گفتوگو با حسن شریعتمداری، فعال سیاسی
مؤسس حزب خلق مسلمان ، بنیانگذار جمهوریخواهان ملى ایران و اتحاد جمهوریخواهان
حسن شریعتمداری، کارشناس سیاسی و از منتقدان جمهوری اسلامی و فرزند آیتالله کاظم شریعتمداری مرجع تقلید است که یکی از مخالفان سرسخت آیتالله خمینی بود. حسن شریعتمداری مدتی عضو سران حزب جمهوری خلق مسلمان بود اما پس از ممنوع شدن این حزب در ایران و تنگ شدن عرصه زندگی بر خانوادهاش مجبور به ترک ایران شد. او در حال حاضر در شهر هامبورگ آلمان زندگی میکند.
در آستانهی سالگرد انقلاب اسلامی ایران و همچنین با توجه به اهمیت موضوع آقازادهها با او از طریق اسکایپ به گفتگو نشستم. او در جایی از حرفهایش با نقل از عبید زاکانی طنزنویس گفت: آقازاده یعنی فردی که دین، ایمان، وطن، غیرت و کلا همه چیز را «ارزان» میفروشد، برای اینکه «معمولا شعور ندارد.»
نقش خانوادههای پرنفوذ در ایران در ادارهی اقتصاد کشور و بهوجود آمدن فساد را چطور ارزیابی میکنید و چه شباهتی بین قبل و بعد از انقلاب در این باره وجود دارد؟
ببینید در گذشته سیستمهای حکومتی بر مبنای خانوادهها تعریف میشد و الیگارشی فامیلی وجود داشت. ولی بنا نبود بعد از انقلاب مشروطه و آمدن مدرنیته همان سیستم ادامه پیدا کند. در آن سیستم یک عده آریستوکرات یعنی دولتمدار وجود داشت و یک عده زمیندار و فئودال. اینها خاندانهای بزرگ بودند. بعد از مشروطه معمولا خانوادههای بزرگ ایرانی یک پسر را میفرستاند تا آخوند بشود، یک فرزند را به دولت میفرستادند و فرزند دیگر را به ارتش میفرستادند تا جزو سپهبدها و سرلشگرهای ارتش بشود. اینطوری ضد ضربه میشدند. این روش خانوادههای بزرگ بود. آن دوره سیستم آنگونه بود و این معنیاش فساد نبود. در تمام دنیا و در دورههای مختلف در ایران الیگارشیهای بزرگی وجود داشتند مثلا در دورهی ساسانیان نه تا دوازده خانوادهی بزرگ وجود داشتند که سالها حکومت کردند. ارتش در دست یک خانواده بود. دربار، موبدان، دبیران و قاضیها هرکدام از یک خانوادهی مشخصی بودند. با نظم موجود در آن زمان این روش متناسب بود. مساله این است که وقتی مدرنیته و حکومت قانون آمد، بنا شد که اقتصاد و سیاست بر مبنای لیاقت افراد باشد و نه بر مبنای خاک، خون و نژاد فامیلی. تا دورهی شاه که یک نوع ارباب و رعیتی در ایران وجود داشت اما شاه با اصلاحات ارضی آن را از بین برد و فقط آریستوکراتی دولتی باقی ماند. خاندانهای بزرگی مثل علم، فرمانفرمایان و .. بودند که قدرت را حفظ کرده و حکومت میکردند. همینطور خانوادههای بزرگ روحانی مثل خانوادهی صدر و قمی بودند که حدود هفتصد سال پشت سر هم پدر در پدر مراجع تقلید ایران را تحویل جامعه دادند. البته حدود فساد آن هم محدود بود. مجموع فسادی که در دورهی شاه نسبت به کل اقتصاد ملی وجود داشت رقمی نسبتا قابل قبول بود، مثل کشورهای اروپایی نظیر سوئد و انگلیس که خانوادههای بزرگ قدرت را در دست دارند. اما مهم این است که چند درصد اقتصاد ملی دست خانوادههای بزرگ است و چند درصد آن در دست بخش خصوصی. در دورهی شاه ۴۵ درصد اقتصاد در دست بخش خصوصی بود و پنجاه و پنج درصد دیگر دست حکومت بود. الان اگر مقایسه کنیم چیزی در حدود کمتر از ۸ درصد اقتصاد ایران در دست بخش خصوصی و خردهکاسبکارها است که اینها هم اغلب کارگزار دولت هستند و استقلال ندارند. یعنی بعدی که الان در