پرده ی اول: زن، زندگی، آزادی
همه ی آن چیزی که در جنبش «زن، زندگی، آزادی» همچون یک شبح بر استبداد جمهوری اسلامی سایه افکنده است، جمع شدن همه ی مطالبات دموکراتیک تاریخی مردمان ایران در مبارزه با استبداد بر گِردِ زنان و مسأله ی زنان است.قرارگرفتن زنان در کانون این جنبش به عنوان قشری از جامعه که بیش از هر قشر دیگری مورد تبعیض و بیعدالتی هستند، براستی نه به معنای اختصاصی کردن جنبش یا کنار گذاشتن مردان یا افراد نانباینری از این جنبش اجتماعی، که به معنای دربرگیری حداکثری همه ی اقشار مورد تبعیض است، چرا که در میان همه ی اقشار جامعه ی ایرانی از گروههای مذهبی و قومی گرفته تا طبقه کارگر یا طبقه ی متوسط شهری یا جامعه ی روستایی، همواره این زنان بودهاند که به شکل فراطبقاتی سرکوب اجتماعی و سیاسی را به توان دو تجربه کردهاند و از این رو خواسته های آنان دقیقاً آنچیزیست که خواستههای همه ی اقشار سرکوب شده ی قومی، اعتقادی یا سیاسی را به صورت یکجا دربر گرفته و نمایندگی میکند. تعبیر این پدیده به شکل دیگری، درواقع کژفهمیدن عمدی یا سهوی آن است.
نکته ی مهم در این راستا اینکه، همبستگی اجتماعی (solidarity) در کنه خود بدون مرز بوده و محدود به مطالبات یک قشر یا ملت خاص نمی شود. به عبارتی، همبستگی اجتماعی دربرابر تبعیض و بیعدالتی به عنوان اولین قدم در جهت یک انقلاب اجتماعی (که می تواند به یک انقلاب سیاسی هم بیانجامد)، شامل اعتراض یه همه ی صورتها و فرمهای بیعدالتی است. برای نمونه، ممکن نیست کشته و شکنجه شدن معترضان ۸۸ یا قلع و قمع کوی دانشگاه ۷۸ را محکوم کرده اما پاکسازی سیستماتیک زندانیان سیاسی در ده ی شصت یا شکنجه ی زندانیان سیاسی در دوره ی پهلوی را نادیده گرفت. همچنین نمیتوان به اعدام گسترده ی نیروهای کورد در سالهای ۵۹ و ۶۰ اعتراض کرد و همزمان ظلم رفته به قواصان ایرانی دست بسته و یا هزاران جوان و نوجوان قربانیِ سالها جنگ با اهداف از پیش باخته را نا دیده گرفت. یا همچنین نمیتوان به حمله ی لباس شخصی ها و کشته شدن زنان و مردان در خیابانهای زاهدان و سنندج و سقز و تهران و اهواز و آمل و … اعتراض کرد اما از چماقداران شعبان جعفری در کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ دفاع کرد. همه این نمونهها را میتوان با نمونه ی ستم و استبداد در خارج از مرزهای ایران نیز پیوند زد، خواهی کشتار دختران هَزاره در مدرسه ی کاج کابل باشد یا نسل کشی یهودیان و اقوام سینتی و روما در جنگ جهانی دوم توسط رژیم آلمان نازی، یا کشتار شهروندان فلسطینی توسط ارتش اسرائیل یا تجاوز به زنان آلمانی توسط سربازان متفقین یا یهودستیزی یا مسلمان ستیزی در اروپا یا نژادپرستی علیه ی یهودیان رنگین پوست در اسرائیل یا بردهداری در ایالات متحده یا استعمار ملل و اقوام گوناگون یا … . شریک کردن یک گروه در سلطه در همبستگی اجتماعی (برای مثال: واگویه برای ایجاد یک همبستگی اجتماعی در مرگ قاسم سلیمانی) یا کنارگذاشتن یک گروه مورد ستم (برای مثال: طرد جامعه ی همجنسگرایان یا نانبینری ها از جنبش کنونی با بهانه ی اینکه اکنون فرصت بیان خواستههای آنها نیست) فارغ از فشل بودن اخلاقی، درنهایت دچار یک تضاد منطقیست. همبستگی به همین میزان بی مرز است و دقیقاً به علت همین بی مرز و متکثر بودن، ضامن یکپارچگی اجتماعی در برابر استبداد است. در این میان هیچ قشر یا گروه مورد ستم واقع شدهای از این همبستگی اجتماعی قابل طرد نیست، چراکه استبداد در همگی این فرمهای متضاد با هم، یک منطق مشترک داشته و آن حذف کنشگری (عاملیت) افراد در گروههای سرکوب شده توسط گروههای در رأس قدرت است.
