‌شود

در می‌یابم

که مادری در این حوالی

گریسته است

۸

من بر این باور نیستم

که باغبان

گل‌های باغ‌اش را

به بادهای سهمگین پاییز بسپارد

پس چه‌گونه است

که خداوند

بنده‌گان‌اش را

به جهنم می‌سپارد؟

۹

دارم به سیلوها فکر می‌کنم

که انباشته از

خروارها خروار گندم‌اند

اما فوجی از کبوتران

گرسنه پرواز می‌کنند

۱۰

کاش می‌توانستم

به همسایه‌ی ژاپنی‌ام بگویم

سلام!

صبح بخیر

۱۱

کودک

نامه‌ای که به

خدا نوشته بود

به پست‌چی داد

۱۲

سیلوها!

از خروارها خروار

گندم انباشته اند

اما من هنوز

غم نان دارم

۱۳

«هوس»

ما سرچشمه‌های زلال را

برای رسیدن به میل‌هامان

آلوده کردیم

ماهی‌های در آب را

ماهی‌های در خواب را

در روزی زیبا و دوست داشتنی

به‌خواب ابدی

در ژرفای آب فرو بردیم

۱۴

کبوتری

در میدان جنگ

صلح را

به تصویر می‌کشید

و پیش‌مرگ مجروح

واپسین نگاه‌اش را

به کبوتر می‌بخشید

۱۵

تیری که

به پرنده

اصابت نکرد

شادی‌کنان

به زمین افتاد

۱۶

به چشمان مردمم

نگاه می‌کنم

آه!

انگار نگاه‌شان

دوستانه نیست

نکند باز

دشمن در نگاه‌شان

لانه کرده؟

۱۷

جنگ بود

پرنده‌ی سپید

در آسمانِ میدان نبرد

پر گشود

مرا دید و گفت:

اگر دل هر پرنده‌ای را بشکافی

بر آن نوشته‌یی می‌بینی

جنگ هرگز… هرگز

صلح آری… آری

به خدا دست نگه‌دارید

این را گفت

و به دور پرید

نگاهِ پژواک صلح‌اش

در میان انبوه آتش و دود ناپدید شد

۱۸

ساعت مچی پیش‌مرگه‌ی شهیدی را دیدم

که هنوز

عقربه‌هایش تیک تاک می‌کرد

۱۹

درختی می‌گریست

که هنوز

از درخت‌هایش

دسته‌ی تبر می‌سازند

۲۰

«انتظار»

یکی باید بیاید

با چشمی به گستره‌ی جهان

تا که رشته رشته‌ی نور را تقسیم

و رویای عاشقان را

تعبیرکند

۲۱

«طرح»

تمام هستی من

قایقی است

که قصد رسیدن به ساحل را دارد

اگر باد و توفان بگذارد

۲۲

«کاش»

کاش می‌شد

همه پرندگانِ در قفس را

آزاد کنیم

و ببینیم که آزادی

چقدر زیباست

۲۳

آرزوهایم

پیش از این‌که

پیر شوند

می‌میرند

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com