پردۀ سیاه را کنار میزنم و به درون جمعیت میخزم. از اینکه از آن پشتِ صحنۀ تنگِ تاریک که بهزحمت نُه نفر را در خود جا داده است راحت شدهام، نفسی بهآسودگی میکشم. لابیِ کوچکی است که از یکسو با پیانوی کهنۀ رنگ و رو رفتهای آراسته شده و سوی دیگرش میزی چوبی قرار دارد که از آن برای فروش بلیط، سِروِ مشروب و جوابدادن به تلفن استفاده میکنند. پوسترِ نمایش در ابعادی بزرگ روی دیوار لابی چسبانده شده است. دستی از بیرونْ قفلِ رمزدارِ آویخته به زنجیری را از گردنی میکشد. زیر عکس با فونت سفید نوشته شده:
«شماره دار: اقتباسی از الیاس کانهتی»
پالتو و پوتینهایم را روی سقف بالای لابی که کفِ اتاقکِ کوچکِ منشیِ صحنه را تشکیل میدهد جا گذاشتهام و حالا باید از لابهلای جمعیت خودم را به نردبانِ چوبیِ متصل به دیوارِ کناریِ درِ ورودی برسانم، چند پله را بالا بروم و، همانطور که دست میچرخانم روی کف اتاقک، آستین پالتو را بکشم تا همراهش پوتینها هم به پایین سُر بخورند.
سرم را پایین میاندازم و از لابهلای تماشاچیها میگذرم. مدیر کمپانی صدایم میزند. با وجود تأکید بسیارش، جایی از نمایش، live را زیادی کشیدهام و حالا لابد همۀ تماشاچیها گمان کردهاند نمیدانستم چطور ترک کنم، نه اینکه چطور زندگی کنم.
باربارا کاری به آیِ بلندِ من ندارد. با عصبیت و هیجان همیشگیاش میگوید:
I want to introduce you to one of our company members. He is from Germany.
و رو به مرد آلمانی میکند و میگوید:
She is from Iran.
روی ایران زیادی تأکید میکند یا به نظر من اینطور آمده است.
مرد، همانطور که تقلا میکند دست راستش را از دستکش چرمی بیرون بکشد، بلافاصله با لهجۀ سنگینی میگوید:
Oh! It’s okay! I think it’s okay!
و رو به باربارا میکند و میگوید:
I think it’s okay. Right?
از واکنش مرد به خنده میافتم. دستش را سرسری میفشارم و مکالمه را ادامه نمیدهم. وانمود میکنم عجله دارم. خودم را بهسرعت پای نردبان میرسانم و، حین بالارفتن از آن، زیرچشمی نیمنگاهی به مرد میکنم تا خوب براندازش کرده باشم. از آن بالا آنیِسکا را میبینم که از درِ دستشویی بیرون میآید. شکمش حسابی بالا آمده. برایم دست تکان میدهد. گوشۀ پالتو را میکشم و یک لنگه پوتین روی سرم میافتد. لنگۀ دیگر را پیدا نمیکنم. هرچه دست میچرخانم چیزی نوک انگشتانم را نمیگیرد. کف پایم روی میلۀ چوبیِ نردبان زُقزُق میکند و می سوزد. قید پوتینها را میزنم و از نردبان پایین میآیم.
آنیِسکا گرم صحبت با باربارا شده است. از همین فاصله هم میتوان صدای مکررِ ژ را در مکالماتشان شنید. با فاصله از آنها میایستم. میترسم زن اینبار دیگر با دیدنِ من یادِ آیی بیفتد که زیادی کشیده شده. کسی دستش را بر شانهام میگذارد. میچرخم و برندون را میبینم که روبرویم ایستاده. در آغوشم میکشد و میگوید از همکاری با من در اولین اجرای این نمایش خیلی لذت برده. میگویم Me too و برای اینکه چیزی گفته باشم به گریمش اشاره میکنم که حین اجرا روی صورتش شُرّه میکرده و پودرِ سفیدی دانهدانه روی صورت شکلاتیاش نشسته بوده. میخندد و میگوید قبل از اجرا مجبور شده مسافت زیادی را بدود تا به قطار برسد. صورت عرقکردهاش را بهیاد میآورم، هنگامیکه پشتِ صحنه نشسته بود و ساندویچی را گاز میزد. انگار دومرتبه دچار همان حس شده بودم. ترکیبی از غم و اضطراب، که این روزها با مشاهدۀ آدمهای غریبه دچارش میشوم، درست همان موقع که در خلوت خودشان مشغول جویدن لقمهای هستند.
