به یاد ندارم که تماشای فیلمی با محوریت خشونت، کشتار و بی رحمی و یا افراد روان پریش که زجر، شکنجه و کشتن دیگری\دیگران برایشان امری لذت بخش است را نتوانسته باشم تا به انتها ببینم. هر چند تماشای این فیلمها لذت بخش نیست ولی از آنجا که مساله به عنوان امری استثنا از قاعده ارائه میشود تحمل آن را آسان می کند، چرا که در این فیلم ها اینگونه القاء می شود که این افراد بیمارانی هستند در برابر اکثریت انسانهائی که خواهان زیستن برادرانه در کنار دیگر انسانها هستند.برای نمونه میتوان از فیلمهای سام پکین پا که به او لقب استاد خشونت داده بودند و یا سایکو اثر هیچکاک یاد کرد.اما اولین بار که فیلم سالو از پازولینی را به تماشا نشستم پس از پانزده یا بیست دقیقه که از فیلم گذشت حال تهوع به من دست داد و از دیدن بقیه فیلم صرفنظر کردم. چند سال بعد تلاش مجدد من برای دیدن کامل فیلم نیز با شکست مواجه شد تا اینکه  ترجمه فارسی« ۱۲۰ روز سدوم یا مکتب لیبرتین« در دسترس همگان قرار گرفت،ترجمه ای که با جمله »تقدیم به پازولینی« آغاز میشود و همین انگیزه ای شد تا این بار فیلم را که بر مبنای آن ساخته شده ببینم و خود را موظف کردم که فیلم را تا به پایان ببینم و موفق شدم. پازولینی با انتخاب سال ۱۹۴۴ برای شروع فیلم زمان داستان را از قرن هجدهم به دوران معاصر تغییر داده است. شاید همین تغییر زمان است که تماشای فیلم را دشوار میکند! شاید!. در نقد های جسته گریخته ای که در باره این فیلم خواندم تمرکز بر روی سادیسم همچون یک بیماری جنسی که فرد تنها با آزار دیگری میتواند از رابطه جنسی لذت ببرد و پیوند این دیگر آزاری به فاشیسم نقطه مشترک آنها بود.هدف این نوشته نقد فیلم پازولینی نیست بلکه تلاش برای یافتن این پرسش است که چه تفاوتی بین نمایش خشونت در فیلم پازولینی با دیگر فیلمهائی از این نوع هست که حالت تهوع به انسان دست میدهد؟ در اواسط دهه نود میلادی یک روانشناس دانمارکی که در یکی از کشورهای آفریقائی به زنانی که در جنگ داخلی مورد تجاوز قرار گرفته بودند کمک میکرد در پاسخ به این پرسش که کارش باعث تغییر دیدگاهش به انسان میشود یا نه گفت« من بر این باورم که همه انسانها ذاتا خوبند این شرایط زندگی است که آنها را به سوی بدی میکشاند« این سخن از زبان یک زن که به عنوان درمانگر روایت های زنان بسیاری را که مورد تجاوز قرار گرفتنه بودند شنیده بود برای من شگفت آور بود. در آن روزها من نیز یقین کامل داشتم که انسان ها ذاتا نیک خواه یک دیگرند تنها این شرایط اجتماعی است که آز آنها موجوداتی دهشتناک و پلید به وجود می آورد. با اطمینان کامل به ذات نیک انسانی کار روان درمانی را آغاز کردم. باید سپاسگزار کسانی باشم که با اعتماد کامل روایت سختی ها و مرارتهائی که در زندگی کشیده اند را برای من بیان کردند، روایتهائی که هر یک رمانی بود منتشر نشده. از خلال این روایتها که هر یک معرف گوشه ای از روابط بین انسانی بود به تدریج در باور خود بر ذات نیک انسانی شک کردم. آنچه روایت میشد از زبان اول شخص مفرد بود، از زبان شخصی که خود آنچه را که روایت می کرد تجربه کرده بود. زندانیان شکنجه شده از خاورمیانه، آفریقا،بالکان و آسیا. زنانی که شاهد کشته شدن فرزندان خود بودند.جنگ، ویرانی و کشتار گروهی و این همه نه در عهد مغول که در زمان معاصر و دقیق تر درست در همین زمانی که من و شما زندگی میکنیم رخ داده است و می دهد. اما این »درنده خوئی« آنچنان که سعدی آن را مینامد به شهادت تاریخ همواره وجود داشته است تا آنجا که آنکه باور  داشت بنی آدم در آفرینش از یک گوهرند به این باور رسید که آدمیان اسیر دیو مانده اند چرا که فرشته راهی به مکان آدمیت ندارد.

