خانم اِس از مجردی بدون بوس و کنار چندسال اخیرش شکایت داشت؛ گفت که حتی مشابهِ مرد ایدهآلش را در چهارسال اخیر ندیده است. پرسیدم مشخصات مرد ایدهآلش چیستٰ حتی مشابه ایدهآل؟ شروع کرد به شمردن. الهی به امید تو، اگر تندنویسی بلد بودم و حرفهایش را میآوردم روی کاغذ بیاغراق بافونت یازده ؛ حاشیه یک اینچ میشد بیست صفحه. بعضی از ویژگیهای مردمشابهایدهآلش را نفهمیدم. درحد توانایی راندن سورتمهسگی بود. درمورد برخی از اخلاقیات لغاتی که استفاده کرد خیلی سنگین بودند.خاصیت مذکور در یک کلمه معنا میداد،”دستودلبازیبهاقوام درجهاول درحد متعادل”. بعضی را اصلا نگرفتم و احتمالا پاره از مشخصات مردایدهآل برمیگشت به زمان هنریچهارم.
بعد از شنیدن لیست خانم اِس فکرکردم به شرایط مرد ایدهآل خودم. من همیشه ادعای “عشقدیوانهواردرنگاهاولم” میشود. ولی این ادعا احتمالا چرت است. حتما برای برقراری رابطه شرایط دارم هرچند خودم فکر میکنم خیلی دلیام. از آنجا که اصلا کار مهمی ندارم و زندگی تمامش تعطیلات در هاوایی است،نشستم و لیستم را نوشتم. لیست من شد سه بند ” سکس؛ خنده؛ سکوت”
سکس. به نظر من برتری انسان بر حیوان این است که ما جز بقای نسل همینجوری هم باهمخوابیدنمان میآید. بهار و فلان هم ندارد. فلذا سکس خیلی مهم است. سکس صرفا به قامت و استقامت و از سقف آویزان شدن و اینها نیست که، به لذت است. من تا افتخار نکنم به کسی لذت نمیبرم از رابطه تنم با تنش. من، نگارنده این خطوط، چه در هوشیاری چه در مستی ، نمیتوانم با کسی بخوابم که به او افتخار نمیکنم. افتخارکردن را اگر بخواهم لیست کنم از لیست خانم اِس پیشی میگیرد با این فرق که بین بندهای من “یا” است بین بندهای خانم اس “و”. افتخار در من خیلی ناگهانی ایجاد میشود. مثلا گاهی وقتی معشوق روی صحنه است. گاهی وقتی من اینطرف کانتر نشستهام و او آنطرف دارد چیزی را تعریف میکند و آی خوب تعریف میکند.گاهی وقتی چندخطی نوشته که کلمه به کلمهش را دوست دارم. من به بوی تن آدمها افتخار میکنم. اگر رویم میشد و وقت او گرفته نمیشد، میگفتم مفتخرعلیه مرا را همه بو کنید. به سروشکل. ضرورتا سروشکل همان استاندارد آژانسهای مدل یابی نیست. گاهی لاغرو مو تابدار، گاهی قدبلندو ورزشکار. گاهی چشمهای گود رفته عصبانی. گاهی ساعد. گاهی تهریش. گاهی صرفا صدای خوب. گاهی بوی دهان سیگاریشان. گاهی تخصص درزمینه سینما. گاهی بداخلاقی. گاهی چوبهایی درامزی که از جیب پشت شلوار جینی بیرون مانده است. گاهی قلم خوب. گاهی دستخط عالی. گاهی فرانسه حرف زدن. گاهی شراب شناسی.