این نوع از همبستگی زمانی شکل گرفته یا میگیرد که حافظه ی تاریخی یک ملت یا یک طبقه دارای گسیختگی تاریخی نشده باشد. گسیختگی تاریخی مفهومیست که در اینجا در تقابل با پیوستگی تاریخی قابل تعریف است. پیوستگی تاریخی به این معنا که افراد یک جامعه بتوانند با اتکا به تاریخ تحریف نشده و پیوسته ی خود فرمهای مختلف استبداد و تبعیض را به طور شهودی بهم پیوند داده و یک تصور عام از استبداد یا ظلم برای خود بسازند، که این تصویر عام را با همکیشان یا همنوعان در طبقه یا گروه خود به اشتراک میگذارند. پیوستگی تاریخی ضامن پیوند افراد یک طبقه به تاریخ جمعی خود است که همه ی میراث مبارزاتی «آنها» دربرابر استبداد و ظلم را دربردارد. پیوستگی تاریخی، آن ایده ای است که توسط حکومتهای خودکامه و در اولین قدم با تحریف هدفمند و فراطبقاتی تاریخ یا جلوگیری از تحقیقات علمی تاریخی به محاق رفته و مثله می شود. نمونه ایجاد چنین گسست تاریخی در نمونه ی ایران، پروراندن این تصور در نزد عموم است که تاریخ فرهنگی همه ی مردمان ایران به دو بخش قبل و بعد از انقلاب اسلامی تقسیم میشود و با پیروزی انقلاب اسلامی همه ی سی و اندی میلیون نفر جمعیت آن روزگار در جای جای این سرزمین به یکباره از شیوه ی زندگی پیشین خود دست کشیده و خود به خود به نُرمهای جدید فرهنگی سرسپرده اند (مثلاً تکلم به زبان فارسی یا حجاب اجباری یا ننوشیدن مشروبات الکلی یا ممنوعیت روابط جنسی خارج از چهارچوب ازدواج اسلامی و …). یا این تصور برخی از مخالفان جمهوری اسلامی، بسیجی ها به یکباره پس از انقلاب ظهور پیدا کرده و با فرمان ولی فقیه برای برقراری عدل در امت اسلامی قدرت را بدست گرفته اند.
در حالی که، همه میدانیم که نُرمهای اجتماعی نظیر نوشیدن عرق در جشنها یا تجربههای جسته و گریخته ی جنسی خارج از ازدواج یا بی حجابی همواره و همیشه در زیر پوست رسمی جامعه درجریان بودهاند و به همین ترتیب «فرهنگ حزب اللهی» از سالهای دور قبل از انقلاب ۵۷ همواره در بطن جامعه ی ایرانی و در حوزه های علمیه و حتی روضه های مذهبی در سطح جامعه حضوری ممتد اما دیده نشده و خارج از دایره قدرت داشته است و به هیچ وجه تولید انقلاب اسلامی نیست. تفکر حزب اللهی در همه ی صحنههای اجتماعی و سیاسی قبل از انقلاب ۵۷ به نحوی اعلام حضور کردهاست و در مواردی در بزنگاه های مهم (نظیر کودتای ۲۸ مرداد ۳۲) حتی مورد حمایت استبداد شاهنشاهی بوده است. این گروه اجتماعی، که با گردنی کج و چهره ای مظلوم با عنصر پرهیزگاری از تجملات دنیوی و پایبندی افراطی به مذهب برای خود یک هویت اجتماعی ساخته و پرداخته است، پس از جنبش مشروطه آرام آرام هویت سیاسی خود را در صحنههای گوناگون برساخته و در سال ۵۷ با فرصت طلبی سیاسی و یک رهبری منسجم به تخت قدرت تکیه زده و با سرکوب و پاکسازی سیاسی و اجتماعی قدرت خود را تثبیت کرده است. درواقع، چهره ی دهشتناک امروزی جمهوری اسلامی چهره ی بلوغ یافته ی یک قشر اجتماعیست که با وجود فاصله تاریخی با خاستگاه خود، مستقیماً با آن در ارتباط است. به عبارتی جمهوری اسلامی، نه یک حکومت صرف که یک قشر اجتماعی دارای فرهنگ خاص خود است.