آریستوکراسی و خاندانهای حکومتی (روحانیون و سپاهیان) پیش آمده قابل تطبیق با گذشته نیست. برای اینکه هر چقدر شما از مدرنیته دور بشوید و نفوذ بخش خصوصی را کم کنید، به این معنا نیست که دولت جای اینها را به عنوان مدیر بگیرد (مثل خوابی که بعضی از گروههای چپ میدیدند) بلکه جای اینها را افراد فاسدی که صاحب شرکتهای نیمهدولتی و نیمهخصوصی هستند میگیرند و زمانی که که سراغشان میروید تا مالیات دریافت کنید میگویند ما دولتی هستیم و مالیات نمیدهند. وقتی به آنها میگویید اگر دولتی هستید باید ردیف بودجه و قوانین را رعایت کنید میگویند ما خصوصی هستیم و چرا شما ما را کنترل میکنید؟ الان در ایران چنین وضعی حاکم است و سقوط چنین نظام اقتصادی حتمی است و از عوارض آن سقوط نظام سیاسی جامعه نیز خواهد بود.
در چنین شرایطی نقش آقازاده ها را در این میان چگونه میتوان تعریف کرد؟
دو گروه در ایران بعد از انقلاب در کشور نفوذ داشتند، یکی نیروهای امنیتی بودند که به آقای خامنهای نزدیکتر بودند و دیگری آقازادههایی بودند که به خاطر وجود پدر روحانیشان نفوذ داشتند. پدر در مجلس خبرگان رهبری عضو بود و یا در سیستم دستگاه قضایی کار می کرد و از این راه روابط وسیعی در اختیار داشت. پدر در واقع پسر را جلو میفرستاد که او تجارت کند. اینطور نبود که آقازادهها راسا همه فاسد بودند، این فساد پدر بود که به اینها میدان میداد که منتفع شوند. جوری بود که در این انتفاع اسم خودشان را هم گاهی به کار نمیبردند و آنها که زرنگتر بودند از طریق داماد یا پسر عموی خود کارشان را راه میانداختند و پشت آنها قایم میشدند. فساد در آن دوران به آشکاری و شدت این روزها نبود که یک چیز رسمی باشد. این دو گروه اقتصاد را در دست گرفتند. اصلا بنا بر این بود که اقتصاد دست خودیها بماند چون نظام ایدئولوژیک بود و فکر میکرد که اقتصاد قدرت سیاسی میآورد و قدرت سیاسی اگر دست خودیها نماند غیرخودیهایی که ابتکار، دانش و ارتباطات بینالمللی دارند چنان قوی میشوند که بتدریج اینها را از میدان به در میکنند. این وسط بر اساس دکترین سیاسی آقای خامنهای بایستی صدور انقلاب در دستور کار قرار میگرفت و ایران در اوضاع منطقه دخالت میکرد تا یک قدرت بینالمللی شود. این روزها میبینیم بر اساس ویدیویی که بعد از ۲۸ سال از جلسهی خبرگان رهبری پخش شده آقای خامنهای خود را دارای صلاحیت رهبری نمیدانست و ابتدا اعلامیهای داد که من رهبر شیعیان خارج از ایران هستم و آنها از من تقلید میکنند. به خاطر پول زیادی که بین اعراب، پاکستانیها و افغانها پخش میکرد فکر میکرد که حضور سپاه پاسداران هم میتواند تضمینی سیاسی برای این منظور قلمداد شود. حزبالله لبنان مدل موفقی بود و فکر ایجاد همان مدل در دیگر کشورها نیز بهوجود آمد. البته شانس هم با ایران بود که آمریکا به عراق حمله کرد و این کشور را دو دستی به ایران تقدیم کرد و این تز نیز پیش رفت. اما حالا مملکت به جایی رسیده که علاوه بر آن فساد نهادینه شده که بین سپاه و آقازادهها وجود دارد، سپاه بودجهی غیررسمی خود را از طریق دخالت در اقتصاد، پولشویی، قاچاق و چاپ دلار و اسکناسهای دیگر بهدست میآورد. بنابراین در یک کلام اگر بخواهد فساد در کشور ریشهکن شود مبنای همه چیز باید عوض شود. یعنی ایدئولوژیکی نباشد. انقلاب را صادر نکند و این پول عظیم را به خارج از کشور نفرستد.
