فیلسوفی از خیابان‌های ما رفت. او دو بار رفت، بار اول فیلسوف نبود، جوانی انقلابی بود که پرسش‌های فلسفی داشت و بر پایۀ همان پرسش‌های فلسفی دست به عمل زده بود و انقلاب کرده بود. اما انقلاب دردی از او درمان نکرد، برای پرسش‌هایش جواب نداشت، جهان‌اش را عادلانه‌‌تر نکرد. چون گردبادی سرنوشت او را درهم پیچید و طومار محکومیت بدست روانۀ غربتش کرد. او شکست خورده بود. هربار به دنبال ایده‌آل‌هایش می‌رفت شکست می‌خورد و این مقدمۀ فلسفه خواندن بود.

وقتی بازگشت بازهم شکست خورد، این بار در دوستی! همین هم مقدمه‌ای شد تا سقراط‌وار در کوچه و خیابان، شکست‌ها و پیروزی‌ها را به پرسش بکشد و چون وجدان بیدار ما، برای هرکدام‌مان سوالی در چنته داشته باشد. فرقی نمی‌کرد چه باشی، دانشجو یا استاد، پدر یا فرزند، زن خانه‌دار یا روشنفکر، دولتمرد یا مخالف! تیغ تیز به پرسش کشیدن او به ما نشان می‌داد که تا چه حد از خود بی‌خبریم و چقدر جای چنین نگاهی بین ما خالی بوده است.

حالا این خیابان‌ها از او و نگاه هوشمندانه‌اش خالی شده و چه نفس‌ها که راحت‌‌تر بر می‌آید. چه عَلَم‌ها که برای به زیر کشیدن مشروعیت او بلند می‌شود. چه خاطره‌ها که از هم پیالگی با او روایت می‌کند. در نهایت از آن فیلسوف دوره گرد که هر شب را در گوشه‌ای از این شهر سحر می‌کرد، نمدی مانده که هرکس می‌کوشد از گوشه‌اش کلاه بزرگتری بدوزد. شاگرد و استاد، روشنفکر و حکومتی، طلبه و دانشجو، دوست و حتی دشمن!

مگر مسئله او چه بود که تا بود، با هیچ کس سرآشتی نگذاشت و با احدی یکی نشد؟ مگر به چه عرصه‌ای می‌نشست که بعد از رفتن‌اش، اینهمه را می‌تواند بر نمدش جای باشد؟

مرادی بین سال‌های ۹۰ تا ۹۱ سه پایان نامه را راهنمایی کرد (البته غیررسمی و در حاشیۀ دانشگاه) این پایان نامه‌ها نخستین کارهایی بودند که پس از بازگشت‌اش تماماً زیر نظر او انجام شدند. اگرچه نه دستمزدی برای این کار دریافت می‌کرد و نه سپاسی از جانب دانشگاه می‌شنید، اما در هفته بیش از هفت روز کاری برای این تحقیقات وقت می‌گذاشت. شاید چون ققنوسی که از خاکستر بی‌توجهی عامدانه به حضورش، برپا می‌ایستاد. او با ایده‌ای به ایران آمده بود، اما نه کرسی داشت و نه نهادی، پس به فکر افتاده بود که در غالب پایان‌نامه‌های سرگردان ایده خود را متعین کند. پس از آن، روز به روز بر این موضع خود مسلط‌‌تر به بحث می‌پرداخت و با این موضع هرکس را که روبرویش می‌نشست در سطوح گوناگون عمل اجتماعی، سیاسی و حتی شخصی به نقد می‌کشید.

