در این روزگار هستند انسان هایی که از انسان بودن به پوست و استخوانی بسته کرده اند. انسان هایی که وجودشان کم شده است. چنین نیمه-انسان نیمه-اشیائی خسته از هر نام، خسته از هر بار گرانِ نام، بینامی، بینشانیت را دوستتر دارند، خود اگر دوست داشتنی در کار باشد.
وقتی خستهای، وقتی نفست گرفته از دود، وقتی غبار راه گلویت را بسته است، وقتی فشار صفهای جیرهبندی زندگی، سینهات را چنان چلانده که نتوان حتی آهی کرد سرد و لعنی کرد سرنوشت آسمانیت را، وقتی در ماراتن «میکینگ مانی» هنوز شروع نکرده باختهای، دیگر هیچ چیز برایت اهمیتی ندارد. رها شدهای چون خسی بر دریای وجود. مردمان خسته، استخوان شکسته در صفهای جیرهبندی زندگی وقتی یاد رُستم میکنند که گورخری را درسته میخورد ، در دل میگویند ای بر بیدردیت درود پهلوان که دیدی و به داد نرسیدی.
وقتی تصاویر دنیای خیال، سبکباران ساحلها را به رخت میکشد و تو شبها خوابِ «نعوز بالله خود بهشت» میبینی و صبح توبه نصوح را صدباره میشکنی و باز تو میمانی و وجدان معذبِ عذبت و پُتکِ أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ، و وجود دربهدرت مانند پاندولی بین النّار الکبری و جنات تجری من تحتها انهارا آنقدر میرود و میآید، میرود و میآید، میرود و میآید، که دیگر دیوانه میشوی، ناگهان میسپاری زورق را خود به طوفان، هرچه بادا باد، فریاد خسته را رها میکنی بر موج مرگ، رها میکنی سکان را، نه که رها کردی باشی، رها میشوی، چو تخته پاره بر موج رها رها میشوی.
در این روزگاران هستند انسانهایی که خستهاند، و خستگی شده است خود ذات وجودشان. اینان دیگر توانی برای بودن و نیرویی برای گشتن در جهان ندارند. وقتی نفست به خسخس میافتد و بودنت به نبودنت نزدیک میشود، وقتی ریههایت بالا و پایین میروند و عبثانه از هوا خبری نیست، یعنی که خستهای. یعنی جانت دارد کم میشود، رمقت کم میشود، عقلت کم میشود، رنگت کم میشود، کم رنگ میشوی، کم وجود میشوی، انسانیتت کم میشود، حافظهات کم میشود، میگویند مخیله را از دست دادهای، سویِ چشمت کم میشود، حوصلهات کم میشود، وجودت کم میشود و خَم میشوی و کَم میشوی و گُم میشوی و سگ برادر شغال میشود و رجاله عروس میشود. انسان خسته یعنی انسانِ کم. یعنی انتهای خط وجود، یعنی آخرین حوضچه فیض ربانی وجود در نظریه تشکیک وجود جناب صدرالمتالهین که لعنت برآن سنت پاک باد.
حالا دیگر من خسته، من کم-انسان، تنها مانده ام در کویر دنیا. دیگر بوعلی نقشه الاهی عالم را برای من نمیکشد تا بدانم کجای دنیا ایستاده ام. دیگر فارابی برایم از پنجره مدینه فاضله دست تکان نمیدهد، دیگر صدرالمتالهین همچون خدای میکل آنژ دستش را دراز نمیکند از عرش کبریایی تا بگیرد دست من بینوا را و سفر مع الحق فی الخلق کند با من در راه مانده. من دیگر تنها مانده ام، و همه آن نیاکان من چون پدران خائن و متواری ترکم کرده اند به سوی آسمانهای قدسی خودشان.
نظریه تشکیک وجود حالا دیگر برای این شده است که آتشی بیافروزیم در قیل و قال مجلات صد من یه غاز بر سر تشکیک در وجود یا ماهیات و دود آن را بلند کنیم، بلند کنیم دود را به آسمان، آنقدر که سر و کله همهمان سیاه شود، دودش دنیا را بگیرد. آنگاه ما دست افشان و پاکوبان و ممتنعُ الممکنُ الواجبُ گویان برقصیم دور آتش حکمت الاشراق، و بخندیم به ریش هستی و دود سیاه را بفرستیم به آسمان، برود به آسمان هفتم، عقول دهگانه را یکی یکی چون یله های برج میلاد بالا رود، و چشم و کله انوار اسپهبدیه و عقل فعال و واجب الوجود را بپوشاند و اشکشان درآید از این دودِ پوچ پسرِسینا و بالای متالهین و سرشان گیج رود. اما حالا دیگر تنور نظریه تشکیک وجود سرد شده و صفیر سیمرغ دیگر به گوش نمیرسد و آنچه هست عوعو سگی است که مینالد به آواز حزین و دردِ غروب را با اسانس خون و لاستیک میریزد در دل مردمی که کم آورده اند در انسان بودن.
