لندن همیشه باران دارد. اینجا همیشه باران میآید، اما هنوز به آن عادت نکردهام؛ هنوز به طرز فجیعی تازهست، هر بار که میآید، بوی دیگری دارد؛ طور دیگری میبارد. زن بختیارى مثل باران است؛ میآید بیقرار، و هر بار که میآید، هر وقت که میآید دوستش دارم. انگار قرار بوده ماشه را او بچکاند، طورى شکارم کرده دل تا دل که هرگز اینگونه عاشق نبودهام. شب و روزِ من است، روز و شبم! بیست سالم که بود بعید میدانستم بعدِ سی سالگی عاشقى کنم؛ یعنى چنین دیوانه شاعری کنم. چقدر وحشی و بیرحم زندگی کردهام؛ حالا که از این بالا نگاه میکنم ناچار بر گور همهى علیهای عبدالرضایی مینشینم و نگرانم که باز دیر نشود. انگار همیشه وقت کم داشتم. بد است صدا باشی صحنه نباشد، صدا باشی میکروفونها در انحصار گورستان! صدای آدمها یک جور شناسنامهست، یکجور امضا؛ صدای آدمها معمولن خودشان را صدا میزند؛ او خودِ من است، اوى تک تیرانداز، اوى بالا بلندِ بختیارى که چون طوفان همهى درختهاى زندگىام را انداخته.
فوریه ۲۰۱۶
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.