اصلا مبنای پیدایش آقازادهها از کجا شکل گرفت؟
امروز اصطلاح آقازادگی از (دایرهی) روحانیون تجاوز کرده و به هرکسی که پدرش کارهای هست میگویند آقازاده.
سابق فقط به پسران مراجع تقلید میگفتند آقازاده که متاسفانه اغلب اینها نه سواد پدرشان را داشتند و نه لیاقتاش را. آقازادهها از نفوذ دولت استفاده میکردند و از دولت امکاناتی میگرفتند و چیزی وارد کرده و خرید و فروش میکردند. بعضی از آنها به پول وجوهاتی که از طرف مردم پرداخت میشد قصد سو میکردند و معلوم نبود چکار میکنند. در حوزههای علمیه معروف بود که آقازادهها اینگونه هستند.
من پسر یک مرجع تقلید بزرگ هستم. از هیجده سالگی کار کردم. از پدرم هم چیزی نگرفتم. هم علوم قدیم خواندم و هم علوم جدید. یک عکس هم با پدرم ندارم و هیچ جایی هم از وی سواستفاده نکردم. مثل من چند نفری هم بودهاند اما اکثریت با کسانی بوده که سواستفاده کردند. خواستم این توضیح را داده باشم که این مساله به همه تعمیم داده نشود که هر کسی در این سمت است پس دچار فساد است. عبید زاکانی طنزنویس دورهی مغول در اواخر قرن هفتم در کتاب «اخلاق و الاشراف» میگوید:
آقازاده یعنی کتاب ارزانفروش، یعنی پدرش فردی بوده که دود چراغ میخورد، اغلب پول نداشته و از طبقهی پایین جامعه بوده. آن زمان کتابهای خطی خود را در کتابخانهی نفیسی نگهداری میکردند. پسر این پدران اما نه سواد داشته و نه شعور و بعد از درگذشت پدر کتابهای او را کیلویی میفروخته. اسم این فرد را عبید زاکانی «کتاب ارزانفروش» گذاشته است. حالا باید گفت آقازاده یعنی فردی که دین، ایمان، وطن، غیرت و همه چیز را ارزان میفروشد (ارزان فروش). برای اینکه معمولا شعور ندارند و معمولا با سواستفاده و با وصل به این و آن کارشان را انجام میدهند. اما همهی اینها بهنظرم بحثهای انحرافی هستند تا آنچه سپاه پاسداران در این وسط انجام میدهد گم شود. برای اینکه مجموع دخالت اینها در اقتصاد کشور، ده درصد دخالت سیستماتیک سپاه در اقتصاد نیست.