گاهی سوادی که درسطح تحقیرکنندهای از سواد من بالاتر است. گاهی معماربودن. گاهی لب. گاهی دست فرمان. گاهی کلمه. به هرچیزی ممکن است مفتخر شوم و ممکن است از چیزهای استانداردافتخارآفرینجهانی –مثل مدرک دکترا یا نوبل – ککم هم نگزد. افتخارکه بکنم تمام شب انتظارمیکشم که بغلش کنم. که وقتی نگاهش میکنم حظ میکنم. رد نگاه باقی را دنبال میکنم که ببینم میبینند من چه آدم بینظیری را در آغوش کشیدهام. کلا آدمی که دیگران نبیندش را دوست ندارم. برای همین کلا خرابِ “مُست وانتدها” میشوم. افتخار که بکنم دلم میخواهدش وبه سلول به سلول تنش افتخار میکنم. همهچیزش برایم خواستنی میشود. اینجاست که دلم همهچیزرا، همهجا با او میخواهد.مینشینم روی پایش. تکیه میدهم به سینهاش. انگار همه آن حس فخر را جمع میکنم در قالب بوسیدن زیر چانهش از ته دل. برای همین سکس خوب برای من نشانه دیوانهگی تمام و کمال برای معشوق است. نشانه افتخار. البته نمیدانم اول تخم است یا مرغ. به هرحال گاهی پیش میآید اول بوسیدم و بعد افتخار کردم، گاهی اول افتخار کردم و بعد بوسیدم. ولی اگر رابطهای بیشتر از یک بغل طول بکشد یعنی “من مفتخرم و همزمان بدنم هم خوشحال است”
خنده. من اهل خنداندن و خندیدنم. من باید بتوانم کسی را دوست دارم بخندانم. اصلا من خنداندن را جز ابزار دلبری خودم میدانم. برای دلبری فقط نمیشینم روی صندلی بلند کنار کانتر پا رو پا؛ میخندانم. جایی حس میکنم خودش است که بتوانم بخندانمش. دوتایی بخندیم. کنارهم راه برویم و بخندیم. برایم کافیست که حتی گاهی دلقک تمام وقت مکالمه من باشم و او صرفا خوراک به من برساند یا طنزِمن را بگیرد. میمیرم اگر مجبور باشم همه جکهایم را برای جَک توضیح بدهم. به نظرم رابطه دونفره برای من نیازمند این است که بتوانیم باهم بخندیم. کافی است طرف مقابلم یک کم، فقط یک کم شل بگیرد و مدام سرکوفت نزند که الان در سومالی جنگ است چرا تو داری میخندی؟ یا تو جدی چطور میتونی با حقوق سالی انقدر بخندی؟ که من بخندانمش. که بتوانم سادهترین اتفاقات مسیر سنتاندرو تا نورتیورک را بصورت یک کمیدین موفق برایش اجرا کنم. همیشه نمیخندم. من هم برای سومالی گریه میکنم، از مصاحبه کاری مضطرب میشوم ولی فقط لازم دارم که حس کنم اگر شرایط مناسب باشد. اگر او روی تخت دراز کشیده باشد با چشمان بسته و تن خسته و من کنارش درحال نوازشش باشم باز هم میتوانم چیزی بگویم که لبخند بزند. بدانم میتوانم دستش را بگیرم و کلی مسیر را پای پیاده راه برویم و از ته دل بخندیم. بین خندهها سکوت کنیم. دستهای هم را بفشاریم. سرچهارراه موهایم را بو کند و سفت بغلم کند ولی بعدش باز امکانش باشد که به چیزی بخندیم. خنده برای من یعنی ارتباط عمیق. یعنی اینکه سه برابر خزعبلات تولیدی من در توییتر و فیسبوک و اینجا برای کسی ایمیل شود و او به همه آنها بخندد. مخاطب خاص طنزم باشد و از چشمانش بفهمم وقتی بالای منبرم و دارم جمعی را میخندانم ته چشمانش به طنز من افتخارمیکند. هرکی یکجور است دیگر.