میپرسم کجا زندگی میکند؟ میگوید: South side و بلافاصله میپرسد دوست دارم به بارِ روبرویی برویم؟ آنیِسکا را بهانه میکنم و میگویم قرارِ شام داریم و دستی در هوا برایش تکان میدهم. آنیِسکا متوجه من نمیشود و حالا تنها میتوانم شکمِ برآمدهاش را از لابهلای دو پالتوی سیاه تشخیص بدهم. به برندون میگویم:
See you tomorrow.
و خودم را به لهستانیها میرسانم. چیزی از مکالمه سر درنمیآورم. آنیِسکا رو به من میکند و به لهستانی حرفی میزند. بعد، انگار تازه به صرافت افتاده باشد باید انگلیسی صحبت کند، میخندد و میگوید:
Oh I am sorry! I was talking with you in polish!
وایِ sorry را زیادی میکِشد و روی آر بیشازحد تأکید میکند. میگوید:
I said you were wonderful.
دستم را بر بازویش میکشم و گردنم را اندکی کج میکنم. میگویم:
Thank you so much!
و نیمنگاهی به باربارا میکنم ببینم آیا او هم همین نظر را دارد. باربارا اما توجهی نمیکند و میچرخد تا طنابِ دُورِ پردۀ سیاه را گره بزند. بهمناسبتِ شبِ افتتاحیه، میز اردوری تدارک دیدهاند. از آنیِسکا میپرسم دوست دارد به آنها ملحق بشویم؟ و سعی میکنم از اینکه بیجهت داوطلبِ گرهزدنِ کمرِ پشتِ لباسِ رابرت شده بودم ذهنم را منحرف کنم. آنیِسکا میگوید او که نمیتواند مشروب بخورد، در ضمن باید در این برف تا اِلموودپارک رانندگی کند و خیلی هم خسته است. در همین لحظه زوفیا با قابلمۀ بزرگی در دست از کنارمان میگذرد. رو به آنیِسکا میگویم این همان مِیکآپآرتیستِ مجاری است که در پروژهای سینمایی در آتلانتا کار گرفته. نگاهی میاندازد و میگوید شاید بتواند رابط خوبی برای راهیابیاش به هالیوود باشد. میگویم خودش هم نمی-داند اینجا ماندنی است یا نه، میخواهد به بوداپست برگردد. میپرسد مگر تازه به امریکا آمده؟ میگویم نه، بیست سالی میشود، اما انگار دیگر خسته شده. میپرسم:
Why don’t you go and talk to her? You probably have more in common.
با جدیت میگوید نه اصلا، لهستان با مجارستان خیلی فرق دارد و پالتویش را از روی صندلی برمیدارد تا آمادۀ رفتن بشود. سرِ آستینِ پالتو را میگیرم کمکش کرده باشم راحتتر لباس بپوشد. میگویم اگر میتواند منتظر بشود تا پوتینهایم را پیدا کنم.
میگوید عجلهای ندارد، در ضمن باید دومرتبه به دستشویی برود.
به سالن اجرا برمیگردم. ماژا و ناتالی و دَنیل و زاکری و چند نفری دیگر دورتادورِ میزِ اردور ایستادهاند. گیلاسی را از شراب سفید پر میکنم. روی میز چندین نوع ژامبون، نان، هوموس لبنانی و خیارشوری است که از محلۀ لهستانیهای شیکاگو خریداری شده. برچسبِ روی شیشه تا خورده است. زوفیا بالای سرم میایستد و بهسردی میپرسد مگر گیاهخوارم که از سوپش نمیچشم؟ نگاهی به درون قابلمه میکنم و میگویم:
Oh! You cooked this?!