مسئله هر سه این پایان نامه‌ها یک چیز بود؛ مفهوم «تاریخ» چگونه شکل گرفته است و علم چطور با تحول «تاریخ» تحول می‌یابد؟ او با طرح این پرسش، کل تاریخ ما را به پرسش می‌کشید و راه‌های تازه‌ای پیش روی ما می‌گشود. راه‌هایی که بدون آگاهی به برساختۀ مفهوم تاریخ، پیمودنشان میسر نیست و این آگاهی به چگونگی برساختن تاریخ، دشوارترین کارها است. چرا که در پی آن ابتدا باید خودمان و عمل‌مان را به پرسش بکشیم و از خلال این پرسش به خودآگاهی دست یابیم که حاصل‌اش دردی است جانکاه. دردی که حاصل آگاهی به مشقت‌هایی است، ناشی از جهالت‌های جسورانه پدرانمان و جسارت‌های جاهلانه خودمان! آنوقت است که افتخارها دود می‌شود و به هوا می‌رود و ما می‌مانیم و شاهراهی که می‌فهمیم جز کوره راهی نبوده است.

براساس طرح مسئله مرادی سنت گرا و تجددگرا، انقلابی و محافظه کار، سوسیالیست و لیبرال و در نهایت پوزیسیون و اپوزیسیون در تاریخ ایران مرتکب گناه مشترکی شده‌اند که جبران آن در توانایی دسته‌بندی‌های موجود و سنت‌های پیش گرفته نیست و این گناه ناشی از تلاش نیروها در هر سطح و هر جایگاهی برای مصادره تاریخ است. تاریخی که در نگاه ترقی‌خواهان ناگزیر پیش می‌رود و «اگر بروی ره می‌نماید، وگر بمانی می‌کِشاند.»

مرادی مفهوم تاریخ را سه گونه معرفی می‌کرد؛ یکی برمبنای زمان قدسی و اسطوره‌ای، دوم تولد تاریخ به مثابه یک علم که علوم انسانی از آن نشأت گرفت و سوم تاریخ به عنوان سیر فرهنگ که متکی به جغرافیا و مجموعه مقتضیات سرزمینی است که زیست اجتماعی را شکل می‌دهد. در روایت مرادی تاریخ نوع اول، تاریخ دوری است که در آن چرخه هستی و نیستی بشر به مقتضای نیروهای فراطبیعی (اسطوره‌ای یا دینی) نظمی اندیشیده شده دارند و تقدیر، سرنوشت محتوم گناهکاران و متقیان را رقم می‌زند. برای اهل ایمان کنکاش در مکانیزم این تاریخ اولویتی ندارد، مگر آن که توالی مکرر آن، عبرتی برای آیندگان باشد.

اما برآمدن تاریخ از مفهوم زمان خطی که در قرون وسطی پرورده شد، با چرخش کپرنیکی کانت بر بنیاد سوژه نشست و توسط هگل به علم تبدیل شد. در منظر مرادی، هگل می‌خواست بحران روح اروپایی را حل کند و همه عناصر را در یک سیستم بیاورد و آن را در وحدت سوژه که به آن روح می‌گفت وحدت بخشد. اما این وحدت حاصل نمی‌شد مگر از خلال تکامل روح در تاریخ و به اعتلا رسیدن روح تاریخی از خلال تفکر مفهومی. اینجا بود که مفهوم بر بستر تاریخ می‌نشست و امر خاص را در امر عام و جزئیات را در کلیات منحل می‌کرد تا طبیعت و روح وحدت پیدا کنند و آگاهی بر جهان سیطره یابد.

مرادی این خط پیشرفت زمانی و این ولع تسلط سوژه بر جهان را آغاز تلاش برای رهایی از انقیاد طبیعت و در نتیجه بیگانگی با جهان پیرامون می‌دانست. بیگانگی با زندگی روزمره‌ای که فاقد معنای جوهری است و کوشش بی‌امان برای آهیختن پرچم تاریخی که ورای زندگی عادی حرکت می‌کند و جان فشاندن برای تحقق ایده‌ای که در غایت تاریخ، انتظارمان را می‌کشد.