نظریه تشکیک شاید فقط به همین درد بخورد که شده است وصف حال ما آخر خطیها، ما آدمهای به عدم نزدیک. یعنی وقتی زندگی دوید در کوچهها و خون نشیط زنده بیدار پستانهای مادر زمین را پر کرد ، ما در زیر لحافِ کرسیِ اسفار، دل خوش کنیم به پت پت شمع مردهای در جوار مرگ. ما تهِ خطِ وجودیم، و از همان ته خط وجود قلبمان افسوسکنان میگوید: صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پرگشودن پرستو شدن. اما خستگی همه توان پرگشودن را گرفتهاست، در هیچ چیز آنگونه که باید و شاید حضور نداری، نه بر سجاده، نه در آغوش جفتت. دنیا را از دریچه تنگش نگاه میکنی، دست به اشیاء میکشی اما لمس نمیکنی. نگاه میکنی اما نمیبینی. انسانِ خسته چنین انسانی است، او انسانِ کم است.
انسان کم مالیخولیای گذشته دارد. گذشته مانند روحی پلید و سرگردان شبها به خوابش می آید، مانند بکارتی پوچ اما از دست رفته، حس گناه و خیانت به آنچه بوده است، یا خیال میکند که بوده است، رهایش نمیکند و وزوزوار بر گوشش میخواند «شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار». زاری بر جنازه شکوه و فخر از دست رفته در کنار کم-بودن انسانیت قوز بالا قوز میشود. انسانهایی خسته هستند در این روزگار که کابوس گذشته رهایشان نمیکند، حسرت آنچه دیگر نیست و شاید که هیچ وقت هم نبوده است.
گفتهاند که این «انسان کم»، در زمانی نه چندان دور جلال و زیبایی گنبدهایش سر به لاجورد آسمان میسابید. گفته اند، تو باور نکن. گویی تاریخ برای این «انسان کم» یک بازی مار و پله مسخره بیش نیست. این دبیر گیج و گول و کور دل، تاریخ، تا میخواهد دفترش را به روایتِ پیشرفتی، گشایشی، صبحی بیانگارد، ناگهان صدای مستبدانه امیری، جرقه تپانچهای، حکم حکومتیای، زهری، ماری، رعشه میاندازد بر دستش، ناگهان طوفانی بر میخیزد، ماری اژدهامانند، دراز و وحشتناک میخورد هرچه ساخته این کم-انسان، میبلعد و در روده خود میچرخاند و می چرخاند و از گردنهی حیرانیِ همه اعصاری که ذره ذره جلو آمده بودند، برعکس عقب میراند و تفاله ی تلاشش را چون مدفوعی پس میاندازد از انتهای دمش در دهانه غاری یا خم جنگلی. و تو نپندار که این اژدها فقط یکی است و این به قهقرا رفتن فقط یک بار، صد بار گَزیده شد این مردم در بازی مار-پله. اینچنین که شدی، دیگر خسته نیستی به آن معنا که کوهنوردی سربلند خسته است، تو خستهای و جانت به خِسخِس افتاده از تکرار، تکرار، تکرارِ شکست.
چنین انسانهای خستهای گاه بغچه زیر بغل میروند به بهشتهای سیاه و سفیدِ مهاجرت و چون لالانِ روزگار، خسته در پی «ژو سویی ایمیگقانت» میدوند و قطره اشکی آمده نیامده به گلوشان خون میشود از یاد ایامی که روحشان پرواز میکرد در آوازِ: یارم به یکتا پیرهن، خوابیده زیر نسترن، ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند. انسانی که هوایش و خاکش و زبانش و آبش و روحش دیگر ضعیف شده است و هرچه میکوشد تا بدود، میبیند هی دمپایی از پایش در میرود و هی زمین میخورد و هی بدنش از این مملکت فرار می کند و هی باز روحش باز میگردد.