و بلافاصله متوجه می شوم به جای This باید روی You تاکید میکردم. میگوید باربارا از او خواسته برای شب افتتاحیه چیزی بپزد، او هم این را پخته، نمیدانسته همیشه تعدادی آدم پیدا میشوند که گوشت نمیخورند. درکاسهای یکبارمصرف ملاقهای سوپ میریزم. تکههای سیبزمینی، نخود، لوبیا و گوشت قرمز، همگی رنگی قهوهای دارند. طعم بدی ندارد، اما شکلوشمایلش به غذای زندانیهای فیلمهای آَشوویتس میمانَد. ظرف سوپ را کنار میگذارم و از او خداحافظی میکنم. میپرسد به این زودی دارم میروم؟ میگویم دوست لهستانیام بیرون منتظرم است. یکدیگر را در آغوش میگیریم، اما بین تنهایمان فاصله است. چشمم به رابرت میخورَد که گوشهای ایستاده. چکمههای سیاهِ نمایش را هنوز بهپا دارد. همانطور که گیلاسش را به لب نزدیک میکند، به من لبخند میزند. چرا از شکل لبخندزدنش خوشم نمیآید؟ من را مدام یادِ نقشِ دلقکی میاندازد که در صعودِ مقاومتپذیرِ آرتورو اویی از او دیدهام. طول صحنه را طی میکند و نزدیکم میشود. تنم را به تنش میچسبانَد و میپرسد اولین افتتاح نمایشم در این کمپانی چطور بوده است؟
میگویم:
It was a good run actually.
و ادنان را میبینم که به سمت ما میآید. رابرت دهانش را نزدیک گوشم میآوَرَد و میگوید:
I wish I could see your scene with Nora.
میخواهم از او بپرسم چرا مردها همیشه مشتاقند دو زن لب همدیگر را ببوسند. اما در عوض میخندم و میپرسم مگر ندیده؟
میگوید نه، همیشه آن لحظه پشت صحنه بوده است. ادنان هم که حالا کنار ما ایستاده میگوید من هم ندیدهام. شکلِ نگهداشتنِ دستهایش حین ایستادن، من را یاد نمازخواندنهای مادربزرگم میاندازد.
میخندم و میگویم:
You lost a very hot scene.
ادنان با جدیت میگوید: Yes! I did. و انگار سرِ موضوعِ بسیار مهمی با من به توافق رسیده باشد، سرش را چندبار بهعلامت افسوس چپ و راست میکند.
خودم را از بازوی رابرت بیرون میکشم و نزد آنیِسکا برمیگردم. هنوز در صف دستشویی ایستاده. میگوید فکر کرده او را فراموش کردهام. در باز میشود و نور روی زنی با موهای بلوند میافتد که عینک دودی به چشم دارد. پوسترْ مربوط به یکی از نمایشهای سابق کمپانی است. زیر آن نوشته شده:
Me too, I am Catherine Deneve.
از فرصت استفاده میکنم تا پوتینها را پیدا کنم. میخواهم از نردبان بالا بروم که رابرت به کمکم میآید. بالأخره پوتینها را پیدا میکند. فکر میکنم چه لزومی دارد از او خداحافظی کنم وقتی فرداشب دوباره میبینمش.
با آنیِسکا بیرون از سالن تیاتر ایستاده ایم. خیابان کورتلند سراسر به رنگ سفید درآمده و تنها ردّ لاستیکهای یک دوچرخه در پیادهرو پیداست. دستهایم را در جیب پالتو فرو میبرم و میگویم واقعا شانس آوردهام تا آخر مارچ سرِ این اجرا هستم، وگرنه نمیتوانستم زمستان را تحمل کنم. آنیِسکا شالگردنش را تا زیر بینی بالا میکشد و میگوید او که بعد از ده سال هنوز عادت نکرده است.
میپرسد:
Do you need a ride?
موبابل در جیبم بهلرزه درآمده است. ۹۸ را که میبینم، شک نمیکنم که پدرم است. میگویم:
Sorry! I should answer this right now. It’s my father.
میگویم: «سلام… خوبم… تو چطوری؟» آنیِسکا میخندد.
پدرم میپرسد: «خونهای دیگه؟ خواب که نبودی؟»
میگویم: «نه، اجرا داشتیم.» آنیِسکا با صدای بلندتری میخندد. انگشتهایم بیحس شده است.