شیوهی زندگی آقازادهها و تاثیر آن در ایجاد تفاوت و تبعیض در جامعه چه میتواند باشد؟
اگر برگردیم مثلا به ده سال پیش از انقلاب سال ۵۷ در ایران، افرادی نظیر آقای خامنهای اگر بر حسب اتفاقاتی که منجر به رهبری ایشان شد، رهبر نمیشد میتوانست حداکثر یک واعظ خوب شود یا آقای روحانی یک منبری بود. اغلب اینها آخوند درجه سه هستند، حتی درس آخوندی را هم درست نخواندهاند. به این افراد در فرهنگ ما نوکیسه گفته میشود. یعنی افرادی که پول زیادی دارند اما فرهنگ بورژوازی و فرهنگ خرج و دخل این پول را ندارند. و دنیایی عقده در درون این افراد نهفته است. معلوم است هرجا ماشین خوبی ببینند یا ساعت خوبی ببینند در تلاش برای تصاحب آن هستند. اصولا وقتی فردی سواد و لیاقت ندارد وسیلهی امتیازش از دیگری ماشین خوب و لباس خوب خواهد بود.
اشکال این است که وقتی یک استاد دانشگاه بعد از عمری تلاش میبیند حتی توانایی خریدن یک خانهی چهل متری را ندارد اما آن فرد دیگر برخوردار از امکانات رفاهی زیادی است، تحمل این وضع برایش سخت میشود. این مساله ربطی به اینکه چقدر جامعه فقیر است، ندارد. به این مساله فقر نسبی میگویند. فقر مطلق همان است که امروز در ایران داریم. عده زیادی حتی نمیتوانند مایحتاج اولیهی زندگیشان را تامین کنند ولی در فقر نسبی شما میتوانید زندگی کنید اما فاصلهتان با فلان آقازاده نجومی است. در این شرایط همان استاد دانشگاه فکر میکند اگر دو نسل پشت سر هم کار کند باز هم صاحبخانه نمیشود، پس یا باید در این فساد شریک شود، که ده تا بیست درصد افراد با خود فکر میکنند تا کی میتوانند مقاومت کنند پس یا شریک و منشی این آقازادهها میشوند تا مقداری هم از پول آنها گیرشان بیاید و یا اینکه محرومیت را تحمل میکنند و اگر محیط فراهم شد به سیل ناراضیها میپیوندند و یا اینکه از کارشان میزنند و لج میکند و کارشان را درست انجام نمیدهند. همین اتفاقی که امروز در ایران وجود دارد برای اینکه کسی حاضر نیست برای نظامی که ماحصل کار آنها را مجانی میبرد کار کند. در ادارات ایران این بیکاری مزمن را کاملا میتوانید ببینید. در دانشگاهها هم وضع اینگونه است. هر چند اساتید شریف دانشگاه زیادند اما هستند افرادی که کمکاری میکنند. پس خیلی جاها اثرات مخرب فقر نسبی از فقر مطلق کمتر نیست که عمدتا قشر طبقهی متوسط جامعه را در بر میگیرد.
بعد از ۳۸ سال که از انقلاب سال ۵۷ گذشته است، دستاورد مهم انقلاب ایران را در چه میبینید؟
اکنون زود است که به این مساله پرداخته شود. به نظرم تنها دستاورد مهماش این بود که یکی از ستونهای باستانی اقتدارگرایی در ایران را که سلطنت بوده تا اطلاع ثانوی از مملکت بیرون کرده است. البته روحانیت هم به زودی مشمول این اخراج میشود. ما دو عامل اقتدارگرایی داریم. یکی روحانیت است و دیگری سلطنتخواهان. نسل جدید روحانیت را هم اخراج میکند و بعد از اینکه این دو سامانهی اقتدارگرایی باستانی که از دورهی کوروش تاکنون بر قدرت بودند از محیط مدنی ما پاک بشوند تازه فرصت بقیه میرسد که خودشان را باور کنند که دیگر نه کشته مرده یک شاه اقتدارگرا باشند و نه یک مرجع تقلید. اگر این مساله صورت بگیرد شاید به همهی این ضررها بیارزد. ولی این