نتیجه ی منطقی این پیوستگی تاریخی این است که، نخست، جمهوری اسلامی به هیچ وجه یک ساخته ی جعلی روح الله خمینی نبوده، بلکه تلفیقی هدفمند و سیاسی از فرهنگ پرهیزگاری، مردسالار، شهیدپرور و ایثارگر ایرانی است که از گذشته های دور همواره تِم اصلی فرهنگی ایرانیان بوده است (برای نمونه، فرهنگ ایثارگری در هنر تعزیه از سالهای دور قبل از انقلاب ۵۷ بسیار برجسته بوده و حتی در شاهنامه ی سترگ فردوسی در داستان سوگ سیاوش به باشکوه ترین شکل حاضر بوده است. این تم ایثارگری پس از انقلاب ۵۷ توسط یک قشر خاص اجتماعی به نوعی به تصاحب سیاسی درآمده و در هشت سال جنگ عنصر اصلی پروپاگاندای حکومتی در «جنگ حق علیه باطل» بوده و همچون تیغی دو دم همزمان از ارکان اصلی سرکوب سیاسی و قرق فرهنگی است). و دوم اینکه، طبقه ای که امروز بر مردمان ایران حکومت میکنند، برادران و پدران، «یارهای دبستانی» و هم محلی های خود آنها هستند و حتی پس از سقوط جمهوری اسلامی، به احتمال قوی و با تاخیری چند ساله و با چهره ای متفاوت دوباره به صحنه ی اجتماع و سیاست باز خواهند گشت (همانطور که هرگز تفکر نازیسم پس از جنگ به یکباره از اروپا رخت برنبست و حتی شمار بسیاری از نازی های سابق پس از پایان جنگ و پس از یک تأخیر کوتاه دوباره در رده های شغلی بالا در سازمانها و ادارات دولتی حضور پیدا کردند). از جمله نتایج تلخ این دید پیوسته به تاریخ، اینکه رهایی فرهنگی از جمهوری اسلامی هرگز یک شبه رخ نخواهد داد و پس از پیروزی انقلاب و رهایی سمبلیک از جمهوری اسلامی می بایست به نقد جدی فرهنگ مردسالار و شهیدپرور ایرانی پرداخته و روند «جمهوری-اسلامی-زُدایی» را تا چندین نسل به جد پیگیری نمود. این روند را میتوان به نوعی بخشی از «دموکراتیزه کردن» ضروریِ جامعه ی ایرانی نامید که در حوزه های مختلف اقتصاد، فرهنگ، آموزش و خانواده ضرورت دارد.
با همین منطق، انقلاب اجتماعی در حال وقوع علیه جمهوری اسلامی، به نوعی تبلور یک خشم اجتماعی از استبداد به شکل یک «ایده ی کلی» است. این خشم از استبداد به شکلهای بسیار متضاد در پشت صورتهای جور و واجور و در درون بدنهای رنگارنگ فرم گرفته و به یک اراده ی جمعی بدل شده و ناخودآگاه از حنجره های مردمان ایران به زبانهای گوناگون فریاد زده می شود. استبداد درواقع ابژه ای تاریخمند و سیاسیت که فارغ از جایگاه سوژه سیاسی هرگز قابل معاوضه یا چانه زنی نیست و همبستگی اجتماعی دربرابر این واقعیت عینی در دل خود یکپارچگی «ما» را تضمین می کند. به همین ترتیب، مطالبات هیچکس یا هیچ گروه ستمدیده ای که در این ایده ی کلی همبستگی شریک می شود، هرگز قابل به تعویق انداختن به فردای سرنگونی نیست. همبستگی برای «زن، زندگی، آزادی» همه ی مطالبات دموکراتیک همه ی اقشار اجتماعی را در برمی گیرد. این همبستگی کلی در برابر ایده ی کلی استبداد، در عالی ترین سطح به معنای از دست ندادن مطالبات گروهی و به قولی «حل نشدن در مطالبات اولویت دار» (نظیر سناریوی سرکوب مطالبات زنان در گفتمان بسیاری از گروههای چپ در انقلاب ۵۷ به بهانه ی مبارزه با امپریالیزم غربی) بوده و به همبستگی و یکپارچگی اجتماعی می انجامد.