سکوت. سکوت ضرورتا حرف نزدن نیست. البته آن هم مهم است. من طبعا بخاطر طبع لطیف و فک خستهام روزانه مدتی را به سکوت نیاز دارم. نیاز دارم ببینم و حرف نزنم. پادراز کنم روی میزمقابل مبل سبز و بنویسم. من باید بتوانم تنها کافه بروم. کافه فقط نه، بارو رستوران و پیاده روی. من درتمام روابطم دوستانم را موظف میکنم که درک کنند من کافه را تنها بیشتر دوست دارم معمولا. راه رفتن تنها را. حتی باررا. سفرتنها را گاهی دلم میخواهد. سکوت شامل همه زمانهایی میشود که من موظف نیستم هیچ مکالمه احتمالی را برقرار کنم. دربار میتوانم به بغل دستیام بفهمانم سکوتمه، هیس لطفا. در سفر تنها میتوانم اولین کلمه روزم را ساعت دوازده ظهر به زبان بیاورم بیاینکه محکوم به گههمسفری بشوم. سکوت را لازم دارم. سکس و خنده شاید رابطهساز باشند برای من ولی سکوت رابطه نگهدارم است. هیچ رابطهای بیشتر از چندماه (ماه عسل جریان) دوام پیدا نمیکند اگر مدام مجبور به کار دوتایی کردن باشم. اگر مدام موظفم کنند برای تنویر افکار عمومی همه جا باهم برویم و همه عکسهایمان دوتایی/سهتایی باشد. که همه سفرها دوشادوش هم باشیم. که اگر یکی نخواست جایی برود دیگری هم نرود و بغ کند. من هرچقدر که پارتنر/دوست هایم از من فضای سکوت بخواهند بهشان میدهم. تمام تلاشم را میکنم که نشان بدهم عزیزند ولی حق دارند بروند هفته هفته . ساکت باشند. تنها سینما و بار بروند. که مجبور نیستند همهجا با من بیایند. همه جا باهم برویم. همیشه باهم باشیم. سکوت مهم است برای من. برای خیلیها نیست. حتی آزاردهنده است. دوام همه روابطم با آدمها/کار/پارتنر به سهم سکوتی که به من میدهند بستگی دارد. حتی بچهام هم این حق را برای من قائل شدهاست. همین الان که میآمدم کافه گفت کجا گفتم میرم کافه کتاب بخونم. نگفتم میروم دکتر مثلا. او هم نگفت من هم بیام. نگفت چرا من را نمیبری. گفت خب. خیلی عاشقشم که انقدر یقه اسکی نشده است در زندگی من. جز یکسال اول که من یخچالش بودم و او جوع داشت، دیگر میفهمد گاهی من هم لازم دارم هیچی نگویم و او باید کف آشپزخانه پازل درست کند. من باید سفربروم و او زار نخواهد زد. بااو جز چند اتفاق کوتاه ،هیچوقت حس نکردم چیزی دارد خفهام میکند. دوست دارم این حق سکوتم را. هرچه هم بزرگتر میشوم بیشتر باور میکنم که سکوت، که داشتن خاطرات فقط از آن من و بیشریک، درکنار خاطرات مشترک، حق من است.
به نظرم این سه بند من را هم اگر تیتر بندی کنم از بیست صفحه خانم اس بیشتر بشود. ولی خب جزبین تیترهای اصلی، بین همه جزییات “یا” است. من میدانم آدمها لازم نیست حتما مثل مردایدهآل خانم اس دارای مدرک بیشتر از لیسانس، قد بالای صدوهشتاد، بی.ام.آی بیست تا بیست و دو، خانواده متعلق به طبقه فلان، سطح درآمد بالای هشتادتا درسال، تیپ کژوال، غیرسیگاری، علاقه مند به سینمای جنگی و …. باشند. کافیست هرچه میخواهند باشند و ناگهان برای من خیلی کلی بنشینند در سه بند بالا.به سلامتی خانم اس که خیلی دوستش دارم و بعد از یک ساعت چانه زدن من بندِ تسلط به زبان گلیج را که خودش هم بلد نبود، به مرد ایدهآلش تخفیف داد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.