وقتی آرمانهایت فروریخت، وقتی ارزشهایت بیبها شد، وقتی رُستمت جان ز چاه نابرادر درنبُرد، وقتی کتابهای بوعلی سوخت در اصفهان، وقتی سایه مغول بر سر خیام افتاد، وقتی رگ میرزا تقی لاله فشاند بر دیوار حمام در همان هنگام که ناصرالدین عکس سلفی میگرفت با لخت و عوران اندرونی، وقتی پیرمرد احمدآباد سر بر عصا گذاشت، وقتی لب ناخدای آزادی دوخته شد، وقتی از دهانها خون غلغله زد در باغ شاه، وقتی غم غروب ابنبابویه بدِ بد بدِ کرک جان را بلند کرد، وقتی ستارهی خونین شکفت بر صورت دختر جوان بر آسفالت امیرآباد، آنگاه خسته میشوی. هی زور زدهای که بجنبد نفس باد بهاری، هی تقلا کردهای که سرآید زمستون، هی جان دادهای که پیش رود آن خدای آزادی، اما حالا که نمیشود، خستگی بر جانت مینشیند، آن چنان خسته میشوی، آنچنان کم میشوی که دیگر آه، کو قطره اشکی در رسای شکوه گذشته، کو توانی برای طرحی نو.
خستگی گاه از پس تلاشی سربلند میآید. کوششی کردهای و راهی رفتهای و توانت را توشه رسیدن به آرمانها کردهای و حال رسیده به مقصود یا در نیمهراه، بار بر زمین میگذاری، کشوقوسی به قدت میدهی، بر زمین مینشینی و کفشهایت را در میآوری تا پاهایت هوایی بخورند، چای دم میکنی و خستگی تنت را و ذهنت راتسکین میدهی به سیگاری، خستهای اما ناامید نه، خسته از راهی که آمدهای و امیدوار به راهی که باید بروی. این خستگی با چُرتی رفع میشود، با چای دبشی بهدرمیشود از تن، اما امان از خستگی ناامیدانه. اگر هزار سال بخوابی، اگر نیکوتین همه سیگارهای عالم را دود کنی در کلهات، اگر همه قهرمانها خونشان را بر سر چهارراه خیرات کنند هر شب جمعه، باز هم کم خوابی، باز هم بی جانی، باز هم نایی نداری برای بلند شدن. در این روزگار هستند انسانهایی که چنین خسته اند.
خستگی را خویشیای است با ناامیدی. آن تنهای بندرهای سرد و نمناک میگفت برخیز، از میان تکرار روزها، از خلال پوچ لحظه ها، از میان خیل یکسان یکها در صفهای تکرار، از میان هر آنچه تو را از به راه خود بودن باز می دارد، قیام کن. یگانه باش، امید موجزی ز هیچ مرده نیست، زنده باش. او خودش چنین میخواست کرد با زندگیش. او میخواست هر کس مسیح خودش باشد، بر دوش کشنده صلیب خود، پیامبر خودش، راهنمای خودش، ابراهیم خودش. او میگفت راه بهشت مینوی من بزروی طوع و خاکساری نیست. من خود خدای خودم. او چنین میگفت امیدوارانه.
اما هی!! کجاست اکنون آن آخرین پیامبر مسئولیت فردی که ببیند دیگر ما «فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم». اصلا دنیا چنان فرو ریخته که دیگر گویی سخن از قیام و به پا خواستن و به سوی دشتهای آزادی گامهای عاشقانه برداشتن خود اسندآپ کمدی مسخره ای بیش نیست. همش حرف مفت است و خنده ی سبک آرد حضار را. در این دنیا وقتی که شاعری یعنی که هیچ کاره ای. وقتی قدم در راه بی فرجام میگذاری، ناگهان میافتی تو حوض نقاشی، برف میشی، گوله میشی، سر از پشت میله ها در میاری، بعد مادرت میآید پشت میله ها میگوید آخر زنت، فرزندت، و تو دندان غفلت بر جگر خسته میگذاری و چون مادیانی از پس آب خوردن سر بالا میاندازی که «نه، نمی نویسم» آن ندامت نامه روسیاه بشریت را. بعد چه میشود؟ بعد ماموران امنیتی میگویند احسنت به این قهرمان! بگذارید برود این قهرمان! از ما دیگر کاری به قپانی ساخته نیست! ما روحمان را فروخته بودیم فاوستوار، و این یگانه منادی آزادی روح ما را بازخرید کرد از زندان شیطان!
