اول پسر پری ننه پیداش کرد. توو کوچه اناری یه‌وری افتاده بود کنار راه آب. با لباسای خیس. انگار تشنه. نمرده بود. آفتاب تازه روو خونه‌ها ولو شده بود که پسر پری ننه دست خالی اومد.

  ــ یه نفر مرده !. . . یه غریبه . . . هه هه . . .
رنگ به روو نداشت. گفتیم آب بخور نفست جابیاد. یه پیاله ردکردیم طرفش.
ــ حالا بگو ببینیم چی دیدی؟
ــ صورتش پرخونه…. غریبه‌س، ازلباساش پیداس، از قد وقوارش، از کفشاش.
رفتیم دنبالش. ازکوچه مسجد پیچیدیم. باریک و سر پایینی. پاهامون گلی شد. دبه‌ی سفید افتاده بود ته کوچه. با دهن باز. هنوز یه پیاله آب ته‌ش بود. پیچیدیم به چپ. راست می‌گفت. یه تیکه سیاهی و گلی شده، افتاده بود کنار چینه‌ی پایین‌باغ. پسر پری ننه رو دکش کردیم. به زور. پُروپُرو وایساده بود نیگامون می‌کرد. از دست و پای غریبه گرفتیم و بلندش کردیم. لشش لنگر می‌نداخت. سرش آویزون بود و به راه نرفته‌ش نیگا می‌کرد. جلو مسجد گذاشتیمش زمین. زیر درخت زبون گنجشک.کنارجوب. یه چیزی آوردیم کشیدیم روش. زیلوی پاره پوره‌ی قهوه‌خونه رو. فکرکردیم چی‌کار کنیم بهتره.
اول خبر بدیم به پاسگا سرجاده. بعد جوونایی که موندن مُف‌خوری، روونه کنیم بیابون پی بقیه. دوتا سنگ آوردیم گذاشتیم روو جنازه که زیلو رو باد پس نزنه. بعد رفتیم سرفشاری سراغ زنا. دکشون کردیم.
ــ امروز نباید رخ بشورین. سروکله‌تون‌اَم توو کوچه پیدا نشه… هو پری ننه، کره‌ت یه مرده پیداکرده،
غریبه‌س، گذاشتیمش جلو مسجد… از سوراخ سنبه‌هام چشاتون ندوئه بیرون. جووناتون ‌اَم اگه موندن خونه، بفرستین رد کارشون… پری ننه، توله‌ت رو بفرست  قهوه‌خونه… باید خبر ببره پاسگا.
ــ یا حسین !… اصغرآقایی رو چه به این کارا !… مگه خودتون مردین؟
ــ زبون نچرخون توو دهنت. کس دیگه‌ای نیست که خبر ببره… ما باید بمونیم این‌جا. شماهام که نمی‌تونین قدم از قدم ور دارین. می‌تونین؟
زنا، لباسا رو شسته نشسته ریختن توو لگنای روحی وگذاشتن سرشون و رفتن. بچه‌هام دنبال‌شون. پاچین دامنای گشادشون خاک کوچه رو جارو می‌کرد.
دوباره اومدیم روو سکوی قهوه خونه. چندتا مگس گنده دور و بر مُرده چرخ می‌زدن. گربه‌‌ی بی‌دُم آبادی، اومده بود بالا سر جنازه توو سایه چرت می‌زد. گوشه‌ی زیلو پس رفته بود و ساق جنازه افتاده بود بیرون. سفید بود و آفتاب نخورده. قلیون کشیدیم و چایی ریختیم توو نعلبکی. خروس و مرغا دوروبرمون می‌پلکیدن.
آفتاب که عمود شد توو سرخونه‌ها، یه جیپ خاکی رنگ پیچید توو میدونگاهی و جلوی مسجد زد روو ترمز. گرد و خاک  هوا رفت و با آفتاب قاطی شد. اول پسر پری ننه پرید پایین. بعد دو تا سرباز از ماشین پیاده شدن و رفتن بالا سر جنازه. جناب سروان‌اَم پشت سرشون.
ــ سنگا رو بردارین.
زیلو روکنار زد. توو صورت مرده خیره شد. نفهمیدیم شناختش یا نه. بعد انگشت‌شو کرد توو زخم سر جنازه. خونی شد. توو آب جوب شست. کت جنازه رو زد کنار. توو جیباشو گشت. خالی بود. دوباره وارسی‌ش کرد. شیشه ساعت‌ش شیکسته بود. زیلو رو دوباره کشید روش و به سربازا اشاره کرد. اونا اَم دست و پای جنازه رو گرفتن و انداختن پشت جیپ. پاهاش موند بیرون.