چیزی نبود که انقلاب و یا آقای خمینی میخواستند بلکه آنها فقط ضرر زدند. میتوان مردم را که در زمان انقلاب ۵۷ به خیابانها آمده بودند را فهمید. اما لزوما این مردم نمیخواستند که شاه برود بلکه داشتند اصلاح میکردند تا شاه تشریفاتی بماند. شاه همهی رفرمهای سوسیال دمکراتیک را کرده بود و تنها یک اصلاح که مربوط به دستگاه سلطنت بود را انجام نداده بود. مردم با ریختن به خیابان داشتند او را مجبور میکردند این کار را هم انجام دهد. این آقای خمینی با همدستی آقای یزدی بود که از بالادست این انقلاب را ربود و به آمریکاییها اینطور وانمود کردند که آقای خمینی بیاید همه چیز درست میشود. اگر مردم امروز ناامید هستند به خاطر این است که این حکومت در چهل سال گذشته هیچ اقدامی نکرده است. شاه هم همینطور بود و فرصتهایی را که برای اصلاح داشت عملی نکرد. البته شاه با این حکومت قابل قیاس نیست. زندگی اجتماعی مردم در آن زمان هم مدرن بود، هم اصلاح شده بود. چیزی که اصلاح نشده بود آریستوکراسی حکومت بود. اگر در زمان انقلاب آمریکا دخالت نمی کرد، آقای خمینی وجود نداشت و آقای یزدی نبود، شانس اصلاح خیلی بیشتر بود. در نظام حاکم بعد از انقلاب اصلاحطلبها نشان دادند که در عمل استمرار طلبند چون هیچ ارادهی جدی برای اصلاح امور وجود نداشته و ندارد و مردم خسته شدهاند.
در دیدارهای بین آیتالله شریعتمداری و آیتالله خمینی بحثهای دربارهی خواست مردم و ماهیت انقلاب ۵۷ شکل گرفت که نظرات متفاوت هر دو آنها مشخص شد. کمی درباره این دیدارها بیشتر میگوید؟
زمانی که بحث «اصلاح» مطرح شد آقای خمینی بیرون از کشور بود و در بیانیههای خود با پدر من مخالفت میکرد و میگفت شاه باید برود یک کلام. پدر من اما معتقد به بازگشت به قانون اساسی سال ۱۹۰۶ بود، یعنی قبل از دستبردی که سلسلهی پهلوی به قانون مشروطیت زد و منجر به افزایش اختیارات شاه شد. بعد از اینکه آقای خمینی به ایران بازگشت، مرحوم پدرم ابتدا با رفراندم نظام مخالفت کرد و گفت اینکه شما بنویسید جمهوری اسلامی آری یا نه؟ معلوم است جواب «آری» خواهد بود چون عدهای زیادی در انقلاب شرکت کرده و سلطنت را نمیخواهند و با این انتخاب اگر آنها بنویسند نه، یعنی خواهان سلطنت هستند. پدر میگفت شما باید نظامهای مختلف را مینوشتید مثل جمهوری سکولار، جمهوری سوسیال دمکرات و جمهوری اسلامی تا مردم انتخاب میکردند. در ادامه پدر با مجلس خبرگان مخالفت کردند و گفتند باید مجلس موسسان بشود. این دو مجلس با هم فرق دارند. مجلس موسسان کارش نوشتن قانون است و در آن همهی طبقات اجتماعی شرکت می کنند اما در مجلس خبرگان یک عده آیتالله و حقوقدان مینشینند و پیشنویس قانون اساسی که قبلا تهیه شده را اصلاح میکنند و موادی را به آن اضافه می کنند. طبیعتا پدر مخالفت میکرد و میگفت این قانون اساسی باید با شرکت همهی صنوف مردم مثل زمان مشروطه نوشته شود. پدرم در اول انقلاب هم با مصادره کردنها، اعدامها و سرکوبها مخالف بود. همینطور مخالف با اصل ولایت فقیه در قانون اساسی بود و خطاب به خمینی نوشت این قانون اساسی که خودتان در مقدمهاش نوشتید حاصل خون شهدای فراوان است با تضادی که در آن وجود دارد. همه را لوث میکنید. از یک