هی! برادر جان برخیز از خواب خوش شیرین. نه اینچنین نیست. واقعیت این است که بعد از آن «نه» بزرگوارانه تو، ماموران امنیت مادرت را تعقیب میکنند و جای زن و فرزندت را پیدا میکنند و عزیزت را، میآورند جلوی چشمت شکنجه میکنند و تو مانند ماری خودگزیده پیچ و تاب میخوری و فریاد میزنی از ته ته وجودت و آهت را می کوبی به طاق آسمان بلکه بیدار شود آن عادل خفته، و وقتی میبینی خبری نیست و دست پلید شر میخزد بر ران و سینه آن بیپناه پاک تر از هر چه صبحگاه، آنگاه اعلام برائت میکنی، مینویسی، نه که بنویسی، صدباره قسم میدهی بازرس را که چیزی از قلم نیافتد، و بعد ول میشوی. مثل تفاله، مثل مدفوعی که روزی میوه سرخ آزادی بود و حالا تعفن خیانت و بزدلی. میشوی خودِ خود «دکتر نون». بعد داستانت را مینویسند در روزنامه که «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» و بعد همهی آن دیگران مانند تو «دکتر نون»ها زیر لحاف این قصهی پر غصه را میخوانند و آهسته میگریند در تنهایی خود.
انسان کم با همدستی سرنوشت به خود خیانت کرده است. بگذار به جای ترکیب رنگباخته «اتحاد عقل و عاقل و معقول» بگوییم «اتحاد خیانت و خائن و مخئون». انسان کم رستمش فرزندکش است. انقلابش به آزادی نمیرسد، بسیجیش بساز-بفروش میشود، روشنفکرش فارسیندان، منتقد اجتماعیش چون خاله زنکها پیغام و پسغام میفرستد برای حریف از طریق نشریه! ای عجب! انسان کم عذبش آرزوی ازدواج دارد، مزدوجش آرزوی خیانت. انسان کم سفیرش میگوید «دست خط ندادهام که همیشه وفادار کشورم باشم». شاهش، شاه شکوه صفویش، یک انگلیسی را میکند سفیر ایران در انگلیس! از قیاسش خنده آمد خلق را. تفریح دیگرِ شاهش این است که استکان بکند ماتحت دلقک! دیگری نسل پلنگ را ور می اندازد. دیگری جوی خون راه میاندازد از کشتار دگر اندیشان، دیگری گربه را میکند ببریخان.
بدین طریق رابطهای است بین خستگی و کندذهنی. وقتی به طور مداوم چشمت کم دید و پایت کم رفت و دستت کم کرد، آنگاه ذهنت کم میشود. کندذهن شده این انسان کم، دچار خیالهای دونکیشوتی، دچار بازگوییهای نسخهنویسانه. انسان کندذهنِ خسته، در هر موقعیت جدید، در هر حادثهی روز، در هر پیچ تازهی راه، چون خسته است از اندیشیدن، از جستجو، هی به عقب نگاه میکند، هی میخواهد ببیند جناب حافظ غزلی، چیزی، درمورد این مشکل جدید نگفته، از ته دل التماس میکند به خواجه: جان من با آن صدای آسمانیت، با آن صدای مرتعش عرفانیت یک بارِ دیگه بگو «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد». انسان خسته اگر این را از جناب خواجه بشنود آنگاه دیگر دلش آرام میشود. چون آدمی که دل پیچه دارد هی به خود میپیچد در انتظار یک باد. باد که آمد خیالش راحت میشود، می داند که به زودی دردی دیگر فراخواهد رسید اما با خود میگوید، خدا را چه دیدی شاید خواجه باز دلش به رحم آمد و یک «آنچه خود داشتِ» نازِ جفت شیش دیگر صادر کرد و ما راحت شدیم برای لحظهای و ای برادر، تا درد دیگر خدا بزرگ است.