پدرم میپرسد: «چه خبر؟»
میگویم: «هیچی! من بیرونم. بعدا زنگ میزنم.»
تلفن را قطع میکنم و رو به آنیِسکا میگویم:
Sorry!
با کنجکاوی میپرسد:
What was he saying?
شبیه نقشش در نمایش تارتوف شده است، همان موقع که دستمال بهدست دُورِ صحنه میچرخید و پنهانی به مکالمۀ ماریان و معشوقش گوش میداد.
گوشی موبایل را در جیب پالتوم میاندازم و میگویم:
Nothing!
و بهیاد میآورم، در طول نمایش، از ترس آنکه کلمه در انتها صدای گ ندهد، آن را کامل ادا نکردهام. انگار در جواب دَنیل که پرسیده بود ”What do you see in my locket?” فقط گفته بودم «نات».
آنیِسکا دومرتبه میپرسد:
Do you need a ride?
میگویم نه، اگر من را برساند انگار که نیمی از مسیر خانه را به جای آنکه به غرب رفته باشد به شرق رفته. همدیگر را در آغوش میگیریم. شکمِ برآمدهاش بینمان فاصله میاندازد.
موبایل را از جیب پالتو بیرون میکشم. انگار پدرم یک مرتبه دیگر هم قبلش زنگ زده بوده است. مردی با صدایی گنگستری میپرسد:
Are these gloves belonging to you?
برمیگردم و رابرت را میبینم که با بارانیِ کِرِمرنگش دیگر حسابی شبیه آرتورو اویی شده. دستکشها را از او میگیرم و میگویم:
Thanks!
تلاشش برای اثبات جنتلمنبودنش بیفایده است. نمیدانم چرا باور نمیکنم. انگار ترفندش باشد برای بهدستآوردنِ دلِ دخترهای جوان. میپرسم کجا زندگی میکند و بلافاصله خودم را بهلودگی میزنم و پشت هم تکرار میکنم: Live… Live… Live…. میخندم و میگویم فکر نمیکنم دیگر بتوانم این کلمه را اصلا بهزبان بیاورم. نخودی میخندد. از فرم لبها و شکل لبخندزدنش اصلا خوشم نمیآید. میگوید تقاطع لینکلن و فوستر، و من که تنها خیابان لینکلن را میشناسم، بهتظاهر سری بهعلامتِ دانستن تکان میدهم.
میپرسد:
Do you need a ride?
ژست بیتفاوتی میگیرم و میگویم خب اگر آزاد است چرا که نه!
با جدیت میگوید:
I am absolutely free!
هیجانزدهام. نمیدانم از اجرای شب اول است یا گیلاس شراب یا شاید هم هردو. اسمش را گذاشتهام هیجانِ کاذبِ اجرا. رابرت همانطور که فرمان میرانَد میپرسد در این مدت در چند نمایش بازی کردهام؟ حسابی سرانگشتی میکنم و عددی را میپرانم. میدانم آنقدرها هم دقیق نیست اما اهمیتی ندارد. هیچچیزِ این مکالمه برایم اهمیتی ندارد. چیزی درونم غنج میزند. میگوید خیلی عدد خوبی است. میگویم از تنهایی است، ترجیح میدهم عوضِ تنهانشستن در آپارتمانم یا سرِ اجرا باشم یا سرِ تمرین و بلافاصله آنیِسکا را بهیاد میآورم که بوقلمونِ تنکسگیوینگ را بر میز سهنفره میگذارد و سرزنشم میکند چرا مقابل دیگران بلندبلند تکرار میکنم که در آپارتمانم تنها هستم. هیجان جایش را به غم میدهد. سکوت میکنم. رابرت یکدفعه میپرسد:
Do you want to go back to Iran?
میگویم نمیدانم، اینجا از اینکه میتوانم آزادانه تیاتر بازی کنم لذت میبرم.
دهانش را نزدیک صورتم میآوَرَد و میگوید:
You can kiss a woman here!
میخندم و دیگر چیزی نمیگویم.