جناب سروان سرشو گردوند طرف ما.
ــ کجا پیداش کردین؟
ــ کنار راه آب. پشت چینه‌‌ی باغ اناری. پایین‌باغ.
ــ چیزی اَم همراش بود؟
یه نفر گفت چی مثلن؟
چشم غره رفتیم.
ــ هیچی.
ــ کسی می‌شناسش؟
ــ  نه…تا حالا ندیده بودیمش .
ــ بقیه چی؟ زنا، بچه‌ها؟
ــ وقتی ما ندیدیم هیشکی ندیده.
ــ جای بقیه ام که جواب می‌دین…
سرش چرخید. انگار می‌خواست چشمایی رو توو سوراخای تاریک خونه‌ها پیدا کنه.
ــ کی پیداش کرد ؟
ــ پسر پری ننه. همین‌که خبر آورد پاسگا.
ــ  دستم بش زده؟
ــ نه… نمی دونیم. فک‌کنیم نزده باشه. همین‌جوری ام رنگ توو صورتش نمونده بود. بش نمی‌‌آد جربزه‌ی این‌کارا رو داشته باشه. می‌رفته سرفشاری واسه قهوه خونه آب بیاره که دیدتش. تنها بوده. بقیه آفتاب نزده رفته‌ن صحرا. جوون‌ترا، بزگ‌ترا.
ــ چرا اونا ندیدنش ؟
فکرکردیم. نفهمیدیم چی باید بگیم. انداختیم گردن گرگ و میش هوا.
ــ شایدم کنار راه افتاده بود و ندیدنش! با اون رمه‌ای که دست‌شون سپردیم هوش و حواس‌شون که نباید جای دیگه باشه. اگه بود که حیوونا رو نمی‌دادیم ببرن صحرا. میون این همه دَک و جونور. ناحق که نمی‌گیم. مگه ما چی داریم؟ یه مشت رمه، گوسفند و بز و چند تا گاو. این‌هام اگه دست نا اهلش بسپریم که دیگه صاحبش نیستیم. گیریم که هم ولایتی‌ام باشن. به هیشکی دیگه نمی‌شه اعتماد کرد. اونم توو این بُخلِ آسمون و خشکی زمین. قحط علیق شده. حیوونام که از صرافت زاد و ولد افتادن. اون قدیما بود که  هم زرع داشتیم، هم رمه. حالا فقط رمه داریم. اونم…
ــ بسته دیگه!
سرش رو چرخوند. این‌بار توو چشامون نیگا کرد. به ریش سفیدمون. به دستای لاغرمون که دور زانوهامون حلقه شده‌بود و جمع‌شون کرده بود توو سینه‌ی سوخته‌مون. دماغ‌شو خاروند. دست‌شو گذاشت روو قلاب فانوسقه‌ش.
ــ حالا بیا یه چایی بریز توو گلوت جناب سروان. حلقت‌رو می‌شوره، خُلقِ‌تَم وا می شه. کار دیگه. دست خداس. حتمن پیمونه‌ش پرشده بود. این چیزا که دیگه دست ما نیست…  دست شما ام نیست.
جناب سروان رفت پیش دوتا سرباز. چیزی گفت که نشنیدیم. اونام سوار ماشین شدن و با عجله رفتن. سنگ بود که از زیر لاستیکاش در می‌رفت. بعد اومد زیر درخت زبون گنجشک. جایی که جنازه رو درازکش کرده بودیم. سرپا نشست و یه سیگار آتیش زد. اَخ تفی توی جوب انداخت که روی آب کش اومد و چسبید به علفای کنار جوب. سرش رو بلند کرد. دید زل زدیم بهش. اومد پهلو دست‌مون روی سکو نشست. سرمون با جناب سروان چرخید. ته سیگارش رو زیر پوتین گردگرفته‌ش له کرد. اون ام  زل زد توو چشامون.
ــ با چی زدین توو سرش؟
بُهت‌مون زد.
ــ ما؟
ــ پس کی؟… من که می‌دونم با کیا طرفم. کورشه کاسبی که مشتری‌شو نشناسه.
ــ ما اَم شما رو خوب می‌شناسیم…، نون و نمک‌مون یکی شده. واسه همین‌ اول شما رو خبرکردیم. وگرنه نعشو می‌بردیم سرجاده یا ول می‌کردیم تو گودشغالا. نه شر داشت نه شور. خلاص. اون‌وخت شما نمی‌گفتین با چی زدین توو سرش. اون‌ام بعدِ دو سال یه سر داشتن… اصلن واسه چی باید زده‌ باشیم توو سرش؟ اونم یه غریبوکه نه خُرده بُرده‌ای ازش داشتیم و نه بده بستونی. غریب و راه مونده‌رو اَم که خدا می‌گه مظلومه همه‌جا… اصلن از کجا معلوم کار خودش نیست جناب سروان؟
ــ چی؟
ــ چه می‌دونیم. از ما بزرگترام توو حکمت خدا موندن. می‌گیم شاید از راه رسیده، خواسته لبی تر کنه، سرش دور گشته، افتاده و خورده به سنگ قضا.