انسان کم اگر کمی منصف باشد میفهمد که کند ذهن شده است، اما غرورش اجازه نمیدهد که اقرار کند. چنین انسانی میداند که چیزی در چنته ندارد، اما کنفرانس بینالمللی برپا میکند با حضور اندیشمندان صدتا یه غاز حوزه و دانشگاه، و این دانشمندانِ لشکری و کشوری هی خر اسفار را میچرخانند دور میله حکمت الاشراق به هوای جلو رفتن و میچاپند مقالههای علمی و هی نشخار میکنند مقالههای ترویجی را و ناگهان بز اخفش میخورد کاغذ را و میپِشکلد ترجمههای پستمدرن را. انسان کم نمیخواهد به خودش یک لحظه بیاندیشد و دریابد که ای آه، سالهاست که خسته و کم است و از خستگی مرده است. او میداند که اگر لحظهای، آنی، قبول کند که خسته است، مرگ درجا از جایش میکَند، به مثال طوفان که یکی برگ زرد پاییزی را. به همین خاطر انسان کم به خستگی نمیاندیشد. او می ترسد که به خستگی فکر کند. ای بسا اگر قبول میکرد، اگر میپذیرفت که خسته و پیر شده، اگر با کندذهنیش کنار میآمد، آنگاه میتوانست لحظاتی از دور مسابقه خیالی خود کناره بگیرد، به خود بیاندیشد، زخمهایش را بشمرد، زخمهایش را بلیسد، چشمهای خسته اش را دمی روی هم بگذارد و همچون سهرابی خون از تن رفته بخوابد. او باید بفهمد که به خواب نیاز دارد، این خواب ابدی نخواهد بود، دوره نقاهت و درمان و استراحت آرام آرام سپری خواهد شد و بعد از زمستانی، بهار خودش خواهد آمد. اگر بپذیریم که خستهایم دیگر لازم نیست ملاصدرا را جد معنوی هگل بدانیم و طحال علامه جعفری را پیوند بزنیم به غوزک پای برتراند راسل و مطهری را لیبرالتر از جان رالز رنگ کنیم و بفروشیم در بازار مکاره مجلات علمی پژوهشی.
پذیرفتن خستگی شرافتی میخواهد انسانی. اگر چیزی برای گفتن نداری، شریف باش و سکوت کن. هی نظریه اعتباریات علامه را قرقره نکن روزی دوبار، یکی قبل از خواب، یکی بعد از خواب کمخِردی، به خیال آنکه داری مقاله علمی پژوهشی مینویسی. نگاه کن جان برادر، ای خستهخاطر دوست، ببین چگونه خسته شدهای از انتظار گودو. بگذار مجلهها چاپ نشوند، بگذار صفحهها سفید بمانند، بگذار فرصت شغلیِ هیئت علمی دانشگاه آزاد شعبه شهید کلاهدوز پنجاه و شش از دست برود، بهتر است جان برادر تا تو کلاهی بدوزی بر سر تاریخ بینوای معرفت، چرکنویسهایت را ترجمه جابزنی و ترجمههایت را رنگ کنی به جای تالیف بفروشی و استاد تمام بشوی و آبروی انسانیت را ببری. بگذار خستگی آرامت کند ای روح خسته، بیخیال میراث شکوهمند باستان و پساباستان، بیخیال دو قرن سکوت و صد قرن فریاد، بیخیال قانون بوعلی، بیخیال مثنوی هفتاد من، بیخیال درد جاودانگی، بیخیال سنت و مدرنیسم، بیخیال مبداء و معاد، بیخیال بدایه الحکمه و نهایه الحکمه. من از طرف تو ای خسته برادر، همه گناهِ بار زمین گذاشتن علمت را برعهده میگیرم، اگر آن دنیا گفتند چرا سنتگرایی را رها کردی و متجدد شدی به گردن من. زندگی را غنیمت دان برادر. بارِ گران تاریخ، روح زندگی را از ما ربوده. حرص جاودانگی و ماندن در عِداد حکما و فضلا و ناسائیون روح ما را نزار کرده. بگذار سبکبال برویم به صندوق عدم و دیگر ککمان هم نگزد که بعد اسم ما صلوات جمیل میفرستند یا فراموشمان میکنند آنچنان که گویی نبودهایم از آغاز. اگر بغضت بترکد، اگر خستگیت عیان شود، اگر صداقت خستگی فرا رسد، مثل سدی که ناگهان بشکند، مثل بغضی که راه گلو را باز کند، آب حیات جاری میشود در لحظات بودن، خستگی اصیل میشود وقتی قبولش کنی. سکوت کن، نترس، بخواب، خستگی در کن، رها کن پارو را، نترس نمیمیری، به موقع بیدار خواهی شد.
آه اگر صداقت خستگی فرا رسد، آه اگر چون کبوتر تیر خورده، رها کنی بالت را در دستهای باد در این ثانیه های آخر، نمی دانی چه لذتی دارد. چه رهاییای نهفته است در پذیرش شکست. خیال کن به شانه میبرندت از غرقاب زندگی، و تو بیخیال لمیده روی مرکب چوبین، گنجشککان آسمان بهاری را می شماری! نصیحت سالینجر در فرنی و زویی یادت هست؟ وه چه بی رنگ و بی نشان که تویی! چه سبکی تو! چه حسابت پاک است. تو شکست خوردی، تو خراب و ویران شدی اما می خندی زیرا «که سلطان نخواهد خراج از خراب»! بگذار آنها که پیروز شدند سخنگو باشند. بگذار آنها که خونت را مکیدند، جامهای پیروزی را بکوبند به هم. تو شکست خوردی. تو ناامیدی بودی که به طعن نام خود را «امید» گذاشتی. تو به ریشخند چنین کردی، ریشخندی زهردار به روی همه سرنوشت و خدا.