اتومبیلش را جلوی درب خانهام متوقف میکند. با صدای تیاتریاش میپرسد همینجا خوب است یا کمی جلوتر؟
میگویم همینجا خوب است. غم جایش را به هیجان میدهد. با تظاهر به سردی میپرسم دوست دارد برای نوشیدن آبجو بالا بیاید یا اینکه فکر میکند خوب است؟
کمی مکث میکند و میگوید:
I think I am good.
در آغوشش میکشم و صورتم را به صورتش میچسبانم. نمیدانم از من آنقدرها هم خوشش نیامده یا میترسد آمدنش به آپارتمانم او را در مظان اتهام سوءاستفادۀ جنسی از بازیگران زن قرار بدهد. هیجان جایش را به غم میدهد. دوست دارم لمسش کنم، اما فکر میکنم نباید هم فکر کند که مستاَم.
درِ اتومبیل را باز میکنم و پیاده میشوم. انگار میخواهد چیزی بگوید یا من اینطور خیال کردهام. میگویم:
Have a good night!
و در را میبندم.
از جدولِ کنارِ خیابان تا درِ ورودیِ ساختمانی که به آپارتمانم راه دارد دوازده قدم است. قدمها را بارها شمردهام. کلید را به در میزنم و از راهروی تنگ تاریکی می گذرم. چند پله را بالا میروم و روبروی در آپارتمانم می ایستم. در را باز میکنم و کورمال دستم را بر دیوار خالی می چرخانم. کلید برق را پیدا می کنم و آن را می فشارم. ناتالی با صدای بلند میگوید:”we are” و من که حالا روی زمین در تنم مچاله شدهام ادامه میدهم: “greatful”. رابرت از روی سکوی متصل به دیوار چهارم با صدایی رسا میپرسد:
”Wherefor are you greatful?”
ماژا با صدایی لرزان جواب میدهد: greatful because we have no fear” “we are.
رابرت روی سکو میایستد. بالاپوش سیاهش سایهای بر سرِ من و ناتالی میاندازد. میپرسد:
“Wherefor have you no fear?”
ناتالی سرش را بلند میکند و میگوید: “because we know” و من و زاکری روی زمین به راست میغلتیم و یکصدا ادامه میدهیم: “what lies before us”. رابرت میپرسد:
“Is it so desirable that which lies before you?”
ادنان با رعشه میگوید: “No! But we have no fear” و دنیل، همانطور که دستهایش را به سمت من دراز میکند، ادامه میدهد: “we know when, we know when”. رابرت میپرسد:
”Is it so desirable to know when?”
زاکری و نورا، از پشت سر، یکصدا میگویند: “It is desirable” و دنیل بازوهایش را دُورِ تنِ من حلقه میکند تا از زمین بلند بشوم. همزمان صدای رابرت میآید که میپرسد: “Are you glad to be together?”. برندون و ماژا میگویند:
“No! We are not glad to be together”
زاکری دستم را از دست دنیل جدا میکند و من را به سمت خودش میکشد. رابرت میپرسد:
“Wherefor are you together when you are not glad to be together?”
چنگی به موهای سیاه بلندم میزنم و میگویم: “We are together for appearance only” و روبروی زاکری که حالا سرِ سکو نشسته است میایستم.
ادنان میگوید: “We shall part”
رابرت میپرسد:
“For what do wait?”
نورا و دنیل میگویند: “For the moment that shall part us” و روبروی هم روی سکو مینشینند.
رابرت میپرسد:
“You are happy? What more do you desire?”
همه یکصدا میگوییم: “We desire nothing”
ماژا اشکریزان ادامه میدهد: “We are happy”و همه یکصدا میگوییم ”Content”
تار مویم را میکشم تا سرم به راست کج بشود. تار مو را در هوا نگه میدارم، انگار که از آن آویزان شده باشم. رابرت از سکو پایین میآید و من را دُور میزند. چکمههای سیاهش را بر زمین میکوبد و امر میکند:
“Content! Content!”
و همه یکصدا لرزان تأیید میکنیم: “Content! Content!”
رابرت بالای سرِ همۀ ما روی صندلی مینشیند. حالا انگار همگی دورتادورِ یک تختخوابِ بزرگ نشستهایم.
نور میرود.
فوریه ۲۰۱۸
بشنوید:
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.