پرده ی دوم: ضرورت یک بُرد سیاسی
با نگاهی به تاریخ سیاسی ایران از دوره ی انقلاب مشروطه به این سو، واضح میگردد که ملل ایرانی با سرکوب و اعدام از یک سو و قرق یک فرهنگ ضد سیاسی از سوی دیگر از یادگیری منسجم سازماندهی سیاسی بازمانده اند. آموزش منسجم سیاسی، نه به علت عدم توانایی در یادگیری بلکه به خاطر تلاشهای بسیار و شکستهای پی در پی در تاریخ مدرن ایران صورت واقعی نگرفته است. تلاشهای سیاسی ملل ایرانی طی نهضت مشروطه و سرکوب جنبشهایی نظیر جنبش جنگل (به معنای اولین تلاشهای فعالیت سیاسی مدرن) تا مبارزات سیاسی در استبداد پهلوی اول و پیگیری آنها در دوران جنگ جهانی دوم ادامه داشته، تا به یک جنبش سیاسی منجسم به رهبری دکتر مصدق و حمایت حزب توده ی ایران منجر گردیده است. این مبارزات سیاسی در نهایت به جنبش ملی شدن صنعت نفت، به عنوان اولین و تنها دستاورد مبارزه ی دموکراتیک ایرانیان تا آن زمان، پیوند خورده که در نهایت با کودتای شاه با حمایت ایالات متحده و بریتانیا با خشونت بسیار سرکوب شده است. این ترومای سیاسی در حافظه ی تاریخی ملل ایرانی عمیقا نشسته، تا جایی که به بخشی همیشگی از هویت سیاسی نیروهای مترقی و دموکراتیک تبدیل شده و حتی خود فلسفه ی وجودی بخشی از طیف ملیگرا تا به امروز است. پیگیری مبارزات ضد استبدادی از کودتای ۳۲ تا انقلاب ۵۷ نیز نتیجهای جز سرکوب خونین نداشته و جز دستاورد های گهگاهی ابتر مانده است. تلاشهای بعدی برای سازماندهی نیروهای سیاسی (از جناح های دموکراتیک گرفته تا اسلامگرایان) در نهایت به بسیج توده ها در سالهای پیش از انقلاب ۵۷ انجامیده و سرنگونی همیشگی استبداد شاهنشاهی را نتیجه داده است. این پیروزی ضداستبدادی، اما با تسویه حسابهای سیاسی و پاکسازی خونین جامعه پس از انقلاب از هرگونه سازمان یا سازماندهی سیاسی خارج از چهارچوب نظام اسلامی، به زودی به کام همه ی فرزندان انقلاب از ملیگرا تا چپ تلخ شده و زد و بندهای فرصتطلبانه ی برخی جریانهای سیاسی (مانند زد و بندهای جریان های ملیگرا برای سهیم شدن در قدرت یا زد و بند های برخی چپگرایان به بهانه ی «مبارزه با استکبار جهانی» به قیمت سرکوب داخلی و پاکسازی رفقای پیشین) هم در نهایت نتیجهای جز حذف آنها از قدرت و جامعه در پی نداشته است.
تشکیل بسیج مستضعفین در این دوره، در حقیقت تلاشیست در راستای «زورچپان کردن» یک سازمان شبه-فاشیستی در جامعه ی ایرانی، که در سالهای حساس پس از انقلاب و جنگ بین ایران و عراق در نبود نیروهای سیاسی مترقی و آزادی خواه و در خلأ جامعه مدنی مستقل (انجمن ها، احزاب، سندیکاها، اتحادیه ها و تعاونی ها و به معنایی: ستون فقرات یک جامعه ی مدرن) برای سازماندهی و کنترل توده ها دچار مشکل شدید شده و کلیت آن به نوعی در خطر فروپاشی مدنی قرار گرفته بود. بسیج مستضعفین در حقیقت، حکم سمی را داشته که پس از خشکاندن ریشه های درخت جامعه ی مدنی ایران، در آوند های آن تزریق شده تا به طور ساختگی از پوسیدن تنه ی خشک شده ی آن و در نهایت از فروپاشی جامعه جلوگیری شود.