مرادی همۀ نیروهای تجددخواه ایران، خواه راست‌گرا یا چپ‌گرا، مذهبی یا سکولار را واجد این ایده از تاریخ می‌دانست. ایده‌ای که به رنج‌های انسان‌های حاضر در عرصۀ زندگی بی‌توجه است و روح «ملی» متجلی در سیاست را همچون تجسم مطلق «اصول» پی‌ریزی می‌کند. اصولی که البته در فقدان فرهیختگی میان نیروهای فکری و سیاسی ایرانی حتی نمی‌تواند در یک توافق حداقلی متعین شود، بلکه در همان مرحله مجلس موسسان به سمت کفه سنگین‌‌تر توازن قوا می‌چرخد. همین جاست که به خط سوم در تئوری تاریخ می‌پیوندد و در مسیری راه می‌سپارد که از گوته آغاز می‌شود و در بوکهارت و دیلتای به بلوغ می‌رسد. او در بند کنش و واکنش محیط تاریخی خود به قامت انسان‌هایی توجه می‌کند که زندگی‌شان، رنج‌ها و دلهره‌ها و ترس‌هایشان برای او تمام دنیا است، انسان‌هایی که هستند و زندگی می‌کنند و برای رخداد تاریخی که باید بر آن سوار شوند به انتظار نمی‌ایستند. اما با اینحال معتقد نیست که تلاش نیروهای فکری و سیاسی به انجام رسیده و در سطوح مفهومی به کیفیتی نائل شده که می‌تواند سوژۀ آگاه ایرانی را بر مصدر امور بنشاند. بلکه معتقد است که بادهایی که از اروپا وزیده، بذر این ایده را آورده است، اما در زمین بایر شتابزدگی و عملگرایی نیروهای موجود، این بذرها نه تنها پرورش نیافتند که در معرض محاصره علف‌های هرز افراط‌گرایی از هر نوعی قرار دارند. پس او دغدغه یافتن نیرویی فرهیخته که بتواند به کلیت سرزمینی بیندیشد را وانمی‌نهد. مرادی درست همین جا می‌ایستد و اعلام می‌کند که یک محافظه کارِ آنارشیست است! محافظه‌کاری که می‌اندیشد در حداقل نظم موجود می‌تواند به پرورش بذرهای آگاهی انتقادی روی بیاورد و آنارشیستی که با هیچ عنصری از نظم موجود سر سازگاری نمی‌گذارد. چرا که هر گونه از سازگاری آلودن به فسادی است که از بحران‌های ساختاری اجتماع برخاسته است.

مرادی پنجرۀ خودانتقادی را از انتقاد به تاریخ خود می‌گشاید و شکست انقلابی‌گری خود را با شکست آرمان های شریعتی، آرمان‌های احسان طبری و حتی امیدهای بیهودۀ فوکو پیوند می‌زند و ما را به تفکر دعوت می‌کند. آرمان او این بود که مسئله را به سطح مفهومی بکشاند تا از این طریق بر قدرت مهار زند. کاری که از نهاد نحیف و وابسته دانشگاه در ایران ساخته نیست. نهادی که می‌بایست بر ایدۀ آزادی و خودبنیادی شکل می‌گرفت.

مرادی از خود آغاز می‌کند اما به عباس میرزا می‌رسد و از دالان تنگ مشروطیت می‌گذرد تا مدرنیته شتابزدۀ پهلوی و منتقدان مسلح‌اش چون خسرو روزبه را به نقد بنشیند و از خطاهای تاریخی مصدق و کاشانی چشم نپوشد. حتی به اینها اکتفا نمی‌کرد، همانطور که تیغ خود را می‌چرخاند، شریان‌های مشروعیت اساتید زنده و حاضر فلسفه، علوم سیاسی و علوم اجتماعی را می‌نواخت و اخطار می‌کرد که بدون دست شستن از وسوسۀ قدرت نمی‌توان امیدی به بار آورد و شرکت کردن در هر یک از دوسوی قطب‌های حاکمیت یا مدعی حاکمیت، عمل ما را فاسد خواهد کرد.

