زندگی تُندبادهای زیادی دارد
اگر یاد نگیری که فراموش کنی
و من فراموشکار ماهری هستم
که هیچ چیز را به یاد نمی‌آورد

فراموش کرده‌ام
چشم‌های سیاهت چه رنگی بود
خنده‌هایت چه شکلی می‌توانست ترس را از قلبم بدزد

از یاد برده‌ام
که دوست داشتم موهایت بلند باشد و سیاه
و بازشان کنی
وقتی انگشتهایم می‌خواستند رودخانه شوند در موهایت
و راننده‌گی کنند
در سراشیبی گردنت

فراموش کرده‌ام حتی
در بیست سالگی چند ساله بودی
که وقتی اولین بار دستت را گرفتم جوان‌تر شدی
چشم‌هایت برق داشت
موهایت سیاه بود و بلند
و انگشت‌های من فراموش کرده بودند نلرزند
چشم‌هایم که پلک نزنند
و دهانم که بگوید زمان بایستد

شب بود اولین بار
هیچ چیز یادم نمی‌آید
جز تو
که فراموش کرده‌ام فراموشت کنم

#مصطفا_صمدی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com