از دیگر سو، بسیج مستضعفین به منظور پاسبانی از فرهنگ ارتجاعی و هژمونی اسلامی در جامعه ایرانی، در سالهای پس از انقلاب ۵۷ از مهمترین عناصر سرکوب فرهنگی و سیاسی بوده و در همه ی عرصه های زندگی روزمره ی مردم در جای جای ایران (از مساجد، مدرسهها، دانشگاه ها، کارخانه ها، ادارات گرفته تا باشگاه های ورزشی و پارکهای محلی) حاضر است و همانطور که در سرکوبهای صورت گرفته در کوی دانشگاه ۷۸ یا اعتراضات ۸۸، ۹۶، ۹۸، ۱۴۰۰ و در «زنکشی» های سیاسی اخیر نقش بسیار فعالی ایفا کرده است. مجموع این دو نکته اینکه، بسیج مستضعفین از سویی به تسخیر جای خالی جامعه ی مدنی پرداخته و ازسوی دیگر یک «دیستوپیای» سازماندهی سیاسی را در اذهان عمومی ملل ایرانی تداعی میکند، که در خدمت تمام سرکوب و خفقان است و در جنگ برای پاکسازی کامل جامعه مدنیِ مستقل به نوعی مفهوم سازماندهی سیاسی را به «غنیمت» گرفته است.
مقصود از این شرح ملالهای ۱۲۰ ساله اینکه، جامعه ی ایران از بیش از یک قرن پیش به تلاش برای احقاق حقوق دموکراتیک خود پرداخته و دائماً برای حرکت به سمت خواسته های دموکراتیک تلاشها و جانفشانی های بزرگی کرده است. باری، همه ی این تلاشها هرگز به شیرینی یک پیروزی ماندگار پیوند نخورده است. تروماهای سیاسی فراوان و وحشت از یک شکست دیگر، سرشتواره ی (Habitus) سیاسی جامعه ی ایرانی را طوری شکل داده است، که بطن جامعه ی ایرانی به شکل ناخودآگاه و گویی از سر عادت از سازماندهی سیاسی (و در باور ناخودآگاه خود از «یک شکست دیگر») جلوگیری میکند. به عبارت دیگر، تاریخ سرکوب های سیاسی ملل ایرانی، از جان دادن میرزای جنگل در گیلان و اعدامیان و زندانیان کودتای ۲۸ مرداد و اعدامیان خفته در خاوران و قربانیان قتلهای زنجیره ای و نداهای امیرآباد و کهریزک و ۱۵۰۰ نفر کشته شدگان آبان ۹۸ و مهسا امینی و قربانیان بلوچ و نیکا شاکرمی و همه و همه (بر این لیست هر روز اضافه می شود)، بدون اینکه هرگز هرگونه خویشاوندی واقعی با «ما» داشته باشند، در ما زنده و حاضر است و از همین روست که جنبش ضداستبدادی ایران امروز بیش از هر زمان دیگری تشنه ی یک پیروزی سیاسی برای احقاق اهداف دموکراتیک خود است.
این پیروزی سیاسی، در کنار اهمیت تاریخی آن، به منظور جلوگیری از یک ترومای دیگر از نظر استراتژیک برای جنبش آزادی و عدالت خواهی ایرانیان با قدمتی بیش از یک قرن اهمیت بسیار دارد.
خبر خوب اینکه، برای یادگیری سازماندهی سیاسی برای اهداف دموکراتیک هرگز دیر نشده است و خبر بد اینکه، تا به امروز به اندازه کافی وقت از دست رفته است.
پرده ی سوم: مبارزه ی سمبلیک و مبارزه ی مادی
در شرایطی همچون شرایط امروز ایران، که جمهوری اسلامی از هیچ فشار و سرکوبی برای اعمال زور و وحشت پراکنی دریغ نمیکند، اعلام وجود در خیابانهای شهر و روستا ها و طنین شعارهای رادیکال طبیعتاً برای آگاهی عمومی از وجود جنبش اجتماعی و نشان دادن سرکوب موجود در سطح خیابانها ضروریست. نتیجه ی چنین اعلام وجود اعتراضی در حقیقت تسخیر فضای عمومی و ریزش برخی نیروهای وابسته به نظام و از طرف دیگر عادی سازی حضور خیابانی معترضان است که خود برای مبارزه با یک دیکتاتوری لازم و ضروریست. با این وجود، نیروهای دموکراتیک با هر جهتگیری سیاسی به عنوان موتور مبارزه با استبداد تحت شدیدترین شکنجه ها، پیگرد، دستگیری و اعترافات اجباری هستند و بسنده کردن به مبارزه ی «سمبلیک» با تسخیر فضای شهری برای ادامه ی جنبش و زدن ضربه ی نهایی به دیکتاتوری به نتیجه ی نهایی نرسیده و ضرورت یک مبارزه ی سیستماتیک با اهدافی واقعی که از نظر «مادی» به سیستم ضربه وارد بکند، را نمایان می کند. درواقع، این تصور که جمهوری اسلامی به تنهایی با مبارزه ی سمبلیک و علنی کردن ستم و سرکوب موجود بر کف خیابانها درنهایت از ریزش نهایی نیروهایش در هم شکسته و پا پس خواهد کشید، نشانگر یک بدفهمی منطقی بوده که اکنون در اذهان عمومی رنگ باخته است. به این دلیل که الف) درواقع هدف اصلی از مبارزه ی سمبلیک به چالش کشیدن مشروعیت نظام حاکم است. مبارزه ی سمبلیک درواقع امیدوار به شکلی از وجدان آگاه یا نوع دوستی یا وطنپرستی در بین این نیروها بوده، تا با گرفتن انگشت به سمت تناقضات موجود در سیستم ریزش نیروهای درون سیستم به سمت مردم را تسریع بخشد. در اینجا ذکر این نکته حیاتیست، که ریزش نیروهای نظام اسلامی از سالهای اولیه ی انقلاب شروع شده و آخرین مرحله ی آن با حذف طبیعی جریان اصلاح طلب از نظام جمهوری اسلامی کامل شده است. در حقیقت نیروی دیگری از پیکره ی نظام قادر و حاضر به لغزش به سمت مردم نیست. نظام جمهوری اسلامی در حال حاضر در خالص ترین شکل خود قرار دارد و مردمان ایران درواقع در حال مبارزه با هسته ی سخت جمهوری اسلامی هستند. به عبارت ساده تر، اگر کسی هرگز حاضر به فاصله گرفتن از نظام اسلامی بوده باشد، با دیدن و شنیدن این حجم از خشونتِ هدفمند و سیستماتیک در بیش از چهار دهه ی گذشته وقت و انگیزه ی کافی برای لغزش را داشته است و گروهها و افرادی که همچنان از جمهوری اسلامی اعلام برائت نکرده اند، آگاهانه این سرکوبهای خونین را تأیید میکنند؛ به قولی ناآگاهی از جنایات رخ داده در چنین شرایطی نه عذری برای تأیید یا ارتکاب جرم که خود یک جرم است. از این منظر و به احتمال قوی، از این به بعد شاهد ریزش چشمگیر و غافلگیرکننده ای از سوی نیروهای درون نظام (از جمله ارتش) نخواهیم بود. آخرین مرحله ی ریزش، درواقع ریزش گروههای خاکستری و صامت (مانند بازاریان، سلبریتی ها، سربازان رده پایین نیروهای مسلح یا برخی علمای حوزه) خواهد بود که تا زمان فروریختن مادی نظام جمهوری اسلامی صورت نخواهد گرفت (فرو ریختن مادی یعنی خارج شدن کنترل اقتصادی-نظامی در محله های شهرهای و از دست دادن کنترل کامل در روستاها) و این فروپاشی مادی به تنهایی با یک مبارزه ی سمبلیک رخ نخواهد داد. و ب) در یک نظام فاشیستی یا شبه-فاشیستی، که کوچکترین فضایی برای هرگونه فعالیت سیاسیِ حتی زیرزمینی وجود نداشته و یک طبقه ی نظامی حاکم از نظر اقتصادی همچنان دست بالا را دارد، تلاش برای فرسایش سیستم صرفاً از طریق مبارزه ی سمبلیک تنها به پرداخت هزینه های مردمی و افزایش سرکوب منجر می شود. چراکه حتی با حضور همگانی و سمبلیک مردم در خیابانها، طبقه ی حاکم همچنان منابع زیادی برای بسیج آخرین نیروهای خود و حتی خرید نیروی سرکوب خارجی تازه نفس را در اختیار دارد و از کشتار وسیع مردمی چشمپوشی نمیکند. به عبارت دیگر، اکثریت مردمان ایران اکنون به این آگاهی رسیدهاند که هسته ی سخت جمهوری اسلامی و طبقه ی حاکم مدتهاست که از نظر سمبلیک چیزی برای از دست دادن در داخل ایران نداشته و تا آخرین ریال داراییهای خود را برای سرکوب و کشتار بیشتر به کار میبندد. در حقیقت در همه ی این سالها، گزینه ی تخریب و کشتار حداکثری برای بقای نظام همواره بر روی میز سران جمهوری اسلامی بوده است. از این نظر در نظر عموم منطقی است که، علت ولخرجی های نظامی جمهوری اسلامی در خارج از مرزهای ایران در کنار حفظ نفوذ منطقه ای و قدرت چانه زنی خود، درواقع آموزش نیروهای نظامی و شبه نظامی است تا در وقت نیاز این نیروها را برای بقای خود به خدمت