دستها مال تو بودند
بازوها مال تو بودند
اما تو خود آنجا نبودی
چشمها مال تو بودند
اما بسته بودند و پلک نمیزدند*
چه سالی بود آن سال؛ همه درگیر حسین توکلی بودیم. ناراحت بود از اینکه در دسته B وزنه میزند و از کار مربیان، همه شوکه شده بودیم. تا روز مسابقهاش یکی، دو روز مانده بود اما به جای اینکه حواسمان به شماها باشد، به او بود. میخواستیم بدانیم که چه میگوید و چهکار میکند. در روز مسابقه هم راستش را بخواهی اصلا کاری با تو نداشتیم، انتظاری ازت نبود. محمدحسین برخواه، نفر اول این وزن بود. خوشبین بودیم که او قهرمان دسته ۷۷ کیلوگرم میشود. طفلی برخواه؛ حتما خیلیها هنوز دستش را بهیاد دارند، آرنجش که چرخید، دل همهمان ریش شد، اشکمان در آمد. آن روز حواسمان فقط به برخواه بود. مثل امروز نبود که تلگرام باشد و اینترنت پرسرعت. تا از ونکوور خبرها برود روی سایت و با هزار زحمت، خبر و عکسهایش باز شود، صبر همهمان بهسر آمده بود. اینقدر حواسمان به او بود که یادمان رفت تو هم هستی. طلا را گرفته بودی؛ طلایی را که محمدحسین برخواه نتوانسته بود بگیرد. دروغ نگفته باشیم، یکمقدار حرصی بودیم؛ انگار تو به زور طلا را از او گرفته باشی. میگفتند خوششانسی؛ عکسهایت که آمد، یک لبخندی ته چهرهمان نشست. خیالمان از دست برخواه راحت شده بود و ژست پریدنت روی سکو هم بد دلبری میکرد.
همین یک طلا معروفت کرد اما فقط همین نبود. همین نبود که محمدعلی فلاحتینژاد را از آن تاریخ به بعد برایمان عزیز کرد. فرق میکردی و این را فقط حالا که نیستی نمیگوییم. بارها تو تحریریههایی که حرف از تو بوده، گفته شده. میدانی چرا، بهخاطر اینکه همیشه حرفی را که باید میزدی، میگفتی. فرقی هم نمیکرد که شرایط چه بود، کی سرکار بود و… روزهایی که انتظار داشتیم، تعریف کنی، چون که سمت داشتی، باز هم ایرادهایی بود که بگیری. انگار تو موظف بودی که حرف حق را بزنی. نه اینکه همهاش از سیاهی بگویی، نه. خیلی وقتها هم شده بود بخواهیم نقد کنی ولی از خوبیها گفته بودی؛ حتی از کسانی که به تو بدی کرده بودند، کنارت گذاشته بودند و…
اینبار هم شوکهمان کردی. باورکردنی نبود. گفتند بیمارستانی. طبق عادت هم خبر فقط درباره بیماریات نبود. پروبالش داده بودند. دو، سه هفته قبلش بود که با تو صحبت کرده بودیم، باز دلت پر بود از کسانی که الکی پز کارهایی را که نکرده بودند، میدادند. میگفتی دلت برای وزنهبرداری میسوزد، برای آیندهاش، آیندهای که معلوم نیست به کجا میرسد. این دلسوزی انگار با تو عجین شده بود. هر بار در هر نقدی باید تکرارش میکردی. وقتی گفتند به هوش نیستی، باورمان نشد. گفتیم یک بیماری ساده است، دوباره برمیگردی، مثل دفعه قبل.
رفتهای و این پایان داستان حضور ۴۱ سالهات در این دنیا بود. هر کسی برای خودش دلیل میآورد، رفتنت را به ورزش قهرمانی و مکملهایی که میخوردی ربط میدهد؛ یکی میگوید همه دردهایت از آن دو، سه سال لعنتی بود و یکی هم از کلیهها و عفونت حرف میزند از قندی که ارث بیدرمانت بود. میگویند اگر زودتر متوجه عفونت میشدی، زودتر بیمارستان بودی، عفونت به ریه و کبدت نمیرسد و حالا بودی اما چه فایده، همه پزشکها، مربیان و دوستانت شهادت بدهند که هیچکدام از اینها دلیل رفتنت نبوده، اگر بگویند جای تو هر کس دیگری هم بود، همین اتفاق میافتاد باز چیزی به جای اولش برنمیگردد. نه میتوانی دوباره برای امیرعلی پدری کنی و نه برای به قول خودت، بانوی مهربانت همسری. ولی بدان که خوششانس بودی. بودند کسانی که بیشتر از تو طلا گرفتند، لحظههای قهرمانیشان در یاد تکتکمان مانده، حک شده. ولی تو بعد از آن قهرمانی عزیزتر شدی. تو خوششانس بودی، نه بهخاطر مصدومیت نابهنگام رقیب و قهرمانی، تو بهخاطر صداقتت و بهخاطر حرفهایی که باید میزدی، برایمان عزیز شدی و برای همیشه ماندگار.
*شاعر: احمدرضا احمدی
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.