طرف در اصل ششم نوشته شده مبنای حاکمیت آرای مردم است، از طرف دیگر در اصل چهارم بنای همهی قوانین را اسلام گذاشتید و از طرف دیگر در اصل ۱۱۰ همهی اختیارات را به ولیفقیه دادید و در اصل ۹۳ به شورای خبرگان رهبری. در نتیجه ارادهی مردم با ارادهی فقهها و ابتنای قوانین بر مبنای اسلام در تضاد ماهوی هستند و این اعتبار ندارد. در انتخابات پدر گفته بود شرکت نمیکند اما در رادیو و تلویزیون تبریز یک نوشتهای را پخش کردند با امضای جعلی شریعتمداری که من در انتخابات شرکت میکنم. پدر هم آن را دروغ خواند و تکذیب کرد. در نتیجه مردم مرکز رادیو و تلویزیون تبریز را اشغال کردند. بعد از آن سه، چهار ملاقات بین آقای خمینی و پدرم صورت گرفت. در یکی از این ملاقاتها آقای خمینی به پدرم گفت در شورای انقلاب تصمیم گرفته شده تا شهر تبریز را بمباران کنند و اگر صد هزار نفر هم کشته شوند این کار را انجام میدهیم. در آنجا بود که پدرم عقب نشینی کرد و حاضر نشد که این اتفاق به یک جنگ داخلی منجر شود و ما بعد از ۱۲ روز که شهر تبریز در اختیار حزب خلق مسلمان بود عقبنشینی کردیم.
فقر، تبعیض و فسادی که امروز در جامعه و حکومت ایران شاهد هستیم قرار بود با انقلاب ایران از بین برود پس چرا وضع بدتر شد؟
در این سیستم نه تنها فسادی ساختارمند رواج دارد بلکه حتی خودش را بر اساس چیزی تعریف میکند که فساد همزاد آن است. وقتی یک سیستم ایدئولوژیک کسانی را از خود میپندارد و هر کس دیگری که این ایدئولوژی را قبول ندارد و یا اطمینان آنها را نمیتواند جلب نمیکند که (این سیستم) را قبول دارد و به نحوی ظنین است که شاید او (سیستم) را قبول ندارد، او خارج از این دایرهی قدرت محسوب میشود. اول انقلاب اغلب مردم یا انقلابی بودند یا انقلابزده و یا اینکه تظاهر به انقلابی بودن میکردند. یک نظام توتالیتر بر مبنای استبدادی فراگیر بر اساس یک رهبر کاریزماتیک که در او مرزی بین جامعهی مدنی و حکومت وجود نداشت بهوجود آمده بود. به این معنی که معلوم نبود کجا حکومت تمام میشود و جامعه شروع میشود. همهی جامعه ذوب در ولایت فقیه بود و اکثریت انقلابی وظیفه خودشان را حمایت از انقلاب میدانستند. بنابراین اصولا برای حکومت معنی نداشت که خودی و غیرخودی تعریف کند. آقای بازرگان کسانی را که در رفراندم بهوجود آمدن جمهوری اسلامی شرکت نکرده بودند خاک بر سرهای نیم درصدی خطاب میکرد.
معنی شرکت در رفراندم هم بیعت با رهبر بود. رهبر یک اشاره میکرد که من جمهوری اسلامی میخواهم و میشد جمهوری اسلامی. و اتفاقا اگر رهبر کسی بود که میگفت من جمهوری اسلامی نمیخواهم میشد جمهوری غیراسلامی. تبعیت محض از این رهبری در دستور کار شیفتگانی بود که خمینی را در ماه دیده بودند و او را مظهر آمال و آرزوهای خود قلمداد میکردند. در آن دوره فساد یک امر حاشیهای و مختص پارهای از حکومتگران بود که میخواستند امتیازهای بیشتری نسبت به بقیه کسب کنند. اغلب مردم نه تنها فاسد نبودند بلکه ایثارگر بودند. مثلا وزرای زیادی داشتیم که کار میکردند و حقوق نمیگرفتند. کسانی داشتیم که افتخاری جبهه میرفتند و حقوق نمیگرفتند و جانشان را فدا میکردند. بتدریج این شور و شوق انقلابی رفت و آقای خمینی هم فوت کرد.