فرابخواند. استراتژی تخریب حداکثری، میتواند درنهایت به تخریب کانون مقاومتهای مردمی (مانند مدارس، دانشگاه ها، مغازه ها، خودرو ها، املاک شهروندان معمولی) و حفظ سرمایه های طبقه ی حاکم (مانند مراکز خرید، مال ها، پادگان ها، صنایع و املاک شخصی طبقه ی حاکم در مناطق بالای شهر) و تضعیف مادی بیش از پیش بدنه ی جامعه منجر شود (این سناریو مسلما بدترین سناریوی ممکن بوده و نویسنده هرگز امیدوار به وقوع آن نیست. اما «دستور نِرون» هیتلر برای تخریب شهرهای خودی در پایان جنگ جهانی دوم به منظور خرید چند هفته بقای بیشتر آلمان نازی یا بمباران شهرهای عراقی کوردنشین توسط صدام حسین یا بمباران شهرهای معترض توسط بشار اسد در سوریه نمونههای این استراتژی برای تخریب حداکثری و از میان بردن شهریت و خفه کردن هر نوع امکان اعتراض است). در صورت موفقیت استراتژی «دستور نرون» طبقه ی حاکم می تواند، سپس با پیشنهاد اعطای کمکهای مالی برای بازسازی تخریبهای صورت گرفته، باردیگر اهرم سرکوب اقتصادی را برای کنترل جامعه به کار ببندد. گزیده ی این دو نکته اینکه، امروز مبارزات مردمی نشانگر این آگاهی جمعیست که سناریوی یک انقلاب سمبلیک به سبک بلوک شرق برای سقوط یک نظام فاشیستی مانند جمهوری اسلامی به نتیجه ی قطعی نخواهد رسید و حتی با حضور حداکثری و صرفاً سمبلیک در خیابانها و بدون داشتن اهداف واقعی میتواند به هزینه ی بالا برای انقلابیون بیانجامد.
امروز شاهد آن هستیم که، بطن جامعه به این مسأله پی برده که تنها زمانی که مبارزات در سطح اعمال فشار مادی بر مراکز قدرت پیگیری شود، اهرم اقتصادی طبقه ی حاکم که ضامن امور روزمره ی نیروهای سرکوب است، کند شده و موقتا از کار می افتد. مبارزه ی «مادی» یعنی مبارزهای که به طور منظم و نامنظم امنیت اقتصادی و روزمره ی سیستم را به هر وسیلهای مختل کند. به عنوان اولین قدم، با اعمال فشار واقعی بر بدنه ی سرکوب گران، به طور مشخص بسیج، سپاه و نیروی انتظامی احساس امنیت روزمره از آنها سلب شده، طوری که با کمک شبکههای اجتماعی در محلات شناسایی و تحت نظر قرار میگیرند. مرحله ی بعدی این استراتژی، در نهایت تشکیل هسته های خودگردان حمایتی در درون خانوادهها با احتیاط کامل و بدون شتابزدگی است، که دفاع مشروع با کمترین هزینه را در شرایط حساس (نظیر مخفی کردن یا فراری دادن مبارزان یا کمک به مجروحان یا افراد تحت پیگرد) ممکن می کنند. این هسته ها به تدریج قابل گسترش به شبکههای حمایت مالی و تأمین روزمره برای مثال در هنگام اعتصابات سراسری یا تأمین خودگردان مناطق شهری و روستاییِ مبارز با وابستگی حداقلی به سیستم است. در مرحله بعدی شاهد آن خواهیم بود که، در این گروههای خودگران، استراتژی های ممکن برای مبارزه ی مشروع و سناریو های محتمل به بحث گذاشته شده و به شکل دموکراتیک درباره ی کنش های بعدی تصمیم گیری میشود. همانطور که در انقلاب فرانسه یا انقلاب اکتبر روسیه یا مبارزات ضد استبدادی در ایرلند یا آفریقای جنوبی همین هسته های خُردِ خودگران اولین محفلها برای انقلاب سیاسی را شکل داده اند. پس از شکلگیری هسته های اولیه مقاومت و برنامهریزی برای سناریوهای مختلف، در مرحله ی بعدی، شاهد ضربه به مراکز لوجستیک هستیم، به این هدف اخلال در تأمین نیروهای سرکوب (اولین اهداف از این دست را پایگاه های بسیج در محلات تشکیل می دهند. سیستم قادر به نگهبانی از همه ی این مراکز نیست و با چند اقدام ساده نظیر مسدود کردن درهای ورودی/خروجی با بکارگیری ادوات روزمره و همچنین با مختل کردن حمل و نقل نیروهای سرکوبگر، از کارکرد خود باز میمانند).