گمان مدار که می خواهم تو را راهی فراسوی این ناامیدی و خستگی پیش پا بگذارم. تو مردهای، تمام شد. وقت تمام شد. دیگر مجالی نیست. جنگی بود و تاریخی بود و تلاشی بود و تاریخی که حالا دیگر دارد به پایان میرسد. پیامبران آمدند و رفتند، فیلسوفان آمدند و رفتند، مصلحان اجتماعی آمدند و رفتند، و حالا آخرالزمان است و تو این بازی را باختای.
آن شاعر ناامید که «امید» نام داشت، پیامبر آخرالزمانی توست. پیامبر برای کسانی که آخر خط اند؟ خنده دار است نه؟ پیامبری میآید تا طرحی بیاورد، بهبود امور صورت گیرد، دینی جدید برای زمانهای جدید. اما وقتی زمانی نمانده، وقتی انسانها به ته خط وجود رسیده اند، وقتی دنیا پر است از رجاله ها و شیر گاز باز شده، دیگر چه امیدی، چه ایمانی.
اخوان، قاصد تجربه های همه تلخ، آمده است که نه پیام راستین مرگ بیاورد، برای که؟ برای خود شخص بیمار. و چه پیامی رهابخشتر از پیام مرگ برای آنکه زبونانه نمیخواهد بمیرد. آنکه حاضر است خفت بستر و زخم و منت ثانیه ها را بکشد اما نمیرد. اخوان مانند آن پیام رهایی بخش است وقتی میگویند «تو مردی». رها کن، مشتت را باز کن، عضلاتت را شل کن، جان نکن، آسوده باش، مرگ آن سیاه چاله وحشت نیست که میترسیدی. مرگ آغوش گرم خواب است از پس یک کارزار مردانداز.
وه که چه آرام است دریا پس از طوفان، سپاهی پس از شکست، مردی پس از شهادت، زنی پس از زایمان. اخوان آرامش مرگ است برای ملتی که زبونانه نمیخواهد بمیرد. یک بار برای همیشه باید رها شد. یک بار برای همیشه باید فروکوفت هر فخر دروغین گذشته را. این گذشته چون باری گران بر دوش ما سنگینی می کند. به درک که ما که هستیم. به درک که سنت مقدم است یا تجدد. از این همه چه حاصل وقتی من و تو جوانیمان را از دست دادیم. ای کاش می دانستیم قبل از هر قال سنت و قیل مدرنیسم، قبل از هر جدال ملیت و اسلامیت، این زندگی ماست که هدر شد. ما به آخر خط رسیدیم و هنوز همین لحظه های آخر را ولخرجانه هدر میدهیم به پای سنت و تجدید.
صد سال است با سیلی سرد زمستان از خواب همگنان غار بیدار شدهایم و هی می پرسیم «ما که هستیم»، «شناسنامه ما کجاست»، «پدرمان کیست»، «دوست و دشمنمان کیست». بی خیال شو برادر جان. به جای این همه گنگوار دور خود چرخیدن تنها یک کلمه «باش!» زندگی کن! فارغ از همه برندگان و بازندگان، این چند ثانیه مانده از زندگی را نفس بکش، حضور انسانی داشته باش. آن نوعی از بودن که انسان راست، آن را تجربه کن. خودت باش در این لحظهی مرگ!
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
ای کاش قبل از پست کردن این مطلب، حداقل یک بار آن را ویرایش می کردید. متاسفانه متن آنقدر ایرادات نگارشی، دستوری و حتی املایی دارد که انگیزه ی کامل خواندن را از خواندن می گیرد.
پنجشنبه, ۷ام تیر, ۱۳۹۷
ای کاش قبل از پست کردن این مطلب، حداقل یک بار آن را ویرایش می کردید. متاسفانه متن آنقدر ایرادات دستوری، نگارشی و حتی املایی دارد که خواننده انگیزه ی خواندن آن را از دست می دهد.
پنجشنبه, ۷ام تیر, ۱۳۹۷