آقای رفسنجانی با کشوری روبهرو بود که از جنگ هشت ساله شکست خورده و ناامید بیرون آمده بود. او حتما به این فکر میکرد که چگونه باید انقلابی را که اکنون پایههای اجتماعی خود را از دست داده سامان دهد و با علی خامنهای که هنوز (بهعنوان رهبر) جا نیافتاده بود، چکار باید کرد؟ به این فکر افتاد که بایستی مقداری پول درون جامعه بریزد و مقداری فضای سیاسی را بازتر کند. آقای رفسنجانی سیاست تعدیل اقتصادی که مدل اقتصادی چین آن روزگار بود را پیش گرفت. به این معنا که گفت در سیاست خارجی یک روش لیبرال پیش میگیریم و با آمریکا، اروپا، عربستان سعودی و… روابطمان را بتدریج ترمیم میکنیم و تجارت میکنیم. در داخل کشور هم طبقهی میانی و بخش خصوصی بهوجود میآوریم که در استخدام نظام حاکم باشند. بعد از اجرای سیاست تعدیل اقتصادی و با توجه به تغییر نسلی که اتفاق افتاده بود، نسل اول انقلاب که خیلی خشک مقدس و حل (ذوب) در آقای خمینی و رویای انقلاب بودند، جای خود را به جوانانی میدادند که در موقع شروع جنگ سن پایینی داشتند. این جوانان شصت درصد جمعیت کشور را تشکیل میدادند که زندگی و شادی میخواستند اما شهرها رنگ غم داشت و وضع بسیار بد بود.
از طرف دیگر آقای خامنهای که در مقابل آقای رفسنجانی قرار داشت و مدل حکومتی کره شمالی را ایدهآل جامعه میدانست (از اول هم اینطور فکر میکرد) که جامعه را همچون یک سربازخانه بایستی اداره کرد و همه چیز آن را باید کنترل کرد. (این شد که) یک عده از افراد سختگیر در لباس سپاهی همه چیز در دستشان افتاد.
رفسنجانی در برابر اختیاراتی که قانون اساسی به رهبری میداد و در مقابل جذب اعضای سپاه پاسداران توسط رهبری، دست به ترفندی زد که اساس اقتصاد کشور را برهم زد و عاقبت به نفع او هم نشد. بعد از قتلهایی که انجام شد ایران در یک حصر اقتصادی افتاد و کشور نمیتوانست ارز مورد نیاز خود را به دست بیاورد (برای اینکه در آن دوران آقای بختیار و آقای قاسملو و همینطور عده زیادی در داخل کشور را کشته بودند و در حدود صد نفر را ترور کرده بودند). با توجه به کسر ارز آقای رفسنجانی به وزارتخانهها گفت که خودتان راسا تجارت کنید و مایحتاج خود را از این راه تامین کنید. فکر کرد که از یک طرف نیروهای خودی امورات را در دست میگیرند و از طرف دیگر نیروهای امنیتی و سپاهیان با رشوههایی که دریافت کردند جذب او خواهند شد. حاصل این شد که دولت که اصولا بر اساس بودجه تنظیم میشد با اتخاذ این روش کنترل دخل و خرج را برای همیشه از دست داد. سپاه و نیروهای امنیتی با توجه به امکاناتی که در اختیار داشتند بقیهی رقبا را کنار زدند و یکه تاز میدان واردات شدند و تجارت را از آن موقع به دست گرفتند که هنوز هم از دست ندادند.•
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.