امروز شاهد آن هستیم که، در این سطح از مبارزات احتیاط و برنامهریزی برای سناریوهای مختلف، همواره به خلاقیت مبارزان قوام بخشیده تا همزمان با ضربه به سیستم سرکوب در مراکز قدرت، امنیت خود مبارزان تأمین بشود. باید به این نکته اشاره کرد که، امروز این مسأله در آگاهی عمومی نشست کرده است که به کارگیری دفاعی قوه ی قهریه برای جلوگیری از خشونت همه جانبه ی هسته ی سخت یک نظام خودکامه، همواره از عناصر اصلی انقلابهای ضداستبدادی در تاریخ بوده و درواقع مصداق یک دفاع مشروع در برابر یک نظم و نظام فاشیستی و به هدف جلوگیری از نظایر «زنکشی» های سیستماتیک مهسا امینی، حدیث جعفری، نیکا شاکرمی و سارینا اسماعیل زاده و… (بر این لیست هر روز اضافه می شود) و همچنین جلوگیری از فجایع انسانی مثل کشتار مردم بلوچ صورت میگیرد. پیشنیاز چنین مبارزهای یادگیری تغییر زاویه دید به مسأله ی «امنیت» است که همگان را به این آگاهی رسانیده، که برهم زدن امنیت روزمره ی یک نظام سرکوبگر، در نهایت علاوه بر تأمین امنیت مبارزان، برای امنیت افراد معمولی (افراد حتی غیر سیاسی) و خانواده ها و حلقه ی دوستان ضروریست. این مبارزه ی مادی، به قولی به کنترل خشونت سیستم از پایین انجامیده و با پیشدستی در کنش سیاسی و پیشروی در فضای شهری میتواند از اجرای سناریوی تخریب و کشتار حداکثری توسط حکومت جلوگیری کند، چراکه با از دست دادن کنترل بر زندگی روزمره، سیستم در قانع کردن نیروهای خودی برای سرکوب دچار مشکل واقعی میشود.
در اینجا لازم به ذکر است که در این روزها اشاره ی فراوان نیروهای درون نظام به «خطر سوریه ای شدن ایران» نه بازگویی یک دغدغه ی وطن پرستانه که نوعی «تهدید ایهامی» و در آن این نکته نهفته است که «ما برای بقا از حتی بکارگیری نیروهای خارجی برای تخریب حداکثری کشور هم دریغ نمیکنیم». نمونه ی این ایهام ها در سیاست کم نیستند، یک نمونه ی آشنای دیگر اینکه وقتی محمود احمدی نژاد در مناظرات انتخاباتی ۸۴ این پرسش را مطرح کرد «واقعا مشکل مردم ما مشکل موی جوان های ماست!؟ چرا واقعا مردم رو کوچک میکنیم»، درواقع این طرح سؤال نه به معنای مخالفت احمدی نژاد با حجاب اجباری، بلکه دربر دارنده ی این نکته بود که حجاب اجباری از اساس مسأله ای برای حل شدن نیست و دغدغه های دیگر اولویت دارند. زیر سؤال بردن ایهامی دغدغه ی حجاب اجباری از طرف او درواقع به قصد قرار دادن این دغدغه ی «جعلی» از دید او دربرابر «رسیدگی به دغدغه های واقعی» (یعنی مشکلات اقتصادی دهک های درآمدی پایین جامعه) صورت گرفت تا همزمان برای سرکوب بیشتر بد حجابی یا بی حجابی توسط گشت ارشاد، رأی بخشی از این اقشار و حمایت آنها برای این سرکوب ها را کسب کند.
کلام تلخ آخر اینکه:
قربانیان جوان و نوجوان ما اکنون نیازمند اشک و زاری ما نیستند. آنها توسط کسانی به قتل رسیدهاند که هنوز در قدرت اند. آنها برای هدفی به قتل رسیدهاند که هنوز به دست نیامده است؛ پس عزاداری نکنیم، سازماندهی کنیم!
از اسحاق واو
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.