برای او چه فرقی داشت، مذهبی و سکولار، سنتی و متجدد، محافظه کار و انقلابی، پوزیسیون و اُپوزیسیون، آن که برای گرفتن حکومت و اصلاح جامعه از طریق هستۀ متمرکز قدرت اقدام می‌کرد، یا متوهم بود و یا فرصت طلب. که به زعم او این نوع برخورد با مسئله اگر برای این ساکنان سرزمین نان نداشت، برای انقلابیون و روشنفکران که آب داشت. یا به قدرت دست می‌یافتند که به سر منزل مقصود رسیده بودند و یا شکست می‌خوردند که بر تاریخ غنی راندشدگان ایران می‌ایستادند و با تبختر از عمل تاریخی خود، با عنوان آزادی خواهی یاد کرده و از هرگونه مسئولیت برای سنجش شرایط امکان تحقق این ایده‌ها مبرا می‌شدند. در حالی که او طرفدار کار بی‌وقفه، متعهدانه و هدفمند یا در سطح اجتماعی و یا در آموزش بود تا بتواند نسلی فرهیخته، برهانی و خودانتقاد تربیت کند. کاری که با مشغولیت‌های بی وقفۀ روزنامه‌نگارانه، نهیلیسم روشنفکرانه و اکتیویسم عجولانه سازگاری نداشت، عرق ریزان روح بود و جز به درون جامعه راهی نمی‌جست. جامعه‌ای که به زعم مرادی باید به کثرت‌اش خود آگاه می‌شد و برای این کثرت ظرفیتی از مدیریت بوجود می‌آورد. گروه‌های اجتماعی پدید می‌آمدند که اصل‌های خود را می‌گذاشتند و بر این اصل‌ها نهادهای آموزشی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی خود را برپا می‌کردند. آنگاه متناسب با نیروهای تشکل یافته، احزابی شکل می‌گرفتند که نخستین ویژگی شان برخاستن از بستر اجتماعی و پاسخ‌گویی به نیروی پشتیبان‌شان بود، نه راهبری توده‌های یک شکل از طریق هیات‌های مرکزی که آگاهی را نزد خود می‌دانستند و پیروانشان را گمراهانی نجات یافته. تنها در این صورت بود که نیروها می‌توانستند حوزه‌های مشترک اصل‌های خود را به بستری برای حاکمیت ملی و تولید ارزش های اجتماعی تبدیل کنند.

به زعم مرادی در جامعۀ بحران زده که ادارۀ خانواده، یک گروه کوچک دوستی یا یک نهاد جزئی اقتصادی در آن به کودتا منجر می‌شود، نمی‌توان با گرفتن دولت تدبیری کرد که امید به بهبود حاصل شود. آنگاه که فساد در تاروپود کنش‌های روزمره رخنه کرده و مدعیان سنتی اخلاق ردای سیاست پوشیده و مسابقه رانتجویی می‌گذارند، اساتید دانشگاه برای گرفتن پروژه‌های اقتصادی سبقت می‌گیرند و روشنفکران یا در خود فرورفته، منتظر رخدادند و یا در لابی‌های سیاسی شرکت می‌کنند، مرادی بر امید هرگونه تحول، انقلاب می‌کند. او مانند گرامشی انقلاب‌اش را به زندگی هر روزه و انتخاب‌های هرلحظۀ ما می‌کشاند، از ما دعوت می‌کند که در فساد شرکت نکنیم. مرادی بر هستۀ اخلاق اجتماعی که در قدرتِ متمرکز خانه کرده و با تاریخ هگلی معامله می‌کند، می‌شورد و آن را به مسلخ خیابان می‌برد. راهی طولانی به حل بحران‌های اجتماعی که به زعم او میان‌بُر ندارد. مرادی آموزگار زندگی می‌شود و به جای شهادت برای آیندۀ طلایی، نیازهای حال ما را در می‌یابد. کاش نسل بعدی که او بر رویشان سرمایه گذاری کرد، در دوگانۀ پوزیسیون و اُپوزیسیون نگنجند و راهی تازه پیش بگیرند. کاش این نسل، شکست بعدی مرادی نباشند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com