ــ بکی !…سنگ قضا ؟
ساکت شدیم و نیگاش کردیم.
ــ حالا این سنگ قضا توو دست کی بوده؟
لباشو گزید. دندوناش رنگ دونه بلال بود.
ــ جووناتون کجان؟…مردا، زنا؟
ــ سر کار و بارشون. مردا و جوونا رفته‌ن بیابون. یه عده‌ خروس‌خون رفته‌ن، بیشترام دوشب قبل از این رفته‌ن سینه‌کِش.
ــ چند نفرن؟
ــ نُه نفری می‌شن… همه‌شونو که می‌شناسی جناب سروان.
ساکت شد و فکرکرد. یه کاغذ از جیبش درآوُرد و یه چیزایی نوشت توش. همون حال پرسید:
ــ کی بر می‌گردن؟
ــ فردا پس فردا. هر وقت کارشون تموم بشه. با دست پر باید برگردن. بادست خالی که نمی‌شه. رمه علیق می‌خواد. دو روز دیگه سرما کوره‌ست.
ــ هروقت برگشتن میان پاسگا. خودشون رو باید معرفی کنن. شماهام الآن که ماشین بیاد می‌ریم.
سر ظهری توو تیغ آفتاب رفتیم پاسگا. غروبی برگشتیم. پیاده. چیزایی که پرسیده بود رو دوباره جواب دادیم و انگشت زدیم زیرش. دو روز بعد، مردا‌ و جوونا اَم واسه گواهی رفتن. بعد همه چی شد مثل روز اول. فقط قرار شد هرجا می‌ریم اول خبر بدیم به پاسگا.
سر صبح بود و زور آفتاب کم. رفتیم جلو مسجد نشستیم روو سکوی قهوه خونه. چایی خوردیم و قلیون دود کردیم. حساب کردیم توو یه ماه چند تا میش به رمه‌مون اضافه شده. اونم چه میشایی! بالای بیست من. چندتاشون ام بار گرفته‌. ازین‌ام بیش‌تر می‌شن. پیداست پُر زاد و ولدن. اگه ما ام مث عشایر رمه رو کوچ می‌دادیم زبون بسته‌های ما ام پرواری می‌شدن. رمه‌ای که شیش ماه سال رو خشکه بخوره همین می‌شه دیگه! یه دفعه دیدیم پسر پری ننه اومده پهلو دست‌مون نشسته روو سکو و گوشاشو تیزکرده. پاهاش به زمین نمی‌رسید و توو هوا شلنگ می‌نداخت. به‌ش تشر زدیم.
 ــ چرا نرفتی  بیابون؟ به مفت‌خوری عادت کردی یا سرباری ننه‌ت؟
ــ شاید دوباره کارم داشتین.
ــ دیگه کاری نداریم، برو بِچِپ لا دست ننه‌ت.
نرفت. پرو پرو وایساد و مثل خروس و مرغا یه وری نیگامون کرد. سنگ ور داشتیم بزنیمش که پا گذاشت به دو. پیچید توو کوچه مسجد و گم شد. هنوز چشامون دنبالش می‌کرد که جیپ خاکی اومد توو میدونگاهی و جلو قهوه‌خونه زد روو ترمز. گرد و خاک رفت هوا و با آفتاب قاطی شد. جناب سروان با مشکِ شیکمش از ماشین پایین جست و قلاب فانوسقه‌ش رو جابه‌جا کرد زیر شیکم. هم سگرمه‌هاش توو هم بود، هم آفتاب چشماشو می‌زد.
ــ گدا گشنه‌ها جَعم‌شون جَعمه!
ــ بدخلق شدی جناب سروان. دست‌مون تنگ هست، اما دل‌مون نه. واسه حبیب خدام هرچی توو چنگ‌مون باشه روو می‌کنیم.
جلوتر اومد و زل زد توو چشامون.
ــ از کی تا حالا من شدم مهمون گرگا و شغالا؟… تازه، دستتون ام دیگه تنگ نیست… مگه نه؟
از خنده‌ش خوش‌مون نیومد. ساکت شدیم و نیگاش کردیم. یه ماهه از این روو به اون روو شده. نه حرفاش حساب‌ داره و لابد نه کاراش.