سعدی آدمی را پند میدهد تا این درنده خوئی را در طبیعت خود بمیراند تا »آدمی« شود.اگر آنچه را که سعدی طبیعت آدمی می نامد به ذات آدمی ترجمه کنیم میتوانیم سخن سعدی را اینگونه تفسیر کنیم که  وجود ذاتی بد که نتیجه در اسارت ماندن انسان در بند دیو است در وجود ما لانه کرده است و در این اسارت او پای بند شهوت شده است و رهائی از این شهوت راه رستگاری او برای آدمی شدن است چرا که خور و خواب و خشم شهوت ما را در ردیف حیوانات قرار میدهد. تقریبا پنج قرن پس از سعدی مارکی دوساد در کتاب خود«خور و خواب و خشم شهوت« را به عریان ترین شکل آن توصیف میکند و دویست سال بعد پازولینی آن توصیف را برای نمایش بر روی پرده سینما خلق میکند و چند روز بعد از اتمام تدوین فیلم به شکل فجیعی کشته میشود و نمایش فیلم او بر پرده سینما ممنوع میشود. تفاوت آنچه که پازولینی به نمایش میگذارد با آنچه که سعدی بیان می کند عدم وجود اسارت در بند دیو است. شکنجه و آزار دیگری برای لذت بردن بخشی از انسان بودن ماست.به نمایش گذاشتن خشونت بر روی پرده سینما ضرورتا به این معنی نیست که سبب ایجاد انزجار در ما شود. ما از اینکه قهرمان فیلم آدمهای شرور را میکشد و آنها را به سزای اعمالشان میرساند خوشحال میشویم و پیروزی قهرمان به ما احساس امنیت می دهد. روایت های هالیوودی از خشونت در اکثر موارد بر مبنای دوگانه جنگ نیک وبد قرار دارد و در  نبرد بین اهورا و اهریمن ما جانبدار قهرمان فیلم که درجبهه اهورائی برای نجات ما از شر اهریمن دست به کشتار میزند هستیم و به همین دلیل پیروزی او در ما ایجاد مسرت و شادی میکند و از کشته شدن نیروهای شر نه تنها ناراحت که خوشحال هم میشویم. کارگردانهائی که از ایدئولوژی هالیوود پیروی نمی کنند از خشونت روایت دیگری را به نمایش می گذارند. ایگمار برگمان در فیلم »فانی و الکساندر« به کار گیری تنبیه بدنی برای تربیت کردن بچه ها از سوی نا پدری آنها که اسقف هم هست را آن چنان واقعی به تصویر میکشد که در ما انزجاری عمیق از بی رحمی و سنگدلی این نماینده خدا بر روی زمین شکل می گیرد. خشونتی که بدون استفاده از رگبار مسلسل ها جاری شدن خون به نمایش گذاشته میشود ولی روایتی از واقعیت با بیانی واقع گرا. پازولینی تنها خشونت را عریان به نمایش نمی گذارد، بدنهای برهنه ای که او به نمایش میگذارد عریانی روان قدرتمندانی است که با شهوتی سیری ناپذیر قدرت را برای تسلط بر دیگران قبضه کرده اند تا از راه تسلط بر آنها صاحب جسم و روان آنها نیز بشوند. هدف از قدرت تصاحب دیگری است، قدرت وسیله ای است برای به تملک در آوردن دیگران تا آنها را از انسان بودن به اشیاء تبدیل کنیم و از آنها همچون هر وسیله دیگری که در تملک خود داریم برای ارضای هوسهای شهوانی خود استفاده کنیم. شهوتی سرکش در ما برای چیرگی بر دیگری و تسلط بر دیگری وجود دارد که تنها با اعمال قدرت می توانیم نیازهای این شهوت را بر اورده کنیم. شاید رو در رو شدن با این واقعیت است که تماشای فیلم سالو یا ۱۲۰ روز در سدوم را برای ما دشوار میکند.   

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)