سعی میکنم خود را جای کسانی بگذارم که تا چند ساعت دیگر در پارک هنرمندان شهر تهران، به دار آویخته خواهند شد و دنیا را از دید کسانی ببینم که فقط چند ساعت زندهاند. هر چند این دو نفر را به جز چند مطلبی که در سایتها خواندهام، نمیشناسم و مجهولات بیشماری در رابطه با آنها وجود دارد ولی با اینحال تمایلی ندارم در مورد این دو شخص بیشتر از این بدانم تا بدون حس تنفر به علت رفتار زشت آنها، فقط حس دو نفر اعدامی را آنهم به صورت ناقص تصور کنم.
نمیدانم به آنها گفتهاند که فردا صبح زود به وقت تهران قرار است، اعدام شوند یا نه! اگر جواب منفی است که در حال حاضر آنها خوابیدهاند و یا تا ساعاتی دیگر مانند همه شبهای دیگر خواهند خوابید؛ هر چند که آرامش از چشمان و ذهن این دو نفر مدتها است که رفته ولی با این حال خواب حتی با کابوسهای وحشتناک بسیار شیرینتر از مرگ خواهد بود. اگر خبر دادهاند که قرار است صبح اعدام شوند در این لحظات آخر حتما مثل مرغ سر کنده این طرف و آن طرف میروند و نمیتوانند آرام و بیقرار در یک جا بنشینند.
حتما برای آنها لحظات به سرعت برق و باد در حال گذر است و اینکه تا چند ساعت دیگر، وقت آن خواهد رسید که آماده شده و به محل اعدام بروند، دیوانهشان میکند. احتمالا به فکر فرارند ولی خیلی زود ناامید خواهند شد چون میدانند که سربازان و نگهبانان هم میدانند که کسانی که در حال مرگ میباشند تمام سعی خود را میکنند که رها شوند و مطمئنا تمام پیشبینیها را سربازان در این زمینه کردهاند. بعد از ناامیدی، ترس و دلهره، حس پشیمانی بارزترین حس آنها است.
شاید آنها به این فکر میکنند که چرا سرانجام کارهایشان اینگونه رقم زده شده است؟
شاید به بچگیهایشان فکر میکنند؛ به دوستانی که داشتهاند و الآن دکتر و مهندس شدهاند و دائم از خود میپرسند چرا ما نتوانستیم؟
شاید به تمامی آرزوهایی که داشتهاند فکر میکنند! به این فکر میکنند چه نقشههایی برای آینده داشتهاند که حال بر باد رفتهاند و یا به همه خاطرات شیرین و تلخ فکر میکنند؛ در حال حاضر حتی خاطرات تلخ هم، بسیار شیرین خواهند بود.
شاید به مادران مریض و پیرشان فکر میکنند که بعد از مرگ پسرهایشان چه بر سر آنها خواهد آمد؟ یا نگران جهیزیه خواهران خودشان میباشند. شاید پدران پیری داشتهاند که تنها حامی آنها، همین پسرهای لاابالی بودهاند. به پدرانی فکر میکنند که از کودکی آنها را وادار میکرد، با خلاف کردن پول به دست بیاورند. شاید الآن تنها خواسته آنها دیدار نهایی با پدر معتاد و مادر بیمارشان است.
شاید به دختر همسایه و یا کوچه بغلی فکر میکنند که چقدر دلربا بوده و یا شاید به پدران آن دختران فکر میکنند که به خاطر بیپولی این دو جوان دیلاق، جواب رد به آنها داده است. شاید به همه خوشیها و عشقبازیها با این دختران فکر میکنند.
حتما به خندههای مستانه و از روی غرور آن روز که زورگیری کرده بودند، فکر میکنند و الآن در آخرین لحظات خود را ابله فرض میکنند و به حماقت خود، پی بردهاند.
حتما در این لحظات دستان و تمام بدن آنها، بیاختیار میلرزد و زلزلهای چند ریشتری در قلب آنها به هنگام شنیدن کوچکترین صدایی از ترس اینکه جلادها به سراغ آنها آمدهاند، اتفاق میافتد. حتما چمباتمه زدهاند و میگریند؛ گاه با صدای بلند و گاه به آرامی و دیوانهوار این چرخه ادامه مییابد.
شاید الآن آنها به دقت به اطراف مینگرند و به دقت گوش میدهند تا از آخرین لحظات استفاده کنند. شاید در حال توبهاند و خدا را توانستهاند بهتر از قبل درک کنند؛ چون این تنها راهی است که میتواند برای آنها قدری آرامش هدیه دهد.
شاید هنوز هم امیدوارند که همه اینها یک کابوس است و به زودی تمامی آنها تمام خواهند شد؛ هر چند ساعت، چند لحظهای امیدوارم شده ولی به زودی باز ناامید میشوند. شاید آنقدر از این دنیا خستهاند که با کمال میل به آغوش مرگ خواهند رفت.
نمیدانم چه میکشند ولی …
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.