ــ جناب سروان آخرش ما نفهمیدیم واسه چی با ما زدی به هم. بعدِ پیدا شدن اون خدا بیامرز زیرو روو شدی. انگار یکی شخمت زده. انگار که ما شدیم یزید غریب‌کش.
باز ام جلوتر اومد. سیخ سیخ نیگامون کرد.گوشه‌ی سیبیلش زیر دندونش بود. دولنگ ابروش بیش‌تر توو هم رفت. سفیدی چشماش عین دندوناش زرد بود.
ــ باید بیاین پاسگا. طرف شناسایی شده. تیله کن بوده. می‌خواسته از مرز رد بشه… انگار بارشم سنگین بوده… پُر و پیمون.
بدون حرف سوار جیپ شدیم. سنگا از زیر لاستیک در رفتن و ماشین جاکن شد. بعد از دو سه تا پیچ از آبادی زدیم بیرون. جاده باریک بود و شنی. سر هر پیچ ماشین می‌سُرید روو سنگا.
ــ آروم‌ترجناب سروان. مگه عروس به حجله می‌کشی؟
ــ کم از عروسی نداره.
ساکت شدیم و نیگاش کردیم. قد و بالای کوتاهش رو، سراشیبی دره رو، دسته‌ی اسلحه‌ی کمریش رو، ماشین پر سر و صداش رو…
سه پیچ که از گود شغالا رد شدیم، خیلی آروم و دونه به دونه که زود حالی‌ش بشه گفتیم:
جناب سروان یه چیزی رو نگفتیم به‌ت.
شنید یا نشنید. دوباره گفتیم. اعتنا نکرد. بعد برگشت طرف‌مون چپ چپ نیگا کرد.
ــ برسیم پاسگا بعد.
ــ گفتیم الآن که نزدیکشیم شاید به کارت بیاد.
زد روو ترمز. دقیق شد توو چشامون.
ــ خوب؟
ــ کنار نعش اون خدا بیامرز یه ساک ام بود. کمی از چمدون نداشت… خدا گواهه به چیزای دیگه  دست نزدیم. یه کم پول بود که گفتیم شاید واسه کفن و دفنش لازم بشه. غریب بود دیگه… نمی‌دونستیم این‌طوری می‌شه. یعنی فک نمی‌کردیم ببرینش.
ــ دیگه چی توو ساک بود؟
ــ یه سری کاسه کوزه‌ام بود، مشربه‌ام بود، به درد نمی‌خورد، قُر بود. بعضی‌هاش‌ام ترک داشت و شیکسته بود. نفهمیدیم واسه چی این همه آشغال ریخته بود توو ساکش. خدا گواهه به چیزای دیگه دست نزدیم. همون‌طوری بردیم انداحتیم توو گود شغالا. گفتیم خودتون اگه لازم بشه پیداش می‌کنین حتمی.
جناب سروان با غیظ زد توو دنده و فرمون رو چرخوند طرف چپ. مجبور شد توو سینه‌کش دو سه بار عقب جلوکنه تا بتونه دور بزنه راهُ‌و. سنگ بود که از زیر لاستیکاش در می‌رفت. راه رفته رو برگشتیم.
 غروبی که آفتاب از سر ده رفت، اومدیم توو میدونگاهی. جلو قهوه‌خونه رو آب پاچی کردیم و نشستیم روو سکو. بوی خاک نمور نفس‌مون رو بند آوُرد. چایی خوردیم و قلیون دود کردیم. یه دفعه پسر پری ننه جلو چش‌مون سبز شد. با صورت خاک نشسته. نفسش به زور پس می‌اومد. خس‌خس می‌کرد. چشاش گرد شده بود. عرق از بناگوشش می‌ریخت‌. یه کاسه آب رد کردیم طرفش.
ــ دیگه چی شده اصغرشغال؟
ــ توو گود… جیپه رفته تا ته… جناب سروان‌ام توش بوده… هیچی ازش نمونده… ها… هه… ها… انگار داشته می‌اومده این‌جا… سر ماشین طرف آبادیه…
فکرکردیم پسر پری ننه همیشه ناغافل می‌آد وسط حرف‌مون. توو جمع ریش سفیدا. دکش کردیم. پرو پرو وایساده بود وراندازمون می‌کرد. عین خروس و مرغا. مونده‌بود معطل که چی‌کار کنه. می‌خواست خبر ببره پاسگا.
ــ به تو چه توله شغاله بی پدر؟… برو بیابون ردِّ کارِ بقیه.
اول عقب عقب رفت. بعد خندید. بدمون اومد. تا بلند شیم پاگذاشت به دو و پیچید توو کوچه مسجد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com